او یک روز هلوی غول پیکری را کشف کرد که در نهر میچرخید و جلو میآمد. او هلوی شگفتآور بزرگ را به خانه برد. هنگامی که آنها میخواستند هلو را باز کنند، هلو شکافت و یک شگفتی تکاندهنده دیگر را نشان داد. به جای هسته داخلش یه پسر بچه بود! آنها شگفتزده و خوشحال بودند، زیرا هیچ فرزندی نداشتند و همیشه دلشان میخواست فرزندی بزرگ کنند.
آنها تصمیم گرفتند که او را «موموتارو» بنامند که به معنای «هلوی کوچک» است. موموتارو به سرعت بزرگ و قوی شد. او پسر خاصی بود؛ لبریز از مهربانی و روحیه شجاعت.
روستاییان زیر فشار و سایهی ترس «اونی» زندگی میکردند، موجوداتی از یک جزیره نزدیک که به شرارت و دزدی معروف بودند. موموتارو تصمیم گرفت از خانهشان محافظت کند. یک روز غریبهای خبر نزدیک شدن حمله به اونی را آورد. موموتارو تصمیم گرفت با اونیها مقابله کند: «مادر، پدر، من باید به جزیره اونی بروم تا با اونیها بجنگم و گنجهای دهکدهمان را برگردانم.»
والدینش ناراحت اما با افتخار از تصمیم او حمایت کردند. مادرش کیکهای برنجی مخصوصی درست میکرد که به کیبی دانگو (توپهای اژدها) معروف بودند و پدرش یک نشانهی شانس به او هدیه داد. موموتارو با شجاعت در قلب و کیبی دانگو در کیفش راهی سفر شد. پس از مدتی صدای خشخشی از پشت سرش شنید، برگشت و سگی را دید که چشمان باهوشی داشت.
سگ پس از استشمام بوی خوش کیبی دانگو به او نزدیک شد. از موموتارو پرسید: «آقای موموتارو آیا یک توپ اژدهای خوشمزه به من میدهید؟ من هر کاری را فقط برای یک لقمه غذا انجام میدهم.»
موموتارو پاسخ داد: «به تو یک توپ اژدها میدهم، اما در عوض باید به من کمک کنی تا اونیهای هیولا را پیدا کنم. من برای مبارزه با آنها میروم!» او به سگ یک توپ اژدها داد. سگ غذا را خورد و قدرت اژدها را در خودش احساس کرد. «دانگو خوردم، سیرم؛ حالا دنیا را حریفم»!
موموتارو و سگ راه افتادند اما هنوز خیلی دور نشده بودند که موموتارو صدای دیگری شنید. میمونی روی درخت تاب میخورد. وقتی میمون بوی خوش طعم کیبی دانگو را حس کرد، از درخت پایین آمد و گفت: «آقای موموتارو آیا یک توپ اژدهای خوشمزه به من میدهید؟ من هر کاری را فقط برای یک لقمه غذا انجام میدهم.»
موموتارو پاسخ داد: «به تو یک توپ اژدها میدهم، اما در عوض باید به من کمک کنی تا اونیهای هیولا را پیدا کنم. من برای مبارزه با آنها میروم!» او یک توپ اژدها به میمون داد. میمون خورد و قدرت اژدها را در خودش احساس کرد. «دانگو خوردم، سیرم؛ حالا دنیا را حریفم»!
پرنده دوست داشتنی، قرقاول هم که بوی کیبی دانگوی خوش عطر را حس کرده بود، به سمت پایین پرواز کرد. او در مقابل موموتارو روی زمین نشست و همان سؤالی را که حیوانات دیگر پرسیده بودند، تکرار کرد و موموتارو هم همان پاسخ را داد. «ما برای مبارزه با هیولاها میرویم!»
موموتارو یک توپ اژدها هم به قرقاول داد و حتی پرنده هم بعد از خوردن آن قدرت اژدها را درخودش احساس کرد. «دانگو خوردم، سیرم؛ حالا دنیا را حریفم»!
تیم قدرتمند چهار نفره که هر کدام تواناییهای خاص خودشان را داشتند، سفر به سمت جزیره اونی را از سر گرفتند. آنها آماده رویارویی با هر چالشی بودند. وقتی سرانجام به جزیره اونی رسیدند، قرقاول گفت: «موموتارو، موموتارو، من میخواهم دور قلعه پرواز کنم.» بعد از مدتی برگشت و گفت: «اونیها جشن گرفتهاند. این میتواند یک فرصت عالی باشد!» سپس میمون گفت: «من از دروازه بالا میروم و قفل آن را باز میکنم!» اما دروازه آنقدر سنگین بود که باز نمیشد. بنابراین، هر کدام از آنها یک توپ اژدها خوردند و قدرتمند شدند. «دانگو خوردم، سیرم؛ حالا دنیا را حریفم»! دروازه را باز کردند و داخل شدند.
نبرد آنها با هیولاها پر از روشهای هوشمندانه بود. موموتارو با طرح کردن معما ذهن اونیها را به هم ریخت و گیجشان کرد، سگ با صدای پارس مثل رعد و برقش آنها را ترساند، حرکات سریع میمون هم باعث سردرگمی آنها شد. قرقاول هم تمام مدت از بالا مراقب بود و نمیگذاشت اونیها افراد تیم را غافلگیر کنند. آنها با کار گروهی و تفکر سریع خود، اونیها را شکست دادند.
موموتارو تمام گنجینههای دزدیده شده را در یک ارابه بار کرد و به سمت خانهشان بازگشتند.
والدین موموتارو و روستاییان منتظر بازگشت او بودند. همه به استقبال آنها آمدند و از بازگشت گنجینهها و محافظان شجاعی که همه سالم و سلامت بودند، خوشحال شدند. از آن روز، روستا در آرامش زندگی کرد و همهی آنها با خوشی در کنار هم ماندند.