منتقد سینما
سینما، عرصۀ نمایش و هستیبخشی به پدیدههاست و خودکشی، عرصۀ ویرانگری سوژه، پایان نمایش و خاتمهای دردناک. حال این دو تضاد چگونه میتوانند کنار یکدیگر قرار گیرند و اصلاً نمایش مرگ، در اینجا خودکشی، در سینما ممکن مینماید؟! اگر خودکشی را یک موضوع در نظر بگیریم، یعنی چیزی که قرار است نشانش دهیم؛ باید بگوییم آری سینما میتواند خودکشی را بازنمایی کند؛ اما از آنجا که با نظر ویرجینا ولف در باب سینما همنظر هستم و غایت سینما را در آن مییابم؛ اینکه: «سینما ایجادکنندۀ درک خود آن پدیده است و نه بازنمایی آن». باید بگویم پدیدۀ خودکشی در هیچ اثر سینمایی تبدیل به پدیدهای آشکار و قابللمس برای من نشده است و همه آثار، تا آنجا که دیدهام، بازنمایی آن است تا خود آن.
حال باید پرسید: «سینما این موضوع را چگونه مطرح میکند و طرح آن موجب چه برانگیختگیای در مخاطب میگردد؟» این برانگیختگی اگر با ذهن مذهبی و دینی آغشته باشد بیشک نتیجۀ آن، قضاوتی شرعی و اخلاقی خواهد بود؛ چراکه از منظر ادیان و اذهان مذهبی، خودکشی عملی ناپسند و گناهی نابخشودنی است و از سوی دیگر و در برخی از جهات شرک و ایستادگی در برابر خداوند تلقی میشود. با ذهنیت دینی، نتیجه واضح و مبرهن است و پروندۀ فهم و نتیجهگیری در باب این موضوع بسته میشود. میتوان فیلمهایی که این عمل را نشان میدهند، به دو گروه «فیلم مشوّق» و «فیلم تقبیحگر» این کنش، دستهبندی و آنها را قضاوت کرد. شاید فیلم مشوق «دریای درون» از یک سو و فیلم تقبیحگر «کلوز» از سوی دیگر، این دستهبندی را معرفی کند اما چیزی در این میان گم میشود و آن، علت و چرایی بازنمایی خودکشی است که برای یافتن آن باید نتیجهگیری را به تأخیر انداخت و بهدنبال یافتهها حرکت کرد. این سوال که «سینما چرا خودکشی را تبدیل به موضوع خود میکند و نیز علت آن را چگونه بازنمایی میکند؟» میتواند سؤال اصلی و اساسیای باشد که دستهبندیهای جدیدی را برای ما خواهد ساخت.
از ادیان کهن تا ادیان جدید و از رواقیون تا لکان، مذهبی و غیرمذهبی، از مرگ و سپس از خودکشی گفتهاند. از روایت شوکران نوشیدن سقراط توسط افلاطون تا روایت ابرانسان نیچه، موضوع مرگ و خودکشی، در رسالههای مختلف بررسی و بیان شده است و از نظریه به ادبیات آمده است و به خود هنرمند نیز رسیده است. از تسوایک تا ولف، و بیشک ابزار و بنمایۀ اساسی داستانی سینما چیزی جز این موضوعات نیست که از آن برداشت کند و تبدیل به سوژۀ خود نماید و روایت خود را از آن تعریف کند.
اما موضوع فقط روایتی از مرگ و خودکشی نیست بلکه موضوع، چرخاندن دوربین هنرمند نیز هست. جایی که خودکشی برای هنرمند بهمثابه تاثیرگذاری هنری میشود و هنرمند در آن به مرگ میاندیشد. توماس مان البته عمل خودکشی هنرمند را، بزدلانه میداند اما پروست مینویسد هنرمند هرگز نمیمیرد مشروط بر اینکه آثارش پس از مرگش به زندگی ادامه بدهد. پس کنش خودکشی او چه معنایی مییابد؟ باید او را نکوهش کرد یا باید او را ارج نهاد؟ سینما بهخوبی روایتگر این دوگانگی است و این دوگانگیها درام و تفکر در پس آن را به وجود میآورد؛ چه، زمانی که سینما شخصیتی عادی را به تصویر میکشد و چه، زمانی که هنرمند را. حال به سراغ فیلمها و نمونههایشان میرویم؛ به سراغ آن رویکردهایی که فیلمها از زاویۀ آنها به چنین مقولهای مینگرند. البته در این نمونهها فیلمهای سینمای ایران وجود ندارند و از آثار سینمای جهان استفاد شده است اما بهخوبی میتوان با خوانش سطور زیر، بازنمایی این کنش و دستهبندی رویکردهای آن را نیز با فیلمهای ایرانی تطبیق داد.
اعتراض به زیستن: دریای درون
شوپنهاور در جهان همچون اراده و تصور، بلندمرتبهترین هدف اخلاق را آزادی اخلاقی میداند و آزادی، اندیشهای است که در آن، زندگی هر شخص متعلق به خود اوست. اما از سوی دیگر پرسش این است که هنگام این آزادی اخلاقی کی و کجاست؟ آیا هر هنگام میتوان در ارتباط با خود تصمیم گرفت؟ «دریای درون» آلخاندرو آمنابار، حکایت چنین تصمیمی است وقتی زندگی آنقدر دهشتناک است که جسم، همانچیزی که به انسان قدرت میدهد، از دست رفته است و ابزار رهایی از زندگی، تنها رؤیا و خیالبافی ذهن است. پس میتوان همان تعبیر شوپنهاور را در باب خودکشی به کار گرفت که خودکشی بهسان بیداری از کابوسی دهشتناک است. روایت فیلم تصمیمی است که رامون دربارۀ جسم ازدسترفتهاش میگیرد. جسمی که حرکت از آن گرفته شده است و خیالانگیزی تنها راه برونرفت از آن است؛ اما این خیالانگیزی دیگر پاسخی به رامون نمیدهد و تبدیل به کابوس شده است. رامون میخواهد اتانازی کند، خودکشی بهمثابه خلاصی از وضعیت اسفبار جسمانی. فیلم و روایت آمنابار تماموکمال در کنار این آزادی اخلاقی شخصیت اصلی ایستاده است. آمنابار در واقع، با این اندیشۀ لیبرال در نسبت با خودکشی، موافقت میکند که حیاتِ همراه با رنج را میتوان پایان داد؛ پایانی با ارادۀ خود و اعتراضی به زیستن حقیرانه.
کشتن دیگری، کشتن خود: «غلاف تمامفلزی»، «کلوز (نزدیک)»
فروید در نظریاتش در باب خودکشی آن را منحصراً در رانۀ مرگ جایگذاری نمیکند و میگوید خودکشی الزاماً رانۀ مرگ نیست. میل به مرگ و میل به زیستن، یا تاناتوس و اروس، دو بخش و دو جنبۀ میل انسان به وحدتبخشی یا تخریب است؛ میلی که میخواهد قطع و میلی که میخواهد انسجام ایجاد کند. فروید اما خودکشی را از خشم و شکست عاطفی نیز نشئتگرفته میداند. این دقیقاً همان چیزی است که در غلاف تمامفلزی و کلوز احساس میشود. شخصیت سرباز غلاف تمامفلزی از آغاز تا لحظۀ خودکشی سرکوب میشود. خشم انباشته از بیمصرفی خود و میل به انجام آنچه نمیتواند، او را در تناقض و تضادی روحی قرار میدهد. خشم انباشتهشده کار خود را میکند. سوژه علاقه به پدیدۀ دیگر را نمیتواند ابراز کند و خود و فردی که مسبب اختلال میان او و علاقهاش شده است (یعنی ستوان) را خلاص میکند. سرباز چون نمیتواند خشم خود را از پدیدهای چنین بزرگ نشان دهد تصمیم میگیرد آن را روی خود اعمال کند. پس تنها عامل نرسیدنش به جایگاه دلخواه را میکشد. نفرت کوبریک از جنگ و نکوهش آن در خودکشی سرباز، تبلور مییابد. پس از این عمل، فیلم کوبریک دیگر شخصیت اصلی ندارد بلکه نمایشدهندۀ پدیده جنگ است. کوبریک پس از خودکشی سرباز، انگار به ما دلیل این عمل را نمایش میدهد؛ یعنی «پدیدۀ جنگ» و به ما میگوید: «چرا سرباز خود را کشت؟!... ببینید...!»
«کلوز» لوکاس هانت نیز چنین رویکردی به خودکشی دارد؛ رویکردی که خشم و شکست عاطفی را توأمان دنبال میکند. «رمی» از آنجا که نمیتواند دوری از دوست محبوبش «لئو» را تحمل کند و این طردشدگی موجب خشم وی میگردد، دست به خودکشی میزند. در واقع در اینجا خودکشی، کشتن خود نیست؛ بلکه کشتن فرد یا پدیدۀ موردعلاقهای است که شخص خودکشیکننده آن را درونیسازی کرده است. در حقیقت شخص خودکشیکننده خشم بر دیگری را روی خود اعمال میکند. کلوز بیانگر چنین گرایشاتی از خشم و شکست عاطفی در دوران نوجوانی است؛ سنی که موردغفلت واقعشدن و وابستگی شدید، پیوندی ناگسستنی پیدا میکنند و فرد باید آستانۀ تحمل و رنج خود را در برابر مقبول واقعنشدن بالا ببرد؛ زیرا در غیر این صورت، خودکشی یکی از ابزارهای رهایی خواهد شد.
هانت بهشدت این مقبولنبودن برای دیگران و تهمتزدن توسط دیگری را نکوهش میکند و برای خودکشی رمی در طول فیلم سوگوار است. خشم سرشار سرباز و رمی در غلاف تمامفلزی و کلوز که به خودکشی منجر میشود؛ سبب میشود که این دو را جزو دستهای جای داد که امیل دورکیم در رسالۀ خودکشی خود، آنان را کسانی معرفی میکند که انگیزۀ غیرارادی برای خودکشی پیدا میکنند. انگیزهای که فشار درونی و ناگهانی عاطفی را در سوژه میسازد و موجب میشود فرد، خود را ویران کند. در نتیجه این خودویرانگری یک عامل بیشتر ندارد و آن هم «دیگری» است.
ساعات: زیستن بهنگام، مرگ بهنگام
«ساعات» استیفن دالدری عمیقترین فیلم در رابطه با خودکشی است که پیوندی ناگسستنی با سویههای گوناگون علل خودکشی دارد. سه داستان موازی در سه زمان مختلف در فیلم، هرکدام پیوستگی عوامل خودکشی را به یکدیگر نشان میدهد. در داستانی ویرجینیا ولف میخواهد خود را بکشد و در رودخانه بیندازد؛ در داستانی دیگر خوانندۀ کتاب وی میل به خودکشی دارد و در آخرین داستان، گویی شخصیت کتاب ولف حیات پیدا کرده و معشوق مبتلابهایدزش را بهخاطر خودکشی از دست میدهد. دالدری با نمایانکردن افسردگی و درد و رنج بیهودهزیستن در شخصیتهای خود، از ولف تا مخلوق حیاتیافتهاش ریچارد، فضایی معلق و ناامیدکننده میسازد؛ فضایی که آدمهایش همگی اندیشۀ مرگ دارند و به این میاندیشند که زندگی همراه با درد و رنج را نمیتوانند تحمل کنند. آنها تاناتوس و میل به قطع ارتباط با پیرامون خود را دنبال میکنند اما فیلم چیزی بیش ازین نیز هست؛ زیرا حضور هنرمند، ویرجینیا ولف، بُعد دیگری به چنین نگرشهایی میدهد.
نیچه دربارۀ مرگ خودخواسته، اندیشیدن به مرگ را در شخصیتی که به اوج قدرت خود رسیده است ستایش میکند و چنین اندیشهای را بیانگر و نشان شخصیت والا میداند زیرا معتقد است که «آدمی در پاندولی میان درد ناشی از تمایلات برآوردهنشده و خستگی در نوسان است» و باید «بهنگامی این میل به رهایی از درد و رنج را جست». ولفِ در ساعات نیز همینگونه است. نوعی رسیدن به جایگاه مدنظر همراه با خستگی از زیستن؛ و گویا ولف، بهنگاممردن را برای خود برمیگزیند. همچنان که ریچارد تصمیم به ویرانی خود میگیرد، وقتی نمیتواند بهشکلی ارجمند زندگی کند و زیست حقارتآمیز برای او پر از رنج است. به همین خاطر است که شاید ساعات دالدری نفوذی عمیق و احساسی از ادراک پدیدۀ خودکشی را در برابر ما قرار میدهد. اگر بر این گزارههای نیچه تأکیدی کنیم که میگوید: «برحذر باشیم که مرگ در مقابل زندگی است» درخواهیم یافت که انتخاب مرگ از سوی ولف، تنها یک انتخاب برای خلاصی نیست؛ بلکه پایانبخشی به یک زندگی پرثمر است. همان مرگ غیرقابلدرکی که نیچه از آن سخن میگفت. «مرگ حیاتبخش» شاید، که نگرۀ پروست دربارۀ مرگ هنرمند را ثابت میکند.
آرامش در نیستی: آیدا
«آیدا» قرار است از صومعه نزد خالۀ افسرده و غمگین خود برود. او فردی است مؤمن که زندگی در صومعه را به ناله و یأس و شهوت ترجیح میدهد؛ اما خالهاش دقیقاً بالعکس اوست. «واندا» فردی کافر و بیایمان است؛ مشروب مینوشد؛ غرق در زندگی بیقاعدۀ خود است که درنهایت در سکانسی فراموشنشدنی خودکشی میکند. سکانسی که پنجره را قاب بسته و واندا، خاله آیدا، ناگهان وارد قاب تصویر میشود و خود را از پنجره به بیرون پرتاب میکند. این سکانس یک تصمیم ناگهانی و شوکهبرانگیز را نمایش میدهد؛ اما این لغزش آنی، از بیایمانی واندا نشئت میگیرد. بیایمانیای که قرار است آیدا نیز به آن تن بدهد و پس از تجربۀ چنین زندگانیای باز به صومعه بازگردد.
مارکسِ جامعهشناس، در خودکشی و پاریس، مقالهای آماری دربارۀ خودکشی و بورژوازی، مینویسد: «انسان مؤمن میتواند به جهانی بهتر بیندیشد اما اگر انسانی مؤمن نباشد، آرامش را در نیستی میجوید.» این انسان ناآرام، انسانی که مؤمن نیست، واندای فیلم آیدا، خاطرات هولناک جنگ را با خود به یدک میکشد و باید در قبال حجم پرفشار چنین ویرانهای «تنها» زیست کند. تنهایی از یک سو و افسردگی و اضطراب از سوی دیگر، آرامش را از وی گرفته است. او باید خود را از هستی ساقط کند تا آرام بگیرد زیرا نمیتواند در برابر تجربههای هولناک گذشته، قد علم کند. او فقط و فقط با خودکشی به آرامش میرسد. تلقی لکانیمارکسی که بیان شد، در اینجاست که با انگیزۀ خودکشی واندا در آیدا سازگاری پیدا میکند. لکان خودکشی را کنشی میدانست که در آن سوژۀ مالیخولیایی بهسمت ابژهای ناموجود و در خلأ حرکت میکند و چارهای جز ساقطشدن نمییابد. در آیدای پاولیکوفسکی این مسئله در رابطه با خالۀ آیدا نمایان میشود و آیدا میماند و رنج هستی خویش.
نتیجه
در برخی اندیشههای اجتماعی، فلسفی و روانکاوی، فرد هنگامی که نمیتواند زیست حقیرانه را تاب بیاورد، چارهای جز خودکشی نمییابد. این حقیرشدن فرد، از عوامل وجودی و اجتماعی و روانیای تشکیل میشود که از درون و برون احساس رنج را به او تحمیل میکند. در تمامی آثار سینمایی این حقارت زیستن موجود است؛ یعنی دستوپنجه نرمکردن با فقر و بیعدالتی و با بیمهری و آسیب روانی؛ اما در جایی شخصیت میل به زیستن دارد و «در برابر رنج قرارگرفتن» را انتخاب میکند، همچون «رهایی از شاوشنگ» یا «اولین خون» یا «حرفهای» و اغلب آثار سینمایی؛ و در جایی نیز میخواهد خود را خلاص کند، همچون نمونههای بالا؛ اما آن چیزی که پرواضح است تفاوت رویکردها در نگرش افرادی است که میل به ویرانگری خود دارند و سینما نیز در طول تاریخ خود، و در پرسپکتیوی کلی، این تفاوت را در برابر دیدگانمان قرار میدهد.