مدیر گروه روندهای فکری مرکز مطالعات استراتژیک خاورمیانه
بسیاری از محققان حوزۀ فلسفۀ سیاسی از چهار غایت اساسی یعنی «عدالت»، «آزادی»، «امنیت» و «شادکامی» صحبت به میان آوردهاند. غایات مذکور مبنایی قابلتوجه را برای سنجش و ارزیابی عملکرد حکومتها فراهم ساختهاند. بدینصورت حکومتهایی که در نیل به غایات مذکور موفق عمل کردهاند، «حکومتهای قوی» و بهعکس، آنها که به این غایات جامۀ عمل نپوشاندهاند «حکومتهای ضعیف» شناخته میشوند. از این دیدگاه، فلاسفۀ سیاسی مشهوری در طول تاریخ اندیشۀ سیاسی به این غایات توجه کردهاند، بهگونهای که صدر و ذیل فلسفه سیاسی غرب از افلاطون تا جان رالز در دوران معاصر معطوف به غایتی چون عدالت (justice) است. این فیلسوفان بهترتیب در آثاری چون جمهوری و نظریهای در باب عدالت به تحلیل غایت عدالت پرداختهاند؛ اما با ظهور دنیای مدرن بهجای عدالت، غایاتی چون امنیت (security) و آزادی (freedom) مورد توجه فیلسوفان سیاسی قرار گرفت.
توماس هابز، فیلسوف انگلیسی، بیش از هر فیلسوف سیاسی دیگری در مسیری که نیکولو ماکیاوللی در آغاز اندیشۀ سیاسی مدرن گشوده بود، در تبیین و توجیه غایت امنیت اندیشهورزی سیاسی کرده است. او برای رهایی از جنگ داخلی در انگلستان و بهتبع آن برقراری امنیت و ثبات سیاسی برای بورژوازی نوپای غربی به توجیه «لویاتان»، آن غول افسانهای، پرداخت.
پس از هابز دیگر متفکران لیبرالی، مانند جان لاک و استوارت میل، به توجیهگران آزادی مبدل شدند. از نظر لاک مهمترین وظیفۀ حکومت تأمین حقوق طبیعی افراد یعنی «جان و مال و آزادی» آنهاست که بهطور کلی آنها را «حق مالکیت» نامید. لاک در دو رساله در باب حکومت، تفاسیر کلیدی خود در دفاع از آزادیهای فردی را بیان کرده است. همچنین رسالۀ معروف جان استوارت میل، یعنی درباره آزادی، اساساً بحثی در دفاع از فرد و آزادیهای اساسی اوست.
سرانجام با گذار به اندیشۀ سیاسی معاصر فیلسوفان از غایتی دیگر به نام «شادکامی» (happiness) در فرایند حکمرانی صحبت به میان آوردهاند. مارتا نوسباوم با کتاب شکنندگی خیر، دِرِک باک با کتاب سیاست شادکامی و تی.ام. اسکنلن در زمرۀ آن دسته متفکرانی هستند که بر غایت شادکامی تمرکز ویژهای داشتهاند. آنها با بازگشت به آرای ارسطو دیدگاههای جدیدی در نسبت میان حکمرانی و شادکامی مطرح کردهاند. بااینحال، بحث حاضر از میان غایات مذکور بر غایت عدالت تمرکز کرده و کوشیده است تا به وضعیت مقولۀ عدالت در جهان لیبرال و محدودیتهای آن بپردازد.
ناگفته پیداست که این نوع بررسی از عدالت در جهان لیبرال و شرح محدودیتهای آن بیش از هرچیز یک نزاع خانوادگی در فلسفۀ سیاسی غرب است که نگارنده با رهیافتی «آکادمیک» و نه «سیاسی» میخواهد ابعاد و زوایای آن را ترسیم کند. برای دستیابی به چنین هدفی این پرسش مطرح است که اندیشۀ لیبرالی در دوران معاصر چه تبیینی از عدالت ارائه داده و در این حوزه با چه تنگناها و محدودیتهایی مواجه است؟ در پاسخ میتوان گفت که جریانهای فکری مختلفی در جهان غربی و غیرغربی به محدودیتهای عدالت در تفکر لیبرالی توجه و آن را بررسی کردهاند. برخی از این نوع جدالها با اهداف سیاسی و ایدئولوژیک و برخی دیگر با اهداف علمی و آکادمیک صورت گرفتهاند.
جماعتگرایان از آن دسته نظریهپردازان آکادمیکی هستند که با رویکردی علمی در آثار خود محدودیتهای اندیشۀ لیبرالی در حوزۀ عدالت را در کانون توجه قرار دادهاند. از این حیث، آنچه به دانشگاهیان و اهالی اندیشه مرتبط میشود، فهم آکادمیک محدودیتهای عدالت در جهان لیبرالی است؛ بنابراین در مباحث آتی نویسنده ضمن ترسیم چیستی عدالت در اندیشۀ لیبرالی و فرازوفرودهای آن، محدودیتهای آن را در منظومۀ فکری دو اندیشمند برجستۀ جماعتگرا، یعنی مایکل سندل و مایکل والزر، بهطور مختصر بررسی خواهد کرد.
عدالت در زمرۀ مقولات کهن در فلسفۀ سیاسی غرب به شمار میآید. از دوران قدیم همواره این پرسش مطرح بوده که «بهترین رژیم سیاسی چیست؟» و از همان دوران این پرسش در پیوند با مسئلۀ عدالت بوده است. در نگرش کلاسیک و افلاطونی بهترین رژیم سیاسی آن است که بتواند عدالت را در جامعه رواج دهد؛ اما با گذار از عصر کلاسیک به دوران مدرن، مسئلۀ عدالت جایگاه مرکزی خود را از دست داد و حکمرانی سیاسی با مقولات دیگری چون آزادی و امنیت پیوند خورد. متفکرانی چون هابز، لاک و روسو با ابتنای بر «قرارداد اجتماعی» بر این غایات در دنیای مدرن تمرکز کردند. آنچه در این نوع تحول از جهان قدیم به جدید آشکار است اینکه در عصر سیطرۀ لیبرالیسم، فیلسوفان سیاسی علاقۀ چندانی به مضمون عدالت نشان نمیدادند، و در این میان اندیشۀ مارکسیستی یک استثنا بود که به مقولۀ عدالت توجه کرده بود. با وجود چنین تحولاتی از سال 1971 با انتشار «نظریهای در باب عدالت» رالز بود که دوباره عدالت در دستورکار فلسفۀ سیاسی قرار گرفت. برابریخواهی رالز یک نقطهعطف در تفکر سیاسی معاصر بود؛ زیرا میکوشید میان دو جناح راست و چپ مدرنیته یعنی «لیبرالیسم» و «مارکسیسم» همنشینی برقرار کند.
لیبرالها از لاک و میل تا هایک و نوزیک در دوران معاصر همگی بر آزادی و تقدم آن بر عدالت تمرکز داشتند و در مقابل، مارکسیستها نیز از مارکس و لنین تا نومارکسیستهای معاصر همگی بر عدالت و برتری آن بر آزادی تمرکز کردند. این نزاع در جامعۀ مدرن هیچگاه به سرانجام و آشتی نمیرسید؛ اما رالز اندیشمندی بود که توانست با همنشینی آزادی و عدالت میان این دو گفتمان متعارض آشتی برقرار کند. این فیلسوف با همنشینی آزادی و برابری به این نتیجه رسید که ما انسانها برای مقابله با حقارت به آزادی نیاز داریم و برای مقابله با فقر به عدالت. رالز این مسائل را در نظریۀ خود یعنی «عدالت بهمثابۀ انصاف» مطرح ساخت و با پیروی از کانت تلاش کرد تا در اندیشۀ مارکسیستی «انصاف» را جایگزین «عدالت» کند. تمایل رالز به مقولۀ انصاف دلیل تمایز او از مارکسیستها شد و همین امر باعث شد تا ما همچنان او را یک «لیبرال برابریخواه» تلقی کنیم. رالز در مقام تعریف، عدالت را حذف امتیازات بیوجه و ایجاد تعادلی واقعی در میان خواستههای متعارض انسانها در ساختار یک نهاد و اجتماع تعریف کرده است.
محور اصلی نظریۀ عدالت رالز از این قرار است که منابع طبیعی محدودند و انسانها با توجه به ویژگیهایی مانند خودپسندی و حسادت بر سر تقسیم منابع و بهرهمندی از آنها دچار نزاع خواهند شد. در پروژۀ فکری رالز ما انسانها برای برونرفت از این مشکلات باید به اصول عدالت متوسل شویم، بهشرط آنکه انسانهای طراح اصول عدالت را در «وضعیت نخستین» فرض کنیم. خلاصه اینکه، هستۀ مرکزی اندیشۀ رالز ناظر بر این پرسش بود که «چه چیزی یک جامعۀ سیاسی را عادلانه میسازد؟» و نظریۀ عدالت او در پرتو مفاهیمی چون وضع نخستین، اجماع همپوش، پرده جهل، قرارداد اجتماعی، انصاف، بیطرفی و ثبات سیاسی پاسخی به پرسش مذکور بود. به سخن دیگر، اندیشۀ رالز را این پرسش جهت میدهد که مناسبترین تلقی اخلاقی از عدالت برای کاربست در یک جامعه دمکراتیک چیست؟ او این پرسش را در پرتو مفاهیم مذکور و در چارچوب طبیعت انسان، خیر شخصی و در قالب سنت قرارداد اجتماعی بررسی کرده است. همۀ این مباحث عظمت و بزرگی منظومه فکری رالز را نشان میدهد؛ اما اینکه رالز فیلسوف دورانسازی است، بهمعنای نقدناپذیری او نیست. در نتیجه از همان زمان که او نظریههایش را مطرح کرد، دیدگاههای مختلفی در نقد و بررسی اندیشههایش شکل گرفت.
لیبرتارینهایی نظیر نوزیک، فمینیستهایی چون نانسی فریزر، سوزان مولر و ماریون یانگ و جماعتگرایانی مانند مکاینتایر، سندل و والزر همگی به منتقدان اصلی او تبدیل شدند. آنها ضمن تحسین نوآوریهای فکری رالز، تبیین او از مقولۀ عدالت را نارسا تلقی کردند و در برابر او تبیینهای دیگری از عدالت را در جوامع سرمایهداری معاصر مطرح ساختند. فمینیستها نظریۀ عدالت رالز را مردانه و مذکر تلقی کردند که باعث نادیدهانگاری بخشی از جامعه یعنی «زنان» خواهد شد. نوزیک نیز در سال 1974 در «آنارشی، دولت و یوتوپیا» نقدهای جانداری بر اندیشۀ رالز وارد کرد. نوزیک با رویکردی لیبرالی و ذیل مقولۀ «مالکیت» به عدالت مینگریست؛ از این جهت نسبت به رالز لیبرال خالصتری به شمار میآید. اگر رالز عدالت را حذف امتیازات بیوجه تعریف کرده، از نظر نوزیک عدالت مربوط است به مراعات حق افراد نسبت به مالکیت خویشتن و داشتن دارایی و آزاد گذاشتن آنها برای آنکه خود تعیین کنند که با آنچه دارند و مالک آن هستند چه میخواهند بکنند؛ بنابراین برخلاف رالز، از نظر نوزیک نقش حکومت این نیست که در توزیع منابع دخالت کند تا توزیعی را ایجاد کند که بهنحو آرمانی منصفانه است. چنین مداخلهای از نظر نوزیک تجاوزی غیرموجه و آشکار به مالکیت مشروع افراد نسبت به اموال خصوصیشان خواهد بود.
نتیجه آنکه، درحالیکه رالز یک لیبرال چپ و برابریطلب بود و طرفدار دولت رفاهی که بازتوزیع منابع خصلت بارز آن بود، نوزیک یک لیبرال راست یا اختیارگرا تلقی میشود که به ایدۀ مالکیت فردی متعهد است و از حکومتی کمینه و محدود دفاع میکند که اساس آن بر اقتصاد آزاد استوار است؛ بنابراین بهجای «عدالت بهمثابۀ انصاف» رالز، نوزیک از «عدالت بهعنوان استحقاق» نام میبرد و تبیین متفاوتی از عدالت به دست میدهد.
اما در میان اندیشههای سیاسی معاصر هیچ اندیشهای به اندازۀ جماعتگرایان به محدودیتهای عدالت در اندیشه لیبرالی توجه نکردهاند. جماعتگرایی جریانی فکری است که از دهۀ 1980 میلادی در دنیای غرب ظهور یافته و کانون تمرکز آن نقد مدرنیته و لیبرالیسم است. جماعتگرایی شیوهای از اندیشیدن و نگریستن به اخلاق و زندگی سیاسی است که در مخالفت با لیبرالیسم رالزی و همفکران او مانند نوزیک و دوورکین شکل گرفته است. برخی از جماعتگرایان مانند السدیر مکاینتایر منتقد رادیکال دنیای مدرن و صورتبندی سیاسی و اخلاقی آن یعنی لیبرالیسم و سودمندگرایی هستند و برخی دیگر چون مایکل سندل و مایکل والزر به نقد درونی آن بسنده کردهاند.
مخالفت جماعتگرایان با لیبرالهای معاصر در باب عدالت و دیگر مسائل به شکلگیری یک مناظرۀ فکری در دهه 1980 منجر شد که از آن با عنوان «مناظرۀ لیبرالها و جماعتگرایان» یاد شده است. جماعتگرایان در باب عدالت این دیدگاه رالز را میپذیرند که عدالت نخستین فضیلت نهادهای اجتماعی است؛ اما آنها تبیین رالزی از عدالت را نارسا تلقی کردهاند و در مقابل، تصویری زمینهمند از آن را ارائه دادهاند. در این میان، متفکرانی چون سندل و والزر ازجمله متفکران برجسته در اندیشۀ جماعتگرایی هستند که در آثار خود به مخالفت با برابریخواهان لیبرال مانند رالز پرداختهاند که شرح مناظرۀ فکری میان آنها میتواند برای هر نوع سیاستگذاری در خصوص عدالت اجتماعی مؤثر باشد.
مایکل سندل متفکری است که پای مباحث انتزاعی و فلسفی را به خیابان و زندگی روزمره انسانها کشانده است. سندل نظریاتش دربارۀ عدالت را در آثار مختلفی بیان کرده است. طرف صحبت او در کتاب لیبرالیسم و محدودیتهای عدالت اندیشههای رالزی است. نظریۀ عدالت رالز بر فرض «حجاب جهل» استوار است که به انسانها اجازه میدهد به افراد فارغالبال تبدیل شوند. در مقابل، او اشاره میکند که ما انسانها طبعاً وابستگیهایی داریم که فارغالبال بودن را غیرممکن میسازد. سندل به پیوندهای خویشاوندی اشاره میکند که ما نمیتوانیم آن را انتخاب کنیم، بلکه از همان ابتدای تولد با ما همراه هستند. او بهجای تلقی فارغالبال از فرد در لیبرالیسم، از «انسان متعهد» یا جای گرفته در اجتماع سخن به میان آورده است. رویکرد سندل به عدالت در اندیشۀ لیبرالی معاصر انتقادی است؛ ازاینرو بیشتر آثار خود را با عنوان «لیبرالیسم و محدودیتها و منتقدان آن» ارائه داده است. او در آثارش تا حد امکان کوشیده است تبیینهای لیبرالی در شکلدهی به عدالت و سعادت را ناقص برشمرد و در مقابل، به شیوۀ ایجابی دربارۀ عدالت نظریهای خاص ارائه داده که به ابعاد اجتماعی و کاملاً غیرفردگرایانه معطوف است.
رویکرد سندل تأکید بر ارزشهای موجود در اجتماع است. او در صورتبندی عدالت، اجتماع را عنصری محوری میداند؛ بنابراین سندل برای معرفی طرح عدالت خود ابتدا به نظریههای رقیب اشاره میکند و پس از معرفی و نقادی آنها رویکرد خود را تشریح میکند. سندل ابتدا سهگونه از نظریههای عدالت را شرح میدهد: اول، رویکرد سودمندگرایانه که معتقد است عدالت بهمعنای بیشینه کردن فایده یا رفاه است؛ یعنی بیشترین سود برای بیشترین افراد؛ دوم، رویکرد اختیارگرایانه که معتقد است عدالت محافظت از آزادی انتخاب است و این انتخابهای واقعی مردم است که در بازار آزاد انجام میشود؛ سوم، رویکرد برابریخواهی لیبرال که عدالت را بهمعنای انتخابهای فرضی مردم در وضع اولیه میداند. سندل با به چالش کشیدن هر سه دیدگاه این دیدگاه را مطرح میکند که عدالت شامل پرورش «فضیلت» (virtue) و ارتقای «خیر عمومی» (public good) است. موضع سندل به عدالت از این حیث موضعی ارسطویی است. او بر این باور است که بسیاری از استدلالهای معاصر درباره عدالت معطوف به توزیع محصولات رفاهی در میان شهروندان است؛ اما اگر استدلالهارا بهخوبی بررسی کنیم به پرسش مهم ارسطو بازمیگردیم که مردم بهلحاظ اخلاقی شایستۀ چه چیزی هستند و چرا؟ ملاحظه میکنیم که سخن مرکزی سندل مانند سخن مکاینتایر این است که عدالت را باید در پیوند «امور جمعی» تجزیهوتحلیل کرد تا بشود به تبیین صحیحی از این مقوله در نظام اجتماعی دست یافت.
مایکل والزر متفکری است که در آثاری چون «حوزههای عدالت» و «فربه و نحیف» به مقولۀ عدالت توجه نشان داده است. عدالت برای والزر موضوعی بسیار جدی است تا جایی که با رویکرد عدالتطلبانه خود آموزۀ «جنگ عادلانه» (just war) در دورۀ قرونوسطا را نیز در دوران معاصر احیا کرده است. او در پرتو این آموزه میکوشد به ارزیابی دخالت نظامی آمریکا در کره و ویتنام بپردازد تا عادلانه یا غیرعادلانه بودن آن را نشان دهد. والزر در بهکارگیری ایدههای جماعتگرایانِ چپ بر ضد سنت بیطرفی لیبرال در نظریۀ سیاسی معاصر چهرهای شاخص است. علایق فلسفی والزر گسترده و وسیع است؛ اما میتوان همه آنها را پیرامون محور عدالت جمعبندی کرد. اگر تحلیل ویلیام گالستون را بهعنوان یکی از نوجماعتگرایان معاصر بپذیریم که نقد معاصر از لیبرالیسم بر چهار محور «جامعه»، «دمکراسی»، «فضیلت» و «برابری» استوار است، میتوان گفت که نقد والزر از لیبرالیسم معاصر به مقولۀ «عدالت توزیعی» رالز معطوف است و در مقابل، او از «عدالت پیچیده» دفاع میکند. والزر میکوشد به ما بگوید که عدالت با معانی اجتماعی مرتبط است و نشان دهد که برخلاف سنت رایج در فلسفۀ سیاسی غرب از زمان افلاطون به اینسو، فقط یک نظام صحیح برای عدالت توزیعی وجود ندارد تا راه را برای تکثرگرایی و خاصگرایی فرهنگی در حوزههای مختلف ازجمله عدالت بگشاید. عنوان اصلی کتاب والزر حوزههای عدالت: در دفاع از کثرتگرایی و برابری است و این عنوان نشاندهندۀ آن است که والزر به برابری نگاهی تکثرآمیز دارد و نشان میدهد که ما نه دارای اصول جهانشمول عدالت به سبک رالزی، بلکه دارای «حوزههای عدالت» هستیم و هر جامعهای دارای اصول عدالت مرتبط به خویش است.
لُب کلام اثر دیگر والزر یعنی فربه و نحیف این موضوع است که باید شهود و جهانشمولی را نادیده بگیریم که کانت به آن محوریت بخشید. شهودی که طبق آن مردان و زنان در هر جا با یک دیدگاه مشترک یا مجموعهای از اصول آغاز میکنند، سپس آن را توسعه میدهند. او بهجای اخلاق نحیف و جهانشمول از اخلاق فربه دفاع میکند که به نوعی زمینهمندی در هر نوع بحثی ازجمله عدالت قائل است. در اخلاق فربه که اخلاق موردنظر والزر است از نسخهپیچی واحد پرهیز میشود و متکی بر سنت، تجربه و زیستجهان مردمان در هر زمان و مکان متفاوت است.
نتیجه آنکه در چشمانداز روششناختیِ والزر، نهتنها کانت بلکه لیبرالهایی نظیر رالز و نوزیک نیز، که بر اصول خاصی بهعنوان اصول عدالت تأکید میکنند، همگی ره به خطا بردهاند؛ بنابراین والزر برخلاف نگرشهای جهانشمول در اندیشۀ لیبرالی، با رویکردی زمینهمند، نسبیگرا و کثرتگرایانه به مقولۀ عدالت مینگرد که در آن نحوۀ توزیع منابع و مواهب اجتماعی براساس فهم مشترک اعضای یک جامعۀ خاص سامان مییابد.
همچنان دو دلیل اساسی برای بحث کردن دربارۀ عدالت وجود دارد: اول، اینکه رالز گفته عدالت نخستین فضیلت نهادهای اجتماعی است، بدان معنا نیست که دیگر فضیلتها نمیتوانند در جامعه بروز یابند؛ بلکه به این معناست که حداقل بدون تضمین عدالت، آن فضایل ارزش ناچیزی دارند یا مطلقاً بیارزشاند و دیگر، همان طور که نظامهای فکری برحسب میزان صادق بودنشان ارزیابی میشوند، جوامع نیز برحسب عادلانه بودنشان سنجیده میشوند؛ به همین دلیل به مباحث مذکور اشاره شد تا این مسئله به سیاستگذاران گوشزد شود که در جهان امروز بهدلیل ضعفها و مشکلات فراوان و بهطور کلی نابرابریِ گسترشیافته در جامعۀ ایرانی باید دربارۀ عدالت و ضرورتِ توجه به این مقوله از حیث نظری و عملی گفتوگو شود. مقولهای که بهطور جدی رسالت آن همزمان بر دوش دانشگاهیان و سیاستمداران است.
هیچ جامعۀ سیاسی غیرعادلی را نمیشود در طول تاریخ سراغ گرفت که حیاتش تداوم داشته باشد؛ بنابراین موضوع عدالت از حیث سیاستگذاری همواره مسئلهای حساس و راهبردی است، بهگونهای که موفقیت و عدم موفقیت نظامهای سیاسی در عرصۀ حکمرانی در پرتو گسترش عدالت در سطوح مختلف جامعه سنجیده میشوند. تردیدی نیست که مقولۀ عدالت و برقراری آن از مهمترین حوزههای سیاستگذاری در جامعۀ سیاسی ایرانی است. در طول دهههای اخیر مسئلۀ عدالت همواره در کانون توجه دولتها و گفتمانهای سیاسی مسلط در جامعه ایرانی بوده است و موفقیت و شکست دولتهای پساانقلابی در پیوند با مسئلۀ عدالت و ارزیابی آن در حوزههایی مانند معیشت، آموزش، سلامت، پزشکی، بهداشت و آب مورد سنجش قرار گرفته است. در نتیجه، این نوع کنکاشهای نظری دربارۀ عدالت ازاینرو سودمند است که میتوان بر مبنای آنها برای برونرفت از مشکلات جامعۀ ایرانی نقشۀ راهی پیدا کرد.