دانشجوی دکترای مطالعات سیاسی
دانشواژهها از ابزارهای مهم در ساخت سیاسی جامعه هستند و فرهنگ را از سکوت و عزلت بیرون میآورند و آن را قابل شنیدن و دیدن میکنند. اگر استوار و فخیم بنا شوند، جامعهای پایدار و مستحکم را خواهند آفرید و اگر تبدار و سست شوند، سامانههای سیاسی را متأثر خواهند کرد و امورات جامعه رو به نابهسامانی خواهد رفت؛ ازاینرو یکی از محورهای نوزایی اجتماعی، در جوامعی که سودای تحولهای بنیادین را در سر دارند، بازبینی و تحول در مفاهیم برسازندۀ آن جامعه است. سخن هومبولت را باید جدی گرفت که گفته است: «فهم، از سرشت ذاتی زبان آدمی سرچشمه میگیرد و خود فهم، قابلیتی درونی و ذاتی است، نه بیرونی» (شرت، 1387، ص100). اگر درون انسان به وسعتی دست پیدا کند که جهان موجود پاسخگوی آن نباشد، باید به توسیع معانی اندیشید و مرز آنها را گسترش داد. جهان جدید با معنای جدید ساخته خواهد شد و معنای جدید، تیشۀ تحول را بر جان دانشواژههای موجود خواهد زد و پیکر آنها را بهصورت بدیعتری خواهد تراشید. ما تا معانی را عوض نکنیم، جهانمان عوض نخواهد شد؛ معانی جدید، دانشواژههای جدیدی را میطلبند که از دل تحول و تطور واژگان کهن سربرمیآورند. چنین تأملاتی ما را به پرسشهایی دعوت میکند: با وجود دلالتهای نو با کهنگی واژگان چه باید کرد؟ چگونه باید از حجاب معاصرت این کلمات و قفس تنگ دانشواژههای موجود عبور کرد؟ تحول در معنا چگونه اتفاق میافتد؟ تحول در معنا چگونه از زمینههای جدید تغذیه میکند تا مدلول نویی را بیافریند؟ با دلالتهای متنوع واژگان در جهانهای معنایی مختلف چگونه باید تعامل کرد؟
اگر انقلاب اسلامی را یک انقلاب اجتماعی تمامعیار بدانیم، پرسشهای فوق را باید جدی بگیریم و تولید نظریه برای جامعهپردازی جدید را از کنه معانی محفوفی آغاز کنیم که در دل واژگان پنهان شدهاند و در سیمای ساختارهای اجتماعی اثر خود را آشکار کردهاند. «عدالت» و «جمهوریت» نمونههایی از صدها دانشواژۀ بنیادینی هستند که سخن نوی انقلاب اسلامی باید در قامت آنها پوشیده شود. بدون تحول در مدلول این دانشواژهها، معنای عصر جدید انقلاب اسلامی نیز الکن و غریب خواهد ماند و به پیامهای معدود میدانی محدود خواهد شد. بهراستی «عدالت»ی که ما امرزه از آن سخن میگوییم و آن را استوانۀ «تمدن نوین اسلامی» میدانیم، با «عدالت»ی که در تمدن خلافت و سلطنت اسلامی تجربه کردهایم، چه تفاوتی دارد؟ آیا بار مسئولیتهای اجتماعی و تمدنی را میتوان روی شانههای معنای سنتی عدالتی نهاد که در جهان پیشامدرن طرح شده و نضج یافته است؟! آیا وجوه جدیدی که امروزه از معنای عدالت سراغ داریم و آن را از نظریههای عدالت اجتماعی مطالبه میکنیم، میتوانیم در معنای کهن پیدا کنیم؟ برای نمونه، چگونه میتوان مابازاء «عدالت ساختاری» را، که مولود فلسفۀ سیاسی مدرن است، از دل معنای سنتی عدالتی استخراج و استحصال کرد که در تراث اسلامی با تأکید بر فرد و کارگزار صورتبندی شده است؟ چگونه میتوانیم معنای سنتی عدالت را ضمن حفظ ریشهها و تعلقات زیستجهان اسلامیایرانیاش، در بستر زمان حرکت دهیم و بهگونهای متحول کنیم که توان پاسخگویی به نیازمندی ما به عدالت در جهان برآمده از مدرنیته را داشته باشد؟ آیا میتوان از تجربۀ جهان مدرن در بازآفرینی جهان سنتی خودش الهام گرفت؟ فیلسوفان عدالت چگونه معنای کهن و باستانی عدالت را در عصر مدرن احیا کرده و ضمن حفظ ریشهها و تناسبات یونانیاش آن را زنده و سازنده کردند؟
آنچه تقدیم میشود، گزارشی اجمالی از پژوهشی است که به بررسی تنوع واژگان با مدلول عدالت اختصاص دارد. در این پژوهش تلاش شده است تا دانشواژههای مستعمل در «نظریههای عدالت» فیلسوفان غربی را از نگاه معناکاوانه با تأکید بر روش فیلولوژی بررسی و مشخص کنیم که چگونه تنوع نظریات عدالت به تمایزهای معناکاوانهای سه واژۀ «justice» (عدالت)، «fairness» (انصاف) و «equality» (برابری) برمیگردد؟ چنین نگاهی کمک میکند تا در نظریهپردازی دربارۀ عدالتی که در تراز تمدن نوین اسلامی است، از تجربۀ بشری الهام بگیریم و در بازآفرینی سنت خودمان در جهان جدید، نمونۀ مطالعاتیِ محسوسی پیش رویمان داشته باشیم.
فرهنگ را باید از خلال زبان و معانی و دلالتهای تلویحی واژگان مطالعه کرد. بهرهگیری از ظرفیت روشی فیلولوژی نهتنها ما را به درک عمیقتری از یک نظریه میرساند، بلکه به قصد مؤلف نیز نزدیکتر میکند و ما را در بستر همان منازعاتی قرار میدهد که موجب توجه مؤلف به یک امر، آنهم بهشیوهای خاص شده است. در یونان باستان، فیلولوژی و تاریخ با یکدیگر همزاد بودند و نیای مشترک آنها شعر بود. «کلاممدار بودن» خصوصیتی بود که فیلولوژی را از فلسفه جدا میکرد. این خصوصیت در سدههای میانه، بعد از ترجمۀ انجیل به زبان آلمانی توسط مارتین لوتر (Martin Luther)، بهطور خاصتری مورد توجه بسیاری از متألهان پروتستان قرار گرفت و زمینۀ احیای این سنت واژگونشده را برای یک دورۀ تاریخی دیگر فراهم کرد. آگوست بوکه (August Böckh) فیلولوژی را معادل همۀ تراث علمی یک دوران تاریخی میداند و معتقد است که همۀ تاریخ و فرهنگ گذشته - اعم از رفتارهای انسانی در عرصۀ عمومی، نهادهای سیاسی، تدوین قوانین، اندیشههای دینی و باورهای اخلاقی و متافیزیکی- در بنمایههای واژگان حضوری زنده و سازنده دارند؛ لذا هدف فیلولوژی، استخراج این میراثهای گرانبهاست. دستاورد سخن فوق برای ما این است که کنکاش در واژگانی مانند عدل، قسط، مساوات و انصاف میتواند مبدأ تدوین نظریههای جدیدی باشد که در سنت ریشه دارند، اما در هوای جهان جدیدی سر برآوردهاند.
تجربۀ غرب جدید نشان میدهد که زمینههای فرهنگی متلاطم و دیرپا در باب چیستی و چگونگی دستیابی به عدالت باعث شدهاند که واژههای متعددی برای اشارت به ساختهای مختلف استخدام شوند؛ برای مثال، جان رالز (John Rawls) در کتاب عدالت بهمثابه انصاف (justice as fairness)، و مایکل والزر (Micheal Walzer) در کتاب حوزههای عدالت: در دفاع از کثرتگرایی و برابری (spheres of Justice: a defenes of pluralism and equality) زمینههای متفاوت و زوایای مختلفی را برای کاوش در عدالت برگزیدهاند و واژگان متفاوتی را نیز برای انعکاس این تمایزها اتخاذ کردهاند.
مایکل والزر در مقدمۀ کتاب حوزههای عدالت: در دفاع از کثرتگرایی و برابری مینویسد: «جاذبۀ برابری را نمیتوان با معنای تحتاللفظی آن توضیح داد [...] اگر برابری را نمیتوان بهمعنای تحتاللفظی آن فهمید، پس چه معنایی میتوان برای آن تصور کرد؟» (والزر، 1394، ص13-15). وی در فاصله گرفتن از معنای «تخت پروکروستسی»1 برابری و در پاسخ به این ابهام که هنگام بسنده کردن به ظاهر کلمۀ «برابری» نمیتواند مراد خودش را بهنحو صحیح منتقل کند، چنین توضیح میدهد: «معنای ریشهای برابری، معنایی سلبی است؛ برابریخواهی در خاستگاههای خود یک سیاست الغایی است. هدف برابریخواهی نه حذف همۀ تفاوتها، بلکه حذف مجموعهای خاص از تفاوتهاست: مجموعهای از تفاوتها در زمانها و مکانهای متفاوت. اهداف برابریخواهی همواره اهداف خاصی است [...] آنچه محل نزاع است، توانایی گروهی از مردم جهت سلطه یافتن بر دیگران است [...] هدف من در این کتاب توصیف جامعهای است که در آن، هیچیک از مواهب اجتماعی بهعنوان ابزار سلطه بهکار نیاید یا نتواند به کار آید» (والزر، 1394، ص15-17).
تأثیر گذر زمان و تحولات فرهنگی و تمدنی، از دیگر مناشی مؤثر در طرح و توسعۀ مناقشات نظری مطرحشده در نظریههای عدالت است. ساموئل فلای شاکر (Samuel Fleischaker) در کتاب تاریخ مختصر عدالت توزیعی بر آن است که مفهوم ارسطویی عدالت توزیعی با معنای نوینی که امروزه از آن سراغ داریم و بیشتر با عنوان «عدالت اجتماعی» میشناسیم، بهطور اساسی متفاوت است. امروزه دغدغۀ نظریههای عدالت اجتماعی پاسخ به این پرسش است که چگونه میتوان منابع یا فراوردههای کمیاب را میان افرادی تقسیم کرد که نیازها و مطالبات متعارضی دارند. این در حالی است که افلاطون و ارسطو، هیچگاه ذیل عنوان عدالت به ساختار اساسی تخصیص منابع در جامعه نمیپرداختند. تخصیص منابع کمیاب، موضوع عدالت توزیعی در عصر مدرن است، درحالیکه در دوران باستان وقتی از عدالت توزیعی سخن گفته میشد، این دغدغه کاوش میشد که مستحقان جامعه چگونه میتوانند متناسب با شایستگیهایشان از جایگاه سیاسی مناسبی بهرهمند شوند (فلای شاکر، 1397، ص2). وی این تحول را به هیوم و اسمیت نسبت داده و معتقد است: «هیوم و اسمیت با رها ساختن خود از مفاهیم احمقانه و قرونوسطایی مرتبط با قیمت عادلانه، اقتصاد نوین را ممکن ساختند (فلای شاکر، 1397، ص5).
عمق و گسترۀ تأثیر تحولات و تطورات فرهنگی و تمدنی گاهی بیش از آن چیزی است که فلای شاکر بدان توجه دارد. مایکل سندل (Micheal Sandel) در کتاب عدالت چیست؟ به مطلبی در رابطه با «قیمت عادلانه» اشاره میکند که بر تحول در مبادی منطقی و بنیانهای روششناختی دوران سنت در مقایسه با دوران مدرن دلالت دارد: «در قرونوسطا فیلسوفان و متکلمان بر این باور بودند که مبادلۀ کالا باید با قیمت عادلانهای باشد که براساس سنت یا ارزش ذاتی اشیا تعیین میشود، ولی اقتصاددانان امروزی میگویند که در جوامع مبتنی بر بازار، قیمتها با عرضه و تقاضا تعیین میشود و چیزی بهنام قیمت عادلانه وجود ندارد» (سندل، 1394، ص10).
برای فهم مراد نظریهپردازان عدالت، سه سطح از بحث را باید از یکدیگر تمیز داد. سطح نخست، بحث در باب محاسن و ضرورت عدالت است؛ سطح دوم به شاخصهای عدالت در نزد نظریهپرداز اشاره دارد؛ سطح سوم بازتاب وجه اپیستمولوژیک و متدولوژیک نظریههای عدالت است. با قدری اغماض این سه سطح را میتوان سطح توصیفی، سطح راهبردی و سطح بنیادین نظریههای عدالت دانست. سطح بنیادین نظریههای عدالت را میتوان از طریق فیلولوژی واژگان محوری این نظریهها بازنمایی کرد.
یکی دیگر از عوامل تحول در معنای عدالت و واژگانی که بهانحای مختلف به این آموزه دلالت دارند، تطور فهم ما از دوئالیسم عین و ذهن و چهرۀ ژانوسی «بودن» و «شدن» است. این مسئله که دیرپاترین مسئلۀ فلسفی است، در کنه معنایی واژگان عدالت حضور زنده و سازنده دارد و در تمایزگذاری میان واژگان عدالت و نامیدن عدالت بهانحای مختلف را موجب میشود.
تمدن یونانی، عقل و طبیعت را ممتزج با یکدیگر میدانست، اما دکارت برای نخستین بار در تاریخ اندیشۀ مغربزمین این امتزاج را به هم ریخت و باری دیگر بهگونهای متفاوت در هم آمیخت. بهاینترتیب، دو عنصر «فکر» و «امتداد» در دستگاه عقلانیت جدید در غرب مدرن زاییده شد. محصول این تفکیک، تمایز «قوانین عقل» با «قوانین طبیعت» در عین هماهنگی با یکدیگر بود. به باور دکارت، این دو در عین تمایز، بهدلیل حاکم بودن «ارادۀ خدا» با یکدیگر مرتبط و هماهنگ شدهاند. دکارت در این تنظیم عقلانی، از لوگوس به «متد» گذار کرده و روش را ابزار فهم و ادراک عالم قرار داده است. این سخن بدین معناست که غرب مدرن عقل را بهمعنای متد میفهمد و فهم لوگوسی را نمیپذیرد. گذار از لوگوس به متد یک فرایند چند مرحلهای را در غرب مدرن طی کرده است. این گذار مهم، فهم انسان غربی از کلیۀ مفاهیم اجتماعی، ازجمله عدالت را نیز تحتالشعاع قرار داده است؛ در واقع، ریشههای سخن فلای شاکر در تمایزگذاری میان عدالت توزیعی ارسطویی با عدالت توزیعی امروزین را باید در متن تحولات عقل دنبال کرد. در ادامه بهنحو دقیقتری، این تحول و تطور را در بنمایۀ واژگان سهگانۀ یادشده دنبال میکنیم.
«justice» (عدالت)
نگاه اجمالی به اتیمولوژی واژۀ «justice» در لغتنامۀ آکسفورد حاکی از چهار مرحلۀ گذار و تحول در صورت نگارشی این واژه است؛ «iustus» (لاتین)، «iustitia» (لاتین)، «justise» (انگلیسی کهن) و «just» (انگلیسی). در این لغتنامه تعاریف زیر برای عدالت درج شدهاند: صورت صحیح رفتار و مواجهه؛2 خصوصیتی که در آن، فردی منصف و معقول شناخته میشود؛3 اجرای قانون یا توانایی حفظ آن.4
نمودار روند کاربرد (ترند شدن) واژۀ justice نشان میدهد که در آغاز قرن نوزدهم شاهد رونق استفاده از این واژه هستیم، اما از نیمۀ دوم این قرن به بعد، بهکارگیری این واژه رو به افول میگذارد؛ با وجود این، در قرن 21، استفاده از واژۀ justice رو به رونق بوده است (collinsdictionary، ذیل justice).
کهنترین ریشۀ این واژه به «iustitia» برمیگردد. «یوستیتیا» عنوان یکی از اساطیر روم باستان است که بانوی عدالت انگاشته میشد. همۀ ما چهرۀ یوستیتیا را با مجسمهای میشناسیم که در برابر دادگاههای اروپایی نصب میشود؛ زنی با چشمبند که در یک دستش شمشیر و در دست دیگرش ترازو دارد. وجود چشمبند در چهرۀ یوستیتیا بر ویژگی بیطرفی وی اشاره دارد و این آموزه را برجسته میکند که عدالت توأم با بیطرفی است. کسی که در مسند قضاوت و عدالت مینشیند، باید بدون جانبداری و هراس داوری کند (ر.ک: SMITH، 1880). به نظر میرسد که این معنا در آزمون فکری جان رالز و بحث پردۀ بیخبری انعکاس داشته و در نظریۀ عدالت وی تجلی پیدا کرده است.
برخی معتقدند که چشمبند یوستیتیا به «Prudentia» (حزم در عربی و پروا در فارسی) دلالت دارد. ارسطو از متفکرانی است که حزم و پروا را در سیاست مهم دانسته و در فلسفۀ عمل خود دربارۀ آن بحث کرده است. به نظر وی، صرفاً با تکیه بر قوای ذهنی نمیتوان به تدبیر در عرصۀ سیاست پرداخت. این امر تأکید و پایبندی به احتیاط و پروا را ضروری میکند. با این اوصاف، دلالت معنایی justice، دادگستری و ادارۀ جامعه توأم با رعایت جوانب اخلاقی و مینوی است که بهطبع موجب حزم و پروای دولتمردان و دادگستران ازیکسو، و رعایت و تبعیت اتباع از سوی دیگر میشود. در این معنا از عدالت، بحثی از مساوات و برابری در کار نیست. عدالت در این خوانش، به شخص عدالتگستر منوط است. اوست که ضمن رعایت بیطرفی، به یک قانون مراجعه میکند و براساس آن میان افراد به قضاوت و داوری مینشیند. بهعبارت روشنتر، آنچه در قلب معنای justice نشسته است، قانون و حکم است؛ یعنی این حکم است که به هر امری، جای و گاه میدهد و آن را سر جایش مینشاند و موجب نظم و نظام امور میگردد.
«fairness» (انصاف)
دومین واژۀ مستعمل در نظریههای عدالت، که اندیشمندی مثل جان رالز بدان توسل جسته، واژۀ «fairness» است. این واژه از ریشۀ «fair» و عمدتاً بهمعنای انصاف ترجمه شده است. صورت کهن آن در انگلیسی قدیم بهشکل «fæger» بود و به شیئی اطلاق میشد که از نظر ظاهری خوشایند باشد؛ بنابراین به افرادی که از نظر اندام و هیکل، زیبا و خوشتیپ و جذاب بودند، دلالت داشت. بعدها برای اشاره به کسی که اخلاق خوب داشت نیز استفاده شد (ر.ک: etymonline، ذیل عنوان fair). خاستگاه این واژه در زبان آلمانی قدیم است و بهشکل «fagraz» و «fagar» نوشته میشود. این واژه در این زبان برای اشاره به «زیبایی» استفاده میشد. هماکنون نیز به افراد بلوند و گندمی با چشمهای روشن اطلاق میشود. از اواسط قرن 14 به اینسو، واژۀ fair در حوزۀ عدالت نیز به کار گرفته شده است.
امروزه رفتار عادلانۀ یک بازیکن فوتبال را fairpaly مینامند؛ نخستین کاربرد این واژه در این زمینه در سال 1856میلادی بود. دیگر معنای ضبطشده برای این واژه، به بازار معین در یک شهر اشاره دارد که در آن، موقعیت زمانی مشخصی برای خریدوفروش و تجارت معین شده است؛ لذا گاهی به نمایشگاههایی که جنبۀ تجاری داشته باشند نیز «fair» اطلاق میشود (ر.ک: etymonline، ذیل عنوان fair). یکی دیگر از معانی این واژه که در قرن 14 به اینسو به کار گرفته شده، اشاره به راستا و امتداد است؛ لذا به مسیر مستقیم نیز «fair» گفته میشود. مساوی بودن اضلاع و موازی بودن راستای مربع موجب شده است که به این شکل هندسی نیز «fair» اطلاق شود.
ملاحظۀ نمودار روند کاربرد این واژه نشان میدهد که از آغاز قرن 19 به اینسو شاهد رشد مراجعه به واژۀ «fair» بودهایم. این توجه از آخرین دهههای قرن بیستم به اینطرف رشد چشمگیری داشته است. محتمل است که بگوییم بخش مهمی از این ارجاعات ناشی از رونق یافتن آثار جان رالز، بهویژه کتاب عدالت بهمثابۀ انصاف بوده است.
واژۀ justice دایرۀ گستردهتری از معنای عدالت را با خود بههمراه دارد، اما اگر به وجه ظهور عدالت و روشنایی آشکار و چشمنواز آن توجه کنیم، یا بهعبارت دیگر، از وجه ذهنی و نظری عدالت به وجه پراکتیکال و تعین آن نظر بیندازیم، واژۀ fairness منشعب میشود و بر این وجه از عدالت، دلالت میکند.
عدالت زیبا، متوازن و چشمنواز است؛ عدالت یک وجه درخشان و توأم با شادی و خوشبختی را به انسان میبخشد؛ این وجوه از عدالت را در زبان انگلیسی میتوان با fairness منتقل کرد.
«equality» (برابری)
سومین واژۀ مستعمل در نظریههای عدالت، «equality» است که به برابری و مساوات ترجمه شده است. از نظر فیلولوژیک این واژه را باید بدیعترین یافتۀ بشر در باب عدالت دانست؛ چراکه بهجای تمرکز بر وجه توصیفی و نورماتیو عدالت، بر وجه تحققی و تعینی آن تأکید کرده و فرایندهای منتهی به عدالت را مطمح نظر خود قرار داده است.
نمودار روند کاربرد این واژه نشان میدهد که «equality» یک بار در انتهای قرن هجده و اوایل قرن نوزدهم مورد توجه بوده و پس از افول در اواسط قرن نوزدهم، در آغاز قرن بیستمویکم دوباره مورد توجه و ارجاع قرار گرفته است.
واژۀ equality اصطلاح نسبتاً مدرنی است که بر کیفیت یک پدیده، بهویژه وجه تعینی و تحققی آن دلالت میکند؛ آنچه در کنه این واژه نشسته، دمکراسی و وجه ایزومتریک انسانی است. لغتنامۀ کولینز در توضیح معنای equality مینویسد: «وضعیت یا حالتی که در آن، همۀ اعضای یک جامعه یا گروه، دارای موقعیت و حقوق و فرصتهای یکسانی هستند» (collinsdictionary، ذیل equality).
کاربست واژۀ equality در مطالعات عدالت بیانکنندۀ نوعی نگاه ریاضیاتی به عدالت نیز میتواند باشد؛ بهطبع این نوع نگاه، لازمۀ فرایند دیدن و عبور از نگاه ذهنی و توصیفی صرف، بهمنظور تدوین معادلهای برای چگونگی دستیابی به عدالت در بیرون است. این واژه در ریاضیات به دو طرف معادلهای اطلاق میشود که نسبت آنها تساوی است و هر دو طرف دارای ارزش یکسان هستند. این اشارت، چه در معنای کهن لاتین این واژه و چه در استفادۀ مدرنتر آن همواره وجود داشته است؛ «aequālis» (لاتین)، «æqualitas» (لاتین)، «égalité» (فرانسوی کهن) و «equal» (انگلیسی).
برخی منابع از چند ریشۀ دیگر نیز نام بردهاند؛ یکی واژۀ لاتینی کهن «aequālitātis»، «aequitātem» و صفت «aequus». معنای واژۀ اخیر در حالت صفت، به «همسطح بودن» و «همتراز بودن» و «هموار بودن» اشاره داشته است (ر.ک: etymonline، ذیل equality).
آنچه باید در استفاده از واژۀ equality بدان توجه داشت، گذار پارادایمی از اکتفا به چیستی به فهم و ترسیم چگونگی است که بهطور مشخص در دورۀ روشنگری اتفاق افتاده است. هایدگر از جملۀ کسانی است که به این مطلب توجه کرده و با مراجعه به اندیشۀ کانت، ماجرا را در فصل دوم کتاب مسائل اساسی پدیدارشناسی به بحث گذاشته است. یکی از مفاهیمی که فیلسوفان اسکولاستیک در اشاره به ماهیت به کار میگرفتند و شیئیت یک چیز را با آن میخواندند، واژۀ لاتین «quidditas» بود که از بن «quid» ساخته میشد. Quid یعنی «چه» و «آنچه»؛ در مجموع این واژه به چیستی و ماهیت پدیده، یا به قول ارسطو «آنچه بود بودن» شیء ناظر است. این عبارت ارسطو در زبان لاتین به شکل «quod quid erat esse» نوشته میشد. مراد ارسطو از این عبارت آنچیزی است که موجودی برحسب شیئیتش، پیش از آنکه به فعلیت برسد، بوده است؛ چراکه فقط در این صورت اندیشیدنی است.
بهنظر هایدگر ما از سر عادت ذهنی، وقتی با یک پدیده روبهرو میشویم و قصد شناختن آن را میکنیم، ابتدا آن شیء را با اوصافی معرفی میکنیم که بیرون از ذات آن چیز هستند و پیش از هرچیز به چشم ما میآیند. این اوصاف، ماهیت یا quidditas نیستند، بلکه تعیینکنندۀ حد تمایز شیءاند که «definition» خوانده میشوند. این تمایز و مرزپذیری، هیئت یک پدیده را تعیین میکند و در معنای دقیقترش forma یا صورت خوانده میشود. forma برخلاف quidditas که به چیستی پدیده اشاره کرده است، به چگونگی سربرآوردن و بهدیدآمدن یک شیء دلالت میکند. بهاینترتیب، خواندن یک شیء با quidditas، اشاره به ذات آن، و نامیدن آن با formaهای مختلف بیان کردن وجههای از وجوه ظهور آن است که بر وفق تفسیری معین از ذات بیان میشود و برداشتی خاص از آن را انعکاس میدهد. توجه به این وجه از پدیده در عصر روشنگری، که همراه با گذر از ماهیت به صورت پدیدهها بود، موجب توجه به کیفیت ظهور پدیدهها در نزد انسان مدرن شد؛ امری که میتوان آن را گذار از quid به qua نامید. نامیدن و پی گرفتن عدالت ذیل واژۀ equality نیز به همین معنا اشاره دارد؛ یعنی بهجای دنبال کردن ذات و ماهیت عدالت، به کیفیت ظهور و فرایند طلوع عدالت در طلعت این جهانیاش میاندیشد. این امر را میتوان در آثار مایکل والزر لمس کرد.
نکتۀ مهمی که در این میان میتوان از بعد فیلولوژیک استیفا کرد، تفاوت همذاتی و همافزایی در گذار از quidd به qua است که وجه تمایز جماعت در دوران باستان با دوران مدرن محسوب میشود. در دوران باستان و سنت که اشیاء به ذاتشان شناخته میشوند، همذات بودن به یک وحدت استاتیک میانجامد. وقتی دو چیز ذات مشترکی دارند، در وحدت هستند و کارهای یکسانی نیز انجام میدهند. در این فضا امکان تعریف تقسیم کار اجتماعی و تأسیس جامعۀ ارگانیک نیز وجود ندارد؛ لذا عدالتی که برای چنین وضعیتی تعریف میشود، قابلاعمال در جامعهای با نظم ارگانیک و تقسیم کار اجتماعی نیست؛ همان تفاوت و تمایزی که فلای شاکر به آن توجه داشت و عدالت توزیعی ارسطویی را با عدالت اجتماعی امثال رالز - بهدرستی - معادل همدیگر نمیگرفت. توجه به qua و کیفیت ظهور اشیا و فرایندهایی که به ظهورات متفاوت یک شیء بهظاهر یکسان میانجامند، در عصر مدرن باعث شده است که اهمیت فرایندها و ساختارهای عدالت جدیتر گرفته شوند؛ زیرا دیگر انسانها ذات یکسانی ندارند، بلکه کیفیتهای یکسانی دارند، با ظهورات متفاوت. همکیفیتی در عین ظهور متفاوت باعث میشود که بتوانیم «همافزایی» در زندگی اجتماعی را مدنظر قرار دهیم و به تقسیم کار جمعی روی بیاوریم؛ فقط کافیست فرایندهایی را بشناسیم که «چگونگی»های متفاوت میآفرینند.
ماحصل پژوهش یادشده این است که بدانیم چگونه نحوۀ خوانش ما از هستی و معرفت میتواند بر تلقی ما از عدالت سایه بیندازد و تصویر و ترسیم جامعۀ عادل در نزد ما را تغییر دهد. این امر در خوانش تراث اسلامی و بازآفرینی آن بسیار حائز اهمیت است. توجه به این تفاوتها را نباید به صرف توصیفات الهیاتی و فلسفی تقلیل داد، بلکه باید روششناسیهایی که این مفاهیم را از آسمان انتزاع تا سطح راهبردی نظریهها و کاربردی برنامهریزیها تنزیل میدهند، مغتنم شمرد. به نظر میرسد که این امر، همان چیزی است که در نظریههای عدالت اسلامی مورد غفلت قرار گرفته و حلقۀ مفقودۀ نظریۀ عدالت اسلامی محسوب میشود؛ حلقهای که در فقدان آن، هستیشناسی و معرفتشناسی اسلامی امتداد اجتماعی پیدا نمیکند و به منابع خام و توصیههای اخلاقی محدود میشود.