میرعلی توضیح داد: سلام من دنبال کار هستم.
مرد ثروتمند گفت: «عالی.من هم یک کارگر لازم دارم! فردا بیا این جا! یک سفر کاری مهم در پیش داریم.» روز بعد، میرعلی به بیک کمک کرد تا برای سفر آماده شوند. آنها وسایل مختلفی را بستهبندی کردند و یک تکه چرم قدیمی بزرگ به اندازهی یک پتو هم برداشتند. بیک و میرعلی بر پشت شتران خود نشستند و راه افتادند.
میرعلی هیجان زده بود که ببیند بیک، چطور این همه پول به دست میآورد. آنها مسافت زیادی را طی کرده بودند که بیک شتر خود را پای صخرهای بلند ایستاند. بیک گفت: «ما به گونی و پوست نیاز داریم. میرعلی گونیها و چرم را باز کرد. بیک به میرعلی گفت که روی چرم دراز بکشد و او را درونش پیچید.
بیک به میرعلی گفت که همان جا منتظر بماند. سپس بیک پشت سنگی پنهان شد.
خیلی زود سر و کله دو عقاب غولپیکر پیدا شد. پرندگان با هم پوست را برداشتند و به بالای کوه پرواز کردند. سپس، آنها شروع به نوک زدن به پوست کردند. میرعلی از چرم بیرون آمد و پرندگان را فراری داد. وقتی به اطراف نگاه کرد، سنگهای قیمتی را دید که زمین را پوشاندهاند، آنقدر زیاد که حتی علفها را نمیدید.
بیک صدا زد: «جواهرات را پایین بیانداز.» بیک کیسهها را پر کرد و می خواست برود که میرعلی با ترس فریاد زد: «صبر کن! من چگونه پایین بیایم؟»
بیک با پوزخندی گفت: «مطمئنم که خودت میتوانی راهش را پیدا کنی». بعد هم کیسهها را روی یک شتر گذاشت و خودش هم سوار شتر دیگر شد و میرعلی را رها کرد.
میرعلی سعی کرد گریه نکند، به اطرافش نگاه کرد و متوجه مسیر کوچکی شد که قبلاً ندیده بود. خیلی طول کشید اما میرعلی توانست از کوه پایین بیاید. چند روز بعد میرعلی خودش را به روستا رساند و دوباره به دنبال کار رفت. او در بازار بود که چهرهای آشنا را دید؛ بیک آنجا بود.
میرعلی باید به این مرد درسی میداد! جلو رفت و گفت: «آقا من به کار احتیاج دارم».
بیک به سختی بالا را نگاه کرد اما میرعلی را نشناخت: «عالی. من هم یک کارگر لازم دارم.»
فردای آن روز میرعلی و بیک به کوه رفتند. وقتی بیک خواست دوباره میرعلی را در چرم بپیچد زمان اجرای نقشهی میرعلی بود. میرعلی از بیک خواست تا به او نشان دهد که چگونه داخل چرم برود و دراز بکشد. اما وقتی بیک برای نشان دادن کار توی چرم رفت، عقابها از راه رسیدند و پوست را گرفتند و بالا رفتند.
بیک وقتی صدای نوک زدن عقابها به پوست را شنید، از جا بلند شد و پرندگان را ترساند.
«چه کار کردی؟» بیک که ترسیده بود، رو به میرعلی فریاد زد. «چطوری بیایم پایین؟»
میرعلی گفت: «من باید این گونیها را پر کنم، لطفاً وقت را تلف نکن، جواهرات را همان طور که من برایت پایین ریختم، برای من پایین بینداز!»
بیک تازه پسری را که در کوه رها کرده بود، شناخت. ترسید. جواهرات را پایین انداخت و میرعلی کیسهها را پر کرد. وقتی کیسهها پر شد، میرعلی آنها را روی پشت شترش محکم کرد. سپس بر شتر خود سوار شد و رفت. او میدانست که بیک هم سرانجام مسیر را پیدا میکند، اما زمان سرگردانی و نگرانیاش در کوه به او درسی دربارهی رفتار ظالمانهاش با دیگران به او میدهد.
مادر میرعلی از موفقیت پسرش خوشحال شد. آنها غذای کافی برای خوردن داشتند. در نهایت میرعلی حتی کارگرانی را هم برای خودش استخدام کرد، اما همیشه از آنها حمایت و با آنها منصفانه رفتار میکرد. او همیشه به کارگرانش میگفت: «من هرگز شما را سرگردان نمیگذارم!» کارگرانش با خنده میپرسیدند: «حتی برای همه ثروتهای دنیا، آقای میرعلی؟» میرعلی لبخند میزد: «حتی آن موقع!»