صفحات
شماره چهار - ۰۱ اسفند ۱۴۰۱
برداشت اول - شماره چهار - ۰۱ اسفند ۱۴۰۱ - صفحه ۴۲

رقابت اجتناب‌ناپذیر آمریکا و چین چگونه می‏تواند تراژدی بزرگ سیاسی به بار آورد؟

هزینۀ اجتناب از رقابت1

یک انتخاب بزرگ در کار بود. سه دهه قبل، جنگ سرد در حالی پایان یافت که ایالات متحده پیروز و به این ترتیب، آمریکا تنها قدرت بزرگ جهان شده بود. سیاست‌گذاران ایالات متحده، جهان را در جست‌وجوی هر تهدیدی بررسی کردند و به نظر می‌رسید که دلیلی برای نگرانی نداشتند، به‌خصوص در چین، کشوری ضعیف و فقیر، که برای بیش از یک دهه در مقابله با اتحاد جماهیر شوروی، در کنار آمریکا قرار گرفته بود، اما برخی نشانه‌های نگران‌کننده در میان بود: چین تقریباً پنج برابر ایالات متحده جمعیت داشت و رهبرانش به استقبال اصلاحات اقتصادی رفته بودند.

جان جوزف مرشایمر/
استاد علوم سیاسی دانشگاه شیکاگو و مبدع نظریۀ رئالیسم تهاجمی در روابط بین‏الملل

مترجم: احسان هنرجو

 

جمعیت و ثروت، عناصر اصلی لازم برای ساخت قدرت نظامی هستند؛ بنابراین یک احتمال جدی وجود داشت که چین در دهه‌های آتی به‌نحو چشمگیری قدرتمندتر شود. ازآنجاکه یک چین قوی‌تر بدون شک موقعیت ایالات متحده را در آسیا و احتمالاً فراتر از آن به چالش می‌کشید، گزینۀ منطقی برای ایالات متحده روشن بود: کند کردن سرعت رشد چین. اما آمریکا به‌جای این کار، رشد چین را تشویق کرد و دربارۀ پیروزی اجتناب‌ناپذیر لیبرالیسم و منسوخ بودن درگیری قدرت‌های بزرگ فریب نظریه‏های اشتباه را خورد. دولت‌های دمکرات و جمهوری‏خواه هم سیاست همکاری را دنبال کردند و همین رویه به چین کمک کرد تا ثروتمندتر شود. واشنگتن سرمایه‌گذاری در چین را حمایت و از ورود چین به سازمان تجارت جهانی استقبال کرد؛ زیرا تصور می‌کرد چین به یک دمکراسی صلح‌طلب تبدیل خواهد شد و در نظام بین‌الملل، که رهبری‌اش با ایالات متحده است، تنها یک سهم خواهد داشت. البته این رؤیا هرگز به واقعیت بدل نشد. چین، نه‌تنها ارزش‌های لیبرال را در خانه و وضع موجود را در خارج نپذیرفت، بلکه همزمان با اوج‌گیری‌اش، سرکوبگر و بلندپرواز شد.
همکاری‏ها نه‌تنها هماهنگی بین پکن و واشنگتن را تقویت نکرد، بلکه در پیشگیری از رقابت نیز شکست خورد و پایان چیزی را که «لحظۀ تک‏قطبی» خوانده می‌شد، تسریع کرد. امروز چین و ایالات متحده در وضعی که می‌توان آن را جنگ سرد جدید نامید، قفل شده‌اند؛ رقابت امنیتی شدیدی بر همۀ ابعاد روابط آن‌ها تأثیر گذاشته است. این رقابت برای سیاست‏گذاران ایالات متحده آزمونی دشوارتر از جنگ سرد قدیمی است؛ زیرا به‌احتمال زیاد چین رقیب قدرتمندتری از اتحاد شوروی در زمان اوجش است و احتمال بیشتری وجود دارد که این جنگ سرد، به جنگ گرم تبدیل شود.
هیچ‌کدام از این مسائل نباید عجیب باشد. چین دقیقاً همان‌گونه عمل می‌کند که با نگاهی واقع‌گرایانه می‌شد پیش‌بینی کرد. چه کسی می‌تواند رهبران چین را برای اینکه می‌خواهند بر آسیا سلطه داشته باشند و قدرتمندترین کشور جهان باشند سرزنش کند؟ و امروزه ایالات متحده نیز همان‌گونه عمل می‌کند که منطق واقع‌گرا پیش‌بینی کرده است. آمریکا که مدت‌ مدیدی است دیگر با ظاهر شدن هژمون‌های منطقه‌‌ای مخالف است، چین را تهدید مستقیم می‌بیند و مصمم است که اوج گرفتن آن را متوقف کند. نتیجۀ گریزناپذیر تداوم این وضعیت، رقابت و تنش است. تراژدی سیاست قدرت‌های بزرگ از این قرار است.
آنچه قابل‌پیشگیری بود، سرعت و میزان رشد فوق‌العادۀ چین است. اگر سیاست‌گذاران ایالات متحده در آن لحظۀ تک‌قطبی از دیدگاه «سیاست‌های موازنۀ قدرت» به موقعیت نگریسته بودند، می‌کوشیدند رشد چین را کند کنند و فاصلۀ قدرت بین پکن و واشنگتن را به حداکثر برسانند. از وقتی چین ثروتمند شد، جنگ سرد بین چین و آمریکا اجتناب‏ناپذیر شد. همکاری با چین شاید بدترین اشتباه راهبردی بوده که یک کشور در تاریخ معاصر انجام داده است؛ هیچ نمونۀ مشابهی از یک قدرت بزرگ وجود ندارد که فعالانه به رشد رقیبش کمک کند! و اکنون دیرتر از آن است که بتوان در این باره کار زیادی انجام داد.

کمی پس از جدایی چین و شوروی در دهۀ 1960، رهبران آمریکا خردمندانه برای جذب چین به نظم غربی وارد عمل شدند و کمک کردند که چین از نظر اقتصادی رشد کند. آن‌ها استدلال کردند که یک چین قوی‏تر، بیشتر قادر خواهد بود در مهار و محدودسازی اتحاد شوروی یاری‏رسان باشد، اما جنگ سرد که به پایان رسید، این سؤال مطرح شد که سیاست‌گذاران آمریکا که دیگر برای مهار شوروی به چین نیازی نداشتند، باید در برابر این کشور چه رویکردی داشته باشند؟ سرانۀ تولید ناخالص ملی این کشور یک‌هفتادوپنجم ایالات متحده بود، اما با توجه به امتیاز جمعیت چین، چنانچه اقتصادش در دهه‌های آتی به‌سرعت رشد می‏کرد، فقط با تکیه بر قدرت اقتصادی خود می‏توانست ایالات متحده را کنار بزند. به‌عبارت ساده‏تر، عواقب ثروت‌اندوزی فزایندۀ چین برای تعادل قدرت در جهان بسیار شدید بود.
از دیدگاهی واقع‏گرایانه، چشم‌انداز ظهور چین به‌عنوان یک غول اقتصادی یک کابوس بود و این می‏توانست به معنای پایان نظام تک‌قطبی باشد؛ یک چین ثروتمند، بدون شک، یک ارتش قوی می‌ساخت، همان‌طور که همۀ کشورهای پرجمعیت و ثروتمند بدون استثنا قدرت اقتصادی‌شان را به قدرت نظامی تبدیل کرده‌اند. شکی نبود که چین از قدرت نظامی خود برای اعمال هژمونی در آسیا و اعمال قدرت در سایر مناطق جهان بهره ببرد. واضح است که در این صورت، ایالات متحده انتخابی ندارد مگر آنکه قدرت چین را اگر نتواند به عقب براند، دست‌کم محدود کند و این به یک رقابت امنیتی خطرناک تبدیل می‏شد.
چرا قدرت‌های بزرگ محکوم به رقابت‌اند؟ در آغاز برای داوری دربارۀ منازعات میان کشورها و حفاظت از آن‌ها در زمان بروز تهدیدها، هیچ اقتداری در کار نیست. به‌علاوه، هیچ کشوری هرگز نمی‌تواند مطمئن باشد که یک رقیب، به‌ویژه رقیبی با قدرت انباشتۀ نظامی به او حمله نکند. پیش‌بینی مقاصد رقیبان کاری دشوار است. کشورها به این نتیجه رسیده‌اند که بهترین راه بقا در یک جهان آشفته این است که قوی‌ترین بازیگر باشند که این در میدان به معنای کسب هژمونی در منطقۀ خود و حصول اطمینان از سلطه پیدا نکردن دیگران بر آن منطقه است.
این منطق واقع‌گرایانه از همان ابتدا اصل سیاست خارجی ایالات متحده بوده است. رؤسای جمهورِ نخستین و جانشینان آن‌ها سخت کار کردند تا ایالات متحده را به قوی‌ترین کشور در نیمکرۀ غربی تبدیل کنند. این کشور پس از آنکه در ابتدای قرن بیستم به هژمون منطقه‌‌ای تبدیل شد، در جلوگیری از سلطه‏یابی چهار قدرت بزرگ بر آسیا و اروپا نقشی کلیدی ایفا کرد؛ ایالات متحده به شکست آلمان امپریالیستی در جنگ جهانی اول و ژاپن امپریالیستی و آلمان نازی در جنگ جهانی دوم یاری رساند و اتحاد جماهیر شوروی را طی جنگ سرد مهار کرد. ایالات متحده از هژمون‌های بالقوه هراس داشت،  به این دلیل که نه‌تنها ممکن بود آن‌قدر قوی شوند که قدم بر عرصۀ نیمکرۀ غربی بگذارند، بلکه به این دلیل مهم که اعمال قدرت واشنگتن بر جهان را دشوارتر می‌ساختند.
چین نیز براساس همین منطق واقع‌گرایانه عمل می‏کند؛ درواقع چینی‌ها از ایالات متحده تقلید می‌کنند و می‌خواهند در حیاط‌خلوت خودشان و در نهایت، در جهان، قدرتمندترین کشور باشند. چین قصد دارد یک نیروی دریایی اقیانوسی تشکیل دهد تا از دسترسی‌اش به نفت خلیج فارس مطمئن شود. این کشور قصد دارد به بزرگ‌ترین تولیدکنندۀ فناوری تبدیل گردد. چین می‌خواهد یک نظام بین‌المللی ایجاد کند که با منافع خودش سازگاری بیشتری داشته باشد و یک کشور قدرتمند باید احمق باشد که فرصت پیگیری این هدف را نادیده بگیرد.
بیشتر آمریکایی‏ها متوجه نیستند که چین و ایالات متحده از یکسری قواعد بازی مشابه بهره می‏گیرند؛ زیرا باور دارند که آمریکا یک ‌‌دمکراسی شریف است که رفتارش با کشورهای اقتدارگرا و ظالمی مثل چین تفاوت دارد. اما سیاست‌های ‌‌بین‌المللی این‌گونه فکر نمی‌کنند؛ همۀ قدرت‌های بزرگ، چه دمکراتیک باشند چه نباشند، در بازی‌ای که برد و باخت دارد، چاره‌‌ای ندارند جز آنکه برای برد رقابت کنند. همین انگیزه در زمان جنگ سرد، محرک رفتار دو ابرقدرت بود و امروز هم چین را به همان رفتار تشویق می‏کند. البته حتی اگر چین یک کشور دمکراتیک ‌هم بود، چیزی عوض نمی‏شد؛ چنانکه محرک انگیزۀ آمریکا برای مهار چین، چیزی جز رقابت بر سر قدرت نیست.
حتی اگر این محاسبۀ واقع‌گرایانه، که تأکیدش بر رانه‏های ساختاریِ پیش‌برندۀ رقابت قدرت‌های بزرگ است، نفی شود؛ رهبران آمریکا باید متوجه باشند که تبدیل کشوری مانند چین از میان همۀ کشورهای دیگر به یک قدرت بزرگ نتیجه‌‌ای جز دردسر نخواهد داشت.
چین برای مدت مدیدی منازعات مرزی با هندوستان را آن‌طور که دلش می‏خواسته حل‌وفصل کرده و در منطقۀ شرق آسیا نیز اهداف تجدیدنظرخواهانه در سر پرورانده است. همچنین سیاست‌گذاران چینی دائماً قصد خود برای الحاق تایوان، بازپس‏گیری جزایر دیائو (که در ژاپن جزایر سنکاکو خوانده می‌شوند)، و تسلط بیشتر بر دریای جنوب چین را اعلام کرده‌اند که همگی اهدافی هستند که همسایگان چین به‌شدت در برابرشان مقاومت می‌کنند و ایالات متحده هم همین رویکرد را در برابر این اهداف دارد. چین همیشه اهداف تجدیدنظرخواهانه داشته است، اما اشتباه این بود که به آن اجازه داده شد به‌قدر کافی قوی شود که در جهت این اهداف گام بردارد.

اگر سیاست‌گذاران آمریکا منطق واقع‌گرایی را پذیرفته بودند، یکسری سیاست‌های مشخص و شفاف وجود داشت که می‌توانستند با دنبال کردن آن‌ها رشد اقتصادی چین را کند کرده و فاصلۀ ثروت بین چین و ایالات متحده را حفظ کنند. در اوایل دهۀ 1990، اقتصاد چین به‌شکل غم‌انگیزی توسعه‌نیافته بود و رشد آتی‌اش به‌شدت به دسترسی به بازارها، فناوری و سرمایۀ آمریکا وابسته بود و ایالات متحده، که در آن زمان غول اقتصاد و سیاست بود، برای متوقف کردن اوج‌گیری چین در جایگاهی بی‌نظیر قرار داشت.
از سال 1980، رؤسای جمهور آمریکا، چین را در جایگاه «کشورِ دوست» نشاندند، قیدی که به چین بهترین شرایط تجارت با ایالات متحده را اعطا می‌کرد. آن توجه مخصوص باید با جنگ سرد پایان می‌یافت و در عوض، رهبران ایالات متحده بایستی یک توافق تجاری دوجانبۀ جدید را در مذاکرات مطرح می‌کردند که پیش‏شرط‏های دشوارتری را بر چین تحمیل می‌کرد. حتی اگر این امر به قیمتِ تحمیلِ شرایطی سخت‌تر بر ایالات متحده تمام می‏شد، باز هم باید این کار را انجام می‌دادند؛ زیرا با توجه به اندازۀ کوچک اقتصاد چین، ضربۀ وارده بر آن کشور بسیار بزرگ‌تر از ضربه‌‌ای ‌بود که بر آمریکا وارد می‌آمد. در عوض، رؤسای جمهور ایالات متحده، هر سال قید «کشور دوست» را نابخردانه به چین اعطا می‌کردند. در سال 2000، این اشتباه با دائمی کردن این قید عمیق‌تر شد؛ زیرا اهرم فشار ایالات متحده بر چین به‌شکل ملموسی تضعیف شد. آمریکا با باز کردن دروازۀ ورود چین به سازمان تجارت جهانی اشتباه بزرگی را مرتکب شد. کسب‌وکارهای چینی با راهیابی به بازارهای جهانی توسعه می‏یافتند و محصولاتشان رقابتی‌تر و قدرت چین بیشتر می‏شد.
این در حالی است که علاوه بر محدود کردن دسترسی چین به نظام تجارت بین‌الملل، ایالات متحده می‏بایست قیدوبندهای سختگیرانه‏ای بر صادرات فناوری‌های پیشرفته خود به چین اِعمال می‏کرد. محدودیت صادرات به‌ویژه در دهۀ 1990 و سال‌های ابتدایی هزارۀ سوم می‌توانست مؤثر باشد؛ یعنی در دوره‌‌ای که شرکت‌های چینی به‌طور عمده فناوری‌های آمریکایی را کپی می‌کردند و خودشان نوآوری نداشتند. جلوگیری از دسترسی چین به فناوری پیشرفته در حوزه‌هایی مثل هوافضا و الکترونیک به‌طور قطعی توسعۀ اقتصادی این کشور را کند می‏کرد، اما واشنگتن اجازه داد فناوری به‌جز استثناهای معدودی به چین سرازیر شود. همچنین اجازه داد تا چین تسلط ایالات متحده در حوزۀ حساس نوآوری را به چالش بکشد. سیاست‌گذاران ایالات متحده، به اشتباه، محدودیت‏های سرمایه‌گذاری آمریکا در چین را کاهش دادند، سرمایه‌گذاری‌هایی که در 1990 خیلی کوچک بودند، اما در سه دهۀ بعد رشدی انفجاری یافتند.
اگر ایالات متحده در حوزۀ تجارت و سرمایه‌گذاری سختگیری کرده بود، چین بدون شک به‌سراغ کمک گرفتن از کشورهای دیگر می‌رفت. اما در دهۀ 1990 چین در این مسیر با محدودیت‌های بسیاری مواجه بود؛ نه‌تنها بخش عمدۀ فناوری‌های پیشرفتۀ جهان فقط در آمریکا تولید می‏شدند، بلکه آمریکا چند اهرم فشار ازجمله تحریم‏ها و ضمانت‏های امنیتی را در اختیار داشت که می‌توانست از آن‌ها برای متقاعد کردن کشورهای دیگر به اتخاذ سیاست سختگیرانه در قبال چین بهره‌برداری کند؛ به‌عنوان مثال، بخشی از تلاش‌ها برای محدود کردن نقش چین در تجارت جهانی این بود که واشنگتن می‌توانست متحدانی همچون ژاپن و تایوان را به کار بگیرد و به آن‌ها یادآوری کند که یک چین قدرتمند تهدیدی حیاتی برای آن‌ها محسوب می‌شود.
چین با توجه به اصلاحاتی که در بازارهایش اِعمال کرد و قابلیت نهفته‌‌ای که برای قدرت یافتن داشت، رشد می‌کرد، اما باوجود همۀ این سیاست‌ها، بدون شک تا تبدیل شدن به یک قدرت بزرگ، مسیر بسیار بیشتری را می‏بایست طی می‏کرد و البته همچنان به‌نحو چشمگیری ضعیف‌تر از ایالات متحده ‌بود و در جایگاهی قرار نداشت که در جست‌وجوی هژمونی منطقه‌‌ای باشد.
ازآنجاکه آنچه در سیاست بین‏الملل حائز اهمیت است، قدرتِ نسبی و نه قدرتِ مطلق است، منطق واقع‌گرایانه ایجاب می‌کرد که سیاست‌گذاران ایالات متحده تلاش‌ها برای کند ساختنِ رشد اقتصادی چین را به پویشی برای حفظ (اگرنه افزایش) برتری آمریکا پیوند بزنند. دولت آمریکا می‌توانست سرمایه‌گذاری سنگینی در بخش تحقیقات و توسعه انجام دهد و از نوآوری‌های مستمری پشتیبانی مالی کند که سلطۀ آمریکا بر جدیدترین فناوری‌ها را حفظ می‌کردند. آن‌ها می‌توانستند تولیدکنندگان را از خروج از کشور منصرف کنند تا پایگاه تولیدی ایالات متحده را تقویت و از اقتصاد آمریکا در برابر تهاجم زنجیره‏های تأمینِ جهانی محافظت کنند، اما هیچ‌یک از این اقدامات آینده‌نگرانه انجام نشد.

با توجه به پندار پیروزانگارانۀ لیبرالی که بر حاکمیت واشنگتن در دهۀ 1990 حکم‌فرما بود، شانس کمی وجود داشت که تفکر واقع‌گرایانه در سیاست خارجی آمریکا جایی بیابد. در عوض، سیاست‌گذاران ایالات متحده فرض کردند که صلح و رفاه جهانی با گسترش ‌‌دمکراسی، ارتقای اقتصاد ‌‌بین‌المللی و تقویت و تحکیم نهادهای ‌‌بین‌المللی به بالاترین حد خود خواهد رسید. این منطق زمانی که دربارۀ چین به کار گرفته شد، به معنای سیاست همکاری و تعامل بود، یعنی ایالات متحده، چین را در اقتصاد جهانی ادغام کرد به این امید که چین بهتری باشد. این‌طور استدلال می‌شد که درنهایت، چین به یک ‌‌دمکراسی حامی حقوق بشر تبدیل خواهد شد و یک بازیگر جهانیِ وظیفه‌شناس خواهد بود. برخلاف واقع‌گرایی، که از رشد چین واهمه داشت، «سیاست همکاری» از آن استقبال می‌کرد.
این سیاست پرمخاطرۀ همکاری‌جویانه از حمایتی عمیق، گسترده و چشمگیر برخوردار شد، به‌طوری که چهار دولت را در بر گرفت. جورج هربرت بوش حتی پیش از پایان جنگ سرد به تعامل با چین متعهد بود. در یک کنفرانس مطبوعاتی پس از کشتار میدان تیان‏آن‏من در سال 1989، بوش ادامۀ همکاری و تعاملات اقتصادی با چین را این‌گونه توجیه کرد که «روابط تجاری اساساً به پیگیری برای آزادی بیشتر منتهی شده است» و نیز اینکه، مشوق‌های اقتصادی باعث شده ‌‌دمکراسی‏سازی اکنون «توقف‌ناپذیر» شود. دو سال بعد، هنگامی که از وی به‌علت تکرارِ قید «کشور دوست» برای چین انتقاد شد، او از همکاری‌ها با این سخن دفاع کرد که این سیاست «کمک خواهد کرد فضایی برای تغییرات دمکراتیک ایجاد شود».
در پویش انتخاباتی 1992، بیل کلینتون از بوش برای «در آغوش گرفتن» چین انتقاد کرد و کوشید پس از ورود به کاخ سفید به چین سخت بگیرد، اما خیلی زود راهش را تغییر داد و در 1994 اعلام کرد که ایالات متحده باید در قبال چین «همکاری‏ها را تشدید کند و توسعه دهد» و افزود که این کار باعث خواهد شد چین «قدرتی مسئولیت‌پذیر باشد و نه‌تنها از نظر اقتصادی به رشدش ادامه دهد، بلکه به‌‌حدی از پختگی سیاسی نایل گردد که لازمۀ رعایت حقوق بشر است». کلینتون خود رهبریِ تلاشی را بر عهده گرفت که هدفش متقاعد کردن کنگره به اعطای قید دائم «کشورِ دوست» به چین بود تا راه را برای ورود چین به سازمان تجارت جهانی هموار سازد. در سال 2000 وی چنین گفت: «اگر به آینده‏ای با آزادی و گشایش بیشتر برای مردم چین معتقد هستید، باید با این توافق موافقت کنید».
جورج واکر بوش نیز برای وارد کردن چین به اقتصاد جهانی تلاش را ادامه داد و به‌عنوان نامزد ریاست‌جمهوری وعده داد که «تجارت با چین باعث ارتقای آزادی‏ها می‌شود». بوش در نخستین سال ریاست‌جمهوری‌اش، اعلامیۀ اعطای قید دائمی «کشور دوست» را امضا کرد و گام‌های نهایی برای هدایت چین به سازمان تجارت جهانی را برداشت.
دولت اوباما نیز همین رویه را ادامه داد. در سال 2015 اوباما گفت: «از زمانی که من رئیس‌جمهور بوده‌ام، هدفم این بوده است که به‌شکل مستمر با چین در تعامل باشم، تعاملی که سازنده باشد، تفاوت‌هایمان را مدیریت کند و فرصت‌های همکاری را به حداکثر برساند. من بارها تکرار کرده‌ام که باور دارم رشد چین به نفع آمریکا است». شاید انتظار می‌رفت که رونمایی وزیر امورخارجه، هیلاری کلینتون، از طرح «چرخش به آسیا» در سال 2011 به معنای فاصله گرفتن از سیاست تعامل به‌سمت محدودسازی باشد، اما چنین نبود. کلینتون یک تعامل‌‌کنندۀ متعهد بود و سیاست خارجی‌اش، که از چرخش دم می‌زد، مملو از حمایت لیبرالیستی از بازارهای آزاد بود. وی نوشت که «یک چینِ در حال رشد برای آمریکا مفید است». به‌علاوه، به‌جز اعزام 2500 عضو نیروی دریایی به استرالیا، هیچ اقدام معنی‌داری به‌منظور یک راهبرد محدودسازیِ جدی انجام نشد.
در میان کسب‌وکارهای آمریکا نیز حمایت از سیاست تعاملی با چین عمیق و وسیع بود. به‌طوری که به چین به چشم یک پایگاه تولیدی و یک بازار غول‌آسا نگریسته می‏شد که بیش از یک‌میلیارد مشتری بالقوه داشت. گروه‌های تجاری مثل اتاق بازرگانی ایالات متحده، کنفراس کسب‌وکار و اتحادیۀ ملی تولیدکنندگان آمریکا را به کار بستند تا چین را وارد سازمان تجارت جهانی کنند، آنچه که توماس دانهو، رئیس وقت اتاق بازرگانی، «طوفان لابی‌گری بی‌وقفه» نامید. رسانه‌های پیشرو، ازجمله هیئت‏های تحریریه در وال‌استریت ژورنال، نیویورک‌تایمز و واشنگتن‌پست از تعامل استقبال ‌کردند. توماس فریدمن از زبان خیلی‏ها در آمریکا سخن ‌گفت و نوشت: «به‌مرور زمان، رهبران چین بدون تن دادن به نهادهایی که در کنار بازارهای آزاد قرار دارند - از یک کمیسیون مؤثر بورس و اوراق بهادار گرفته تا مطبوعات آزاد و مسئولیت‌پذیر تحت پشتیبانی قانون - نخواهند توانست که بازارهای آزادِ در حال انفجارشان را مدیریت و رصد کنند، یا از فریب خوردن بازیگرانِ خُرد و متعاقب آن شورش علیه دولت جلوگیری نمایند».
تعامل‌گرایی در آکادمی‌ها هم محبوب بود. تعداد کارشناسان حوزۀ چین یا متخصصان روابط بین‌الملل، که عقلانی بودن کمک به قدرتمندتر شدن پکن را زیر سؤال بردند، زیاد نبود. و شاید بهترین نشان‌دهندۀ تعهد بالای دستگاه سیاست خارجی به سیاست تعامل این بود که زبیگنیو برژینسکی و هنری کیسینجر، جنگ‌طلبان دمکرات و جمهوری‌خواه دورۀ جنگ سرد، از این استراتژی حمایت کردند.
مدافعان سیاست تعاملی ادعا می‌کنند که سیاستشان احتمال شکست را در نظر دارد. اولین بار، کلینتون بود که در سال 2000 اعتراف کرد که «نمی‌دانیم این مسیر به کجا منتهی می‌شود»، و جورج واکر بوش همان سال گفت «هیچ ضمانتی وجود ندارد» اما تردیدهایی ازاین‌دست، همچنان انگشت‌شمار بودند. مهم‌تر آنکه، هیچ‌کدام از حامیان تعامل‌گرایی، عواقب این سیاست را پیش‌بینی نکردند. آن‌ها معتقد بودند که اگر چین دمکراتیک نشود، صرفاً کشوری ناتوان‏ خواهد بود. به نظر می‌رسید این احتمال، که چین قدرتمندتر خواهد شد درحالی‌که درجۀ اقتدارگرایی‏اش کمتر نمی‏شود، وارد محاسباتشان نشده بود. و از همه بدتر اینکه آن‌ها باور داشتند که سیاست واقع‌گرایی، تفکری منسوخ است.
برخی تعامل‏گرایان اکنون ادعا می‌کنند که ایالات متحده از پیگیری متعهدانۀ سیاست تعامل، شانه خالی کرد و همزمان با سیاست تعاملی، سیاست محدودسازی چین را برای سناریویی که در آن، دوستی با چین به بن‌بست بخورد، پیش برد. جوزف نای که طی دولت کلینتون در پنتاگون خدمت می‌کرد در سال 2018 این‌گونه نوشت: «صرفاً برای حفظ امنیت [...] ما یک سیاست ضمانتی ایجاد کردیم برای روزی که این مسیر با شکست مواجه شود». این ادعا با اظهارات مکرر سیاست‌گذاران ایالات متحده مبنی بر عدم محدودسازی چین در تضاد بود؛ برای مثال در سال 1997 کلینتون سیاستش را «نه محدودسازی و تنش» بلکه «همکاری» توصیف کرد. حتی اگر مطابق این ادعا سیاست‏گذاران ایالات متحده در سکوت، سیاست محدودسازی را دنبال کرده باشند، موج همکاری‌ها این تلاش‌ها را بی‌اثر ‏کرد؛ زیرا سیاست همکاری، درنهایت موازنۀ قدرت در جهان را به نفع چین تغییر داده بود. خلق یک قدرت رقیب را دشوار بتوان محدودسازی خواند.

هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند که سیاست همکاری برای کار کردن فرصت کافی نداشته است. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید چون آمریکا به‌قدر کافی سازش نکرد، چین به یک تهدید تبدیل شد. با گذشت سال‌ها روشن است که تعامل‌گرایی شکست خورده است. اقتصاد چین رشدی بی‌سابقه داشته است، اما این کشور به یک ‌‌دمکراسی لیبرال یا بازیگر مسئولیت‌پذیر تبدیل نشد. برعکس، رهبران چین ارزش‌های لیبرال را تهدیدی علیه ثبات کشورشان می‌بینند، و درست همان طور که معمولاً رهبران کشورهای در حال توسعه عمل می‌کنند، آن‌ها هم به‌نحو فزاینده‏ای سیاست‏های خارجیِ خصمانه‌‌ای را دنبال می‌کنند. راهی برای گریز و انکار نیست. سیاست تعاملی یک اشتباه راهبردی بسیار بزرگ بود. همان‌طور که کرت کمپبل و الی رتنر، دو مقام در دولت اوباما که به شکست سیاستِ تعامل معترف بودند، حالا که در دولت بایدن خدمت می‌کنند، اذعان می‌کنند که «واشنگتن اکنون در برابر پویاترین و قوی‌ترین رقیبش در تاریخ معاصر قرار گرفته است».
اوباما وعده داد که در طول ریاست‌جمهوری‌اش سیاست سختگیرانه‌‌ای در برابر چین اتخاذ کند؛ ادعاهای چین در قلمروی دریا را به چالش کشید و در سازمان تجارت جهانی شکایت‏هایی علیه چین تنظیم و پیگیری کرد، ولی این تلاش‌های نصفه‌نیمه اثر زیادی نداشتند، اما این سیاست‌ها در سال 2017 واقعاً تغییر کردند. پس از آنکه دونالد ترامپ رئیس‌جمهور ایالات متحده شد، به‌سرعت استراتژی تعاملی دولت‌های قبلی را کنار گذاشت و محدودسازی را دنبال کرد. همان طور که یک سند راهبردی کاخ سفید، که در آن سال منتشر شد، توضیح می‌دهد، رقابت قدرت‌های بزرگ بازگشته بود و چین می‌کوشید «قدرت، نفوذ و منافع آمریکا را به چالش بکشد و امنیت و پیشرفت‌های آمریکا را بی‌اثر سازد». ترامپ که مصمم بود موفقیت چین در این راه را متوقف کند، در سال 2018 یک جنگ تجاری به راه انداخت و تلاش کرد غول فناوری «هوآوی» و دیگر شرکت‌های چینی را، که سلطۀ ایالات متحده بر دنیای فناوری را تهدید می‌کردند، فرسوده سازد. دولت وی همچنین روابط نزدیک‌تری با تایوان ایجاد کرد و ادعاهای چین در دریای چینِ جنوبی را به چالش کشید. جنگ سرد دوم در راه بود.
انتظار می‏رفت جو بایدن محدودسازی را کنار بگذارد و به سیاست تعاملی بازگردد؛ زیرا او در کرسی کمیتۀ روابط خارجی سنا و در دولت اوباما با قدرت از این سیاست حمایت کرده بود. در عمل، بایدن در مقامِ رئیس‌جمهور، سیاست محدودسازی را دنبال کرد و تاکنون همان‌قدر در برابر چین سختگیر بوده که رئیس‌جمهور قبلی بود. وی کمی پس از انتخابش به‌عنوان رئیس‌جمهور، وعده داد که در برابر چین «روش رقابت حداکثری» را اتخاذ خواهد کرد. کنگره نیز تغییر روش داد. قانون رقابت و نوآوری ایالات متحده با حمایت هر دو حزب سنا را درنوردید. این لایحه چین را «بزرگ‌ترین چالش ژئوپولیتیک و ژئواکونومیک برای سیاست خارجی آمریکا» خوانده است و به‌نحوی مناقشه‏برانگیز دعوت کرده که تایوان به‌عنوان یک کشور دارای قیمومیت بر خاک خود و برخوردار از اهمیت استراتژیک «حیاتی» برای آمریکا شناخته شود. مردم آمریکا نیز در ظاهر همین دیدگاه را دارند. نظرسنجی مرکز تحقیقات پیو2 در سال 2020 نشان داد که نه نفر از هر ده نفر آمریکایی قدرت چین را یک تهدید تلقی می‌کنند. بااین‌همه، رقابت جدید ایالات متحده و چین به‌زودی پایان نمی‌یابد و شاید فارغ از اینکه چه کسی در کاخ سفید باشد، تشدید هم خواهد شد.

بقایای مدافعان سیاست تعاملی، اکنون روند سقوط روابط ایالات متحده و چین را نتیجۀ کار افرادی می‌دانند که قصدشان ایجاد یک درگیری به سبک تقابل آمریکا - شوروی است، به‌ عبارتی که مقام سابق دولت جورج واکر بوش، یعنی رابرت زولیک استفاده کرد: «جنگجویان جنگ سرد جدید». در دیدگاه تعامل‌گرایان، انگیزه‌های تشدید همکاری اقتصادی، وزن بیشتری از نیاز به رقابت بر سر قدرت دارند و منافع مشترک بر منافع مناقشه‏آفرین می‌چربند. اما متأسفانه، مدافعان تعامل‌گرایی آب در هاون می‌کوبند. «جنگ سرد دو» همین حالا آغاز شده است، و اگر دو جنگ سرد را با هم مقایسه کنیم، روشن خواهد شد که رقابت چین و آمریکا نسبت به رقابت آمریکا و شوروی قابلیت بیشتری برای تبدیل شدن به جنگ گرم دارد.
اولین تفاوت میان این دو درگیری، مربوط به توانایی‌هاست. چین همین حالا از نظر قدرت بالقوه به ایالات متحده نزدیک‌تر از چیزی است که شوروی توانست باشد. اتحاد شوروی در اوج قدرتش در اواسط دهۀ 1970 برتری کوچکی در جمعیت داشت (کمتر از 2/1 به 1) و اگر از تولید ناخالص ملی به‌عنوان شاخص تقریبی ثروت استفاده کنیم، از ثروتی برابر با 60 درصد ثروت ایالات متحده برخوردار بود. در مقایسه، چین اکنون چهار برابر ایالات متحده جمعیت دارد و ثروتش برابر با حدود 70 درصد ثروت ایالات متحده است. اگر اقتصاد چین به رشد چشمگیر سالانۀ 5 درصدی ادامه دهد، درنهایت به قدرت بالقوه‌‌ای بالاتر از قدرت آمریکا دست خواهد یافت. پیش‌بینی شده است که تا سال 2050، چین یک برتری جمعیتی حدود 7/3 به 1 خواهد داشت. اگر چین در سال 2050 نصف سرانۀ تولید ناخالص داخلی ایالات متحده را داشته باشد (وضعی که تقریباً کره جنوبی امروز دارد)، 8/1 برابر ثروتمندتر از ایالات متحده خواهد بود. و اگر بهتر عمل کند و به سه‌پنجم سرانۀ تولید ناخالص داخلی ایالات متحده تا آن زمان برسد (یعنی وضعی که اکنون ژاپن دارد) 3/2 برابر ثروتمندتر از ایالات متحده خواهد بود. به مددِ این قدرت نهفته، پکن می‌تواند ارتشی ایجاد کند که بسیار قدرتمندتر از ارتش ایالات متحده آمریکا باشد؛ آمریکایی که از 6000 مایل دورتر رقیب ارتش چین خواهد بود.
شوروی نه‌تنها از ایالات متحده فقیرتر بود، بلکه در نقطۀ اوج جنگ سرد، در حال ترمیم ویرانی‌های وحشتناکی بود که آلمان نازی به بار آورده بود. در جنگ جهانی دوم در این کشور 24میلیون شهروند از دست رفت، و 70000 شهر و روستا، 32000 فعالیت صنعتی، و 40000 مایل خطوط ریلی نابود شد. شوروی در جایگاهی نبود که ایالات متحده را به چالش بکشد، اما چین آخرین بار در سال 1979 با ویتنام جنگید و در دهه‌های بعد به یک غول اقتصادی تبدیل شد.
یک فشار دیگر بر توانایی‌های شوروی وجود داشت که درمورد چین وجود ندارد: متحدان دردسرساز. در طول جنگ سرد، شوروی حضور نظامی بزرگی در اروپای شرقی داشت و در سیاست‌های همۀ کشورهای آن منطقه درگیر بود. باید از طرفی، با شورش‌ها در آلمان شرقی، لهستان، مجارستان، و چکسلوواکی درمی‏افتاد و از طرف دیگر، آلبانی، رومانی و یوگسلاوی، سیاست‌های امنیتی و اقتصادی مسکو را پیوسته به چالش می‌کشیدند، ضمن اینکه دست‌های شوروی در چین نیز بند بود؛ چینی که در میانۀ جنگ سرد جهت‌گیری‌اش را تغییر داد. این متحدان فشاری بر گلوی مسکو بودند که تمرکز شوروی را از رقیب اصلی یعنی آمریکا بر هم می‌زدند. چینِ فعلی متحدان کمی دارد و به‌غیر از کره شمالی، به نسبت شوروی وابستگی بسیار کمتری به دوستانش دارد؛ بنابراین پکن انعطاف‌پذیری بیشتری برای دردسرسازی در خارج از مرزهایش دارد.
انگیزه‌های ایدئولوژیکی از چه قرار است؟ مانند شوروی، چین را هم یک حاکمیت به‌ظاهر کمونیستی رهبری می‌کند، اما همان‌طور که آمریکایی‌ها در طول جنگ سرد در تعریف شوروی به‌عنوان یک تهدید کمونیستی اشتباه کردند، تعریف چین به‌عنوان تهدیدی ایدئولوژیکی در جهان امروز هم اشتباه است. سیاست خارجی شوروی در حاشیه‏ها تحت‌تأثیر تفکر کمونیستی بود؛ جوزف استالین یک واقع‌گرای دوآتشه بود، درست مثل جانشینانش، اما کمونیسم در چینِ معاصر اهمیت کمتری دارد. بهترین تعریف این است که چین حاکمیتی اقتدارگرا دارد که کاپیتالیسم را پذیرفته است. آمریکایی‌ها باید آرزو می‏کردند که چین کمونیستی بود، که اگر بود، اقتصادی تنبل می‏داشت.
اما یک «ایسم» در چین به‌وفور یافت می‌شود، و آن ایسمی است که احتمالاً رقابت با آمریکا را تشدید خواهد کرد؛ ناسیونالیسم. ناسیونالیسم قوی‌ترین ایدئولوژی سیاسی در جهان، نفوذ کمی در شوروی داشت؛ زیرا با کمونیسم در تضاد بود، اما ناسیونالیسم چینی از اوایل دهۀ 1990 قدرت گرفته است. آنچه این ناسیونالیسم چینی را خطرناک می‌سازد، تأکیدش بر «قرن حقارت ملی» چین است، دوره‌‌ای که با نخستین جنگ تریاک آغاز شد و طی آن چین قربانی قدرت‌های بزرگ، به‌ویژه ژاپن، و طبق روایت چینی‌ها، قربانی آمریکا شد. تأثیر این روایت قدرتمند ناسیونالیستی در سال‌های 2012 و 2013 آشکار شد، وقتی که چین و ژاپن بر سر جزایر دیائو/سنکاکو درگیر شدند و اعتراضات ضدژاپنی در سراسر چین به راه افتاد. در سال‌های پیش رو، رقابت امنیتیِ رو به گسترش در شرق آسیا خصومت چین نسبت به ژاپن و آمریکا را افزایش خواهد داد و احتمال جنگ نیز افزایش پیدا خواهد کرد.
موضوع دیگری که احتمال وقوع جنگ را افزایش می‌دهد بلندپروازی‌های منطقه‌‌ای چین است. رهبران شوروی که سرگرم ترمیم آسیب‌های جنگ جهانی دوم بودند و امپراتوری‌شان در اروپای شرقی را مدیریت می‌کردند، به‌طور کلی از وضع موجود در قاره راضی بودند، اما چین عمیقاً به یک دستور کار توسعه‌طلبانه در شرق آسیا متعهد است. اهداف اصلی برای اشتهای قدرت چین ارزشی راهبردی دارند، اما یک «قلمروی مقدس» نیز برشمرده می‌شوند و این یعنی سرنوشت آن‌ها به «ناسیونالیسم چینی» گره خورده است. این موضوع به‌خصوص دربارۀ تایوان صدق می‌کند؛ چینی‌ها یک وابستگی عاطفی به این جزیره احساس می‌کنند، چیزی که شوروی هرگز درباره برلین حس نمی‌کرد و این یعنی دفاع واشنگتن از تایوان پرخطرتر است.
درنهایت اینکه جغرافیای جنگ سرد جدید بیشتر از جغرافیای جنگ سرد قبلی مستعد تنش است. اگرچه مقیاس رقابت آمریکا و شوروی جهانی بود، مرکز ثقل آن پردۀ آهنین در اروپا بود، جایی که هر دو طرف، ارتش‌های بزرگ و نیروی هوایی مجهز به هزاران سلاح هسته‌‌ای داشتند؛ بنابراین شانس کمی برای بروز جنگ ابرقدرت‌ها در اروپا وجود داشت؛ زیرا سیاست‌گذاران هر دو طرف خطر‌های دهشتناک درگیری هسته‌‌ای را درک می‌کردند و هیچ طرفی مایل نبود شروع‌کنندۀ آن درگیری باشد که کشور خودش را ویران سازد.
در آسیا هیچ خط فاصل مشخصی مثل دیوار آهنین وجود ندارد تا لنگری برای ثبات باشد. در عوض، چند نزاع بالقوه وجود دارد که محدود خواهند بود و در صورت بروز، به‌وسیلۀ تسلیحات متعارف روی می‌دهند، و این یعنی وقوع جنگ قابل‌تصور است. این درگیری‌ها شامل نزاع بر سر مهار تایوان، دریای جنوب چین، جزایر دیائو/سنکاکو، و مسیرهای دریایی بین چین و خلیج فارس هستند. این منازعات در صورت بروز، در آب‌های آزاد میان نیروهای دریایی و هوایی دو طرف منازعه شکل می‌گیرد، و در مواردی که بحث از تسلط بر یک جزیره در میان باشد، منازعه با مشارکت نیروهای زمینی، در مقیاسی محدود، واقع خواهد شد. حتی وقوع جنگ بر سر تایوان، که ممکن است نیروهای دوکاربرۀ چین (زمینی و دریایی) را به میدان بکشاند، به درگیری نیروهای بزرگ مجهز به سلاح هسته‌‌ای نخواهد انجامید.
هیچ‌یک از این‌ها به این معنی نیست که این سناریوهای جنگ‌های کوچک‏مقیاس محتمل هستند، اما بیش از یک جنگ بزرگ بین ناتو و پیمان ورشو امکان وقوع دارند؛ بااین‌حال، نمی‌توان این را مسلم دانست که اگر پکن و واشنگتن بر سر تایوان یا دریای چین جنوبی بجنگند، هیچ درگیری هسته‌‌ای شکل نخواهد گرفت. درواقع اگر یکی از طرفین در حال پذیرش شکست بدی باشد، استفاده از تسلیحات هسته‌‌ای برای نجات موقعیت را دست‌کم به‌منزلۀ یک گزینه بررسی خواهد کرد. برخی تصمیم‌گیرانِ دو طرف، شاید نتیجه بگیرند که تسلیحات هسته‌‌ای را می‌توان بدون پذیرش ریسک غیرقابل قبول یک درگیری استفاده کرد، به شرط آنکه حمله در دریا انجام شود و قلمروی چین و آمریکا و متحدانش را به مخاطره نیندازد؛ بنابراین در این جنگ سرد جدید، نه‌تنها جنگ ابرقدرت‌ها محتمل است، بلکه استفاده از سلاح هسته‌‌ای نیز محتمل به نظر می‌رسد.

امروزه تعداد هواداران تعامل‌گرایی کاهش یافته است. آن‌ها تصور می‌کنند که آمریکا می‌تواند نقاط اشتراکی با چین پیدا کند. در جولای 2019، صد نفر از ناظران چینی در نامه‌‌ای سرگشاده خطاب به ترامپ و اعضای کنگره، این ایده را، که چین یک تهدید است، رد کردند. آن‌ها نوشتند: «بسیاری از مقامات و دیگر نخبگان چین می‌دانند که یک رویکرد متعادل، عملگرا و واقعاً تعاملی با غرب در خدمت منافع چین خواهد بود» و از واشنگتن دعوت کردند که «با متحدان و شرکای ما همکاری کند تا جهانی بازتر و موفق‌تر خلق شود که در آن چین فرصت همکاری را داشته باشد».
اما قدرت‌های بزرگ، به زبان ساده، مایل نیستند به قدرت‌های بزرگ دیگر اجازه دهند که به قیمت منافعشان قدرتمندتر شوند. نیروی محرکۀ پشت رقابت ابرقدرت‌ها نیرویی ساختاری است و این به معنای آن است که این مشکل را نمی‌توان با سیاست‌گذاری زیرکانه از میان برداشت. تنها چیزی که می‌تواند این سازوکار بنیادین را تغییر دهد، یک بحران بزرگ است که اوج‌گیری چین را متوقف می‌سازد؛ سرانجامی که با توجه به تاریخ بلند ثبات، کارآمدی و رشد اقتصادی این کشور، محتمل به نظر نمی‌رسد؛ بنابراین رقابتی امنیتی و خطرناک اجتناب‌ناپذیر است.
در بهترین حالت، این رقابت را می‌توان با امید جلوگیری از جنگ مدیریت کرد و لازمۀ آن، این است که واشنگتن نیروهای متعارف قدرتمندی را در شرق آسیا حفظ کند تا چین را متقاعد کند که جنگ نظامی در بهترین حالت به پیروزی پرهزینه‌تر از شکست منتج خواهد شد. متقاعد کردن رقبا به اینکه نمی‌توانند به پیروزی‌های سریع و قاطع دست پیدا کنند عاملی بازدارنده است. به‌علاوه، سیاست‌گذاران آمریکا باید مدام به خودشان و رهبران چین یادآوری کنند که در وضعیتِ جنگی، احتمال همیشگیِ درگیری هسته‌‌ای وجود دارد. تسلیحات هسته‌‌ای هرچه باشند بازدارندۀ نهایی به شمار می‌روند. واشنگتن همچنین می‌تواند به‌منظور تدوین قوانینی شفاف برای ادامۀ مسیر این رقابت امنیتی بکوشد؛ برای مثال، برای جلوگیری از برخورد در دریاها یا سایر برخوردهای نظامی تصادفی به توافقاتی برسد. اگر هریک از طرفین درک کند که عبور از خطوط قرمز چه معنایی دارد، احتمال وقوع جنگ کاهش خواهد یافت.
این اقدامات فقط می‌توانند خطرات نهفته در رقابت فزایندۀ آمریکا و چین را به حداقل برسانند و این قیمتی است که ایالات متحده مجبور است برای نادیده گرفتن سیاست واقع‌گرایانه و تبدیل کردن چین به یک کشور قدرتمند، که مصمم است در همۀ جبهه‌ها آمریکا را به چالش بکشد، پرداخت کند.

 

 

جستجو
آرشیو تاریخی