در خانه ما همه عادت به خواب بعد از ناهار داشتند. ظهر بود و همه مهیای خواب شدند. من کتاب قدیمی قطوری از کتابخانه کانون امام خمینی امانت گرفته بودم که بخوانم. اسمش بود«بینوایان». کتاب در یک دست و بالش در دست دیگر، گوشه هال را نشان کردم و پخش زمین شدم. کتاب را آوردم که بگذارم بالای سرم تا بعد از خواب بخوانم. اما وسوسه شروع کتاب جدید درِ گوشم دم گرفت: فقط یه صفحه، فقط یه صفحه...
وسوسه، کار خودش را کرد. بازش کردم تا فقط صفحه اول را بخوانم. شروع کتاب با زندگینامه ویکتور هوگو بود تا حدود 200 صفحه. شاید الان حتی یک کلمهاش را یادم نیاید. ولی این صحنه را خوب یادم مانده که تمام بعدازظهر تا تاریکی هوا روی همان بالش دراز کشیده بودم و زندگینامه جذاب ویکتور هوگو را میخواندم. اهل خانه بیدار شدند، اطرافم را جنب و جوش جاری زندگی پر کرد، میرفتند و میآمدند و من همانجا گوشه هال غرق کتابم بودم. نمیدانم شاید علاقه به خواندن زندگینامه و سرگذشت زندگی افراد-چه واقعی و چه تخیلی- همانجا در وجودم جوانه زد. 12 سالگی سن خوبی بود برای شروع کتابهای جدیتر و حجیمتر.
ویترین هم برای کتاب
دو سه تا کتابخانه بزرگ در خانه داشتیم که اگر میخواستیم هم نمیتوانستیم نادیدهشان بگیریم، آخر حجمی که اشغال کرده بودند قابل چشم پوشی نبود. حتی بوفه بزرگی که کاربردش ظرف و ظروف ویترینی بود، تبدیل شده بود به کتابخانه. همه جور کتابی در آنجا یافت میشد. از تفسیر نمونه و صحیفه نور و اسناد لانه جاسوسی تا دیوان حافظ و مثنوی معنوی و تعدادی رمان و داستان کلاسیک.
اما دسترسی ما محدود به همین کتابخانهها نمیشد. اجازه خواندن انواع کتاب را داشتیم. از صادق هدایت میخواندیم، از شریعتی و مطهری هم. از رمانهای ایرانی تا رمانهای خارجی. تام سایر، دیوید کاپرفیلد، هملت و رومئو و ژولیت کتابهایی بودند که در 14، 15 سالگی خواندمشان. اگر زندگینامه ویکتور هوگو بود، شرح حال شهدا هم بود. اگر هری پاتر بود، قصههای مجید هم بود. اینها شالودهای بود که بنای آینده من بر آن ساخته شد.
تبدیل تهدید به فرصت، همان کلیشه دوست داشتنی
اسفند سال 1398 بود. دانشآموزان، دانشجوها، کارمندان، زنان و مردان شاغل، همه آنها که وقتی ازشان میپرسی چرا کتاب نمیخوانی، میگویند وقت نداریم، حالا در خانه نشستهاند؛ برای مدتی نامعلوم. سر در گوشی و فضای مجازی بردهاند و هشتگ میزنند: #درخانه_بمانیم
از خودم میپرسم اگر حالا نه، پس کی؟
الان وقتش است. حالا که همه بیکار شدهاند و خانهنشین، حالا که ساعات فراغتشان زیاد شده و حالا که حتی نوروزی بیدید و بازدید و بیرفت و آمد انتظارمان را میکشد، وقت انس با کتاب است.
تردیدها هجوم میآورند:خیال کردهای با یک گل بهار میشود؟ کجای دنیا را میخواهی آباد کنی مثلاً با ۴ تا کتاب؟ اصلاً مگر واجب است در این همهگیری کرونا، به فکر ترویج کتابخوانی باشی؟ مگر سرت درد میکند؟
آخ گفتی. بله، سرم درد میکند و دوایی ندارد جز در صحنه بودن. نمیتوانم بیکار و راکد باشم. مولانا در گوشم میخواند: تو چراغ خود برافروز...
ضرورت کاری را هرکس خودش تعیین میکند. چه کسی گفته تشنگی و درد روح، کماهمیتتر از درد جسم است؟ بیماری تن را باید مداوا کرد و بیماری روح را بر و بر نگاه کرد؟ پس کتاب غذای روح است، فقط شعار است؟
اگر برای همه آری، برای من نه. روح میپوسد بدون کتاب. باید که نگذاشت. باید فکری کرد.
شروع یک داستان
با همسرم که ایده را مطرح میکنم، خوشش میآید. پایه است برای عملیاتی کردنش. بسمالله میگوییم.
کتابها را از اتاقک بالای مسجد به خانه میآورم. کار، همان کار ترویج کتاب است که تا حالا انجام میدادیم، اما فرم را باید طبق شرایط تغییر دهیم.
کار راحت، پیدا کردن عکس کتابها و معرفیشان از اینترنت است. اما من میخواهم خودم محتوا تولید کنم. اینجا هم از مصرفکننده بودن بدم میآید. از تکتک کتابها خودم عکس میگیرم. برایشان معرفی مینویسم حتی شده در حد دو خط و در صفحه و کانالهایم در فضای مجازی بارگذاری میکنم.
برای مخاطبان نامعلومم مینویسم: در خانه بمانید، هزینهای پرداخت نکنید؛ نه بابت کتاب، نه بابت حمل و نقل. فقط انتخاب کنید و در منزل تحویل بگیرید. هروقت خواندید خبر بدهید تا بیاییم ببریم.منتظر مینشینم تا سفارشی ثبت شود. یعنی کسی استقبال میکند؟ مسخرهام نکنند. خرده نگیرند. اصلاً ولش کن، بگذار صفحه و کانال را حذف کنم و خلاص. چرا انقدر دلم شور میزند؟انتظارم زیاد طول نمیکشد. اولین سفارشها ثبت میشوند همراه کلی تشکر و تمجید و انرژی مثبت از طرف مخاطبانم. کتابها را با دستمال الکلی حسابی ضدعفونی میکنم. جلد و برگهها را سشوار میگیرم، سلفون میپیچم دورشان و میگذارم در کیسه و میدهم تا همسرم ببرد. خدایا چه حرفها میزدند درباره این ویروس و راههای عدم تکثیرش. هر کتابی برمیگردد تا یک هفته قرنطینهاش میکنم و به نفر بعد تحویل نمیدهم.ایدهمان جواب میدهد. بعضی روزها تا ۲۰ آدرس در دفتر ثبت میکنم. دیگر همسرم به تنهایی نمیتواند از پس حجم کار برآید. دست یاری بلند میکنم به سوی مخاطبانم. یک نفر داوطلب میشود. راننده آژانس است. از ایده ما خوشش آمده. چند باری برای خودش یا بچههایش ازمان کتاب امانت گرفته. کتابها را میبرد در دفتر آژانس میگذارد تا همکارانش هم بخوانند. حالا خودش هم در جریان کتابرسانی به منازل همراهمان میشود، بدون گرفتن هیچ هزینهای.
این مردم کتابخوان
چند ماه به همین منوال میگذرد. استقبال خوب است. میفهمیم پس مردم کتاب میخوانند. بعضیها بیبهانه و بعضیها هم با اندکی بهانه جویی. بستگی دارد که تو چطور کتاب را ارائه دهی. بستگی به هنر تو دارد که چگونه مردم را به کتابخوانی دعوت کنی. به هرحال دیدیم که شدنی است.
یکی میگفت خیلی وقت بود که دلم میخواست کتاب بخوانم و همت نمیکردم. یکی میگفت مدتی بود به خاطر فضای مجازی از کتابخوانی فاصله گرفته بودم. دیگری میگفت توان خرید کتاب خوب برای همه اعضای خانواده به طور مستمر نداشتم و....اما حالا کتاب در دسترس و سهل الوصول است. صرف اینکه یک کار نو است، خوشایند میشود و افراد را ترغیب میکند امتحانش کنند. همین روزهاست که ایده قدیمی کافه کتاب در ذهنم جان دوباره میگیرد. نمیدانم با یک فرزند کوچک میتوانم از عهده کار برآیم یا نه. ولی زمزمههایش را با همسرم آغاز میکنم. بدش نمیآید. ایده بکری است در این شهر. بویژه که فضاهای مختص به بانوان محدود به چند باشگاه ورزشی میشود و پارک، کافه و جاهای تفریحی برایشان وجود ندارد. البته اینجا جمعیت کم است و همین که بگویی «ویژه بانوان» درجا نصف همین جمعیت کم را هم از دایره مشتریانت حذف کردهای. اما از طرفی همین هم میتواند مزیت رقابتی تو باشد. بستگی دارد چگونه نگاهش کنی.
وقتی مردان به زنی باور دارند
برای انجام یک کار، فقط سرمایه مالی نیاز نداری. گاهی سرمایه اجتماعی یا سرمایه معنوی خیلی راهگشاترند.
همسرم گفت پولی که برای پیش قسط خرید ماشین کنار گذاشتهام، هست. ولی کم است و کفاف نمیدهد.
گفتم: بیا به حاج آقا بگوییم.
هنوز تردید دارم که میتوانم یا نه. میترسم از پسش بر نیایم. دارم با ترس و تردیدها میجنگم. هنوز با پیروزی فاصله دارم. اما همسرم جدی گرفته و پیگیر است. دنبال مغازه برای اجاره میگردد. انگار مطمئن است که میتوانم.
عصر، حاج آقا و همسرش میهمانمان هستند و موضوع دیدار چیز دیگری است. حرفهای دیگر که تمام میشود، حرف خودم را وسط میکشم. ایدهام را نه چندان با جزئیات میگویم. ته دلم میگویم کاش قبول نکند.
میگوید: چقدر دارید؟
مبلغ را میگوییم. میگوید: همین قدر هم من میگذارم. من شما را قبول دارم خانم زارع. میدانم که میتوانی.
شوق و ترس با هم به جانم میریزد. یعنی رؤیای چند سالهام محقق میشود؟
حاج آقا که میگویم لابد مرد میانسال موی سپیدکردهای به ذهنتان میآید. نه، حاج آقا روحانی جوانی است که در کنار درس و بحث و منبر، کار اقتصادی میکند. خیلیها به او خرده میگیرند که روحانیت را چه به این کارها؟ اما هروقت هرکس در این شهر دنبال تأمین بودجه برای برنامههای فرهنگی است، حاج آقا جزو گزینههای اولش است.
خلاصه با اعتماد این دو مرد به این زن و سرمایهگذاری روی ایده پر ریسکش، کافه کتابی ویژه بانوان در شهری با اقتضائات خاص، افتتاح میشود.
تک بعدی نیستیم
مثل کافی شاپها خوراکیهای خوشمزه داریم و تولد برای مشتریهایمان میگیریم. مثل کافه بازیها، بردگیم روی میزهایمان میچینیم، مافیا بازی میکنیم و خوش میگذرانیم. مثل کتابخانهها، کتاب امانت میدهیم حتی بدون گرفتن حق عضویت. و مثل مؤسسههای فرهنگی، انواع برنامهها را اجرا میکنیم. جشنهای مناسبتی مثل جشن روز دختر، جمع خوانی کتاب، جلسات سعدی خوانی و مثنوی خوانی، جلسات گفتوگو درباره کتاب، شاهنامه خوانی، کارگاههای هنری یک روزه و چند روزه برای سنین مختلف، شب شعرهای آیینی، کارگاه قصه گویی و بازی برای بچهها، جلسات گفتوگوی آزاد با دختران نوجوان، کارگاههای مادر و کودک، کارگاه نویسندگی، اردوی زیارتی تفریحی، فقط گوشهای از کارهایی است که در کتابنوش انجام میشود. البته به فراخور حال و توان خودم.
رسم امانتدهی
کتابهایم به جانم بستهاند. تا بیفتد به جلدش، انگار دلم را پاره کردهاند. نمیتوانم از خودم جدایشان کنم، حتماً باید جلوی چشمم باشند. حاضرم نویش را بخرم هدیه بدهم ولی کتاب خودم را امانت ندهم و...
اینها جملاتی هستند که از خیلی کتابخوانها و کتاب دوستان میشنوم. حق دارند. آدم با کتابها زندگی میکند و سخت است دل کندن از چنین همصحبتی. اما من (و البته خیلیهای دیگر) اصلاً کتاب را میخریم تا امانت دهیم. میخریم تا لذت خواندنش را با بقیه به اشتراک بگذاریم. موج درست کنیم از حال خوب خواندن یک کتاب خوب و حسش را سر ریز کنیم در لحظات عادی یا گاه سخت روزمرهمان. به قول عزیزی کتاب، هر بار خوانده میشود مقدستر میشود.
بله، برایم دشوار است که «آتش بدون دود» نازنینم را بعد از 11 ماه پس بگیرم و جلد گالینگورش را آش و لاش و خط خطی شده با لاک غلط گیر ببینم. اما این من را پشیمان از امانت دادن نمیکند. این رسمی است که باید آموخت و پای هزینههایش ایستاد.
حدود ۵۰۰۰ عنوان کتاب بزرگسال و کودک و نوجوان در کتابنوش داریم.
اگر بگویم همین تعداد دفعه کتابهایمان به امانت رفته و برگشته بیراه نگفتهام.
خیلیها هستند که وقتی دنبال کتابی میگردند اول سراغش را از من میگیرند. یا راهنمایی میخواهند که درباره موضوعی چه کتابی پیشنهاد میدهم.
کتاب درباره سواد رسانه هم تو کتابنوش دارید؟
بله داریم.
کتاب درباره ورود فرزند جدید به خانواده چی بخونم؟
فرزند دوم، پیامدها و راهحلها.
جنگ و صلح رو میخوام بخونم، گرونه. شما ندارید؟
بله که داریم.
برای آشنایی بچهها با مسائل زیست محیطی چی پیشنهاد میدهید؟
نامههای گاندو.
کتابای م. مؤدبپور هم دارید؟
نه نداریم. کتاب تست کنکور چی؟ نه. از کتابخانههای عمومی بگیرید.
بهرهبرداری از همه امکانات
همسرم میگوید برای کارم نیاز به یک ماشین بهتر دارم. ماشینی که بشود با آن راحت رفت برای بازدیدِ واحدها در کوه و کمر و بیابان. پاترول ماشین مناسبی است. وقتی میخرد و رو به راهش میکند، چشم طمع من دنبالش میافتد. میگویم این با این امکانات فقط یک دست میز و صندلی کم دارد تا بشود کتابنوش سیار. چپ چپ نگاهم میکند. اما او دیوانهتر از خودم است. دو میز و چهار صندلی تاشو میخرد. ایده میدهد برای طاقچه متحرک برای کتاب و وسایل کافه. با کمترین هزینه میسازیمش. یکی برای پشت ماشین، یکی هم بیرون برای گذاشتن کتابها. خروجی کار، تمیز و جذاب از کار در میآید. مینشینم پشت رول و میروم در مدارس دخترانه. خودمان را معرفی میکنیم. برایشان کتاب میخوانیم و کتاب امانت میدهیم. سوژه عکاسی و بگو بخندشان میشویم. بهانهای میشویم تا همدیگر را میهمان کنند به صرف برشی کیک یا لیوانی شکلات داغ. و با ثبت صدای قاه قاه خنده دخترانهشان در خاطرمان، میرویم.
گردن کج، پای اراده را لنگ میکند
نظرمان این است که کار فرهنگی باید بتواند خرج خودش را در بیاورد، وابسته به کسی و نهادی نباشد. گردن کج جلوی این و آن، پای اراده و تصمیم را لنگ میکند. افسار کار را باید بدهی دست کسی که پول میدهد. پس کار فرهنگی باید توجیه اقتصادی داشته باشد. کافه دار شدن یک مروج کتاب، از همین فکر سرچشمه میگیرد. کتابنوش سیار هم، هم نگاهی به آورده اقتصادیاش دارد و هم نگاهی به بعد فرهنگی. اینکه بروی گوشهای بنشینی و بگویی من کتاب امانت میدهم هرکس میخواهد بیاید بگیرد که نشد ترویج کتاب. باید بلند شوی بروی در دل مردم تبلیغ کنی، کتاب بخوانی، حرف بزنی، شور و نشاط ایجاد کنی تا قانع شوند و بخوانند. این میشود ترویج کتابخوانی. البته قبل از همه اینها باید خودت «واقعاً» کتابخوان باشی.
فراز و فرودها
کتابنوش هم مثل هر کسب و کار دیگری بالا و پایین داشته است. بعضی وقتها پر مشتری و بعضی وقتها بیرونق. گاهی فشار و مشکلات چنان زیاد میشد که به فکر میافتادم تعطیلش کنم.
هر بار یکی دستمان را گرفت به خواست و لطف خدا. یک بار پدرم، یک بار دوستان همسرم در شرکت و یک بار هم...
این بار آخر جریان مفصلتری دارد. سال دوم اجارهمان در مغازه تمام شده بود و صاحب مغازه که سال قبل لطف کرده بود و اجاره را افزایش نداده بود، خواست که اجاره را زیاد کند. راستش این بود که از پس همان مبلغ نه چندان زیاد قبل هم بر نمیآمدم. اینجا جایی بود که گفتم دیگر فایده ندارد. مجبورم تعطیل کنم. همه امیدها و زحماتمان را بر باد رفته میدیدم. ماه مبارک رمضان بود. دوستی را دیدم در مسجد و حرف از مغازهای زد که مادرش دارد و انباری و بیاستفاده است. جایش هم بد نبود. در ذهنم تصور کردم که یعنی میشود قبول کنند مغازهشان را در اختیار ما بگذارند؟
روی گفتن چنین حرفی را نداشتم. ولی وقتی پای مرگ و زندگی فرزند عزیزدردانهات در کار باشد رنج این کار را میپذیری.دل به دریا زدم و درخواستم را مطرح کردم.
خانوادهشان با خانواده همسرم آشنایی قدیمی داشتند. البته خیلیها هستند که آشنایی قدیمی دارند اما به نظرم این کار را خود شهید خداوردی میراخوری درست کرد. یکی از ۵ شهید روستای پدری همسرم، شه سفید.
خانوادهاش گفتند ما هم شریک کار فرهنگیتان. با کمترین هزینه توافق کردیم و مغازه را برایمان رو به راه و آماده کردند. خیلی زود مغازه قبلی را تخلیه کردیم و جا به جا شدیم. امید باز راهش را باز کرد و قلب کتابنوش ما پر شورتر تپید.
خانه دوست کجاست؟
ساکن روستا که باشی گاهی خانه یک دوست پناهگاه و مأمن برایت میشود.
آن هم دوستی که پا به پایت هر مرحله را جلو میآید. هر جا خلأیی است پر میکند، همفکری میکند، اگر لنگی پایت میشود، اگر کوری چشمت میشود. حتی شده پای پیاده کتاب ببرد درِ خانهها برای مشتاقان مطالعه.
گاهی کسی که داخل مجموعهای از نزدیک کار میکند، چیزهایی را دقیق نمیبیند. همراه دلسوزی لازم است تا خطاها را نشانت دهد و اصلاحت کند.
فقط یک دوست است که میتوانی دقیقه 90 تماس بگیری وبهش بگویی: میخوام برای عید غدیر بسته هدیه درست کنم برای کتابخونا. هستی؟
و او بیهیچ تردید و غر وبهانهای در خانهاش را باز کند و قیچی و چسب به دست منتظرت بنشیند و تا دیر وقت ببُرد و چسب بزند و منگنه کند. دوستانی همچون آب روان، در مسیرم زیاد بودهاند به لطف خدا. همان نازنینهای روزگار...
همانها که بدون کمکها و حمایتهایشان، نمیتوانستم در این مسیر بمانم. آدمهایی که هر کدام دست یاری خدا برایم بودند. از مادرهمسرم که در نگهداری فرزندانم کمک کرد تا تک تک کسانی که با همراهیشان مایه قوت قلبم بودند و حتی لبخند رضایت و تشکر مراجعانم که ذره ذره به من نیرو برای حرکت دادند.
برای خاطر دختران
هروقت خسته و بیرمق میشوم یک عامل به جلو میراندم: دخترها. دخترهایی که میگویند دوست داشتیم با دوستانمان برویم کافه ولی خانواده اجازه نمیدادند. دخترهایی که میگویند جایی را میخواستیم که راحت بنشینیم و بلند بلند بگوییم و بخندیم و نگاهی آزارمان ندهد. دخترهایی که با یک جشن تولد کوچک در کافه دلشان شاد میشود و با یک دورهمی دوستانه پر انرژی میشوند و حال خوبشان را همه جا پخش میکنند. این دخترها ارزش ایستادن برابر مشکلات را دارند.
پس این داستان ادامه دارد...