صفحات
شماره دو - ۰۱ تیر ۱۴۰۱
برداشت اول - شماره دو - ۰۱ تیر ۱۴۰۱ - صفحه ۱۹۸

توسیع معنای عدالت در تلاقی جهان اسلامی و یونانی

فیلولوژی «عدالت»، «انصاف» و «برابری»

چگونه تنوع نظریات عدالت به تمایز معنایی سه واژۀ «عدالت» (justice)، «انصاف» (fairness) و «برابری» (equality) برمی‏گردد؟

محمدحسین طاهری خسروشاهی /
دانشجوی دکترای مطالعات سیاسی

 

دانش‏واژه‏ها از ابزارهای مهم در ساخت سیاسی جامعه هستند و فرهنگ را از سکوت و عزلت بیرون می‏آورند و آن را قابل شنیدن و دیدن می‏کنند. اگر استوار و فخیم بنا شوند، جامعه‏ای پایدار و مستحکم را خواهند آفرید و اگر تبدار و سست شوند، سامانه‏های سیاسی را متأثر خواهند کرد و امورات جامعه رو به نابه‏سامانی خواهد رفت؛ ازاین‏رو یکی از محورهای نوزایی اجتماعی، در جوامعی که سودای تحول‏های بنیادین را در سر دارند، بازبینی و تحول در مفاهیم برسازندۀ آن جامعه است. سخن هومبولت را باید جدی گرفت که ‏گفته است: «فهم، از سرشت ذاتی زبان آدمی سرچشمه می‏گیرد و خود فهم، قابلیتی درونی و ذاتی است، نه بیرونی» (شرت، 1387، ص100). اگر درون انسان به وسعتی دست پیدا کند که جهان موجود پاسخ‏گوی آن نباشد، باید به توسیع معانی اندیشید و مرز آن‏ها را گسترش داد. جهان جدید با معنای جدید ساخته خواهد شد و معنای جدید، تیشۀ تحول را بر جان دانش‏واژه‏های موجود خواهد زد و پیکر آن‏ها را به‏صورت بدیع‏تری خواهد تراشید. ما تا معانی را عوض نکنیم، جهانمان عوض نخواهد شد؛ معانی جدید، دانش‏واژه‏های جدیدی را می‏طلبند که از دل تحول و تطور واژگان کهن سربرمی‏آورند. چنین تأملاتی ما را به پرسش‏هایی دعوت می‏کند: با وجود دلالت‏های نو با کهنگی واژگان چه باید کرد؟ چگونه باید از حجاب معاصرت این کلمات و قفس تنگ دانش‏واژه‏های موجود عبور کرد؟ تحول در معنا چگونه اتفاق می‏افتد؟ تحول در معنا چگونه از زمینه‏های جدید تغذیه می‏کند تا مدلول نویی را بیافریند؟ با دلالت‏های متنوع واژگان در جهان‏های معنایی مختلف چگونه باید تعامل کرد؟
اگر انقلاب اسلامی را یک انقلاب اجتماعی تمام‏عیار بدانیم، پرسش‏های فوق را باید جدی بگیریم و تولید نظریه برای جامعه‏پردازی جدید را از کنه معانی محفوفی آغاز کنیم که در دل واژگان پنهان شده‏اند‏ و در سیمای ساختارهای اجتماعی اثر خود را آشکار کرده‏اند. «عدالت» و «جمهوریت» نمونه‏هایی از صدها دانش‏واژۀ بنیادینی هستند که سخن نوی انقلاب اسلامی باید در قامت آن‏ها پوشیده شود. بدون تحول در مدلول این دانش‏واژه‏ها، معنای عصر جدید انقلاب اسلامی نیز الکن و غریب خواهد ماند و به پیام‏های معدود میدانی محدود خواهد شد. به‏راستی «عدالت»ی که ما امرزه از آن سخن می‏گوییم و آن را استوانۀ «تمدن نوین اسلامی» می‏دانیم، با «عدالت»ی که در تمدن خلافت و سلطنت اسلامی تجربه کرده‏ایم، چه تفاوتی دارد؟ آیا بار مسئولیت‏های اجتماعی و تمدنی را می‏توان روی شانه‏های معنای سنتی عدالتی نهاد که در جهان پیشامدرن طرح شده و نضج یافته است؟! آیا وجوه جدیدی که امروزه از معنای عدالت سراغ داریم و آن را از نظریه‏های عدالت اجتماعی مطالبه می‏کنیم، می‏توانیم در معنای کهن پیدا کنیم؟ برای نمونه، چگونه می‏توان مابازاء «عدالت ساختاری» را، که مولود فلسفۀ سیاسی مدرن است، از دل معنای سنتی عدالتی استخراج و استحصال کرد که در تراث اسلامی با تأکید بر فرد و کارگزار صورت‏بندی شده است؟ چگونه می‏توانیم معنای سنتی عدالت را ضمن حفظ ریشه‏ها و تعلقات زیست‏جهان اسلامی‏ایرانی‏اش، در بستر زمان حرکت دهیم و به‏گونه‏ای متحول کنیم که توان پاسخ‏گویی به نیازمندی ما به عدالت در جهان برآمده از مدرنیته را داشته باشد؟ آیا می‏توان از تجربۀ جهان مدرن در بازآفرینی جهان سنتی خودش الهام گرفت؟ فیلسوفان عدالت چگونه معنای کهن و باستانی عدالت را در عصر مدرن احیا کرده و ضمن حفظ ریشه‏ها و تناسبات یونانی‏اش آن را زنده و سازنده کردند؟
آنچه تقدیم می‏شود، گزارشی اجمالی از پژوهشی است که به بررسی تنوع واژگان با مدلول عدالت اختصاص دارد. در این پژوهش تلاش شده است تا دانش‏واژه‏های مستعمل در «نظریه‏های عدالت» فیلسوفان غربی را از نگاه معناکاوانه با تأکید بر روش فیلولوژی بررسی و مشخص کنیم که چگونه تنوع نظریات عدالت به تمایزهای معناکاوانه‏ای سه واژۀ «justice» (عدالت)، «fairness» (انصاف) و «equality» (برابری) برمی‏گردد؟ چنین نگاهی کمک می‏کند تا در نظریه‏پردازی دربارۀ عدالتی که در تراز تمدن نوین اسلامی است، از تجربۀ بشری الهام بگیریم و در بازآفرینی سنت خودمان در جهان جدید، نمونۀ مطالعاتیِ محسوسی پیش رویمان داشته باشیم.
فرهنگ را باید از خلال زبان و معانی و دلالت‏های تلویحی واژگان مطالعه کرد. بهره‏گیری از ظرفیت روشی فیلولوژی نه‏تنها ما را به درک عمیق‏تری از یک نظریه می‏رساند، بلکه به قصد مؤلف نیز نزدیک‏تر می‏کند و ما را در بستر همان منازعاتی قرار می‏دهد که موجب توجه مؤلف به یک امر، آن‏هم به‏شیوه‏ای خاص شده است. در یونان باستان، فیلولوژی و تاریخ با یکدیگر همزاد بودند و نیای مشترک آن‏ها شعر بود. «کلام‏مدار بودن» خصوصیتی بود که فیلولوژی را از فلسفه جدا می‏کرد. این خصوصیت در سده‏های میانه، بعد از ترجمۀ انجیل به زبان آلمانی توسط مارتین لوتر (Martin Luther)، به‏طور خاص‏تری مورد توجه بسیاری از متألهان پروتستان قرار گرفت و زمینۀ احیای این سنت واژگون‏شده را برای یک دورۀ تاریخی دیگر فراهم کرد. آگوست بوکه (August Böckh) فیلولوژی را معادل همۀ تراث علمی یک دوران تاریخی می‏داند و معتقد است که همۀ تاریخ و فرهنگ گذشته‏ - اعم از رفتارهای انسانی در عرصۀ عمومی، نهادهای سیاسی، تدوین قوانین، اندیشه‏های دینی و باورهای اخلاقی و متافیزیکی- در بن‏مایه‏های واژگان حضوری زنده و سازنده دارند؛ لذا هدف فیلولوژی، استخراج این میراث‏های گران‏بهاست. دستاورد سخن فوق برای ما این است که کنکاش در واژگانی مانند عدل، قسط، مساوات و انصاف می‏تواند مبدأ تدوین نظریه‏های جدیدی باشد که در سنت ریشه دارند، اما در هوای جهان جدیدی سر برآورده‏اند.
تجربۀ غرب جدید نشان می‏دهد که زمینه‏های فرهنگی متلاطم و دیرپا در باب چیستی و چگونگی دستیابی به عدالت باعث شده‏‏اند که واژه‏های متعددی برای اشارت به ساخت‏های مختلف استخدام شوند؛ برای مثال، جان رالز (John Rawls) در کتاب عدالت به‏مثابه انصاف (justice as fairness)، و مایکل والزر (Micheal Walzer) در کتاب حوزه‏های عدالت: در دفاع از کثرت‏گرایی و برابری (spheres of Justice: a defenes of pluralism and equality) زمینه‏های متفاوت و زوایای مختلفی را برای کاوش در عدالت برگزیده‏اند و واژگان متفاوتی را نیز برای انعکاس این تمایزها اتخاذ کرده‏اند.
مایکل والزر در مقدمۀ کتاب حوزه‏های عدالت: در دفاع از کثرت‏گرایی و برابری می‏نویسد: «جاذبۀ برابری را نمی‏توان با معنای تحت‏اللفظی آن توضیح داد [...] اگر برابری را نمی‏توان به‏معنای تحت‏اللفظی آن فهمید، پس چه معنایی می‏توان برای آن تصور کرد؟» (والزر، 1394، ص13-15). وی در فاصله‏ گرفتن از معنای «تخت پروکروستسی»1 برابری و در پاسخ به این ابهام که هنگام بسنده‏ کردن به ظاهر کلمۀ «برابری» نمی‏تواند مراد خودش را به‏نحو صحیح منتقل کند، چنین توضیح می‏دهد: «معنای ریشه‏ای برابری، معنایی سلبی است؛ برابری‏خواهی در خاستگاه‏های خود یک سیاست الغایی است. هدف برابری‏خواهی نه حذف همۀ تفاوت‏ها، بلکه حذف مجموعه‏ای خاص از تفاوت‏هاست: مجموعه‏ای از تفاوت‏ها در زمان‏ها و مکان‏های متفاوت. اهداف برابری‏خواهی همواره اهداف خاصی است [...] آن‏چه محل نزاع است، توانایی گروهی از مردم جهت سلطه‏ یافتن بر دیگران است [...] هدف من در این کتاب توصیف جامعه‏ای است که در آن، هیچ‏یک از مواهب اجتماعی به‏عنوان ابزار سلطه به‏کار نیاید یا نتواند به ‏کار آید» (والزر، 1394، ص15-17).
تأثیر گذر زمان و تحولات فرهنگی و تمدنی، از دیگر مناشی مؤثر در طرح و توسعۀ مناقشات نظری مطرح‏شده در نظریه‏های عدالت است. ساموئل فلای شاکر (Samuel Fleischaker) در کتاب تاریخ مختصر عدالت توزیعی بر آن است که مفهوم ارسطویی عدالت توزیعی با معنای نوینی که امروزه از آن سراغ داریم و بیشتر با عنوان «عدالت اجتماعی» می‏شناسیم، به‏طور اساسی متفاوت است. امروزه دغدغۀ نظریه‏های عدالت اجتماعی پاسخ به این پرسش است که چگونه می‏توان منابع یا فراورده‏های کمیاب را میان افرادی تقسیم کرد که نیازها و مطالبات متعارضی دارند. این در حالی است که افلاطون و ارسطو، هیچ‏گاه ذیل عنوان عدالت به ساختار اساسی تخصیص منابع در جامعه نمی‏پرداختند. تخصیص منابع کمیاب، موضوع عدالت توزیعی در عصر مدرن است، درحالی‏که در دوران باستان وقتی از عدالت توزیعی سخن گفته می‏شد، این دغدغه کاوش می‏شد که مستحقان جامعه چگونه می‏توانند متناسب با شایستگی‏هایشان از جایگاه سیاسی مناسبی بهره‏مند شوند (فلای شاکر، 1397، ص2). وی این تحول را به هیوم و اسمیت نسبت داده و معتقد است: «هیوم و اسمیت با رها ساختن خود از مفاهیم احمقانه و قرون‏وسطایی مرتبط با قیمت عادلانه، اقتصاد نوین را ممکن ساختند (فلای شاکر، 1397، ص5).
عمق و گسترۀ تأثیر تحولات و تطورات فرهنگی و تمدنی گاهی بیش از آن چیزی است که فلای شاکر بدان توجه دارد. مایکل سندل (Micheal Sandel) در کتاب عدالت چیست؟ به مطلبی در رابطه با «قیمت عادلانه» اشاره می‏کند که بر تحول در مبادی منطقی و بنیان‏های روش‏شناختی دوران سنت در مقایسه با دوران مدرن دلالت دارد: «در قرون‏وسطا فیلسوفان و متکلمان بر این باور بودند که مبادلۀ کالا باید با قیمت عادلانه‏ای باشد که براساس سنت یا ارزش ذاتی اشیا تعیین می‏شود، ولی اقتصاددانان امروزی می‏گویند که در جوامع مبتنی‏ بر بازار، قیمت‏ها با عرضه و تقاضا تعیین می‏شود و چیزی به‏نام قیمت عادلانه وجود ندارد» (سندل، 1394، ص10).
برای فهم مراد نظریه‏پردازان عدالت، سه سطح از بحث را باید از یکدیگر تمیز داد. سطح نخست، بحث در باب محاسن و ضرورت عدالت است؛ سطح دوم به شاخص‏های عدالت در نزد نظریه‏پرداز اشاره دارد؛ سطح سوم بازتاب‏ وجه اپیستمولوژیک و متدولوژیک نظریه‏های عدالت است. با قدری اغماض این سه سطح را می‏توان سطح توصیفی، سطح راهبردی و سطح بنیادین نظریه‏های عدالت دانست. سطح بنیادین نظریه‏های عدالت را می‏توان از طریق فیلولوژی واژگان محوری این نظریه‏ها بازنمایی کرد.
یکی دیگر از عوامل تحول در معنای عدالت و واژگانی که به‏انحای مختلف به این آموزه دلالت دارند، تطور فهم ما از دوئالیسم عین و ذهن و چهرۀ ژانوسی «بودن» و «شدن» است. این مسئله که دیرپاترین مسئلۀ فلسفی است، در کنه معنایی واژگان عدالت حضور زنده و سازنده دارد و در تمایزگذاری میان واژگان عدالت و نامیدن عدالت به‏انحای مختلف را موجب می‏شود.
تمدن یونانی، عقل و طبیعت را ممتزج با یکدیگر می‏دانست، اما دکارت برای نخستین ‏بار در تاریخ اندیشۀ مغرب‏زمین این امتزاج را به ‏هم ریخت و باری دیگر به‏گونه‏ای متفاوت در هم آمیخت. به‏این‏ترتیب، دو عنصر «فکر» و «امتداد» در دستگاه عقلانیت جدید در غرب مدرن زاییده شد. محصول این تفکیک، تمایز «قوانین عقل» با «قوانین طبیعت» در عین هماهنگی با یکدیگر بود. به‏ باور دکارت، این دو در عین تمایز، به‏دلیل حاکم ‏بودن «ارادۀ خدا» با یکدیگر مرتبط و هماهنگ شده‏اند. دکارت در این تنظیم عقلانی، از لوگوس به «متد» گذار کرده و روش را ابزار فهم و ادراک عالم قرار داده است. این سخن بدین ‏معناست که غرب مدرن عقل را به‏معنای متد می‏فهمد و فهم لوگوسی را نمی‏پذیرد. گذار از لوگوس به متد یک فرایند چند مرحله‏ای را در غرب مدرن طی کرده است. این گذار مهم، فهم انسان غربی از کلیۀ مفاهیم اجتماعی، ازجمله عدالت را نیز تحت‏الشعاع قرار داده است؛ در واقع، ریشه‏های سخن فلای شاکر در تمایزگذاری میان عدالت توزیعی ارسطویی با عدالت توزیعی امروزین را باید در متن تحولات عقل دنبال کرد. در ادامه به‏نحو دقیق‏تری، این تحول و تطور را در بن‏مایۀ واژگان سه‏‎گانۀ یادشده دنبال می‏کنیم.
«justice» (عدالت)
نگاه اجمالی به اتیمولوژی واژۀ «justice» در لغت‏نامۀ آکسفورد حاکی از چهار مرحلۀ گذار و تحول در صورت نگارشی این واژه است؛ «iustus» (لاتین)، «iustitia» (لاتین)، «justise» (انگلیسی کهن) و «just» (انگلیسی). در این لغت‏نامه تعاریف زیر برای عدالت درج شده‏اند: صورت صحیح رفتار و مواجهه؛2 خصوصیتی که در آن، فردی منصف و معقول شناخته می‏شود؛3 اجرای قانون یا توانایی حفظ آن.4

نمودار روند کاربرد (ترند شدن) واژۀ justice نشان می‏دهد که در آغاز قرن نوزدهم شاهد رونق استفاده از این واژه هستیم، اما از نیمۀ دوم این قرن به‏ بعد، به‏کارگیری این واژه رو به افول می‏گذارد؛ با ‏وجود این، در قرن 21، استفاده از واژۀ justice رو به رونق بوده است (collinsdictionary، ذیل justice).
کهن‏ترین ریشۀ این واژه به «iustitia» برمی‏گردد. «یوستیتیا» عنوان یکی از اساطیر روم باستان است که بانوی عدالت انگاشته می‏شد. همۀ ما چهرۀ یوستیتیا را با مجسمه‏ای می‏شناسیم که در برابر دادگاه‏های اروپایی نصب می‏شود؛ زنی با چشم‏بند که در یک ‏دستش شمشیر و در دست دیگرش ترازو دارد. وجود چشم‏بند در چهرۀ یوستیتیا بر ویژگی بی‏طرفی وی اشاره دارد و این آموزه را برجسته می‏کند که عدالت توأم با بی‏طرفی است. کسی که در مسند قضاوت و عدالت می‏نشیند، باید بدون جانب‏داری و هراس داوری کند (ر.ک: SMITH، 1880). به ‏نظر می‏رسد که این معنا در آزمون فکری جان رالز و بحث پردۀ بی‏خبری انعکاس داشته و در نظریۀ عدالت وی تجلی پیدا کرده است.
برخی معتقدند که چشم‏بند یوستیتیا به «Prudentia» (حزم در عربی و پروا در فارسی) دلالت دارد. ارسطو از متفکرانی است که حزم و پروا را در سیاست مهم دانسته و در فلسفۀ عمل خود دربارۀ آن بحث کرده است. به ‏نظر وی، صرفاً با تکیه ‏بر قوای ذهنی نمی‏توان به تدبیر در عرصۀ سیاست پرداخت. این امر تأکید و پایبندی به احتیاط و پروا را ضروری می‏کند. با این اوصاف، دلالت معنایی justice، دادگستری و ادارۀ جامعه توأم با رعایت جوانب اخلاقی و مینوی است که به‏طبع موجب حزم و پروای دولت‏مردان و دادگستران ازیک‏سو، و رعایت و تبعیت اتباع از سوی‏ دیگر می‏شود. در این معنا از عدالت، بحثی از مساوات و برابری در کار نیست. عدالت در این خوانش، به شخص عدالت‏گستر منوط است. اوست که ضمن رعایت بی‏طرفی، به یک قانون مراجعه می‏کند و براساس آن میان افراد به قضاوت و داوری می‏نشیند. به‏عبارت‏ روشن‏تر، آنچه در قلب معنای justice نشسته است، قانون و حکم است؛ یعنی این حکم است که به هر امری، جای و گاه می‏دهد و آن را سر جایش می‏نشاند و موجب نظم و نظام امور می‏گردد.
«fairness» (انصاف)
دومین واژۀ مستعمل در نظریه‏های عدالت، که اندیشمندی مثل جان رالز بدان توسل جسته، واژۀ «fairness» است. این واژه از ریشۀ «fair» و عمدتاً به‏معنای انصاف ترجمه شده است. صورت کهن آن در انگلیسی قدیم به‏شکل «fæger» بود و به شیئی اطلاق می‏شد که از نظر ظاهری خوشایند باشد؛ بنابراین به افرادی که از نظر اندام و هیکل، زیبا و خوش‏تیپ و جذاب بودند، دلالت داشت. بعدها برای اشاره به کسی که اخلاق خوب داشت نیز استفاده شد (ر.ک: etymonline، ذیل عنوان fair). خاستگاه این واژه در زبان آلمانی قدیم است و به‏شکل «fagraz» و «fagar» نوشته می‏شود. این واژه در این زبان برای اشاره به «زیبایی» استفاده می‏شد. هم‏اکنون نیز به افراد بلوند و گندمی با چشم‏های روشن اطلاق می‏شود. از اواسط قرن 14 به‏ این‏سو، واژۀ fair در حوزۀ عدالت نیز به‏ کار گرفته شده است.

امروزه رفتار عادلانۀ یک بازیکن فوتبال را fairpaly می‏نامند؛ نخستین کاربرد این واژه در این زمینه در سال 1856میلادی بود. دیگر معنای ضبط‏شده برای این واژه، به بازار معین در یک شهر اشاره دارد که در آن، موقعیت زمانی مشخصی برای خریدوفروش و تجارت معین شده است؛ لذا گاهی به نمایشگاه‏هایی که جنبۀ تجاری داشته باشند نیز «fair» اطلاق می‏شود (ر.ک: etymonline، ذیل عنوان fair). یکی دیگر از معانی این واژه که در قرن 14 به‏ این‏سو به ‏کار گرفته شده، اشاره به راستا و امتداد است؛ لذا به مسیر مستقیم نیز «fair» گفته می‏شود. مساوی‏ بودن اضلاع و موازی ‏بودن راستای مربع موجب شده است که به این شکل هندسی نیز «fair» اطلاق شود.
ملاحظۀ نمودار روند کاربرد این واژه نشان می‏دهد که از آغاز قرن 19 به ‏این‏سو شاهد رشد مراجعه به واژۀ «fair» بوده‏ایم. این توجه از آخرین دهه‏های قرن بیستم به‏ این‏طرف رشد چشمگیری داشته است. محتمل است که بگوییم بخش مهمی از این ارجاعات ناشی از رونق ‏یافتن آثار جان رالز، به‏ویژه کتاب عدالت به‏مثابۀ انصاف بوده است.
 واژۀ justice دایرۀ گسترده‏تری از معنای عدالت را با خود به‏همراه دارد، اما اگر به وجه ظهور عدالت و روشنایی آشکار و چشم‏نواز آن توجه کنیم، یا به‏عبارت‏ دیگر، از وجه ذهنی و نظری عدالت به وجه پراکتیکال و تعین آن نظر بیندازیم، واژۀ fairness منشعب می‏شود و بر این وجه از عدالت، دلالت می‏کند.

عدالت زیبا، متوازن و چشم‏نواز است؛ عدالت یک وجه درخشان و توأم با شادی و خوشبختی را به انسان می‏بخشد؛ این وجوه از عدالت را در زبان انگلیسی می‏توان با fairness منتقل کرد.
«equality» (برابری)
سومین واژۀ مستعمل در نظریه‏های عدالت، «equality» است که به برابری و مساوات ترجمه شده است. از نظر فیلولوژیک این واژه را باید بدیع‏ترین یافتۀ بشر در باب عدالت دانست؛ چراکه به‏جای تمرکز بر وجه توصیفی و نورماتیو عدالت، بر وجه تحققی و تعینی آن تأکید کرده و فرایندهای منتهی به عدالت را مطمح نظر خود قرار داده است.
نمودار روند کاربرد این واژه نشان می‏دهد که «equality» یک بار در انتهای قرن هجده و اوایل قرن نوزدهم مورد توجه بوده و پس از افول در اواسط قرن نوزدهم، در آغاز قرن بیستم‏ویکم دوباره مورد توجه و ارجاع قرار گرفته است.
 واژۀ equality اصطلاح نسبتاً مدرنی است که بر کیفیت یک پدیده، به‏ویژه وجه تعینی و تحققی آن دلالت می‏کند؛ آنچه در کنه این واژه نشسته، دمکراسی و وجه ایزومتریک انسانی است. لغت‏نامۀ کولینز در توضیح معنای equality می‏نویسد: «وضعیت یا حالتی که در آن، همۀ اعضای یک جامعه یا گروه، دارای موقعیت و حقوق و فرصت‏های یکسانی هستند» (collinsdictionary، ذیل equality).
کاربست واژۀ equality در مطالعات عدالت بیان‏کنندۀ نوعی نگاه ریاضیاتی به عدالت نیز می‏تواند باشد؛ به‏طبع این نوع نگاه، لازمۀ فرایند دیدن و عبور از نگاه ذهنی و توصیفی صرف، به‏منظور تدوین معادله‏ای برای چگونگی دستیابی به عدالت در بیرون است. این واژه در ریاضیات به دو طرف معادله‏ای اطلاق می‏شود که نسبت آن‏ها تساوی است و هر دو طرف دارای ارزش یکسان هستند. این اشارت، چه در معنای کهن لاتین این واژه و چه در استفادۀ مدرن‏تر آن همواره وجود داشته است؛ «aequālis» (لاتین)، «æqualitas» (لاتین)، «égalité» (فرانسوی کهن) و «equal» (انگلیسی).
برخی منابع از چند ریشۀ دیگر نیز نام برده‏اند؛ یکی واژۀ لاتینی کهن «aequālitātis»، «aequitātem» و صفت «aequus». معنای واژۀ اخیر در حالت صفت، به «هم‏سطح ‏بودن» و «هم‏تراز بودن» و «هموار بودن» اشاره داشته است (ر.ک: etymonline، ذیل equality).
آنچه باید در استفاده از واژۀ equality بدان توجه داشت، گذار پارادایمی از اکتفا به چیستی به فهم و ترسیم چگونگی است که به‏طور مشخص در دورۀ روشنگری اتفاق افتاده است. هایدگر از جملۀ کسانی است که به این مطلب توجه کرده و با مراجعه به اندیشۀ کانت، ماجرا را در فصل دوم کتاب مسائل اساسی پدیدارشناسی به بحث گذاشته است. یکی از مفاهیمی که فیلسوفان اسکولاستیک در اشاره به ماهیت به کار می‏گرفتند و شیئیت یک چیز را با آن می‏خواندند، واژۀ لاتین «quidditas» بود که از بن «quid» ساخته می‏شد. Quid یعنی «چه» و «آنچه»؛ در مجموع این واژه به چیستی و ماهیت پدیده، یا به قول ارسطو «آنچه بود بودن» شیء ناظر است. این عبارت ارسطو در زبان لاتین به شکل «quod quid erat esse» نوشته می‏شد. مراد ارسطو از این عبارت آن‏چیزی است که موجودی برحسب شیئیتش، پیش از آنکه به فعلیت برسد، بوده است؛ چراکه فقط در این صورت اندیشیدنی است.
به‏نظر هایدگر ما از سر عادت ذهنی، وقتی با یک پدیده روبه‏رو می‏شویم و قصد شناختن آن را می‏کنیم، ابتدا آن شیء را با اوصافی معرفی می‏کنیم که بیرون از ذات آن چیز هستند و پیش از هرچیز به چشم ما می‏آیند. این اوصاف، ماهیت یا quidditas نیستند، بلکه تعیین‏کنندۀ حد تمایز شیءاند که «definition» خوانده می‏شوند. این تمایز و مرزپذیری، هیئت یک پدیده را تعیین می‏کند و در معنای دقیق‏ترش forma یا صورت خوانده می‏شود. forma برخلاف quidditas که به چیستی پدیده اشاره کرده است، به چگونگی سربرآوردن و به‏دیدآمدن یک شیء دلالت می‏کند. به‏این‏ترتیب، خواندن یک شیء با quidditas، اشاره به ذات آن، و نامیدن آن با formaهای مختلف بیان‏ کردن وجهه‏ای از وجوه ظهور آن است که بر وفق تفسیری معین از ذات بیان می‏شود و برداشتی خاص از آن را انعکاس می‏دهد. توجه به این وجه از پدیده در عصر روشنگری، که همراه با گذر از ماهیت به صورت پدیده‏ها بود، موجب توجه به کیفیت ظهور پدیده‏ها در نزد انسان مدرن شد؛ امری که می‏توان آن را گذار از quid به qua نامید. نامیدن و پی ‏گرفتن عدالت ذیل واژۀ equality نیز به همین معنا اشاره دارد؛ یعنی به‏جای دنبال‏ کردن ذات و ماهیت عدالت، به کیفیت ظهور و فرایند طلوع عدالت در طلعت این جهانی‏اش می‏اندیشد. این امر را می‏توان در آثار مایکل والزر لمس کرد.
نکتۀ مهمی که در این میان می‏توان از بعد فیلولوژیک استیفا کرد، تفاوت هم‏ذاتی و هم‏افزایی در گذار از quidd به qua است که وجه تمایز جماعت در دوران باستان با دوران مدرن محسوب می‏شود. در دوران باستان و سنت که اشیاء به ذاتشان شناخته می‏شوند، هم‏ذات ‏بودن به یک وحدت استاتیک می‏انجامد. وقتی دو چیز ذات مشترکی دارند، در وحدت هستند و کارهای یکسانی نیز انجام می‏دهند. در این فضا امکان تعریف تقسیم کار اجتماعی و تأسیس جامعۀ ارگانیک نیز وجود ندارد؛ لذا عدالتی که برای چنین وضعیتی تعریف می‏شود، قابل‏اعمال در جامعه‏ای با نظم ارگانیک و تقسیم کار اجتماعی نیست؛ همان تفاوت و تمایزی که فلای شاکر به آن توجه داشت و عدالت توزیعی ارسطویی را با عدالت اجتماعی امثال رالز - به‏درستی - معادل همدیگر نمی‏گرفت. توجه به qua و کیفیت ظهور اشیا و فرایندهایی که به ظهورات متفاوت یک شیء به‏ظاهر یکسان می‏انجامند، در عصر مدرن باعث شده است که اهمیت فرایندها و ساختارهای عدالت جدی‏تر گرفته شوند؛ زیرا دیگر انسان‏ها ذات یکسانی ندارند، بلکه کیفیت‏های یکسانی دارند، با ظهورات متفاوت. هم‏کیفیتی در عین‏ ظهور متفاوت باعث می‏شود که بتوانیم «هم‏افزایی» در زندگی اجتماعی را مدنظر قرار دهیم و به تقسیم کار جمعی روی بیاوریم؛ فقط کافیست فرایندهایی را بشناسیم که «چگونگی»های متفاوت می‏آفرینند.
ماحصل پژوهش یادشده این است که بدانیم چگونه نحوۀ خوانش ما از هستی و معرفت می‏تواند بر تلقی ما از عدالت سایه بیندازد و تصویر و ترسیم جامعۀ عادل در نزد ما را تغییر دهد. این امر در خوانش تراث اسلامی و بازآفرینی آن بسیار حائز اهمیت است. توجه به این تفاوت‏ها را نباید به صرف توصیفات الهیاتی و فلسفی تقلیل داد، بلکه باید روش‏شناسی‏هایی که این مفاهیم را از آسمان انتزاع تا سطح راهبردی نظریه‏ها و کاربردی برنامه‏ریزی‏ها تنزیل می‏دهند، مغتنم شمرد. به ‏نظر می‏رسد که این امر، همان چیزی است که در نظریه‏های عدالت اسلامی مورد غفلت قرار گرفته و حلقۀ مفقودۀ نظریۀ عدالت اسلامی محسوب می‏شود؛ حلقه‏ای که در فقدان آن، هستی‏شناسی و معرفت‏شناسی اسلامی امتداد اجتماعی پیدا نمی‏کند و به منابع خام و توصیه‏های اخلاقی محدود می‏شود.

جستجو
آرشیو تاریخی