دانشیار علوم سیاسی پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامی
وقتی صحبت از فقه و کارکرد آن میشود، بحث محوری آن رفتارها، ساختارها، روابط و آن چیزی است که در جامعه با محوریت رفتار و عمل شکل میگیرد، برخلاف عقاید که به مباحث حوزه ذهنیات و باورها و اعتقادات اختصاص دارد. آن چیزی که ناظر بر رفتار است - چه خود رفتار و اعمال و چه آن چیزی که به رفتار مرتبط است - مثل ساختارها، روشها عمدتاً مواردی هستند که در حوزۀ فقه قرار میگیرند. بهعبارت دیگر، فقه هرچند اینگونه تعریف شده است که به افعال مکلفین میپردازد، مراد از افعال مکلفین، رفتار یا آن چیزی است که متعلق افعال مکلفین قرار میگیرد که طبیعتاً شامل ساختارها، شکلها و رفتارها میشود. هرچه از آغاز تدوین فقه که مباحث آن ناظر به مباحث حوزۀ احوالات شخصیه و امور فردی مؤمنان است بهسمت عصر حاضر حرکت میکنیم، فقه رویکرد حکومتی و اجتماعیتر و حقوقیتر پیدا میکند.
در زمان گذشته فقه را براساس موضوع تقسیم میکردند و موضوعات ابواب فقه، ناظر بر نماز، روزه، حج، بیع، مساقات، نکاح و امثال اینها بود، ولی در زمانهای متأخر چون حجم مسائل زیاد شده است و از طرف دیگر مباحث چندین باب نسبت به یکدیگر ارتباط موضوعی دارند؛ لذا در راستای حوزه فقه، مباحثی که از موضوع واحدی برخوردارند و اشتراک موضوعی دارند در ذیل یک قالب واحد یاد میشوند؛ بهعنوان مثال، از مباحثی که به حوزۀ عبادات مرتبط است، فقه عبادات یاد شده است، از مباحثی که به حوزۀ معاملات مرتبط است، فقه معاملات یاد شده و از مباحثی که مربوط به حوزۀ خانواده است، به فقه خانواده تعبیر شده است. به همین تناسب، موضوعاتی که به حوزۀ سیاست مرتبط میشود ذیل مباحث فقهی و سیاسی جای گرفتهاند، لذا فقه سیاسی در تعریفی که از آن میشود، بخشی از مباحث عرصۀ فقه است که موضوع آن مباحث مرتبط با سیاست است و مجموعه مسائل مرتبط با حوزه سیاست را در خود جمع میکند. حال این مباحث میتواند بهضرورت به حکومت مربوط باشد مثل اوصاف حاکم، شکل حکومت، ولایت فقیه و گستره اختیارات حاکم، یا اینکه بهطور مستقیم به حکومت مرتبط نباشد مثل مباحث امر به معروف، نماز جمعه و رویت هلال. مهم این است که مجموعه این مباحث متفاوت و مرتبط، موضوع مشترکشان سیاست است.
بهعبارت دیگر، از آنجا که شناخت مناسب موضوع، در حکم دخیل است و بخش زیادی از حکم را موضوع و شناخت صحیح موضوع تشکیل میدهد، و اینجا نیز علمی به اسم علم سیاست است که موضوع را تبیین میکند، فقه نیز همان موضوعات را تفقه و اجتهاد میکند و در آن موضوعات استنباط میکند. این میشود فقه سیاست یا بهاصطلاح امروز فقه سیاسی. طبعاً فقه سیاسی، چنان که عرض شد، مشتمل بر مباحث متعددی است که برخی از این مباحث ناظر بر موضوع حکومت است و برخی از مباحث ضرورتاً ربطی به موضوع حکومت ندارد. در محدوده فقه سیاسی، مباحثی که ناظر بر موضوع حکومت باشد مثل شکل حکومت، کارگزار حکومت، گستره اختیارات حاکم، روش حکمرانی و مواردی از این قبیل، عمدتاً ذیل فقه سیاسی در قالب فقه حکومت یا فقه دولت شکل میگیرد؛ لذا فقه حکومت یا فقه دولت، بخشی از مباحث حوزه فقه سیاسی است و به صورت تخصصی به موضوع حکومت میپردازد.
در کنار فقه سیاسی و فقه حکومت ما با مقولۀ دیگری به اسم فقه حکومتی مواجه هستیم. فقه حکومتی بخشی از ابواب فقه نیست، بلکه رویکردی است در تمامی ابواب فقه، ناظر بر چگونگی حکومت کردن و نوع نظام حکمرانی را استنباط میکند. بهعبارت دیگر، اگر در فقه سیاسی یا فقه سیاست، موضوع ما سیاست بود در حوزه فقه حکومتی، مسئله ما حکمرانی و چگونه حکومت کردن است؛ لذا همچنان که در حوزه سیاست به حکمرانی و چگونگی حکومت کردن نظر میشود، در حوزه اقتصاد نیز به این فکر میشود که باید چگونه اقتصادی داشت تا بتوان جامعۀ مطلوب و بهینهای را اداره کرد. در حوزه فرهنگ نیز همین طور است. حتی در حوزه روابط فردی هم همین طور است یعنی نوع نظام زندگی شخصی نیز ممکن است به این عرصه مرتبط شود؛ برای مثال مقدار حقوق فرد، مسئلهای شخصی است اما برای اینکه بحث مالیات دادن پدید میآید، به مسئله حکومتی تبدیل میشود؛ لذا فقه حکومتی بیشتر یک رویکرد استنباطی در حوزه فقه است که به غرض استنباط برای ادارۀ حکومت شکل میگیرد. بهطبع اگر فقه سیاسی به موضوعات مرتبط با حوزه سیاست محدود میشد، اینجا دیگر محدودیتی به حوزه سیاست ندارد و همه ابواب فقه از اول تا آخر را دربرمیگیرد تنها با این تفاوت که در حوزۀ فقه حکومتی ناظر به نظام و ادارۀ حکومت باید استنباط شود، اما فقه غیرحکومتی که میتوان از آن به فقه فردی تعبیری کرد نوعی از استنباط است که به مکلف عنایت دارد و نه ضرورتاً به این شکل که این مکلف یکی از شهروندان جامعه باشد.
باید در نظر داشت که فقه، امری جدا از جامعه و امری انتزاعی نیست و نخواهد بود؛ یعنی اگر ما از فقه صحبت میکنیم، از فقهی میگوییم که ناظر بر مسائل و موضوعات موجود زمانۀ خودش سخن میگوید. اگرچه برخی از مباحث حوزه فقه، فرازمانی، فرامکانی و بهمنزله امور ثابت تلقی میشوند (مثل حوزه عبادات، مناسک، طهارات)، عمدۀ مباحث فقهی، مباحثی است که ناظر بر موضوعات جامعه و موضوعات نوپدید شکل میگیرند. اگر از کارکرد فقه در حوزۀ مثلاً سیاست، اجتماع و مباحث نوپدید صحبت میشود، باید گفت که فقه در هر زمانی با مسائل نوپدید زمان خودش مواجه است؛ یعنی فقه قرن چهارم مسائل نوپدید خودش را دارد و فقه زمان مرحوم علامه حلی مباحث نوپدید خودش را، فقه قرن سیزدهم مرحوم شیخ انصاری صاحب جواهر، موضوعات و مسائل خودش را دارد و فقه مشروطیت و زمان ما نیز همین طور؛ بنابراین فقه همواره ناظر بر مسائل و موضوعات زمان خودش است. فقه، فرزند زمانۀ خودش است؛ چراکه اگر غیر از این باشد، استنباط مناسبی صورت نمیگیرد. بهعبارت دیگر، از ویژگیهای فقه، روزآمدی آن است؛ چون فقه باید به پرسشهایی ناظر بر رفتارهای موجود در جامعه پاسخ بدهد نه رفتارهای زمان گذشته. در هر حوزهای اگر موضوعات تغییر میکند، اگر مسائل جدیدی ایجاد میشود، که طبیعتاً در هر دوره و زمانهای این اتفاق افتاده است، توسط فقه پاسخ داده شده است؛ لذا به تعبیر مقام معظم رهبری شما میبینید که فقه هر فقیهی نسبت به زمان قبل از خودش تحول دارد.
وقتی گفته میشود فقه معاصر نسبت به زمان قبل خود یک گام به جلو است، نباید آن را محدود به زمان خاصی مثلاً مشروطه کرد. نه به اعتبار اینکه آن زمان منشأ تحول بوده است، آن زمان موضوعات جدیدی وارد جامعه میشود که پیش از ورود به جامعۀ شیعی یا ایرانی، در حوزۀ مشرقزمین یا جهان اسلام مطرح شده بود. قبل از کتاب تنبیةالامه نائینی، ما کتاب طبایع الاستبداد کواکبی را داریم که چهبسا نائینی نیز قدری مباحث خود را از آن اقتباس کرده باشد. مسئله زمان نائینی، مسئله استبداد حاکمان بوده است، طبیعتاً این اختصاص به نائینی ندارد، در کل غرب نیز این اتفاق دارد شکل میگیرد، نظامهای سلطنتی در غرب دارد به سمت مشروطهسازی و پاسخگوسازی و نظارتمندسازی سلطان و حاکم میرود و لذا با این منطق سراغ سازوکاری مانند انتخابات و نظارت میرود و این منطق کمکم به دموکراسیخواهی منجر میشود. گویا مقولۀ آزادیها و انتخابات و دموکراسی در سطح منطقه، اول به کشور ترکیه وارد میشود و از آنجا وارد سایر کشورهای اسلامی میشود. بهطبع فقیهان که در زمان مشروطه زندگی میکنند و با این مسائل مواجه هستند، نمیتوانند راجع به این قضایا ساکت باشند؛ لذا میبینید که در مشروطه نهفقط نائینی بلکه تقریباً همه فقها، در این قضایا ورود کردهاند. اگرچه دیدگاههایشان ممکن است متفاوت باشد یا نوع نگرششان متفاوت باشد، همه فقها با این مسئله مواجهه دارند بلکه نمیتوانند با این مسائل درگیر نشده باشند؛ چون مسئلۀ رایج و جاری زمانهشان است. مسئلهای است که همه مردم در فضای جامعه با آن مواجه هستند. لذا توقع و انتظار میرود که به آن پاسخ داده شود؛ به همین دلیل، فقها به آن توجه میکنند. مسئله زمان مشروطه یک نوع نگرش متمایز موضوعشناسانه است که مبنی بر مقوله مدرنیته است؛ زیرا مدرنیته منشأ تحولاتی در غرب شده مثلاً نوع نظام سلطنتی را به نظام مردمسالاری تبدیل کرد، نوع ساختار حکومتها را تغییر داد، خاستگاه مشروعیت حکومتها را از انتصاب به انتخاب تغییر داد، از سازوکاری مانند انتخابات، تحزب و تفکیک قوا استفاده کرده است، موضوعات جدیدی را به عرصۀ سیاست وارد کرده و این موضوعات هرکدام میتواند محل بحث قرار بگیرد.
انتخابات، حزب، تفکیک قوا، قانون اساسی، مرزهای ملی، پارلمان و مواردی از این قبیل که نسبت به هرکدام از اینها از فقیه پرسیده میشود و طبیعتاً فقیه نیز ضمن اینکه پیشزمینۀ این سؤالات را مدنظر قرار میدهد به تکتک این سؤالات پاسخ خواهد داد. لکن آنچه فقه مشروطه را مورد سؤال و چالش قرار میدهد، این است که پیشزمینه فقه مشروطه، مدرنیته است لذا آیا میتوانیم از این مؤلفهها که در بستر و زمینۀ مدرنیته مورد استفاده قرار میگیرد بهعنوان ابزار حکمرانی استفاده کنیم یا خیر؟ آیا میتوانیم مؤلفههای بدیلی در فقه شیعه داشته باشیم بدینصورت که مؤلفههای برخاسته از مدرنیته و ابزارهای حکمرانی مبتنی بر مدرنیته را در فقه شیعه بازخوانی و بازسازی و تولید کنیم؟ بهصورتی که بتوان آن را در قالب حکم اولی، به دین مستند کنیم؛ مثلاً مدلی مطلوب از تحزب یا از تفکیک قوا ارائه کنیم؟ مسئله محوری نائینی در زمان مشروطه دو چیز است: اول بحث استبداد حاکم و سلطان است که طبیعتاً نائینی با عنایت به استبداد سلطان قاجاری، و بهواسطه تجربه جهانی برآمده از غرب، حکم به مشروط شدن و مقید شدن سلطان میدهد و طبیعتاً نهادهایی را مثل مجلس، که در جاهای دیگر شکل گرفته است، برای نظارتمندی حاکم در نظر میگیرد و نکته دوم این است که نائینی به فراست درمییابد اگر حکم به نظارتمندی حکومت نکند و در این راستا استنباط نکند، نتیجۀ منطقیاش این میشود که بسیاری از مناطق کشور ذیل قراردادهای متعدد از کشور جدا میشود و به تعبیر فقها، بیضه اسلام مورد تعرض قرار میگیرد.
این دو نکته، یعنی بحث استبداد و بحث حفظ کیان اسلامی و بیضه اسلام، مرحوم نائینی را وادار میکند که به حوزه مشروطه وارد شود و طبیعتاً نظر خاص خودش را ارائه کند. بهطبع در همان زمان شیخفضلالله نیز متناسب با همان مسئله وارد میشود. مرحوم شیخفضلالله در آغاز با مشروطه موافقت میکند و میگوید که مشروطه امری مطلوب است و بهطبع بهتر از استبداد است، ولی وقتی جلوتر میرود، میبینیم که مسئله شیخفضلالله عوض شده و در مراحل بعد بیش از آنکه مسئله شیخفضلالله، استبداد باشد، مسئله روشنفکری و تبدیل نظام اسلامی به نظامی مبتنی بر سکولاریسم یا الحاد است؛ یعنی بعد از مدتی شیخفضلالله تلقیاش را عوض میکند و میگوید که مشروطه باید مشروعه باشد وگرنه مقبول نیست؛ زیرا وی در داخل کشور ایران زندگی میکند و آن مناسبتها و پس زمینهها و روشنفکرهای آن زمان را میبیند که سعی بر این دارند که در فرایند مشروطه، جامعه را بهسمت الحاد و بیدینی پیش ببرند؛ لذا برای شیخفضلالله دو مسئله ایجاد میشود مسئله مشروطه شدن برای برونرفت از استبداد و مسئله الحاد در فرایند مشروطه غیرمشروعه. شاید شیخفضلالله پیشبینی میکند که این فضا عملاً به یک استبداد دیگری منجر میشود چنانکه دربارۀ مشروطه عملاً همین اتفاق نیز افتاد، یعنی حوزۀ دینداری جامعه به حوزه ضد دین تبدیل شد ضمن اینکه استبداد نیز از بین نرفت بلکه شدیدتر هم شد. نکته همین جاست که اگر فقها با مسئلهای مواجهه میکنند؛ چون در یک زمانی، مسئلهای پررنگ میشود و مسئلهای جدید به عرصه میدان وارد میشود و محل ابتلا قرار میگیرد، طبیعتاً باید به آن پاسخ گفت. اگر در زمان گذشته مقولۀ مشروطه در پیامد مدرنیته غربی وارد کشور ایران میشود و فضای کشورهای اسلامی را دربرمیگیرد و به یک مسئله مبتلابه تبدیل میشود، این مسئله در زمان انقلاب اسلامی یک تحول بسیار عظیم و محل ابتلای بسیاری از مردم شده لکن با این تفاوت مواجه است که در مشروطه، این موج از غرب آمد و فقها مجبور بودند که رابطه دین اسلام با آن را تعیین تکلیف کنند و نسبت و تناسب خودشان را با آن تعیین کنند اما موج انقلاب اسلامی مقولهای بود که داشت از داخل ایران به کشورهای دیگر میرفت و یک مدل ارائه میکرد. طبعاً فقها چه آنهایی که موافقاند، چه آنهایی که در نحله و مکتب امام فکر میکنند و قلم میزنند و چه آنهایی که مخالفاند باز هم باید نسبت به این موضوع موضعگیری و تعیین تکلیف کنند و این یعنی اینکه فقه دارد متحول میشود و نسبت به مسائل روز جامعه خویش، تعیین تکلیف میکند. نه بهدلیل اینکه فقهای این عصر پرکارترند و بهترند بلکه مسئله زمانه، مسئله بزرگتری است و طبعاً انتظار و توقع نیز این است که پاسخ جدیتر، بهروزتر و عمیقتری به این موضوع داده شود؛ لذا نکته اینجاست که بحث فقه، اختصاص به زمان خاصی ندارد، تحول آن ناظر بر زمان خاصی نیست، بلکه تابع تحولات اجتماعی و تولید و بازتولید موضوعات جدید و در نهایت توقع و انتظار پاسخگویی متناسب با همان حجم از تغییرات و متناسب با نوع ابتلاء و کارایی و کارآمدی حوزه فقه نسبت به مسائل نوپدید است.
در خصوص عدالت و جمهوریت ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا از سمت فقه سیاسی میتوان آن را خوانش کرد و بین آنها رابطهای برقرار کرد، که باید گفت ضرورتاً اینگونه نیست. مقوله عدالت و جمهوریت یک مقوله انسانی است، مقولهای که همگان از آن درکی دارند؛ بنابراین عدالت یک مقوله پیشاشرعی است. ما حتی درمورد خداوند نیز وقتی از عدالت صحبت میکنیم، میگوییم خداوند خودش را به عدالت مقید کرده است و عدل را مقولهای پیشاشرعی تلقی میکند. حضرت امیرالمؤمنین (ع) تعبیری دارند: «فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الاَشْیَاءِ فِی التَّوَاصُفِ، وَ أَضْیَقُهَا فِی التَّنَاصُفِ»، حقیقت آن چیزی است که در وصف، وسیع است ولی در انصافورزی (یا همان عدالت) خیلیها برای نوع رفتارشان مدعی هستند. همگان عدالت را میپسندند و همگان عدالت را مقولهای مطلوب تلقی میکنند، حسن عدالت به تعبیری مستقل بالذات است؛ لذا نمیتوان گفت که مقولهای شرعی یا دینی است. همچنان که بحث آزادیها، بحث اختیار داشتن انسان نسبت به سرنوشت خودش را هم تعابیر دینی ما و هم تعابیر فطری و بشری اقتضا میکند. تعابیر دینی ما میگوید که «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم». از آن طرف نیز در مباحث غربی از آن به آزادیهایی اصیل و بهعبارتی خودبنیاد تعبیر میکنند. مقولۀ جمهوریت که ذیل آزادیها، حق انتخاب و حق تعیین سرنوشت از آن یاد میشود هم در منطق غرب و هم در منطق اسلام وجود دارد. عدالت نیز در منطق اسلام و هم در منطق غرب وجود دارد؛ اما مهم این است که مراد از عدالت چیست؟ خاستگاه عدالت کجاست؟ چون عدالت، بحث بسیار مفصلی دارد، عدالت را به مساوات معنا کردهاند، به تناسب و قرار گرفتن هر چیزی در جایگاه خودش معنا کردهاند، به اعتدال معنا کردهاند و هرکدام از اینها میتواند به تفاوت و تمایز منجر شود.
با وجود اینکه اصل عدالتخواهی و اصل آزادیخواهی (مشارکت مردمی در حوزه اختیارات زندگی خودشان است) از موارد مورداتفاق در جهان معاصر و حتی گذشته است اما نوع نگاه به آنها متفاوت است. بهعبارت دیگر، تلقی واحدی از عدالت وجود ندارد. عدالتی که در غرب از آن یاد میشود (البته غرب تاکید جدی بر عدالت ندارد برخلاف سوسیالیست که داعیه عدالت دارد) و داعیه آن را دارد این است که بههرحال محرومان هم به نوایی برسند یا در حوزه سیاست رأی همگان بالتساوی لحاظ شود، همه در برابر قانون برابر و از رأی مساوی برخوردار باشند.
در فقه شیعه طبیعتاً از یکسو باید ملاک و مرادش را از عدالت معنا کند یعنی از یک جهت خاستگاهش با خاستگاه غربی و شرقی متمایز شود. نکته دوم این است که عدالت در عرصههای مختلفی که در فقه ما وجود دارد مثلاً عدالت امام جماعت، عدالت قاضی، عدالت حاکم، عدالت شاهد و اینها با همدیگر نیز متفاوت است و باید درست معنا شود. از یک طرف، بعضاً عدالت را بهعنوان یک ملکه راسخه عندالنفس معنا کردهاند که مقوله باطنی میشود که بروز و ظهور خارجی دارد، در برخی از موارد در فقه از عدالت به تساوی یاد شده که یعنی همه باید از یک امکان برابر برخوردار باشند و در جایی دیگر از آن، به تناسب و تعادل معنا شده است. بهعبارت دیگر در هر جایی، از عدالت متناسب با زمینه خودش یاد شده است. چون عدالت را به «وَضْعُ كُلِّ شَيءٍ في مَوْضِعِه» یا «اِعْطاءُ كُلِّ ذي حَقٍّ حَقَّهُ» معنا کردهاند، اینکه چه چیزی در چه جایی مناسب هست باشد، این محل کلام است. اصل اینکه هر چیزی در جای خودش قرار بگیرد که عدالت باشد، مفروض است. اینکه به هرکسی به اندازه استحقاق خودش به او بدهند، مفروض است اما اینکه چه چیزی حق اوست، چه چیزی در چه جایگاهی باید قرار بگیرد، اینجا محل کلام است و طبیعتاً در اینجا باید به یک ملاکهای پیشینی مراجعه کنیم و باید براساس این ملاکهای پیشینی بگوییم که در اینجا مثلاً عدالت به این معناست که باید بین زن و مرد تمایز قائل شد؛ چراکه مثلاً در یک مسابقه ورزشی، رکوردهای آن با همدیگر سازگاری ندارد و همیشه به نفع مردها میشود و این ظلم به زن تلقی خواهد شد یا فیالمثل در بین مردها نیز همیشه وزنکشی میکنند تا بهدلیل وزن نسبت به دیگری اجحاف نشود؛ بنابراین در برخی از موارد، سنخ عدالت تساوی نیست و در برخی از موارد نیز سنخ عدالت تساوی است؛ یعنی همگان باید از حق برابر از قانون، از حق مساوی در امکانات زندگی و از حق برابر در اشتغال و زندگی و مسکن برخوردار باشند. البته منظور در اینجا در اصل حق و نه کمیت آن است. طبیعتاً باید این ملاحظه را داشت که ملاک هرکدام کجاست. آیا ملاک عدالت به تناسب است؟ به تساوی است؟ به اعتدال است؟ یا تابع ملاکهای پیشینی است؟
در حوزۀ عدالت سیاسی بحث مساوات و عدم تبعیض مفروض است. عدم تبعیض در حوزه امکانات دولتی یعنی به تساوی بودن، رانت نداشتن، به یک چشم نگریستن از مسائلی است که طبیعتاً بر مبنای آن میتوان گفت که در حوزه عدالت سیاسی عمدتاً بحث مساوات مطرح است. البته ممکن است استثنائاتی نیز داشته باشد. همگان حق رأی دارند، ولی زیر هجده سال ندارند. همگان از حق انتخاب شدن برخوردارند؛ اما کسانی که اعتقاد و التزام به مبانی دینی و ملی ندارند، این حق را ندارند. این در همه جوامع وجود دارد، استثنائاتی وجود دارد ولی فارغ از استثنائات و ضوابط، آن تساوی برای همگان وجود دارد.
در حوزه مشارکت سیاسی یا به تعبیر دیگر جمهوریت نیز از آغاز همگان دوست دارند که نسبت به زندگی خودشان سهیم باشند، مشارکت در سرنوشت خودشان داشته باشند و همواره نیز در طول زمان در این جهت تلاش کردهاند، اما اینکه آیا مردم از حق خودبنیاد در اداره جامعه برخوردار هستند یا اینکه باید ذیل حاکمیت الهی قرار داشته باشند و براساس اقتضائات حاکمیت الهی از حق تعیین سرنوشت برخوردار باشند، اینکه حاکم بر جامعه را خدا مشخص میکند، مردم از او حمایت میکنند یا مردم باید او را انتخاب کنند، همه از مباحثی است که طبیعتاً در حوزه مبانی دینی محل کلام و بحث است و ادله مختلفی هم برای هر کدام ارائه شده است که فعلاً محل بحث نیست. مهم این است که ما در حوزه جمهوریت باید به مبانی خودمان مراجعه کنیم. نمیشود که ما در فضای هنجارهای دینی، اسلامی و شیعی قرار داشته باشیم، اما از ملاکهای مادی و ملاکهای جامعه لیبرالیسم استفاده کنیم. طبیعتاً هنجارهایی که در غرب وجود دارد آنها را به این ملزم میکند که از مشارکت سیاسی و جمهوریت بدون خدا یاد بشود، و بهتبع هنجارهای ما اقتضا میکند که این مشارکت ذیل دین و ارزشهای دینی قرار داشته باشد و ذیل آنها معنا بشود.
نکتۀ محوری این است که حکومتها فارغ از موارد پیشینی و ارزشها، باید از پایایی، یعنی بقا و استمرار، برخوردار باشند. بقای حکومتها معمولاً در گرو رفتارهای حاکمان و کارگزاران است. یعنی اگر یک حکومتی بر پایۀ عدالت بنیان نهاده نشده باشد و در آنجا ظلم، تبعیض، نابرابری و فساد وجود داشته باشد و از طرف دیگر پیشفرض حکومت نادیده انگاشتن حضور مردم و بهعبارت دیگر استبدادمحوری باشد، این حکومت درنهایت و در طولانی مدت امکان استمرار نخواهد داشت. به همین جهت عنصر جمهوریت و عنصر عدالت نهفقط در حوزه مبانی، بلکه در حوزه هنجارهای بومی نیز در پایایی و کارآمدی نظام مؤثر هستند و باید آن را بهگونهای بازخوانی کرد که نظامها را از استمرار و پایایی باز ندارد و بقای آنها را تضمین کند.
طبیعتاً این مقوله هم در هر جامعهای باید متناسب با خودش معنا شود نه به این معنا که عدالت را بر پایۀ خواست مردم بازخوانی کنیم، نه به این بهانه که جمهوریت را براساس اراده مردم تنظیم کنیم، بلکه بر این اساس که ما مبانی پیشینی داریم و این مبانی، برای ما در حوزۀ عدالت و جمهوریت احکامی صادر میکند که در راستای کارآمدی نظام و پایایی آن است و آن را تضمین میکند. یک نظام هم باید در مرحله ایجاد حکومت و اصل تأسیس حکومت به این دو عنصر مستند باشد و هم این دو عنصر بتوانند در مرحله بقا، پویایی و پایایی نظام را تضمین کنند.
در خصوص تمایز فقه سیاسی شیعه با سایر نحلهها دربارۀ عدالت و جمهوریت نیز حرفهای زیادی برای گفتن وجود دارد. برای نمونه در خصوص فقه اهل سنت و نستبش با این مقولات باید گفت که در ادبیات اهل سنت، چون بعد از پیامبر عمدتاً قائل به رأی و نظر مردم شدند و اختیارات الهی را به مردم در حوزۀ جمهوریت و مردمسالاری تفویض کردند؛ لذا شاید قیودات فقه شیعه را نداشته باشند؛ اما چیزی که اتفاق میافتد، این است که در فقه اهل سنت، آنها در حوزه جمهوریت با آن موازین نیز ارتباطشان کمتر میشود. بهعبارت دیگر، ما از عدالت و جمهوریت فارغ از اسلامیت صحبت نمیکنیم، بلکه جمهوریت آن، برآمده از اسلامیت ماست؛ جمهوریتی که بهتعبیر رهبری ذیل مردمسالاری دینی معنا میشود و چیزی نیست که ما آن را از غرب گرفته و اسلامیزه کرده باشیم. بهطبع بر این اساس، ما در فقه شیعه بهازای اسلامیت، همواره جمهوریت و نقش مردم را داشتهایم؛ لذا همانگونه که پیامبر(ص) هیچگاه مردم را به اجبار مسلمان نکردند و حکومتشان را بر زور بنا نکردند، امیرالمؤمنین(ع) نیز به اجبار این کار را نکردند و به زور از مردم بیعت نگرفتند. جمهوری اسلامی نیز همین روند را دنبال کرد. در حالی که ما در نظامهای اهلسنت میبینیم که اینها منطق تغلب را دارند؛ یعنی اگر کسی به زور بر مردم غلبه کرد و حاکم آنها شد، مردم باید او را مشروع بدانند و از او اطاعت کنند؛ بنابراین با وجود اینکه آنها رویکرد انتصابی ندارند و عمدتاً رویکرد انتخابی را پیشه کردند، در حوزههایی که مبانی آنها اقتضا میکند، مثل تغلب، عملاً با اشکال مواجهاند.
در حوزۀ عدالت نیز، فقه شیعه عادتاً عدالتمحور است. آنقدر که عنصر عدالت در فقه شیعه کاربرد داشته و مورد تأکید است، در فقه اهلسنت با همه قرائتهایی که در آن وجود دارد، بر آن تأکید نشده است؛ لذا عدالتمحوری و رویکرد عادلانه را بیشتر از فقه شیعه میتوان انتظار داشت تا فقه اهلسنت. چهبسا جمهوریت را نیز به همین وزان بتوان لحاظ کرد به اعتبار اینکه عملاً ما منطق تغلب، کودتا، استبداد را همواره نفی کردیم، اما اینها در سالیان متمادی در حکومتهای استبدادی زمانهای گذشته توسط اهل سنت عملاً توجیه شده است.
فارغ از این بحث در بحث مبانی فلسفی، از یک طرف باید گفت که فقه با فلسفه دو مقوله جداست، دو رویکرد جدا دارد و نمیشود فقه را فلسفی کرد یا حتی فقه را کلامی کرد؛ اما از طرف دیگر در ترتب علوم، حوزههای فلسفه و حوزه کلام رتبۀ مقدمی نسبت به حوزه فقه دارند؛ یعنی مبانی در حوزه فلسفه و کلام تبیین میشود و بعد در حوزه رفتار در حوزه فقه قرار میگیرد. البته مراد نیز این نیست که ما هر چیزی را که فلاسفه و متکلمین با هر روشی یا منطقی به دست میآورند، به آن ملتزم باشیم، بلکه باید در حوزه کلام هم (عمدتاً کلام و فلسفه کمتر) بتوانیم با رویکرد استنباطی و اجتهادی مبنا را فهم کنیم و فقه را بر آن بنا کنیم نه اینکه هرکسی به هر وجهی و به هر علتی در حوزۀ کلام حکمی کرد، فقه خودش را به انجام آن مقید بداند مگر اینکه با رویکرد استنباطی، اجتهادی و روششناسی محکمی که فقه شیعه دارد به آن عمل کرده باشد. در حوزه فلسفه یک قدری البته، نه فلسفه بلکه حکمت؛ مثل آن چیزی که در حکمت متعالیه مرحوم ملاصدرا داریم که فلسفه عمدتاً به نقل و وحی نزدیک میشود و به روایات استناد میکند. همچنین میتوان در حوزه فقه از دو نکته عدالت و جمهوریت استفاده کرد؛ چنانکه در ملاصدرا این قضیه وجود دارد. امتداد فلسفه سیاسی ملاصدرا میتواند به جمهوری اسلامی یا به فقه سیاسی شیعه منجر شود که شواهد و علامتهایی از آن وجود دارد و البته در بحث حکمت سیاسی متعالیه محققانی هم دارند روی این موضوع کار میکنند و امتداد فلسفه، البته حکمت، را برای حوزه فقه و فقه سیاسی و فقه حکومتی قائل میشوند. لذا میشود برای آن امتدادی فرض کرد به شرط اینکه امتداد حوزه فلسفه و کلام براساس روششناسی حوزهها و اجتهاد باشد و نیز به شرط اینکه فلسفه در حوزه حکمت الهی باشد، نه فلسفه به ما هو فلسفه که فقط تعقل هست و در آن وحی راه ندارد.
ممکن است با این سؤال نیز روبهرو شویم که آیا فقه سیاسی شیعه کلان ایدهای برای بالا بردن عاملیت و مشارکت سیاسی مردم و توان بخشیدن به نیروی رهبری جامعه و خود حکمت الهی دارد یا خیر. باید در نظر داشت که ما از یک جهت مبانی و از طرف دیگر، راهبر و از سویی نیز با مردم مواجهیم. در همۀ زمانها اینگونه بوده است همان طور که در گذشته میگفتند که در حوزه فقه از یکسو مجتهد هست و از سوی دیگر، مقلد، حالا و امروزه تعبیر این است که هم مبانی و ساختار وجود دارد، هم رهبری وجود دارد و هم مردم، که این سه تعبیر را میتوان بازسازیشدۀ تعبیری دانست که در گذشته نیز وجود داشته است؛ اینکه نسبت مردم با دو حوزه دیگر چیست؟ اینکه آیا مردم باید معتقد باشند تا حامی ولایت و رهبری باشند؟ اینکه برای مردم در جایگاه حقوقی چه جایگاهی تعیین شده است؟ آیا مردم از حق حاکمیت بالذات برخوردارند؟ آیا مردم در فعلیتبخشی به حاکمیت مشروع سهم دارند؟ آیا حق مردم در عرض حق خداوند قرار دارد، یعنی مقبولیت و مشروعیت در عرض هم قرار دارند یا مشروعیت در حوزه مقدم و مقبولیت در حوزه متأخر است یا بهعبارت دیگر مشروعیت مقوله انتصابی و الهی است و مردم در تولی و حاکم کردن حکومت و استقرار، تثبیت و استمرار او نقش دارند؟ اینها مباحث عمدهای است که در فقه مطرح شده است و در نظریه انتخاب، نظریه انتصاب، نظریه دوگانه، نظریه مردمسالاری، بحث خلافت الهی و در انواع و اقسام دیدگاههای امام خمینی تا مرحوم نائینی و مقام معظم رهبری و شهید صدر و مرحوم شمسالدین و حتی آقای منتظری و دیگران بحث شده است. نکته اینجاست که حتماً ایدههای مفصلی وجود دارد که جایگاه مردم را نسبت به دو عنصر دیگر تعیین میکند ولی باید براساس مبانی صحبت کرد و طبیعتاً باید در هرکدام از این مبانی، نسبت و تناسب را احراز کرد. برای نمونه، آنگونه که براساس مبانی خلافت عمومی انسان شهید صدر استنباط میشود، نمیتوان براساس نظریه انتخاب آقای منتظری اینگونه رفتار کرد یا ولایت عامه امام بهگونهای و ولایت مطلقهاش بهگونهای دیگر است.
پایان سخن اینکه جایگاه مردم هیچوقت در فقه شیعه نادیده انگاشته نشده است و همواره بر نقش و تأثیر مردم در تعیین سرنوشتشان به رسمیت شناخته شده و حتی نسبت به آن تحریک و تهییج شده است که مردم باید سرنوشت خودشان را خودشان تعیین کنند، ولی اینکه این در چه گستره و محدودهای میگنجد و در دل چه نظریهای قرار میگیرد، طبیعتاً باید نظریهها را بازخوانی کرد و از دل آن مجموعه نظرات آن دیدگاه مختار را ارائه داد.