او میگفت: «کار کردن برای احمقهاست! من دیگران را وادار میکنم که کارهایم را برای من انجام دهند!»
وقتی گندمها آماده برداشت شد، کشاورز که نمیخواست برای جمعآوری آن به مزرعه برود. به همسر و پسرش گفت: «بروید و گندمها را درو کنید! من اینجا در سایه میمانم و بر کار شما نظارت میکنم!»
همسر و پسرش غر زدند، اما بالاخره گندمها باید جمع میشد. بنابراین رفتند و انجام دادند!
هنگامی که گندمها درو شد، همسرش با چهره سرخ و خسته به سراغش آمد و گفت: «باید گندم را بکوبی تا دانه و ساقه از هم جدا شود.»
کشاورز فقط پوزخند زد. «من ایده بهتری دارم. گاو را میآورم تا روی آن راه برود! این کار گندم را از کاه جدا میکند و من مجبور نیستم کاری انجام دهم!»
سپس گاو را آورد تا دانه و ساقه را جدا کند.
کشاورز زیر لب گفت: «من چقدر باهوشم! در حالی که راحت نشستهام آن حیوان بیزبان برای من کار میکند!»
نتیجه خوب نبود. خیلی از گندمها زیر پای گاو خراب شده بودند.
پسر کشاورز گندمهای باقیمانده را در انبار گذاشت اما متوجه چیز دیگری در آنجا شد!
«این چیزهای کوچک قهوهای، فضولات موش هستند!» او به پدرش گفت: «دیوار انبار سوراخ است، موشها گندمهای ما را خواهند خورد.»
کشاورز تنبل فقط شانه بالا انداخت. او به جای درست کردن دیوار، فکر کرد: «چرا باید خودم را اذیت کنم؟ گربه را توی انبار میاندازم تا موشها را بگیرد!»
او شب گربه را در انبار زندانی کرد. وقتی صبح در انبار را باز کرد، دید که گربه بدنش را کش داد و بیرون آمد، البته چند تا موش هم بعدش از انبار بیرون دویدند و در اطراف پنهان شدند. به نظر میآمد که نقشهی کشاورز خیلی خوب نبوده است. کشاورز کمی ناراحت شد اما با خودش گفت: «به جایش یک شب راحت خوابیدم!»
****
وقتی روز فروش گندمها رسید، کشاورز مجبور شد گاری خود را با گونیها پُر کند تا به شهر ببرد.
او با تنبلی غر زد که چرا باید کار کنم اما همسر و پسرش مشغول کارهای خودشان بودند و او چارهای جز کار کردن نداشت.
اسبها را به گاری بست و راه افتاد. آفتاب گرم بود و او از سواری بسیار لذت میبرد!
از خود راضی باز هم به خودش گفت: «اسبها همه کارها را انجام میدهند، من فقط استراحت میکنم!».
او توجهی به جاده نداشت. ناگهان یکی از چرخهای گاری داخل چالهای افتاد و گیر کرد.
کشاورز تنبل فریاد زد: «اسبهای احمق! این وضعیت تقصیر شماست!»
او سعی کرد اسبها را وادار کند تا گاری را بیرون بکشند، اما خیلی سنگین بود و آنها نمیتوانستند.
کشاورز به این فکر کرد که باید گاری را هل بدهد اما دید که کسی توی جاده راه میرود.
مرد هیکل قوی و بزرگی داشت و لباسی از پوست شیر به تن کرده بود.
کشاورز فریاد زد: «این هرکول است، قویترین مرد جهان!»
کشاورز به سمت قهرمان رفت و گفت: «ای هرکول توانا، میتوانی به من کمک کنی؟ با قدرت تو، لحظهای بیشتر طول نمیکشد!»
هرکول لبخند زد: «آیا خودت سعی کردهای آن را بیرون بیاوری؟»
کشاورز گفت: «بله!» اما هرکول وقتی گاری را دید متوجه شد که او کاری نکرده است. هرکول باز هم لبخندی زد و گفت:«کمکت میکنم اما فعلاً من توی سایه مینشینم تا تو بار گاری را خالی کنی.»
کشاورز که راه دیگری نداشت. بار گاری را خالی کرد. هرکول نگاهی به کشاورز کرد و گفت: «فکر کنم حالا دیگر به زور من نیازی نداری!» راه افتاد که برود اما نگاهی به کشاورز تنبل انداخت و گفت: «کمک به کسانی میرسد که خودشان اول برای خودشان کاری انجام داده باشند!»