عضو هیئتعلمی پژوهشکدۀ فرهنگ و هنر اسلامی
برای نامیدن وقایع اعتراضی در ایران به وصفی علمی، محتاج آنیم تا راهی به فهم آن بیابیم. این فهم را باید در لحظاتی جست که مواضع له و علیه در قبال آن پرشورتر است و طلب حق و عدالت یا نفی ظلم در آن آشکارتر. چه آنچه بر خاطرۀ عمومی نقش بسته و چه مطالعاتی که به تحلیل دادههای فضای مجازی پرداخته بیهیچ تردیدی لحظۀ بروز آنچه را که خشونت تلقی میشود به ما نشان میدهد. آدمی حتی هنگامی که به دلایلی طرفدار خشونت است، بهراحتی خود را در معرض اقدام بدان قرار نمیدهد یا حتی عبور از هر مرزی در اعمال خشونت را برنمیتابد. در هر دو سوی ماجرا - یعنی طیفی از مردم، دول متخاصم و نهادهای بینالمللی از یکسو و در آنسو طیف دیگری از مردم و حاکمیت - خشونت به دو گونۀ مشروع و نامشروع تقسیم شده است. اما مبنای این تقسیم دوگانه چیست و چگونه میتوان خشونتی را مشروع یا نامشروع قلمداد کرد؟
در وهلۀ اول به نظر میرسد این قانون است که مرجع تعیین و تأیید مشروعیت خشونت است. زور قانون به این دلیل پذیرفته میشود که در آن خشونت بهدنبال تحقق عدالت است یا اعمال خشونت همان اجرای عدالت دانسته میشود؛ این است که خشونت قانون را از خشونت طبیعت تمایز میبخشد و آدمی را چونان موجودی صاحب فرهنگ از ساحت طبیعت برمیکشد. دولت مجری و حافظ قانون و پلیس مرجع اعمال خشونت قانونی است، اما هم در ایران (چنانکه در وقایع اخیر اینگونه بود) و هم دیگر کشورها پیش آمده که این خشونت از سوی گروهی از مردم یا بهشکلی سلبی محکوم و نامشروع بوده یا فراتر از آن با ارجاع به برخی قوانین بینالمللی و قیاس با آنها مطابق با حقوق بشر دانسته نشده و عاملان آن باید مطابق قوانین بینالمللی مجازات شوند. گویی در شرایطی خشونت قانون عین بیعدالتی است. اما آیا قانون، عدالت و دولت بهمثابۀ مجری قانون واجد قواعد، روالها یا سازکارهایی هستند که یک بار برای همیشه کشف یا وضع شدهاند و چونان امری ازلی و ابدی برقرار خواهند بود؟ به دیگر سخن، آیا قانون محتاج بر پا داشتن نیست و قانونی که اقامه شده ممکن است روزی بیاعتبار شود؟
در نگاهی گذرا، تاریخ حیات بشر بر زمین را آکنده از فروریختن قوانین و ظهور و سقوط دولتها مییابیم. گویی سخن از نیرویی است که چون ستونی قانون بر آن تکیه زده و به تعبیری مسئولیت آن را بر عهده گرفته است یا از آن سر باز میزند. به تعبیر «ماکس وبر» در جهان افسونزداییشده این مسئولیت یکسره بر دوش آدمی است و نمود آن در سیاست است. هنگامی که ارزشهای متعالی از این جهان رخت بربستند و خداوند - حتی از آن جهت که نقص او پنداشته میشد - از مداخله در امور این جهان برکنار شد دیگر هر ایدۀ جهانی فارغ از سلطۀ انسان بر انسان، ایدهای ناکجاآبادی بود؛ زیرا دیگر انسان بود که باید سرنوشت خود را تعیین میکرد و در این مسیر گریزی از سلطۀ بر دیگری نبود. اخلاق غایات مطلق، همچون اخلاق مسیحی، در کار نبود تا انسان را فارغ از پیامد عملش موظف به انجام اعمالی بداند، بلکه هر عملی تنها از پس پذیرش مسئولیت پیامدهای آن موجه مینمود.
وبر در درک راززداییشدۀ خویش از دولت مدرن نیز آن را نوع خاصی از سازواره یا ابزار سیاسی میداند که «قادر است به اتکای کنترل خویش بر وسایل اداری انحصار استفادۀ مشروع از زور فیزیکی و خشونت را به اختیار درآورد». این استفادۀ مشروع از ابزار اداری برای اعمال زور در یک پهنۀ سرزمینی معین رخ داده و حق خشونت فیزیکی تاآنجاکه دولت روا میدارد، به سازمانها یا افراد تعلق میگیرد. هیچیک از انواع سلطۀ انسان بر انسان اعم از اشکال سنتی، حقوقی - بوروکراتیک یا کاریزماتیک از سازوبرگ اداری بینیاز نیست، اما در این میان سلطۀ بوروکراتیک همچون نمود عقلانی شدن امور در جهان مدرن اهمیت ویژهای دارد.
در شرایط گذار از جامعۀ اشرافی به جامعۀ دمکراتیک، بوروکراسی محملی برای کاهش قدرت نجیبزادگان از طریق فرایند عقلانی شدن یا افسونزدایی دائمالتزاید امور بود؛ چراکه اقتضای اولویت و ضرورت حداکثرسازی سود در فرایند بسط سرمایهداری و اکونومیزه شدن جهان کنونی - در آغاز - بهمثابۀ یک تکلیف دینی کاهش قدرت بلندپایگان و غیرشخصی شدن امور بود. از سوی دیگر، این اتفاق مولد تنشی بنیادین با خود دمکراسی بود؛ زیرا با گسترش بوروکراسی شخصیتهای اداری جا را برای رهبران سیاسی و اساساً شکلگیری «شخصیت» سیاسی شهروندان تنگ میکردند؛ بنابراین گسترش بوروکراسی زمینۀ تغییر شکل دمکراسی بهشکل تودهای آن بود.
سرمایهداری سیاست را به محاق میبرد و حکومت قانون در قامت بوروکراسی ابزار آن برای اعمال خشونت در راستای اهداف عقلانی نظام سرمایه بود. در این میان، توجه خاص وبر به اقتدار کاریزماتیک از آن رو بود که امیدی به آن برای حیات دوبارۀ انسان در این جهان متخصصان بیروح یافته بود. سیاست در چنین جهانی سخت و ملالآور است و بیتردید کسی از عهدۀ آن برمیآید که به استقبال ناپایدارترین امیدها برود و ناممکنها را برای دست یافتن به ممکنها بیازماید. قهرمانی که چنین خطر میکند آنچنان شایستگی دارد که گروهی به او ایمان آورند. در تمامی رخدادهای بزرگ تاریخی و انقلابها ردپای حضور چنین مردانی به وضوح قابلرؤیت است. به این معنا اقتدار کاریزماتیک نه گونهای از اقتدار در عرض دو گونۀ دیگر بلکه بنیاد آن دو است، چنانکه حتی بوروکراسی و سرمایهداری چونان مظهر عقلانی و قانونی شدن امور متکی به رهبران دینی پروتستانتیسم در هیئت یک قهرمان است. درعینحال چنین نیست که با افول کاریزما، که به گفتۀ وبر امری گذرا و ناپایدار است، آثار آن یکسره محو شود و روزمرگی جای آن را پر کند، بلکه تاریخ پس از خود را در روزمرگی خویش دگرگون کرده و به پیش و پس از خود تقسیم میکند. اینگونه است که سیاست چونان نیرویی قانون را بر پا میدارد و با خطر کردن مسئولیت آن را به عهده میگیرد؛ چراکه جهان آنچنان استوار نیست که بیخطر کردن بتوان زیر سقف آن آسایید.
بااینهمه انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی(ره) را میتوان آخرین تلاش انسان برای احیای «امر سیاسی» یا آخرین تلاش برای احیای انسان در جهانی دانست که سیاست در آن تنها به کارسالاران جهانی سپرده شده و هر نیروی تازۀ سیاسی که سر برآورد آن را به حکم قانون و حقوق بشر و به کمک ابزارهای دولت جهانی یا همان نهادهای بینالمللی مشمول خشونت قانونی میداند و او را مستحق هر صورتی از مجازات اعم از جنگ نظامی، تحریم اقتصادی و هجمۀ رسانهای معرفی میکند. چهبسا وجود همین نیرو در انقلاب اسلامی است که فوکو را (که مرگ سیاست را در جهان مدرن دریافته بود) اینگونه شیفتۀ خویش کرد و از آن با نام «معنویت سیاسی» و «ظهور ارادۀ جمعی» یاد کرد.
اما آنچه دربارۀ ملازمت سیاست و خطر و بهنوعی به ایمان به ناممکنها گفته شد، نباید محملی برای تفسیر اقتدار کاریزماتیک بدانگونه باشد که گویی چنین رهبری میآید و نظم موجود را ویران و نظمی تازه بنا میکند، بلکه او و پیروانش چنین خواهند کرد. سیاست با این اعتبار یکسره ایمان است؛ زیرا باید تنش میان امر مقدس (یا آنچه چونان هدف ناممکن مقدس شمرده میشود) و امر اینجهانی را با خود حمل کند و قبول این خطر بر عهده گرفتن مسئولیت همان امری است که شالودۀ هر نظم و قانونی بر آن استوار میشود. اما خطاب این ایمان تنها با رهبران نیست. رهبران کسانی هستند که مؤمنان، خود را در چهرۀ او مییابند در آن حال که فراتر از خویشتنشان ایستاده و گویی با نظر به او فرارفتن از خویش را به تماشا نشستهاند، اما آنها خود مخاطب ندای ایماناند؛ ازاینرو آنها در این پیروی نه چون یک برده یا کارمند یا کارشناس بلکه بهمثابۀ یک شخصیت سیاسی عمل میکنند. در همین استقلال خصلتهای امر سیاسی آشکار میشود که از دشواریهای استمرار راه سیاست است. رهبران تنها آغازگرند و مخاطرۀ آنان در مسیر آرمان خویش دعوتی است برای پیروان که حال باید با پای خود گام در این راه نهند. در این تصمیم دامنۀ بیکرانی از کنشها و واکنشها پدیدار میشود که زمینۀ شکنندگی امر سیاسی اما ضرورت بقای آن است و همین است که سیاست به مراقبهای دائمی در دل صحنهای بدل میشود که باید همواره آن را سنجید.
امر سیاسی، امر پیشبینیناپذیر است؛ زیرا دل به دریای ایمان و عدم قطعیت میسپارد و با فهم ناتمامیت ذاتی انسان جز این چارهای نیست. با درک این ناتمامیت هر آنکه عمل میکند همواره مقصر است و همین است که موجب میشود تا رهروان طریق سیاست با یکدیگر عهد ببندند و این بیبنیادی را تاب آورند. اما در این عهد بستن هنگامی که خطایی در آن مراقبه رخ میدهد سیاست روی دیگر خویش را نشان میدهد و آن برگشتناپذیری است. این بخشایش (بهعنوان یک امر سیاس) است که آن برگشتناپذیری را تمهید میکند تا جاماندگان را دوباره به دیگران ملحق کند. نمونۀ اعلای خیزش اینگونۀ سیاسی با تمام ویژگیهای که برای آن برشمردیم هشت سال دفاع مقدس است و چهبسا تاآنجاکه باید، نپایید و این خود نیز از ابتلائات این راه است و این راه از اساس عین ابتلاست.
پس از جنگ بود که انگار امر سیاسی از تپش افتاد و با اینکه تلاش شد تا راهی تازه بر آن گشوده شود، این اتفاق آنچنان که به آن محتاج بودیم رخ نداد و سیاست معنایی تازه و از پیش موجود یافت. دیگر راه نرفتهای در کار نیست، بلکه باید راهی را رفت که دیگران پیشتر از آن گذر کردهاند و این برای شما امنتر است، باشد که رستگار شوید. این سیاست از پیش موجود موقعیتی از پیش تعریفشده نیز برای ایران در نظر گرفت که دقیقاً منطبق با نیازهای همان نظام سرمایه بوده است. در این منطق سیاست جایی ندارد؛ زیرا آنان که موقعیتی در میان فرادستان نیافته باشند یا در زمرۀ خامفروشاناند یا بازار مصرف یا صاحب نیروی کار ارزانقیمت یا همزمان تمامی اینها. چیزی بیرون از فرایند کالاییشدن، معنا و موجودیت ندارد که اگر داشته باشد بهسرعت هدم یا ادغام میشود.
سر باز زدن از این مناسبات است که به تولید معنای سیاسی میدهد. در واقع ایدۀ اقتصاد مقاومتی بیش و پیش از آنکه سود اقتصادی داشته باشد دستاوردی سیاسی دارد، اگرچه در جهان کنونی روشن نیست ملتی که سیاست نداشته باشد صرفاً با اقتصادش تا کجا در جامعۀ جهانی پذیرفته میشود و چه بسیار ملتها که پس از تهی شدن منفعت اقتصادی دیگر گویی در این جهان حضوری ندارند، مانند قارۀ آفریقا که اگر هم چیزی برای عرضه دارد اکنون رونقبخش محافل صنعت فوتبال در اروپاست. اوکراین را باید آخرین نمونه از کشورهایی دانست که در فقدان سیاست به پیشگاه منافع گلوبالیسم قربانی میشود و دور نیست آن روزی که شاهد باشیم حتی چیزی از جغرافیای آن باقی نمانده باشد.
اما آیا آنچه گفته شد توضیحی برای معنای خشونت در جامعۀ کنونی ایران است؟ با طرح دوبارۀ سیاست از پیش موجود (که در حقیقت دیگر سیاست نیست) بوروکراسی ناقصالخلقۀ ایران راهی به صلاح نیافت و برای بقای خویش دوباره بر درآمد خامفروشی تکیه کرد؛ اینگونه از یکسو نیاز خویش به کار مولد برای تأمین هزینههای دولت را منحل و مسیر جاری شدن سیاست در نهاد تولید را کور کرد و از سوی دیگر، زمینۀ تدریجی ظهور شکلی از دمکراسی تودهای را پدید آورد که تنها راه خود به صحنۀ سیاست را صندوق رأی مییافت. البته در همین دوران نیز نیروی سیاست درونی ملت گاهی فوران میکرد و تلاش میکرد مسیر تاریخ را تغییر دهد، اما دولت کمتر پای مردم را به سیاست میگشود و پارادوکس جمهوری اسلامی به همین صورت رخ میداد؛ درحالیکه میبایست برای تحقق آرمانهای انسانی انقلاب اسلامی طرحی از یک اقتصاد سیاسی مولد که صحنۀ مشارکت ملت در ساخت ایران است پیش کشیده میشد اقتصادِ روی زمین جمهوری اسلامی آن را به کشوری نرمال تبدیل میکرد که ساختار اقتصادی آن بهدلیل وضع از پیش معین و محدود بازار نفت اجازۀ حمل آرمانهایی را که ساختار سیاسی دنبال آن بود، نمیداد. حتی در مواردی که با فداکاریهای بیمانند مردی چون قاسم سلیمانی جغرافیایی تازه برای خود خلق کرده است، به دشواری میتواند آن را در پیوندی استراتژیک با خود به حساب آورد.
در چنین صحنهای به نظر میرسد دولتها مدام از مسئولیت سیاست چونان ستون خیمۀ نظم و قانون طفره رفتهاند و از قضا با پنهان شدن پشت نام دولت خدمتگزار از مسئولیت خطیر دعوت مردم به صحنۀ مشارکت و ساخت ایران شانه خالی کردهاند. وقتی دیگر سیاست روحی تازه در کالبد بیرمق اقتصاد نمیدمد؛ اولاً معنای سیاسی زیست انسان ایرانی که با انقلاب جلوه پیدا کرده تباه میشود و ثانیاً چنانکه وضع موجود گواه آن است تحریم، شریانهای بقای بوروکراسی نفتی را قطع میکند و دیگر حتی ظاهر شدن در هیبت دولت خدمتگزار نیز ممکن نیست؛ چراکه دیگر چیزی برای ارائۀ خدمت به مردم باقی نخواهد ماند. وضع موجود از پایان منابع خدمت حکایت دارد، اما میبینیم که دولتها هنوز تمهیدی بر گفتار و ارادۀ سیاسی خویش برای ائتلاف با مردم نکرده و آنان را به آینده امیدوار نمیکنند. بیآنکه بخواهیم وارد مباحث مصداقی درمورد گونههای خشونت موجود در وقایع اخیر شویم، آیا نباید خشونتِ بخشی از جامعۀ ایران را در کلیت آن بهدلیل فرصتهای ازدسترفتۀ سیاسی بدانیم؟
نظر به شرح نسبت میان سیاست، قانون و خشونت و وضعی که این سه در ایران پیدا کردهاند، میتوان صدای اعتراض مردم را شنید و تمهید آن را مهمترین وظیفۀ دولت دانست، اما همین تمهید مستلزم بهره گرفتن از آن فرصتهای سیاسی باقیماندهای است که جمهوری اسلامی را همچنان بر پا نگاه داشته که اگر چنین نبود در همین دوسه ماهی که گذشت غرب با آن هزینههای هنگفت در این میدان «جنگ ترکیبی» قاطبۀ مردم را با خود همراه میکرد. عدم وقوع این رخداد بهمنزلۀ آن است که مردم هنوز به آن امکانهای سیاسی امید دارند و این امید بنیۀ پاسداشت قانون است. پلیس پاسدار است تا مردان علم و سیاست دوباره راهی برای تحکیم اساس سستشدۀ سیاست بیابند.