صفحات
شماره دو - ۰۱ تیر ۱۴۰۱
برداشت اول - شماره دو - ۰۱ تیر ۱۴۰۱ - صفحه ۱۹۰

گفت‏وگو با ناقدان، به‏قصد گذار

عدالت محدود

عدالت لیبرال با چه تنگناهایی مواجه است؟

مختار نوری /
مدیر گروه روندهای فکری مرکز مطالعات استراتژیک خاورمیانه

 

بسیاری از محققان حوزۀ فلسفۀ سیاسی از چهار غایت اساسی یعنی «عدالت»، «آزادی»، «امنیت» و «شادکامی» صحبت به میان آورده‏اند. غایات مذکور مبنایی قابل‏توجه را برای سنجش و ارزیابی عملکرد حکومت‏ها فراهم ساخته‏اند. بدین‏صورت حکومت‏هایی که در نیل به غایات مذکور موفق عمل کرده‏اند، «حکومت‏های قوی» و به‏عکس، آن‏ها که به این غایات جامۀ عمل نپوشانده‏اند «حکومت‏های ضعیف» شناخته می‏شوند. از این دیدگاه، فلاسفۀ سیاسی مشهوری در طول تاریخ اندیشۀ سیاسی به این غایات توجه کرده‏اند، به‏گونه‏ای که صدر و ذیل فلسفه سیاسی غرب از افلاطون تا جان رالز در دوران معاصر معطوف به غایتی چون عدالت (justice) است. این فیلسوفان به‏ترتیب در آثاری چون جمهوری و نظریه‏ای در باب عدالت به تحلیل غایت عدالت پرداخته‏اند؛ اما با ظهور دنیای مدرن به‏جای عدالت، غایاتی چون امنیت (security) و آزادی (freedom) مورد توجه فیلسوفان سیاسی قرار گرفت.
توماس هابز، فیلسوف انگلیسی، بیش از هر فیلسوف سیاسی دیگری در مسیری که نیکولو ماکیاوللی در آغاز اندیشۀ سیاسی مدرن گشوده بود، در تبیین و توجیه غایت امنیت اندیشه‏ورزی سیاسی کرده است. او برای رهایی از جنگ داخلی در انگلستان و به‏تبع آن برقراری امنیت و ثبات سیاسی برای بورژوازی نوپای غربی به توجیه «لویاتان»، آن غول افسانه‏ای، پرداخت.
     پس از هابز دیگر متفکران لیبرالی، مانند جان لاک و استوارت میل، به توجیه‏گران آزادی مبدل شدند. از نظر لاک مهم‏ترین وظیفۀ حکومت تأمین حقوق طبیعی افراد یعنی «جان و مال و آزادی» آن‏هاست که به‏طور کلی آن‏ها را «حق مالکیت» نامید. لاک در دو رساله در باب حکومت، تفاسیر کلیدی خود در دفاع از آزادی‏های فردی را بیان کرده است. همچنین رسالۀ معروف جان استوارت میل، یعنی درباره آزادی، اساساً بحثی در دفاع از فرد و آزادی‏های اساسی اوست.
سرانجام با گذار به اندیشۀ سیاسی معاصر فیلسوفان از غایتی دیگر به نام «شادکامی» (happiness) در فرایند حکمرانی صحبت به میان آورده‏اند. مارتا نوسباوم با کتاب شکنندگی خیر، دِرِک باک با کتاب سیاست شادکامی و تی.ام. اسکنلن در زمرۀ آن دسته متفکرانی هستند که بر غایت شادکامی تمرکز ویژه‏ای داشته‏اند. آن‏ها با بازگشت به آرای ارسطو دیدگا‏ه‏های جدیدی در نسبت میان حکمرانی و شادکامی مطرح کرده‏اند. بااین‏حال، بحث حاضر از میان غایات مذکور بر غایت عدالت تمرکز کرده و کوشیده است تا به وضعیت مقولۀ عدالت در جهان لیبرال و محدودیت‏های آن بپردازد.
 ناگفته پیداست که این نوع بررسی از عدالت در جهان لیبرال و شرح محدودیت‏های آن بیش از هرچیز یک نزاع خانوادگی در فلسفۀ سیاسی غرب است که نگارنده با رهیافتی «آکادمیک» و نه «سیاسی» می‏خواهد ابعاد و زوایای آن را ترسیم کند. برای دستیابی به چنین هدفی این پرسش مطرح است که اندیشۀ لیبرالی در دوران معاصر چه تبیینی از عدالت ارائه داده و در این حوزه با چه تنگناها و محدودیت‏هایی مواجه است؟ در پاسخ می‏توان گفت که جریان‏های فکری مختلفی در جهان غربی و غیرغربی به محدودیت‏های عدالت در تفکر لیبرالی توجه و آن را بررسی کرده‏اند. برخی از این نوع جدال‏ها با اهداف سیاسی و ایدئولوژیک و برخی دیگر با اهداف علمی و آکادمیک صورت گرفته‏اند.
   جماعت‏گرایان از آن دسته نظریه‏پردازان آکادمیکی هستند که با رویکردی علمی در آثار خود محدودیت‏های اندیشۀ لیبرالی در حوزۀ عدالت را در کانون توجه قرار داده‏اند. از این حیث، آنچه به دانشگاهیان و اهالی اندیشه مرتبط می‏شود، فهم آکادمیک محدودیت‏های عدالت در جهان لیبرالی است؛ بنابراین در مباحث آتی نویسنده ضمن ترسیم چیستی عدالت در اندیشۀ لیبرالی و فرازوفرودهای آن، محدودیت‏های آن را در منظومۀ فکری دو اندیشمند برجستۀ جماعت‏گرا، یعنی مایکل سندل و مایکل والزر، به‏طور مختصر بررسی خواهد کرد.
عدالت در زمرۀ مقولات کهن در فلسفۀ سیاسی غرب به شمار می‏آید. از دوران قدیم همواره این پرسش مطرح بوده که «بهترین رژیم سیاسی چیست؟» و از همان دوران این پرسش در پیوند با مسئلۀ عدالت بوده است. در نگرش کلاسیک و افلاطونی بهترین رژیم سیاسی آن است که بتواند عدالت را در جامعه رواج دهد؛ اما با گذار از عصر کلاسیک به دوران مدرن، مسئلۀ عدالت جایگاه مرکزی خود را از دست داد و حکمرانی سیاسی با مقولات دیگری چون آزادی و امنیت پیوند خورد. متفکرانی چون هابز، لاک و روسو با ابتنای بر «قرارداد اجتماعی» بر این غایات در دنیای مدرن تمرکز کردند. آنچه در این نوع تحول از جهان قدیم به جدید آشکار است اینکه در عصر سیطرۀ لیبرالیسم، فیلسوفان سیاسی علاقۀ چندانی به مضمون عدالت نشان نمی‏دادند، و در این میان اندیشۀ مارکسیستی یک استثنا بود که به مقولۀ عدالت توجه کرده بود. با وجود چنین تحولاتی از سال 1971 با انتشار «نظریه‏ای در باب عدالت» رالز بود که دوباره عدالت در دستورکار فلسفۀ سیاسی قرار گرفت. برابری‏خواهی رالز یک نقطه‏عطف در تفکر سیاسی معاصر بود؛ زیرا می‏کوشید میان دو جناح راست و چپ مدرنیته یعنی «لیبرالیسم» و «مارکسیسم» هم‏نشینی برقرار کند.
لیبرال‏ها از لاک و میل تا هایک و نوزیک در دوران معاصر همگی بر آزادی و تقدم آن بر عدالت تمرکز داشتند و در مقابل، مارکسیست‏ها نیز از مارکس و لنین تا نومارکسیست‏های معاصر همگی بر عدالت و برتری آن بر آزادی تمرکز کردند. این نزاع در جامعۀ مدرن هیچگاه به سرانجام و آشتی نمی‏رسید؛ اما رالز اندیشمندی بود که توانست با هم‏نشینی آزادی و عدالت میان این دو گفتمان متعارض آشتی برقرار کند. این فیلسوف با هم‏نشینی آزادی و برابری به این نتیجه رسید که ما انسان‏ها برای مقابله با حقارت به آزادی نیاز داریم و برای مقابله با فقر به عدالت. رالز این مسائل را در نظریۀ خود یعنی «عدالت به‏مثابۀ انصاف» مطرح ساخت و با پیروی از کانت تلاش کرد تا در اندیشۀ مارکسیستی «انصاف» را جایگزین «عدالت» کند. تمایل رالز به مقولۀ انصاف دلیل تمایز او از مارکسیست‏ها شد و همین امر باعث شد تا ما همچنان او را یک «لیبرال برابری‏خواه» تلقی کنیم. رالز در مقام تعریف، عدالت را حذف امتیازات بی‏وجه و ایجاد تعادلی واقعی در میان خواسته‏های متعارض انسان‏ها در ساختار یک نهاد و اجتماع تعریف کرده است.
محور اصلی نظریۀ عدالت رالز از این قرار است که منابع طبیعی محدودند و انسان‏ها با توجه به ویژگی‏هایی مانند خودپسندی و حسادت بر سر تقسیم منابع و بهره‏مندی از آن‏ها دچار نزاع خواهند شد. در پروژۀ فکری رالز ما انسان‏ها برای برون‏رفت از این مشکلات باید به اصول عدالت متوسل شویم، به‏شرط آنکه انسان‏های طراح اصول عدالت را در «وضعیت نخستین» فرض کنیم. خلاصه اینکه، هستۀ مرکزی اندیشۀ رالز ناظر بر این پرسش بود که «چه چیزی یک جامعۀ سیاسی را عادلانه می‏سازد؟» و نظریۀ عدالت او در پرتو مفاهیمی چون وضع نخستین، اجماع همپوش، پرده جهل، قرارداد اجتماعی، انصاف، بی‏طرفی و ثبات سیاسی پاسخی به پرسش مذکور بود. به سخن دیگر، اندیشۀ رالز را این پرسش جهت می‏دهد که مناسب‏ترین تلقی اخلاقی از عدالت برای کاربست در یک جامعه دمکراتیک چیست؟ او این پرسش را در پرتو مفاهیم مذکور و در چارچوب طبیعت انسان، خیر شخصی و در قالب سنت قرارداد اجتماعی بررسی کرده است. همۀ این مباحث عظمت و بزرگی منظومه فکری رالز را نشان می‏دهد؛ اما اینکه رالز فیلسوف دوران‏سازی است، به‏معنای نقدناپذیری او نیست. در نتیجه از همان زمان که او نظریه‏هایش را مطرح کرد، دیدگاه‏های مختلفی در نقد و بررسی اندیشه‏هایش شکل گرفت.
لیبرتارین‏هایی نظیر نوزیک، فمینیست‏هایی چون نانسی فریزر، سوزان مولر و ماریون یانگ و جماعت‏گرایانی مانند مک‏اینتایر، سندل و والزر همگی به منتقدان اصلی او تبدیل شدند. آن‏ها ضمن تحسین نوآوری‏های فکری رالز، تبیین او از مقولۀ عدالت را نارسا تلقی کردند و در برابر او تبیین‏های دیگری از عدالت را در جوامع سرمایه‏داری معاصر مطرح ساختند. فمینیست‏ها نظریۀ عدالت رالز را مردانه و مذکر تلقی کردند که باعث نادیده‏انگاری بخشی از جامعه یعنی «زنان» خواهد شد. نوزیک نیز در سال 1974 در «آنارشی، دولت و یوتوپیا» نقدهای جانداری بر اندیشۀ رالز وارد کرد. نوزیک با رویکردی لیبرالی و ذیل مقولۀ «مالکیت» به عدالت می‏نگریست؛ از این جهت نسبت به رالز لیبرال خالص‏تری به شمار می‏آید. اگر رالز عدالت را حذف امتیازات بی‏وجه تعریف کرده، از نظر نوزیک عدالت مربوط است به مراعات حق افراد نسبت به مالکیت خویشتن و داشتن دارایی و آزاد گذاشتن آن‏ها برای آنکه خود تعیین کنند که با آنچه دارند و مالک آن هستند چه می‏خواهند بکنند؛ بنابراین برخلاف رالز، از نظر نوزیک نقش حکومت این نیست که در توزیع منابع دخالت کند تا توزیعی را ایجاد کند که به‏نحو آرمانی منصفانه است. چنین مداخله‏ای از نظر نوزیک تجاوزی غیرموجه و آشکار به مالکیت مشروع افراد نسبت به اموال خصوصی‏شان خواهد بود.
نتیجه آنکه، درحالی‏که رالز یک لیبرال چپ و برابری‏طلب بود و طرف‏دار دولت رفاهی که بازتوزیع منابع خصلت بارز آن بود، نوزیک یک لیبرال راست یا اختیارگرا تلقی می‏شود که به ایدۀ مالکیت فردی متعهد است و از حکومتی کمینه و محدود دفاع می‏کند که اساس آن بر اقتصاد آزاد استوار است؛ بنابراین به‏جای «عدالت به‏مثابۀ انصاف» رالز، نوزیک از «عدالت به‏عنوان استحقاق» نام می‏برد و تبیین متفاوتی از عدالت به دست می‏دهد.
اما در میان اندیشه‏های سیاسی معاصر هیچ اندیشه‏ای به اندازۀ جماعت‏گرایان به محدودیت‏های عدالت در اندیشه لیبرالی توجه نکرده‏اند. جماعت‏گرایی جریانی فکری است که از دهۀ 1980 میلادی در دنیای غرب ظهور یافته و کانون تمرکز آن نقد مدرنیته و لیبرالیسم است. جماعت‏گرایی شیوه‏ای از اندیشیدن و نگریستن به اخلاق و زندگی سیاسی است که در مخالفت با لیبرالیسم رالزی و همفکران او مانند نوزیک و دوورکین شکل گرفته است. برخی از جماعت‏گرایان مانند السدیر مک‏اینتایر منتقد رادیکال دنیای مدرن و صورت‏بندی سیاسی و اخلاقی آن یعنی لیبرالیسم و سودمندگرایی هستند و برخی دیگر چون مایکل سندل و مایکل والزر به نقد درونی آن بسنده کرده‏اند.
مخالفت جماعت‏گرایان با لیبرال‏های معاصر در باب عدالت و دیگر مسائل به شکل‏گیری یک مناظرۀ فکری در دهه 1980 منجر شد که از آن با عنوان «مناظرۀ لیبرال‏ها و جماعت‏گرایان» یاد شده است. جماعت‏گرایان در باب عدالت این دیدگاه رالز را می‏پذیرند که عدالت نخستین فضیلت نهادهای اجتماعی است؛ اما آن‏ها تبیین رالزی از عدالت را نارسا تلقی کرده‏اند و در مقابل، تصویری زمینه‏مند از آن را ارائه داده‏اند. در این میان، متفکرانی چون سندل و والزر ازجمله متفکران برجسته در اندیشۀ جماعت‏گرایی هستند که در آثار خود به مخالفت با برابری‏خواهان لیبرال مانند رالز پرداخته‏اند که شرح مناظرۀ فکری میان آن‏ها می‏تواند برای هر نوع سیاست‏گذاری در خصوص عدالت اجتماعی مؤثر باشد.
مایکل سندل متفکری است که پای مباحث انتزاعی و فلسفی را به خیابان و زندگی روزمره انسان‏ها کشانده است. سندل نظریاتش دربارۀ عدالت را در آثار مختلفی بیان کرده است. طرف صحبت او در کتاب لیبرالیسم و محدودیت‏های عدالت اندیشه‏های رالزی است. نظریۀ عدالت رالز بر فرض «حجاب جهل» استوار است که به انسان‏ها اجازه می‏دهد به افراد فارغ‏البال تبدیل شوند. در مقابل، او اشاره می‏کند که ما انسان‏ها طبعاً وابستگی‏هایی داریم که فارغ‏البال بودن را غیرممکن می‏سازد. سندل به پیوندهای خویشاوندی اشاره می‏کند که ما نمی‏توانیم آن را انتخاب کنیم، بلکه از همان ابتدای تولد با ما همراه هستند. او به‏جای تلقی فارغ‏البال از فرد در لیبرالیسم، از «انسان متعهد» یا جای گرفته در اجتماع سخن به میان آورده است. رویکرد سندل به عدالت در اندیشۀ لیبرالی معاصر انتقادی است؛ ازاین‏رو بیشتر آثار خود را با عنوان «لیبرالیسم و محدودیت‏ها و منتقدان آن» ارائه داده است. او در آثارش تا حد امکان کوشیده است تبیین‏های لیبرالی در شکل‏دهی به عدالت و سعادت را ناقص برشمرد و در مقابل، به شیوۀ ایجابی دربارۀ عدالت نظریه‏ای خاص ارائه داده که به ابعاد اجتماعی و کاملاً غیرفردگرایانه معطوف است.
رویکرد سندل تأکید بر ارزش‏های موجود در اجتماع است. او در صورت‏بندی عدالت، اجتماع را عنصری محوری می‏داند؛ بنابراین سندل برای معرفی طرح عدالت خود ابتدا به نظریه‏های رقیب اشاره می‏کند و پس از معرفی و نقادی آن‏ها رویکرد خود را تشریح می‏کند. سندل ابتدا سه‏گونه از نظریه‏های عدالت را شرح می‏دهد: اول، رویکرد سودمندگرایانه که معتقد است عدالت به‏معنای بیشینه کردن فایده یا رفاه است؛ یعنی بیشترین سود برای بیشترین افراد؛ دوم، رویکرد اختیارگرایانه که معتقد است عدالت محافظت از آزادی انتخاب است و این انتخاب‏های واقعی مردم است که در بازار آزاد انجام می‏شود؛ سوم، رویکرد برابری‏خواهی لیبرال که عدالت را به‏معنای انتخاب‏های فرضی مردم در وضع اولیه می‏داند. سندل با به چالش کشیدن هر سه دیدگاه این دیدگاه را مطرح می‏کند که عدالت شامل پرورش «فضیلت» (virtue) و ارتقای «خیر عمومی» (public good) است. موضع سندل به عدالت از این حیث موضعی ارسطویی است. او بر این باور است که بسیاری از استدلال‏های معاصر درباره عدالت معطوف به توزیع محصولات رفاهی در میان شهروندان است؛ اما اگر استدلال‏هارا به‏خوبی بررسی کنیم به پرسش مهم ارسطو بازمی‏گردیم که مردم به‏لحاظ اخلاقی شایستۀ چه چیزی هستند و چرا؟ ملاحظه می‏کنیم که سخن مرکزی سندل مانند سخن مک‏اینتایر این است که عدالت را باید در پیوند «امور جمعی» تجزیه‏وتحلیل کرد تا بشود به تبیین صحیحی از این مقوله در نظام اجتماعی دست یافت.
مایکل والزر متفکری است که در آثاری چون «حوزه‏های عدالت» و «فربه و نحیف» به مقولۀ عدالت توجه نشان داده است. عدالت برای والزر موضوعی بسیار جدی است تا جایی که با رویکرد عدالت‏طلبانه خود آموزۀ «جنگ عادلانه» (just war) در دورۀ قرون‏وسطا را نیز در دوران معاصر احیا کرده است. او در پرتو این آموزه می‏کوشد به ارزیابی دخالت نظامی آمریکا در کره و ویتنام بپردازد تا عادلانه یا غیرعادلانه بودن آن را نشان دهد. والزر در به‏کارگیری ایده‏های جماعت‏گرایانِ چپ بر ضد سنت بی‏طرفی لیبرال در نظریۀ سیاسی معاصر چهره‏ای شاخص است. علایق فلسفی والزر گسترده و وسیع است؛ اما می‏توان همه آن‏ها را پیرامون محور عدالت جمع‏بندی کرد. اگر تحلیل ویلیام گالستون را به‏عنوان یکی از نوجماعت‏گرایان معاصر بپذیریم که نقد معاصر از لیبرالیسم بر چهار محور «جامعه»، «دمکراسی»، «فضیلت» و «برابری» استوار است، می‏توان گفت که نقد والزر از لیبرالیسم معاصر به مقولۀ «عدالت توزیعی» رالز معطوف است و در مقابل، او از «عدالت پیچیده» دفاع می‏کند. والزر می‏کوشد به ما بگوید که عدالت با معانی اجتماعی مرتبط است و نشان دهد که برخلاف سنت رایج در فلسفۀ سیاسی غرب از زمان افلاطون به این‏سو، فقط یک نظام صحیح برای عدالت توزیعی وجود ندارد تا راه را برای تکثرگرایی و خاص‏گرایی فرهنگی در حوزه‏های مختلف ازجمله عدالت بگشاید. عنوان اصلی کتاب والزر حوزه‏های عدالت: در دفاع از کثرت‏گرایی و برابری است و این عنوان نشان‏دهندۀ آن است که والزر به برابری نگاهی تکثرآمیز دارد و نشان می‏دهد که ما نه دارای اصول جهان‏شمول عدالت به سبک رالزی، بلکه دارای «حوزه‏های عدالت» هستیم و هر جامعه‏ای دارای اصول عدالت مرتبط به خویش است.
لُب کلام اثر دیگر والزر یعنی فربه و نحیف این موضوع است که باید شهود و جهان‏شمولی را نادیده بگیریم که کانت به آن محوریت بخشید. شهودی که طبق آن مردان و زنان در هر جا با یک دیدگاه مشترک یا مجموعه‏ای از اصول آغاز می‏کنند، سپس آن را توسعه می‏دهند. او به‏جای اخلاق نحیف و جهان‏شمول از اخلاق فربه دفاع می‏کند که به نوعی زمینه‏مندی در هر نوع بحثی ازجمله عدالت قائل است. در اخلاق فربه که اخلاق موردنظر والزر است از نسخه‏پیچی واحد پرهیز می‏شود و متکی بر سنت، تجربه و زیست‏جهان مردمان در هر زمان و مکان متفاوت است.
نتیجه آنکه در چشم‏انداز روش‏شناختیِ والزر، نه‏تنها کانت بلکه لیبرال‏هایی نظیر رالز و نوزیک نیز، که بر اصول خاصی به‏عنوان اصول عدالت تأکید می‏کنند، همگی ره به خطا برده‏اند؛ بنابراین والزر برخلاف نگرش‏های جهان‏شمول در اندیشۀ لیبرالی، با رویکردی زمینه‏مند، نسبی‏گرا و کثرت‏گرایانه به مقولۀ عدالت می‏نگرد که در آن نحوۀ توزیع منابع و مواهب اجتماعی براساس فهم مشترک اعضای یک جامعۀ خاص سامان می‏یابد.
همچنان دو دلیل اساسی برای بحث کردن دربارۀ عدالت وجود دارد: اول، اینکه رالز گفته عدالت نخستین فضیلت نهادهای اجتماعی است، بدان معنا نیست که دیگر فضیلت‏ها نمی‏توانند در جامعه بروز یابند؛ بلکه به این معناست که حداقل بدون تضمین عدالت، آن فضایل ارزش ناچیزی دارند یا مطلقاً بی‏ارزش‏اند و دیگر، همان طور که نظام‏های فکری برحسب میزان صادق بودنشان ارزیابی می‏شوند، جوامع نیز برحسب عادلانه بودنشان سنجیده می‏شوند؛ به همین دلیل به مباحث مذکور اشاره شد تا این مسئله به سیاست‏گذاران گوشزد شود که در جهان امروز به‏دلیل ضعف‏ها و مشکلات فراوان و به‏طور کلی نابرابریِ گسترش‏یافته در جامعۀ ایرانی باید دربارۀ عدالت و ضرورتِ توجه به این مقوله از حیث نظری و عملی گفت‏وگو شود. مقوله‏ای که به‏طور جدی رسالت آن همزمان بر دوش دانشگاهیان و سیاستمداران است.
هیچ جامعۀ سیاسی غیرعادلی را نمی‏شود در طول تاریخ سراغ گرفت که حیاتش تداوم داشته باشد؛ بنابراین موضوع عدالت از حیث سیاست‏گذاری همواره مسئله‏ای حساس و راهبردی است، به‏گونه‏ای که موفقیت و عدم موفقیت نظام‏های سیاسی در عرصۀ حکمرانی در پرتو گسترش عدالت در سطوح مختلف جامعه سنجیده می‏شوند. تردیدی نیست که مقولۀ عدالت و برقراری آن از مهم‏ترین حوزه‏های سیاست‏گذاری در جامعۀ سیاسی ایرانی است. در طول دهه‏های اخیر مسئلۀ عدالت همواره در کانون توجه دولت‏ها و گفتمان‏های سیاسی مسلط در جامعه ایرانی بوده است و موفقیت و شکست دولت‏های پساانقلابی در پیوند با مسئلۀ عدالت و ارزیابی آن در حوزه‏هایی مانند معیشت، آموزش، سلامت، پزشکی، بهداشت و آب مورد سنجش قرار گرفته است. در نتیجه، این نوع کنکاش‏های نظری دربارۀ عدالت ازاین‏رو سودمند است که می‏توان بر مبنای آن‏ها برای برون‏رفت از مشکلات جامعۀ ایرانی نقشۀ راهی پیدا کرد.

جستجو
آرشیو تاریخی