فرشته‌های زیرفرش

می‌توانم رازم را به شما بگویم؟
یک خانواده پری توی اتاق من زندگی می‌کنند! آنها زیر اتاق خواب من خانه دارند...
اگر الان فکر می‌کنی «آنها شبیه آجیل هستند!»، اولین نفر نیستی. اما مطمئن باش که آنها واقعی هستند! شب، فرش را کنار می‌زنم، روی زمین دراز می‌کشم و با دوستان کوچکم گپ می‌زنیم.
آنها برای من از پری‌های همه جهان می‌گویند: از آنهایی که در درختان و رودها زندگی می‌کنند یا مانند قاصدک در هوا شناور هستند. آنها به من هشدار می‌دهند که همیشه قبل از چیدن گل‌ها اجازه بگیرم. آنها حتی برای من داستان‌هایی در مورد اژدهای آب می‌گویند که در برکه آب باران جنگل نزدیک خانه‌مان زندگی می‌کند. او بسیار خجالتی است و سرش مثل ابر نرم، چشمانش شبیه حباب‌های بزرگ است و سبیل‌های بلند و لَختی دارد.
من هر شب مقداری غذا برای پری‌ها می‌برم. خرده‌های بیسکویت، استخوان مرغ و بقیه غذاهای خوشمزه‌ای که دوست دارند! آنها هم، وقتی خواب هستم، هدایایی را زیر بالش من می‌گذارند. گل‌های خشک، میوه‌های مخصوص پریان، دستبندهایی بافته شده از علف، و حتی نقاشی کوچکی از خودم. من این هدایا را در جعبه جواهراتم نگه می‌دارم. البته معلوم است که میوه‌ها را فوراً می‌خورم. آنها یک ساعت بعد از لمس شدن، خراب می‌شود.  میوه‌‌های آنها از میوه‌های ما شیرین‌تر است!

یک شب، دوستانم: رزی، فلیکس و بهترین دوستم لیا به خانه‌مان آمدند. عالی بود! حرف می‌زدیم، فیلم می‌دیدیم، ناخن‌های یکدیگر را لاک می‌زدیم.
تا این که مثل هر شب روی زمین نشستم و گفت‌وگوی شبانه‌ام را با پری‌ها شروع کردم، لیا از خنده ترکید.
پرسید: «کیت چه کار می‌کنی؟»
گفتم: «با پری‌های اتاقم حرف می‌زنم».
«چه می‌گویی! پری‌ها وجود ندارند!»
بقیه هم خندیدند.
«وجود دارند!»  مجبور شدم اصرار کنم: «بیا اینجا تا آنها را نشانت بدهم.»
لیا گفت:«به هیچ وجه! من روی زمین کثیف زانو نمی‌زنم!».
به سراغ جعبه جواهراتم رفتم تا گنجم را نشان بدهم.
«چقدر خرت و پرت!» لیا صورتش را برای گفتن این جمله جمع کرد، یعنی خوشش نیامده است.
«چرا این تصویر فوق‌العاده کوچک را از خودت کشیدی؟» این بار رزی بود که با خنده این را پرسید.
من ناراحت بودم، اما بعد از آن یک فکر درخشان به ذهنم رسید.
لباس کلاه‌دار سبز رنگم را از جالباسی اتاقم برداشتم.
فلیکس پرسید: «کجا می‌روی؟»
جواب دادم: «دیدن اژدها در جنگل!»
لیا گفت: «دیوانه شده‌ای! ساعت ده و نیم شب است. نمی‌توانی تنها بروی بیرون!»
گفتم: «پس بیا با هم برویم.»
همگی آماده شدند.
لیا با آهی گفت:«خوب!چطور برویم؟»
ما با احتیاط به طبقه پایین رفتیم تا مامان را بیدار نکنیم. قفل در خانه را باز کردم، همه که بیرون رفتند، دوباره خودم آن را بستم، کلیدها را توی جیب لباسم گذاشتم و راه افتادیم.
رزی و فلیکس کمی از بیرون بودن در تاریکی می‌ترسیدند، اما لیا برایش مهم نبود. دستانش را روی پشتش قلاب کرد و با حالتی مطمئن طوری نگاهم کرد که یعنی از الان می‌داند که من هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم. خیلی از خود راضی و مطمئن به نظر می‌رسید. می‌خواستم ثابت کنم که اشتباه می‌کند!
او گفت: «از کدام طرف برویم؟»
با نور تلفنم مسیر را روشن کردم، کمی در خیابان حرکت کردیم، بعد به آن سوی جاده و داخل جنگل رفتیم. آن‌قدر تاریک بود، که مجبور شدیم دست همدیگر را بگیریم تا گم نشویم. اول من بودم بعد لیا، بعد فلیکس و آخر هم رزی.
وقتی به برکه رسیدیم، نور تلفنم را روی آب انداختم.
لیا گفت: «خوب؟»
گفتم: «هیس. خیلی خجالتی است.»
نگاهش نمی‌کردم، اما می‌توانستم حس کنم که چشم‌هایش را با ناباوری می‌چرخاند و اطراف را نگاه می‌کند.
رزی آرام زمزمه کرد: «کیت در مورد داستان اژدها به هم ما بگو.»
فلیکس بلندتر گفت: «آره، بگو!».
هر دوی آنها واقعاً علاقه‌مند به نظر می‌رسیدند. نمی‌خندیدند و مسخره نمی‌کردند فقط تشویقم می‌کردند که حرف بزنم.
گفتم: «او یک همسر دارد، و تعداد زیادی
بچه اژدهای کوچک.»
من روی آب خم شدم، رزی و فلیکس هم همین کار را کردند. پس از کمی مکث، لیا هم بالاخره خودش را به آب نزدیک کرد تا بهتر ببیند.
من وجب به وجب آب را با دقت نگاه می‌کردم که چیزی درخشان دیدم.
گفتم:«آن‌جا!»
لیا زمزمه کرد: «کجا؟»
به خودم آفرین گفتم. حتی لیا هم می‌خواست اژدها را ببیند! جلوتر رفتم تا نور توی آب را از نزدیک نشان بدهم. رزی و فلیکس پشت سرم آمدند. آنها نمی‌خواستند این کار را بکنند اما حرکت‌های ناگهانی آنها باعث شد تعادلم را از دست بدهم و توی برکه بیفتم.
آب رفت توی بینی و دهانم، داشتم خفه می‌شدم. شروع کردم به دست و پا زدن، اما آن قدری شنا بلد نبودم که راحت خودم را نجات بدهم.
اما ناگهان دیدمشان که جلوی چشمانم زیر آب دست و پا می‌زدند.
اول یک اژدهای کوچک، سپس یکی دیگر. آنها به سمت من آمدند، نفس‌هایشان حباب‌های کوچکی توی آب درست می‌کرد!
سپس دو اژدهای بزرگ از انتهای برکه به سمت من آمدند. آنها بدن دراز و رنگ پریده و سبیل‌های بلند لَختی داشتند. یکی با سر بزرگ بزرگش من را تکان داد. من هم دستم را دراز کردم و شاخ‌هایش را گرفتم. توی آب چرخی زد و مرا با خودش به سمت بالا برد.
اژدها با سرعت از آب بیرون آمد. آب را به اطراف پاشید و لیا، رزی و فلیکس را کاملاً خیس کرد. آنها جیغ کشیدند!
اژدها مرا بالا، بالا و بالاتر برد. من به پایین نگاه کردم، دوستانم را دیدم که با ناباوری مرا نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. من و اژدها جلوی ماه قرار گرفته بودیم، بعد از آن بالا، آهسته به سمت پایین آمدیم و روی برکه شناور شدیم.
رزی و فلیکس فریاد می‌زدند.
به لیا پوزخند زدم. چشمانش از تعجب گرد شده بود.
رزی و فلیکس با خواهش گفتند: «آیا می‌توانیم او را نوازش کنیم؟» اما به نوازش خالی راضی نبودند: «می‌شود ما هم بیاییم سواری؟»
اژدها با خجالت و بدون هیچ حرفی سرش را پایین آورد تا بتوانند پولک‌های او را نوازش کنند.
دستم را به سمت لیا دراز کردم. «حالا چه می‌گویی؟» و با کمی مکث ادامه دادم: «می‌خواهی بیایی؟»
او به من چشمک زد و خندید. بعد هم دست مرا گرفت و سوار اژدها شد و با هم پرواز کردیم!

جستجو
آرشیو تاریخی