نویسندۀ کتاب «برخیز و زودتر بکش»
رابین پس از حملۀ بیتلید و تغییر نگرش به تهدید تروریسم، دستور جمعآوری اطلاعات در خصوص رهبران حماس را هم صادر کرد. تمرکز او بیش و پیش از هرکس بر یحیی عیاش یا همان «مهندس» بود که در تبعید، آموزش دیده و در بهار 1993 [بهار 1372]، حملات انتحاری را به داخل اسرائیل وارد کرده بود. در طول سالهای 1994 و 1995، عیاش مسئول 9 حملۀ انتحاری بود که در آنها 56 نفر کشته و 387 نفر زخمی شدند. [صبر] افکار عمومی اسرائیل از دیدن صحنۀ خون و بدنهای جزغالهشده در اتوبوسها لبریز شده بود. رابین میدانست که باید کاری کند، و به همین دلیل برگۀ قرمز عیاش را امضا کرد.
این هم امر خیلی غیرمعمولی بود. عیاش تروریستهای انتحاری را از داخل کرانۀ باختری و غزه ([یعنی] مناطقی که تحت کنترل حکومت خودگردان فلسطینی قرار داشت) مدیریت میکرد. این، جزو وظایف حکومت خودگردان بود [که با او مقابله کند] و از آنها انتظار میرفت که او و نیروهایش را بازداشت کنند. اسرائیل و حکومت خودگردان در آن زمان مشغول مذاکره دربارۀ مراحل بعدی توافقات اسلو بودند و دست زدن به علمیات داخل اراضی [تحت کنترل] حکومت خودگردان، میتوانست نقض توافق صلح تلقی شده و به یک بحران سیاسی تبدیل شود.
رابین بارها درخواست کرده بود که رئیس ساف، محکم و قاطع برای توقف بمبگذاریهای انتحاری وارد عمل شود. یکی از مسئولین اطلاعاتی که در زمان یکی از گفتگوهای تلفنی رابین با عرفات در کنار رابین بوده، به یاد میآورَد که رابین داشته بهشدت عرفات را سرزنش میکرده، بعد هم که تلفن را زمین میگذارَد، به قول او «با صورت سرخشده» شکایت میکند که عرفات و نیروهایش کلاً برای کنترل حماس و جهاد اسلامی فلسطین هیچ کاری انجام نمیدهند.1
عرفات اصلاً منکر این بود که فلسطینیها پشت این حملات قرار داشتهاند. او تفسیر خاص خودش را داشت (که البته کاملاً هم بیاساس بود): یک توطئۀ تروریستی آشنا. میگفت: «یه سازمان سرّی اسرائیلی به اسم OAS که داخل شینبت و در هماهنگی با حماس و جهاد اسلامی فعالیت میکنه و هدفش خراب کردن روند صلحه، پشت این حملات و بسیاری از حملات دیگهست.»2
اوایل سال 1995 اسرائیلیها دیگر متوجه شدند هر امیدی در دلشان داشتند که حکومت خودگردان فلسطین، خودش حملات تروریستی را [با دستگیری نیروهای حماس و جهاد] متوقف کند، در بهترین فرض، خیلی غیرواقعگرایانه بوده است. گیلون میگوید: «در کنار همۀ تماسها، گفتگوها، درخواستها و تقاضاهایی که از فلسطینیها داشتیم، نهایتاً به این تصمیم رسیدیم که در ادامه فقط به خودمون تکیه کنیم و هر تلاشی از دستمون برمیاد برای مبارزه با تروریسم انجام بدیم.»
تصادفاً در همان زمان که در 22 ژانویه [2 بهمن 1373] دو بمبگذار انتحاری به بیت لید حمله کردند، یاعکوو پِری (Yaakov Peri) رئیس شینبت با ییزرائِل حسون (Yisrael Hasson) جلسه داشت و از او درخواست کرد که رياست بخش فرماندهی مرکزی این سازمان را (که کل کرانۀ باختری تحت پوشش آن بخش قرار داشت) بپذیرد.
حسون، که یکی از باتجربهترین نیروهای عملیاتی شینبت بود، گفت که فقط به این شرط موافقت میکند که شینبت، روش برخوردش با یحیی عیاش را بهشدت [و به صورت زیربنایی] تغییر دهد.
حسون به پری گفت: «اگر فکر کردی که این یه مشکل محلی برای یه افسر پروندۀ مسئول رافات [روستای محل تولد عیاش] ــه،3 داری اشتباه بزرگی میکنی. این آدم داره قطار روند سیاسی [و مذاکرات صلح] رو از ریل خارج میکنه. تنها راهِ اینکه بالاخره بتونیم یه کاریش بکنیم اینه که کل شینبت و تکتک اعضاش هر روز صبح که از خواب بیدار میشن از خودشون بپرسن: برای اینکه یحیی عیاش رو گیر بندازم امروز چیکار میتونم بکنم؟»
پری از او پرسید که چه میخواهد.
حسون جواب داد: «من مسئولیت عالیه و ارشد سروکار داشتن باهاش رو میخوام، بالاتر از همۀ نیروهای سازمان.»
پری که خودش یک خطدهندۀ بامهارت جاسوسها بود و میدانست چطور کاری کند که افراد حس خوبی داشته باشند با لبخند جواب داد: «من به موجب این حکم، تو رو به ریاست موضوعات مربوط به یحیی عیاش در سازمان منصوب میکنم.»
حسون گفت: «خب پس من یه قول میخوام که نتونی منو برکنار کنی و اینکه هر تصمیمی من در این موضوع گرفتم، تصمیم نهایی باشه.»
پری مطمئن بود که میتواند رابین را برای امضای یک برگۀ قرمز علیه عیاش متقاعد کند، ولی در عین حال اینقدر هم خبره بود که بداند چطور باید مینها [و موانع جدی] سازمانی را از سر راه بردارد، فقط گفت: «ییزرائیل، همۀ سازمان پشت توئه. برو جلو، و سر عیاش رو برامون بیار.»4
حسون سِمَت جدیدش را تحویل گرفت و همۀ اطلاعاتی را که دربارۀ عیاش داشتند، مجدداً بررسی کرد. اطلاعات خیلی کمی وجود داشت. روشن شد که در طول بیش از یک سال گذشته، حتی یک منبع [و جاسوس] قابلاتکای شینبت اطلاعاتِ بهروزی از عیاش یا دستیاران نزدیکش نداشته و اینکه هیچ نشانۀ واضحی از اینکه او حدوداً در کجا مستقر است وجود ندارد، بهجز یک گزارش که میگوید حماس موفق شده به او کمک برساند تا به لهستان فرار کند، چون نگران بوده دست شینبت به او خواهد رسید.
حسون در صحت این گزارش شک داشت. در یکی از جلسات در اوایل فوریۀ [همان سال] پرسید: «[آخه] چطور ممکنه توی لهستان باشه درحالیکه ما اینجا، توی همه جای بمبگذاریای انتحاری ردپاش رو میبینیم؟» سپس اعلام کرد که او بهکلی نوع نگاهش به این موضوع را تغییر میدهد.
تا آن زمان، دشمنان اصلی شینبت، اعضای مختلف سازمانهای ذیلِ ساف بودند. آنها عموماً در هستههای کوچک، از جاهای مشخص (معمولاً همان جاهایی که زندگی میکردند)، دست به فعالیت میزدند. درنتیجه عملیاتهای موساد در حوالی یکسری مناطق جغرافیایی (روستاها، شهرها، محلات و نواحی) شکل میگرفت که نیروهای اطلاعاتی و همین طور مسئولینِ جاسوسها، از قبل دربارۀ هرچه در آنجا رخ میداد، اطلاعات جمعآوری کرده بودند. هر واحد [از این نیروهای ساف]، تقریباً بهکلی مستقل عمل میکرد و هماهنگی بین آنها محدود بود و فقط در سطح فرماندهان انجام میشد. نیروهای عملیاتیای که روی یک موضوع کار میکردند، هیچوقت برای تبادل اطلاعات با یکدیگر یا بحث دربارۀ اقدامات مختلفی که باید انجام میشد به هیچ شکل سازمانیافتهای دیدار نمیکردند.
ولی حماس در یک چارچوب کاملاً متفاوت عمل میکرد. نیروهای فعال حماس مأموریتهایی را که حماس به آنها محول کرده بود، در محل اقامت خودشان اجرا نمیکردند، بلکه در جای دیگری آن را به انجام میرساندند. هر مأموریت آنها، در یک جای جدا بود، ولی در تمامیِ آنها ذیل یک فرماندهی [واحد] کشوری باقی میماندند؛ بنابراین نیروهای عملیاتی شینبت که [در طول سالیان، فقط] نسبت به آنچه در مناطق جغرافیایی مشخص [مثلاً فلان شهر یا فلان روستا] رخ میداد آگاهی تخصصی پیدا کرده بودند، هیچ نتیجۀ قابلتوجهی برای ارائه نداشتند.
حالا حسون داشت یک نگاه و رویکرد جدید نسبت به عیاش (که به او کُدنامِ «کریستال» داده بودند) در پیش میگرفت. او اعلام کرد همۀ اطلاعات در خصوص کریستال باید در دفتر او و تحت فرماندهی او متمرکز شود. [به این ترتیب] «عملیات کریستال» از یک موضوع محلی که بهصورت جداگانه توسط تعدادی از نیروهای عملیاتی شینبت مدیریت میشد (که هرکدام از آنها هم تحت فرماندهیِ یک فرمانده جدا بودند که اولویتهای خاص خودش را داشت) به یک موضوع کشوری تبدیل شد که همۀ تصمیمات در خصوص آن را حسون اتخاذ میکرد. این، یکجور انقلاب سازمانی در سطح کوچک بود: حالا حسون میتوانست از بالای سر [و بدون در نظر گرفتن] فرماندهان محلی، [برای زیردستهای آنها] دستور صادر کند و همین، باعث شد خیلیها کینۀ [او] را به دل بگیرند.5
حسون به واحدهای مختلف شینبت دستور داد تا تلاش کنند تعدادی از فلسطینیهایی که ممکن بود [اطلاعاتشان] به کار بیاید [بهعنوان جاسوس] به خدمت بگیرند. او همچنین به نیروهای عملیاتی دستور داد تا دهها نفر از نیروهای فعال حماس را که در زندانهای اسرائیل بودند، مجدداً بازجویی کنند. در پی این اقدامات، 35 تن دیگر از نیروهای فعال حماس بازداشت و بازجویی شدند. این افراد را شبها در کنار هم در سلولهایی میانداختند (هر بار در گروههای متفاوت) و مکالمات آنها را با میکروفون مخفی ضبط میکردند. علاوه بر این، آن زندانیهای فلسطینی هم که به خدمت گرفته شده بودند تا بهعنوان جاسوس برای شینبت کار کنند (و به آنها «ماپت»6 میگفتند) را هم داخل سلولهای آنها جا میدادند تا آنها را به حرف بیاورند.
نیروهای شینبت خیلی زود کشف کردند که عیاش بهطرز خارقالعادهای باهوش است. مدتها پیش از آنکه بهصورت گسترده معلوم شود که نیروهای مجری قانون و دستگاههای اطلاعاتی میتوانند مخفیانه حجم انبوهی از اطلاعات را از تلفنهای شخصی به دست آورند [و هنوز شنود و رصد تلفنهای شخصی به این گستردگی وجود نداشت]، عیاش این زحمت را به خود میداد که بهصورت دائم از یک تلفن همراهِ واحد یا یک خط تلفنی ثابت استفاده نکند و دائماً محل خواب خود را هم تغییر دهد. از همۀ اینها مهمتر، به نظر میرسید که او هیچوقت به هیچکس اعتماد نمیکند.7
با همۀ اینها نهایتاً تلاشها برای پیدا کردن محل کریستال ثمر داد. روشن شد که او در لهستان نیست و هیچوقت هم نبوده است. او در شمال کرانۀ باختری بود، و از نزدیکی قلقیلیة (در منطقهای که بخشی از آن تحتکنترل اسرائیل و بخشی تحتکنترل حکومت خودگردان فلسطین قرار داشت)، درست بیخ گوش شینبت فعالیت میکرد. کارمی گیلون که جانشین پری در ریاست شینبت شده بود، میگوید: «نمیشه گناه دستگیر نشدن [عیاش] رو فقط انداخت گردن حکومت خودگردان فلسطین. این، شکست ما بود، و باید بهش اعتراف کنیم.»8
در ماه آپریل [حوالی فروردین 1374]، چهار ماه بعد از امضای برگۀ قرمز، شینبت سرنخی به دست آورد که نشان میداد عیاش قرار است برای شرکت در یک نشست حماس به الخلیل برود. حسون معتقد بود که اقدام کردن در آن زمان خیلی خطرناک است و نفوذ اطلاعاتی در داخل حماس باید افزایش پیدا کند، ولی فشار نخستوزیر رابین برای ترور عیاش شدیدتر از آن بود که بشود در مقابل آن ایستاد.
[بر همین اساس قرار شد عملیات ترور انجام شود.] یک تیم از اعضای «واحد پرندگان» در حالی که خود را به شکل عربها درآورده بودند، در نزدیکی محل ملاقات، در قلب یک منطقۀ بسیار متخاصم و پرازدحام [فلسطینینشین] منتظر او ایستادند. حسون میگوید: «از شانس خوب اون، و [البته] از شانس خوب ما، اصلاً [اون روز] سروکلهش پیدا نشد. من بعید میدونستم که همۀ نیروهامون بتونن از اونجا زنده بیرون بیان. این عملیات بهطرز دیوانهواری کاملاً خطرناک بود، ولی بهدلیل خطری که این شخص وحشتناک [برای اسرائیل] داشت، ما باید تصمیممون رو میگرفتیم که با این وجود، مسیر [این عملیات] رو پیش ببریم.»9
سروکلۀ عیاش نه فقط در آنجا، در هیچ جای دیگری هم که دسترسی به آن از نظر راهبردی راحت بود، پیدا نشد. در ماه می [حوالی اردیبهشت 1374]، اینطور به نظر میرسید که او موفق شده با شناسایی و استفاده از حفرههای ساختار امنیتی اسرائیل در اطراف باریکۀ غزه، خود را مخفیانه به آنجا برساند.10 به قول گیلون: «این هم یه شکست دیگه برای ما بود.»11
تا ماهها نیروهای عملیاتی شینبت تلاش میکردند رد او را در غزه بزنند. آنها میدانستند که عیاش از آنجا مشغول عملیات است، ولی مسئولین اسرائیلی [طبق توافق اسلو] اجازه نداشتند در آنجا او را بازداشت کنند. آنها مشغول جستجو دربارۀ الگوهای رفتاری او، برنامههای روزمرهاش و نقایص [احتمالی] در امنیت میدانیاش بودند، یعنی در بارۀ هر ضعفی که بشود از آن بهرهبرداری کرد.
بالاخره، در اواخر آگوست [اوایل شهریور]، شینبت اطلاع پیدا کرد که عیاش در موارد نادری از خانۀ یکی از طرفدارانش به اسم اسامه حمّاد (که دوست دوران کودکی او هم بوده) و الان در شهرک بیتلاهیا در شمال باریکۀ غزه زندگی میکند، به جاهایی زنگ میزند. عیاش میتوانست با استفاده از تلفن حمّاد با ایران، لبنان و با تعدادی از زیردستانش در حماس صحبت کند. همچنین هروقت به منزل حمّاد میرفت، با پدرش در کرانۀ باختری هم تماس میگرفت و با او مفصل و طولانی حرف میزد. این یک دادۀ اطلاعاتی ارزشمند بود.
ولی حسون اعتقاد داشت که ترور عیاش باید بخشی از یک عملیات بزرگتر و جامع باشد که طی آن، شینبت بتواند یک نفوذ خیلی عمیقتر در حماس صورت دهد و کنترل مسیرهای ورود و خروج قاچاقی به/از نوار غزه را به دست بگیرد. حسون با انتقاد ضمنی از عاوی دیختر (رئیس بخش جنوبی [شینبت] و همان کسی که پنج سال بعد، وقتی که هر دو نفرشان بر سر پست ریاست سازمان با هم رقابت میکردند، بر حسون پیروز شد) میگوید: «ولی انگار آتیش توی تُنبان حضرات بود! [اینقدر عجله داشتند]. بیشتر از همهچی، میخواستن این موفقیت توی جیب خودشون باشه. میگفتن: حالا قبل از هرچی بذار این طرف رو بزنیم حذف کنیم، بعدش ببینیم چی میشه. حیف!»12
یک طرح برای ترور عیاش به دیختر ارائه شد. عیاش همیشه تماسهایش را از اتاقِ کناردست اتاق نشیمن خانوادۀ حمّاد انجام میداد. طرح، این بود که وقتی کسی خانه نیست، تعدادی از نفرات «واحد پرندگان» وارد خانه شوند و بمبی را به همراه یک دوربین که فرستنده هم داشته باشد، در آنجا کار بگذارند. وقتی عیاش میآمد و در اتاق مینشست [تا زنگ بزند] و صدایش از تلفنهایِ در حال شنود به گوش میرسید، بمب منفجر میشد.
دیختر میگوید: «ولی کشوری که میخواست با یه جور جراحی، جلوی تروریسم وایسه و به اصول اخلاقی هم پایبند بمونه، در اینجا مقابل یه دوراهی قرار گرفته بود: این خیلی آسون بود که مطمئن باشیم عیاش میتّرکه و پرتاب میشه آسمون. ولی میدونستیم اون توی اون خونه تنها نیست، چند تا بچه هم اونجا بودن و هیچ راهی نبود که مطمئن بشیم بچهها از این انفجار آسیبی نمیبینن. به خاطر همین یه مسئله، کل عملیات باید تغییر میکرد.»13
شینبت به یک بمب کوچکتر احتیاج داشت، بمبی در حد چند گرم، آنقدر کشنده که عیاش را بکشد، ولی آنقدر هم قدرتمند نباشد که [جان] بقیه را به خطر بیندازد. شاید بمبی [آنقدر سبک و کوچک] که عیاش میتوانست آن را بلند کند و کنار سرش بیاورد.
راهحل وقتی پیدا شد که شینبت موفق شد ارتباطی بین حمّاد و یک نفر که همکار [و جاسوس اطلاعاتی] اسرائیلیها بود پیدا کند. دایی حماد، بسازبفروش پولداری بود به اسم کمال حمّاد که در گذشته با مسئولین [میدانیِ اطلاعاتی] اسرائیل ارتباط داشت. شینبت به کمال نزدیک شد، نظر مثبت او را برای همکاری جلب کرد. از او خواست که یک بهانۀ موجه پیدا کند تا به خواهرزادهاش یک گوشی تلفن همراه هدیه دهد: یک گوشیِ تاشویِ موتورولا آلفا.
این فرض وجود داشت [که اگر این گوشی به حماد هدیه داده شود] بالاخره روزی عیاش هم از آن استفاده خواهد کرد.
به کمال گفتند «یه فرستندۀ کوچیک توی گوشی کار گذاشتیم. اینطوری میتونستیم تماسها رو بشنویم.» [در مقابل انجام این کار] به کمال بستهای از مزایا داده شده بود که به او امکان میداد خودش و خانوادهاش بعد از عملیات به آمریکا نقل مکان کنند.
البته بالاسریهای کمال در شینبت داشتند به او دروغ میگفتند. به جای فرستنده، 15 گرم مواد منفجره داخل گوشی کار گذاشته شده بود که چاشنیاش از راه دور فعال میشد. در روز 28 اکتبر [6 آبان 1374]، دو روز پس از قتل شقاقی، عیاش برای دیدن حمّاد به خانۀ او آمد. حمّاد هم تلفن همراه جدیدش را به او داد و از اتاق بیرون رفت و فرمانده را تنها گذاشت تا تماسهایش را بگیرد. توانمندیهای فناورانۀ شینبت در آن زمان بسیار ناچیز بود و به همین دلیل، یک هواپیمای ویژۀ نیروی هوایی باید [در آسمان منطقه میچرخید] تا سیگنالهای ارسالی از گوشی را دریافت کند. آن هواپیما، صوت مکالمات را به مقر منطقۀ جنوبی شینبت ارسال میکرد و در آنجا یک نیروی رصدکنندۀ متخصص که با صدای عیاش آشنایی داشت آن را میشنید. وقتی او هویت «مهندس» را تأیید کرد، سیگنالِ فعال شدن بمب را ارسال کرد.
رصدکننده، هدفون رو از روی گوشش برداشت تا صدای کرکنندۀ انفجاری که قرار بود تا لحظاتی دیگر رخ دهد را نشنود؛ ولی به جای انفجار، گفتگوی [عیاش] ادامه پیدا کرد، انگار اصلاً چیزی نشده بود. دوباره سیگنال [انفجار] ارسال شد، ولی عیاش همچنان داشت به صحبت ادامه میداد. دیختر میگوید: «یه بار دکمه رو فشار بده، دو بار دکمه رو فشار بده. [هیچ.] آب از آب تکون نخورد.»14
بمب کوچک، کار نکرده بود، ولی حداقل [این شانس را داشت که] لو هم نرفته بود. کمال مدتی بعد به خواهرزادهاش گفت که مشکلی در پرداخت صورتحساب گوشی به وجود آمده و گوشی را چند روزی لازم دارد. آزمایشگاه شینبت مشکل را حل کرد و گوشی دوباره به حمّاد برگردانده شد و همه منتظر برگشتن عیاش نشستند.
[...]
عیاش هنوز زنده بود و شیمون پرز که جاشین رابین در سمت نخستوزیری و وزارت دفاع شده بود [باز هم] برگۀ قرمز «مهندس» را امضا کرد. کارمی گیلون رئیس شینبت، تصمیم گرفت بلافاصله بعد از ترور رابین استعفا ندهد، بلکه تا وقتی که عیاش نابود نشده به کار خود ادامه دهد تا دورۀ او در آینده کلاً بهعنوان یک دوران شرمآور شکست تلقی نشود.
و هنوز، یک بمب در یک گوشی تلفن همراه وجود داشت. صبح روز جمعه 5 ژانویۀ 1996 [15 دی 1374]، عیاش از انباری در اردوگاه آوارگان جبالیا که شب قبلش را مخفیانه در آنجا گذرانده به خانۀ حمّاد برگشت. ساعت 9 صبح، پدر عیاش (عبدالطیف عیاش) به تلفن همراه حمّاد، همان که از داییاش کمال گرفته بود، زنگ زد. حمّاد میگوید: «گوشی رو دادم به عیاش و میشنیدم که داره با پدرش احوالپرسی میکنه. منم از اتاق رفتم بیرون که تنها باشه.»
عیاش به پدرش گفت که چقدر او را دوست دارد و چقدر دلش برای او تنگ شده است. همینقدر صحبت برای آن متخصص تشخیص صدا [در مقر شینبت] کافی بود تا سیگنال [انفجار] را ارسال کند. این بار، سیگنال از طریق هواپیما[یی که در آسمان منطقه میچرخید] به گوشی رسید و بمب را منفجر کرد.
عبداللطیف عیاش تعریف میکند: «یه هو تماس قطع شد. فکر کردم آنتن رفته. دوباره زنگ زدم، ولی قطع شده بود [و دیگه تماس برقرار نمیشد]. همون شب، بهم خبر دادن که [یحیی] کشته شده.»15
فردای آن روز، بعد از تشییع جنازهای که هزاران نفر در آن شرکت کرده بودند، عیاش در غزه دفن شد. همان شب، نیروهای عملیاتی حماس، جذب بمبگذاران انتحاری در کرانۀ باختری را شروع کردند. یکی از سخنگویان حماس گفت: «دروازههای جهنم [به روی اسرائیلیها] باز شده است».