دیدگاه فرهنگ رجایی
فرهنگ رجایی معتقد است در کل تاریخ بشر سه جهانبینی کلان بروز کرده است و انسانها اغلب درون یکی از این جهانبینیها نگرش خود را شکل دادهاند. او این سه جهانبینی را بهترتیب نظام فکری «خدایانحضور»، «خدایتعالی» و «انسانحضور» میخواند. در جهانبینی «خدایانحضور» خدایان متعددی، هریک مسئول سامان حوزۀ اختیارات خود بوده و میان ایشان نیز نظم سلسلهمراتبی و تقسیم کار وجود دارد. جهانبینی دوم به جهانبینی توحیدی معروف است که در قبول خیمهایبودن کل وجود و منظم و مطلوببودن آن با جهانبینی اول شریک است اما چندخدایی را نمیپذیرد. این نگرش بر آن است که منشأ و صاحب و غایت حیات، یک خدای واحد است و نقشآفرینی اختصاصاً به این خدای واحد انتزاعی اختصاص دارد. سه دین بزرگ ابراهیمی مثالهای عمده برای این جهانبینی هستند. جهانبینی سوم که در زمانۀ حاضر، اندیشۀ غالب شده است به جهانبینی سکولار معروف است. اگر بپرسیم در این جهانبینی بازیگری و نقشآفرینی در اختیار کیست، پاسخ «انسان» در معنای کلان و عریان کلمه و فینفسه است. جهانبینی انسانحضور هیچ ارزشی را ورای آنچه انسان برای چیزها قائل میشود، نه درک میکند و نه میپذیرد.
نکتۀ قابلتوجه این است که گرچه در هر دوره یکی از این جهانبینیها مذهب مختار بوده است؛ شکلی از هر سه جهانبینی در همۀ فرهنگها و در همۀ دورانها در کنار هم وجود داشتهاند. بسیاری از دانشمندان، شامل تیلور، بر این باورند که اصولاً جهانبینی انسانحضور، برخلاف باور نسبتاً رایج، بهدلیل حذف و کنارزدن مذهب و در مخالفت با دین، میداندار نشد، بلکه برعکس، جهانبینی انسانحضور فرزند خلف و برآمده از جهانبینی مبتنی بر دین است. اهمیت اندیشۀ چارلز تیلور این است که وی میکوشد حد و مرز میان دو جهانبینی خدایواحدحضور و انسانحضور را بیان کند. این دغدغه، مقولهای امروزی نیست و شواهد نشان میدهد که انسان همیشه میخواسته یک زندگی فضیلتمند (طیبه)، بهنسبت موفق، و همراه با ارزشها و معانی ابدی در دنیا برای خود داشته باشد.
رجایی میان سه اصطلاح که به نسبت ما با جهانبینی انسانحضور مرتبط است تمایز قائل میشود و معتقد است هریک از این مفاهیم نشانگر رویکرد متفاوتی به این جهانبینی است. مفهوم اول تجدد است که پیامد تاریخی تثبیت جهانبینی انسانحضور و تفوق آن بر دیگر جهانبینیها است. درست است که این شیوۀ تفکر، دیدن، اندیشیدن و عملکردن ابتدا در اروپا بروز نمود و بهصورت استوارتری در مناطقی برقرار گردید که با عنوان کلان «غرب» تعریف میشوند، اما نباید آن را پدیدهای غربی دانست. سلوک تجدد و شیوۀ تولید برآمده از آن، پاسخی است که انسان، بهزعم انسانبودن و نه غربی یا شرقی بودن، به ناکارآمدی سلوک و جهانبینی مبتنی بر سنت و شیوۀ تولید کشاورزی داده است. اینکه این اتفاق در غرب بروز کرده است همانقدر تصادفی است که چرخش انسان از شیوۀ جمعآوری و شکارگری به کشاورزی در بینالنهرین در هزارۀ چهارم قبل از میلاد رخ نمود.
پیامد این گفته این است که میتوان روایتهای متعددی از تجدد داشت. علاوه بر این ما با مفهوم متجددسازی مواجهیم که بهمعنی انتقال، اِعمال و اجرای برخی جنبههای تجدد است که هر شخص یا جامعهای برحسب موقعیت ویژۀ خود به آنها روی میآورد. تجددسازی نیز توسط دولتهای مختلف در اشکال مختلف پیگیری میشود. اصطلاح غربیسازی است که تقلید از غرب و مثل غربشدن را تشویق میکند. این همان روش استعماری و امپریالیستی است که با خودمحقدانستن، مثل غربشدن را تنها روش رسیدن به تجدد و برای همۀ بخشهای جهان میداند. نتیجهای که از تمایز میان تجدد، تجددسازی، و غربیسازی میگیریم این است که راه درست و کارآمد، تجددسازی است و نه غربیسازی و این خود بعد از روشننمودن تکلیف رابطۀ خود یا جامعه با روند تجدد حاصل میشود. نتیجۀ آن همان زندگی فضیلتمند است که هم موفقیت کمّی به بار خواهد آورد و هم زندگی کیفی، خواه کیفیت دیندارانه تعریف شود یا چیز دیگر.
ایشان تیلور را اندیشمند مهمی برای فهم ما از این معنای تجددسازی میداند و دلایلی را برای این ادعا طرح میکند. تیلور ازیکسو، یک کاتولیک معتقد و متعهد به اصول و نظام دینی، از جمله وفادار به وحدانیت حضرت باریتعالی است، و از سوی دیگر یکی از مهمترین صداها و مدافعان اندیشه و ارزشهای برآمده از تجدد مانند آزادی، اراده و اختیار آدمی. اندیشههای وی برای ما ایرانیان که از یکسو در پی «بازگشت به خویشتن» فرهنگی خود هستیم و از سوی دیگر بهدنبال متجددشدن، به وجهی هستیم که بتوانیم در پهنۀ ملی و جهانی بازیگر و نقشآفرین باشیم، میتواند گرتهگذار و کارساز باشد.
اولین دلیل، این اهمیت این است که تیلور استوارترین موضع را دربارۀ متضاد و متناقض و معارضنبودن دین با تجدد ارائه کرده است. البته اینکه آنها از دو جنس متفاوتاند از واضحات است ولی دشمنبودن آنها، نه ضرورت دارد و نه حتمی است. تیلور در مقابل دیدگاه اتمی و تحصلیباور، بر آن است که عالم و آدم بهصورت اندامواره شکل گرفتهاند و همهچیز را باید با نگاه ارتباطی فهمید. در نحوۀ نگرش اندامواره که تا زمان جدید در همهجای دنیا، ازجمله تمدنهای مصر باستان، چین، ایران، آزتک و مایا سرنمون علمی غالب و مقبول بود، آنچه در جهان مادی قابلمشاهده است تنها صورت ظاهری چیزها تلقی میشود و آنچه ورای تصور آدمی است و به مخیلۀ آدمی درنمیآید بسیار بزرگتر، واقعیتر و زندهتر از صورتهای مادی و ظاهری چیزهاست. آنچه انسان از جهان میفهمد، بهزعم تیلور، نه بهواسطۀ قدرت ذهنی، صورتبرداری عینی، مشاهده و تحلیل انسان، بلکه بهدلیل درگیرشدن با تمام وجود (جسمی، ذهنی و روحی) ارتباطداشتن، لمسکردن و بالاخره تجربهکردن وی از دنیاست. همچنین بهدلیل قوت و استواری اندیشۀ تیلور در جهت راهگشایی و ارائۀ سرنخهای مهم در جستار برای یافتن مرزی مناسب میان «زندگی فضیلتمند» و جهان «انسانحضور» یا بهتعبیر رایجتر کناکنش میان سنت و تجدد به آرای وی توجه کردهام. از سوی دیگر حرف حساب و بصیرت وی در این زمینه کاملاً بهدرستی این است که تنها از طریق فهم منطق درونی کناکنش و بحث آزادانۀ شفاف در آن زمینه میتوان به پاسخ مناسب و کارساز رسید. بهزعم وی، تصور وجود پاسخی از قبل، در نزد طرفداران اندیشۀ تجدد یا در نزد کسانی که به اصالت سنّت ابرام میورزند، بهنوعی خامی یا حتی بهمنزلۀ انکار مسئله است. در نگرش خدایان یا خداحضور، «محقدانستن خود»، کفر؛ و در نگرش انسانحضور، خودمداری است. اقرار و اعتقاد به «حق و حقیقت» یک چیز است درحالیکه باورداشتن به اینکه حق و حقیقت را به چنگ آوردهایم موضع خطرناکی است که پیامد آن نابودی آزادی و بروز سرکوب است.
دومین دلیل انتخاب گفتوگو با تیلور این است که وی زندگی آدمی را محدود به جهان مادی نمیداند. نقد اصلی به غرب امروز همین کمتوجهی جدی به جهان ملکوتی است و چارلز تیلور در پی برقراری تعادل میان ملک و ملکوت است. سومین دلیل برای مهمدانستن اندیشۀ وی، مربوط به این است که وی یک فیلسوف برج عاجنشین نیست. وی نهتنها به مقولات ابدی بشری میاندیشد و در پی آن است که کلاف پیچیده و غامض جمعکردن جنبههای کاملاً دنیایی انسان را با جنبههای الهی و ابدی بسط دهد، بلکه بهدنبال یافتن پاسخ عملی به پرسش ابدی است که همانا «خیر برین» است.
دیدگاه علیرضا پاکنژاد
علیرضا پاکنژاد در گفتگویی که با او داشتم خود را ازجمله کسانی میدانست که از ایران فرار کرد، نه به دلایل سیاسی، بلکه بهدلیل مواجهشدن با قرائتی از دین که با تجربۀ سابق او و سبک زندگیاش اختلاف داشت و آن را به رسمیت نمیشناخت. زمانی که ایران را ترک کرد تصور میکرد با دین بهطور کلی، و با اسلام بهطور خاص خصومت دارد؛ اما بعد از مدتی شروع به خواندنهای بسیار کرد و اکنون میاندیشد که غربیها او را با اسلام آشتی دادند؛ چراکه پیش از مهاجرت تنها با نسخۀ اسلام سیاسی مواجه بوده و اکنون فرصت آشنایی با سایر ابعاد اسلام را به دست آورده است.
پاکنژاد میان این تجربۀ شخصی خود و تجربهای که چارلز تیلور پشت سر گذاشته است، قرابت میبیند. تیلور خود میگوید زمانی که در کلاسهای درس پروفسور ویلفرید کنتول اسمیث، بنیانگذار بخش اسلامشناسی دانشگاه مکگیل شرکت میکرد درک بهتری از غنای ادبیات اسلامی پیدا کرد و دیدگاه او به اسلام از عمق بیشتری برخوردار شد. از اینرو وی از مدافعان جدی حقوق اقلیتهای مذهبی کانادا ازجمله مسلمانان بوده و بارها از حق مسلمانان برای استفاده از حجاب در عرصۀ عمومی دفاع کرده است. این در حالی است که مشاهده میکنیم نسل جوان که از ایران خارج میشود نهتنها با اسلام، بلکه با هرگونه روایت مذهبی مشکل دارد و حتی میتوان گفت این خصومت با دین، میان غربیها نیز امری غریب است. اینجا ما نه با نقد دین، که با نوعی خصومت و دشمنی ناسالم سروکار داریم. عصر سکولار میتواند درمان خوبی برای این تقابل خصومتآمیز با دین باشد. انسانها فطرتاً گاهی نیاز به معنویت و دین دارند تا به خودشان بیایند و مناجاتی داشته باشند. هم خصومت با دین مشکلساز است و هم خشونت در ارائۀ یک نسخۀ واحد و سرکوبگر از دین. عصر سکولار کتاب خوبی است چون چارلز تیلور خود این روند را گذرانده است و زمانی در دورۀ جوانی حال و هوای خصومت با دین را تجربه کرده است اما از این مرحله گذر کرده و به مفهوم معنویتری از دین رسیده است.
تیلور میان مفاهیم مختلف سکولاریسم تمایز قائل میشود. هرچند سکولاریسم بهمعنای جدایی نهاد دین از نهاد حکومت در غرب رخ داده است اما اگر سکولاریسم را به ازدستدادن اهمیت دین و باورهای دینی نزد مردم منظور کنیم چنین اتفاقی در جایی مثل آمریکا رخ نداده است و از این جهت جامعۀ آمریکا و جامعۀ پاکستان، به یک اندازه سکولار نیستند. اما مفهوم سوم به این معنا، فضایی است که در آن دینباوری و دینناباوری دارای ارزش یکسان است و هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد. به این معنا آمریکا سکولار است و پاکستان سکولار نیست. چون در پاکستان این حق را ندارید که خداناباور باشید.
تیلور مفهوم سکولاریسم را به مفهوم پلورالیسم تبدیل کرده است. منظور او از دوران سکولاریسم همان دوران پلورالیسم است. او در این کتاب میخواهد نشان دهد چه تحولی انجام شد تا اروپا به این دوران پلورالیسم برسد و چه مسیری طی شد تا اندیشۀ مذهبی و غیرمذهبی دارای یک ارزش شوند. او چون خود به این پلورالیسم باور دارد بهشدت از حقوق اقلیتها و مسلمانان دفاع میکند. برای مثال، هر جا سخن از قانونی بر علیه حجاب باشد، وی اولین کسی است که جلو میایستد و اعتراض میکند. مورد دیگر همکاری تیلور با پروژهای تحقیقاتی برای دولت کاناداست دربارۀ اینکه چگونه میتوان برای اجتماعات فرهنگی اقلیت، مانند مسلمانان و یهودیان تسهیلات قائل شد.
پاکنژاد یکی از مهمترین انگیزههایش از ترجمۀ عصر سکولار را این میداند که این کتاب مسیری را ترسیم کرده است که جامعۀ ما میتواند در آینده طی کند. تیلور به ما میگوید یکی از مهمترین تغییراتی که در غرب صورت گرفته است تغییر در تصور اجتماعی مردم بوده است. یکی از این تغییرات ایجاد فضای عمومی همگانی و آن چیزی است که به آن افکار عمومی میگویند.
در قرن هجدهم این درک به وجود آمد که دولت بدون توجه به افکار عمومی موفق نخواهد شد برنامهای را در جامعه محقق کند. تغییر دوم اوتونومی یا خویشقانونگذاری است و اینکه مردم باید خودشان بر خود حکومت کنند و نمیتوان خارج از این روال، قانونی را پذیرفت. تغییر سوم بُعد اقتصادی بود. وظیفۀ دولت دیگر جنگاوری نیست بلکه جامعۀ مؤدب بر جامعۀ سیاسی پیشی گرفته است. ابتدا این تغییر در مخیلۀ اجتماعی انسانها بود که شیوۀ اجتماعی زندگیشان را تغییر داد، قبل از اینکه حکومتشان تغییر کند. مهمترین آرمان حکومت این بود که زندگی اقتصادی و رفاه شهروندان را ارتقا دهد؛ به قول تیلور «اشرافیت سلحشور در برابر اشرافیت رداپوش». بنابراین تغییرات سیاسی از تغییرات بنیادین در فرهنگ صورت گرفت و این نکتۀ مهمی است که باید بدان توجه کنیم.