شماره دو - ۰۷ آبان ۱۴۰۲
باور - شماره دو - ۰۷ آبان ۱۴۰۲ - صفحه ۱۴۹

مردم‌نگاری عمرو بدوی از سفرش به ایران

زیارت و مشهد در تجربۀ مسافر کاناپه‌گرد

 عمرو بدوی

فعال رسانه و گردشگر مصری

 

محمدرضا مرواريد

مترجم| پژوهشگر تاریخ و فرهنگ اسلامی.  او مترجم کتاب‌های بسیاری از عربی به فارسی بوده است.

 

سفرنامه‌‌نویسی در تمام طول تاریخ فرهنگی جهان اسلام از مهم‌ترین رسانه‌های ارتباط میان‌فرهنگی بوده است. فهم زیارت شیعی از دریچۀ نگاه حاملان سایر فرهنگ‌ها و حتی مذاهب اسلامی در خلال سنّت سفر و گردشگری، یکی از زمینه‌های جذاب برای آشنایی و معرفی فرهنگ معنوی زیارت به سایر فرهنگ‌ها بوده است. اساساً فرهنگ میزبانی ایرانیان و شیعیان از مسافران خود، تأثیر عمیقی بر معنای مملو از زندگی زیارت به دیگر فرهنگ‌های شیعی داده است. متن پیش‌رو ترجمۀ سفرنامۀ عمرو بدوی، فعال اقتصادی مصری و علاقه‌مند به گردشگری فرهنگی است که گزارشی خواندنی و مردم‌شناسانه را از سفرش به ایران پیش روی خواننده می‌گذارد. از مترجم فاضل این اثر جناب آقای محمدرضا مروارید خواستیم تا بخش‌های مربوط به سفر عمرو بدوی به مشهد را در اختیار ما قرار دهند. از لطف ایشان سپاسگزاریم.
عمرو بدوی متولد ۱۹۸۰ میلادی در استان الشرقيۀ مصر است و دارای مدرک کارشناسی بازرگانی و کارشناسی‌ارشد تحليل مالی با سابقۀ سال‌ها کار در بانک‌های خصوصی و شرکت‌های سرمايه‌گذاری است. وی مدير سرمايه‌گذاری در يک شرکت منطقه‌ای توليد نفت و گاز طبيعی است.
بدوی تا کنون به ۴۰ کشور و ۱۰۰ شهر دنيا سفر کرده و از سال ۲۰۰۹ میلادی به‌صورت حرفه‌ای مشغول عکاسی است و دوره‌های متعدد عکاسی و تهيۀ فيلم و عکس مستند را گذرانده و اکنون نيز به تورگردانی در کشورهای مختلف مشغول است.
 
سخن مترجم
برخی از فعّالان حوزه مطالعاتِ گردشگری بر اين باورند که دورۀ سفرنامه‌نويسی به سر آمده و ديگر نه کسی سفرنويسی می‌کند و نه کسی سفرنامه می‌خواند. اشارۀ اين افراد، گويا به فراوانیِ تکاپوهای فزاينده در عرصۀ ديجيتال و گستردگیِ فعاليت‌هايی است که برای راه‌اندازی وب‌سايت و توليدِ پادکست و طراحی صفحات در فضای مجازی صورت می‌گيرد؛ امری که با جذابيت‌های بسيارش، جا را برای نسخه‌های مکتوب تنگ کرده و علاقه‌مندان را نيز به اين سمت‌وسوی نوين سوق داده است.
اگر کتاب را يک رسانه بدانيم و آن‌گونه که نوشته‌اند، در پويۀ تاريخ، آن را پس از لوح‌نوشته‌ها و پوست‌نگاشته‌ها، تنها به‌سان ابزاری برای انتقال پيام از يک توليدکنندۀ محتوا به يک مصرف‌کننده و آموزنده قلمداد کنيم، بايد اذعان کرد که ما هنوز در آغاز دورۀ گذار از بسترهای کاغذی به پلتفرم‌های امروزی هستيم و تا عبور از دورۀ کارکرد منطقی کتاب، فاصلۀ زيادی در پيش داريم و اگر سايت و صفحه و فيلم و پادکستی هم توليد و بارگذاری می‌شود، بيشترين بخشِ آن همان اطلاعاتی را بازتاب می‌دهد که در دل کتاب‌ها نگاشته شده است. اين داوری البته ارزش ابزارهای نوين و انبوه داده‌های ارزشمند خاص آن را ناديده نمی‌گيرد و به‌معنای فروکاستن از قدر و قيمت آن‌ها نيست، بلکه سخن در مقام مقايسۀ حجم است که اندکی هم به اعتبار و درستیِ منابع موجود در اين دو عرصه چشم دارد. بر اين اساس، سفرنوشته‌ها خواه در دل برگه‌های کتاب بنشينند و خواه در فضای مجازی منتشر شوند، سفرنامه‌اند و همان ارج و بها را دارند و ارج و بهايشان در انعکاس تجربه‌های زيستۀ فردی است که برهه‌ای را در جايی ديگر گذرانده و آموخته‌ها و ديده‌ها و شنيده‌هايش را به ديگران انتقال داده است.
سفرنامه آينه‌ای است که زشت و زيبای سرزمين‌ها و خوب و بد مردمان را، با داوری نويسنده‌اش، به ما نشان می‌دهد و آن را در دل تاريخ به ثبت می‌رساند و تا روزگارانی دراز ماندگار می‌کند. با خواندن سفرنامه‌ است که رؤيای سفر در دل خواننده جان می‌گيرد و گاه تا جايی پيش می‌رود که بار می‌بندد و راهی آن ديار می‌شود تا تجربه‌های نويسنده را خود، به‌چشم ببيند و به گوش بشنود و لذتی را که از کلمات سطر سطر کتاب برده، با قدم‌زدن و نشستن و برخاستن در آن سرزمين، مزه‌مزه کند.
نوع ديگری از سفرنامه نيز وجود دارد؛ آن‌جا که ديگران به شهر و ديار ما آمده‌اند و از رفتارها و گفتارهای ما نکاتی را ديده و شنيده و آن‌ها را به قضاوت نشسته‌اند و در دل کتاب‌ها جاودانه کرده‌اند. کتابی که پيش روی شما است، از همين‌دست سفرنامه‌ها است. ترجمۀ اين دسته از کتاب‌ها، که البته شمارشان در سال‌های اخير به‌شدت رو به کاستی گذاشته، می‌تواند ما را با نگاهی که ديگران به ما دارند آشنا سازد و بر چیزهایی که چشم بسته‌ايم آگاه کند. کسی که رنج سفر را، در کنار لذت‌هايش، به‌جان می‌خرد و روزان و شبانی را در سرزمينی ديگر سپری می‌کند، به هر نيتی که آمده باشد، با پديده‌ها، کنش‌ها، فرهنگ‌ها و سبک‌های تازه‌ای از زيستن روبه‌رو می‌شود و تعاملات و ارتباطاتی را مشاهده می‌کند که گاه حيرت‌زده و ناباورانه به آن‌ها می‌نگرد؛ اين حيرت و ناباوری زمانی رو به فزونی می‌گذارد که مسافر بر پايۀ اطلاعاتی که پيش‌تر به دست آورده، گمان و تصوری را برای خود آفريده و اينک واقعيت را گاه در تضاد آشکار با آن می‌بيند.
مسافر کتاب ما در سال‌های سفرش، جوانی است سی‌وهفت ساله و کتاب‌خوان که همين کتاب‌خواندن او را به سفری بيست‌روزه کشانده تا به رغم پرهيزدادن‌های مکررِ دوستانش، راه ايران را در پيش بگيرد و از شيراز شروع کند، به اصفهان و يزد و کاشان و قم برود و از تهران راهی قزوين و رشت شود و سرانجام به مشهد بيايد و از اين‌جا راه هرات را در پيش گيرد. مسافر ما يک مسلمان مصری اهل قاهره است که به‌دليل نبود رابطۀ سياسی ميان دو کشور، برای آمدن به ايران با دشواری‌های زيادی روبه‌رو بوده، اما چون عزم سفر داشته، همۀ آن‌ها را بر خود هموار کرده و به نتيجه هم رسيده است.
مسافر ما مسلمانی است اهل سنت که گوشش پر از صدای تبليغاتی است که بر ضد تشيع شنيده و برنامه‌اش اين بوده که برای درگيرنشدن با اين مسائل راه گريزی بيابد، اما همين که پايش به ايران رسيده، همۀ آن‌ها را نادرست ديده و آشکارا اظهار داشته است که زيسته‌هايش هيچ‌يک از شنيده‌هايش را تصديق نمی‌کند. او گاه‌ و‌ بی‌گاه به اين نکتۀ مهم گريز می‌زند و بر داعيه‌های ناروايی که آن‌ها را تبليغات «نوار کاستی» در کشور خودش می‌خواند، می‌شورد و خوانندگانش را با واقعيت‌های سرزمين ما آشنا می‌کند. مسافر ما اهل مطالعه است، تاريخ را می‌داند، سياست را می‌فهمد و اقتصاد را که اتفاقاً رشتۀ تحصيلی و شغل او است می‌داند و برای همين است که به هر مناسبتی از اين مقولات می‌‌نويسد و ابعاد موضوع را می‌کاود.
مسافر کتاب ما با تور به ايران نيامده، در هتل نخوابيده، با اتوبوس‌های گردشگران به اين‌سو و آن‌سو نرفته، بلکه در خانه‌های ايرانيان خوابيده، با آنان ناهار و شام خورده، همراه آنان به تفريح رفته و مانند يک ايرانی در تاکسی و اتوبوس نشسته و به اين شهر و آن شهر سفر کرده است. ويژگی‌های اين نوع سفر‌کردن و امتيازهای آن را خودش به‌تفصيل و به‌خوبی، چه در مقدمه و مؤخرۀ کتاب و چه در لابه‌لای گزارش‌هايش نشان داده و آن را جنبه‌ای ديگر از سفر دانسته که به لطف دنيای ديجيتال امروز دستياب شده است. او ويژگی‌های اين‌گونه سفر را در مقدمۀ کتابش نوشته و تکرار آن به قلم مترجم زياده‌گويی است.
عَمرو بدَوی را بايد مسافری «کاناپه‌خواب» يا به تعبير بهتر، «کاناپه‌گَرد» شمرد که گرچه اين نخستين کتاب او بود؛ نسخۀ عربی آن در فاصلۀ اندکی به چاپ هفتم رسيد و بازتاب‌های بسياری را در ميان خوانندگان و گردشگران مصری برانگيخت. اين کتاب با نام مسافر الکَنَبة فی ايران به‌تازگی به انگليسی هم ترجمه شده و کتاب ديگرش که سفرنامه افغانستان او است، به‌زودی انتشار خواهد يافت.
من با موافقت نويسنده، که پس از سفر و از رهگذر فضای مجازی با او آشنا شدم، اين کتاب را ترجمه کردم و کوشيدم که پيام او را آن‌طور که خواسته است، انتقال دهم و تنها پاره‌های بسيار اندکی را که جز بر حجم اثر نمی‌افزود، با نظر خود وی حذف کنم. سفرنامه بدَوی آن قدر خواندنی و جذاب است که شايد بتوان آن را الگوی سفرنامه‌نويسی امروز شمرد؛ زيرا نه آن‌گونه غرق رخدادهای روزانه می‌شود که رشتۀ ماجرا را از دست بدهد و نه آن‌قدر در دل تاريخ فرو می‌رود که خواننده را به سردرگمی بکشاند؛ بيش از اين جايی برای سخن من نيست که گفتنی‌ها را نویسنده گفته و خواندنی‌ها را خواهيد خواند. تنها اين نکته می‌ماند که اميدوارم توانسته باشم حق سخن را آن‌طور که هست ادا کنم؛ خوبی‌هايش را به پای قلم روان و نثر سليس نويسنده بگذاريد و نادرستی‌هايش را به پای منِ مترجم.

 
روز نوزدهم - ۱
مشهد امام رضا(ع)
اين طولانی‌ترين سفر من با اتوبوس در ايران بود؛ 12 ساعت تکان‌خوردن و خواب تکه‌و‌پاره. بعد از انتظاری دراز و پس از آن‌که اصلاً فکر نمی‌کردم اين سفر سرانجامی داشته باشد، بالاخره به شهر مقدس مشهد رسيدم. زوّار، با نشستن در اتوبوس‌هايی که در گوشه‌و‌کنار پايانۀ مسافربری ايستاده بودند، عازم هتل‌های نزديک حرم امام رضا شدند، اما من فعلاً دنبال اتوبوس هرات می‌گشتم زیرا بعد از مشهد، هرات، اولين مقصدم در خاک افغانستان بود و بايد زودتر جزئيات زمان حرکت فردا را می‌دانستم. کنار يکی از اتوبوس‌های فرسوده‌ای که زير تابلو هرات ايستاده بود، چند افغان را ديدم. يکی از آن‌ها، يعنی حسن علی‌زاده که قبلاً مترجم ارتش آمريکا بود، با انگليسی روان و به لهجۀ آمريکايی غليظ گفت که اتوبوس هر روز ساعت 8 صبح حرکت می‌کند تا با عبور از مرز، ساعت 2 بعدازظهر به شهر هرات برسد. از ديدنش خوشحال شدم و به اين اميد که شايد در هرات يکديگر را ببينيم، شماره تلفن‌های هم را يادداشت کرديم. بيشتر مسافران اين اتوبوس افغان‌هايی بودند که اصلاً انگليسی نمی‌فهميدند.
به بدن خستۀ خودم کش و قوسی دادم و به‌سوی نزديک‌ترين اتومبيلی رفتم که مرا به منزل حامد، دوست فائزه در تهران، که او هم دوست فرهاد در اصفهان بود، برساند. بله، من تا امروز چقدر خوش‌شانس بوده‌ام که شبکۀ تلفن همراه  تا اقصا‌ نقاط ايران کشيده شده است.
حامد در کوی امام هادی، دور از مرکز شهری که زائرانِ حرم، همۀ خيابان‌هايش را شلوغ کرده‌اند، زندگی می‌کند. با خنده‌ای گرم که از ميان سبيل‌های بلند و کمانی‌اش پيدا بود، به پيشواز من آمد. لاغراندام است و موهايی کم‌پشت دارد و آدمی است بی‌نهايت ساده و افتاده. فوراً به من خوش‌آمد گفت و من هم از اين‌که در روزی نامناسب به سراغش آمده‌ام، عذرخواهی کردم؛ چراکه او هم همين امروز از سفر ترکيه برگشته و از مسير تهران به مشهد آمده است. اول تعجب کردم که چطوری توانسته است بليت قطار مشهد را بگيرد، اما وقتی فهميدم که آن را يک ماه قبل تهيه کرده، شگفتی‌ام برطرف شد. نخستين پيشنهادی که به من کرد بهترين پيشنهادی بود که می‌توان به يک مسافر کوله‌به‌دوش داشت: «دوست داری لباس چرکاتو توی ماشين بندازی؟» نتوانستم از قبول اين پيشنهاد بگذرم؛ چون من می‌خواستم فردا به هرات بروم و بايد همۀ لباس‌هايم تميز می‌شد. چه می‌دانستم که کجای آن کشور می‌توانم ماشين لباسشويی يا حتی آب و صابون پيدا ‌کنم.
با اين‌که در اين خانۀ کوچکِ يک‌خوابه، تنها زندگی می‌کرد، صبحانه‌ای سريع اما خوشمزه برای من آماده کرد. حامد مهندس شهرسازی است و در يکی از دانشگاه‌های مشهد درس خوانده است. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که آموزش دانشگاهی در رشته‌های پزشکی و مهندسی به زبان فارسی باشد؛ اين ملت چنان به زبان خودشان افتخار می‌کنند که همۀ اصطلاحات رشته‌های علمی و پژوهشی را «فارسی‌سازی» کرده‌اند.
ديوارهای فضای کوچکِ هال، پر از تابلوهای پازل با اندازه‌های مختلف بود. يکی از تابلوها تصوير رنگی پرنده‌ای در جزيرۀ گالاپاگوس و ديگری عکس جانورانی وحشی در يک جنگل انبوه بود. قطعات پازل‌ها بسيار کوچک بود و هر تابلو بين يک تا سه هزار قطعه داشت. به نظر می‌رسد که حامد عاشق پازل‌هايی است که جورکردن هريک از تابلوهای آن سه تا چهار ماه وقت می‌برد. «خدا قوت، جوون! من که وقتی با دخترم پازل می‌چينم، بيشتر از صد قطعه به‌اندازۀ کف دست را حوصله نمی‌کنم». تا شست‌وشوی لباس در ماشين نيمه‌اتوماتيکی که راه‌اندازی آن برنامه پيچيده‌ای دارد، تمام شود، يک‌ساعتی دربارۀ سفرم به ايران و برنامۀ سفر به افغانستان با هم گپ زديم. برادرش هم آمد تا برگشتِ سالم او از سفر را خوش‌آمد بگويد.

 
روز نوزدهم - 2
چای خورديم و پس از کمی صحبت، به من پيشنهاد کرد که مرا تا ايستگاه مترو به مقصد حرم برساند. با حالتی از انکار پرسيدم: «مترو زيرزمينی؟! شما توی مشهد مترو زيرزمينی دارين؟» مشهد در دو دهۀ اخير، از سفر بی‌سابقۀ زائران دچار مشکل شده و به‌ناگزير بودجۀ هنگفتی را صرف امور زيربنايی شهر کرده و در سال 2011 میلادی خط مترو با 22 ايستگاه افتتاح شده است تا زائران را به‌دور از ترافيک شهری، در نزديک‌ترين فاصله به حرم برساند. همه‌ساله ميليون‌ها مسافر به مشهد می‌آيند و اين آمار در ايام عيد نوروز به ده ميليون نفر هم می‌رسد. پنجاه‌وپنج درصد از کل هتل‌های ايران در مشهد قرار دارد و اين شهر پذيرای ميليون‌ها مسافر ايرانی و عراقی و پيروان شيعۀ جعفری از همه جای دنيا است. گردشگری دينی از مهم‌ترين منابع درآمد این شهر به شمار می‌رود.
بر خلاف شهر مکه که به‌صورت عمودی گسترش پيدا کرده و به‌صراحت بگويم مايۀ دلگيری انسان می‌شود، گسترش مشهد به‌صورت افقی است تا هر سال شمار بسيار بيشتری از زائران را به‌سوی خود جلب کند. شايد در سال‌های جنگ ميان ايران و عراق، آمار زائران مشهد بيشتر شده باشد؛ زيرا مرقد بيشتر امامان در خاک عراق است و در ايران تنها پيشوای هشتم، يعنی امام رضا مدفون است و از آنجا که در ايام جنگ بين دو کشور و قطع روابط دوجانبۀ سياسی و سياحتی، از سفر ايرانيان به عراق جلوگيری می‌شد، بيشتر علاقه‌مندان به زيارت مرقد امامان شيعه، به بارگاه امام رضا می‌آمدند که فاصله زيادی با کربلا و نجف داشت. «خدا گَر   زِ حکمت ببندد دری، به رحمت گشايد درِ ديگری!»
بعد از اين‌که برادرِ حامد من را در ايستگاه مترو پياده کرد، خيلی راحت به راه خودم ادامه دادم. رسيدن به حرم اصلاً سخت نبود؛ چون همۀ مسافرها به يک سمت‌و‌سو می‌رفتند. ايستگاه «انبوهی از چادر» بود. چادر مشکی و چادر نماز، پوشش همۀ زن‌های اينجا و به‌خصوص مسيرهای پياده‌روی منتهی به حرم است. حتی دختران دوساله هم حجاب بر سر دارند. چادرهای اينجا پيشانی و چانه را هم می‌پوشاند، اما بر خلاف آن‌چه آيين وهابی می‌گويد، پوشاندن صورت واجب نيست.
در ميدان منتهی به حرم، چندين اتوبوس بزرگ در حال جابه‌جا کردن زائرانی هستند که به‌محض پياده‌شدن، در صف درازی به‌سوی حرم روانه می‌شوند. بعضی از مردها و زن‌ها، کودکان‌شان را از ترس گم شدن کول کرده‌اند. در هر دقيقه صدها خانواده با شوق و ذوق به زيارت حضرت رضا می‌روند. هر زنی که چادر نداشته باشد، پيش از ورود، چادرنمازی با رنگ روشن بر سر می‌کند. هرچه به درهای اصلی حرم نزديک‌تر می‌شويم، هشدارها و آموزش‌های مربوط به رعايت پوشش، سفت و سخت‌تر می‌شود. مردان و زنانی را ديدم، با کارت شناسايی مخصوصی آويخته بر گردن و چوب‌پرهای رنگی در دست، از همان‌هايی که دهۀ نود در ماشين همۀ مصری‌ها يکی از آن‌ها وجود داشت. آن‌ها آماده بودند تا به‌محض هر مخالفتی، چوب‌پرها را با نرمی و مهربانی بر بدن شما بزنند. اگر خانمی طرّه مويش بيرون افتاده باشد، بايد آن را بپوشاند و چنانچه لباس تنگ و بدن‌نمايی بر تن داشته باشد، بايد آن را با چادرنماز گلدارش مخفی کند؛ محضر امام رضا جای اين کوتاهی‌ها نيست.
پرتوی زرين از دور درخشيدن گرفت و هرچه به حرم نزديک‌تر می‌شديم، گنبد بزرگ طلايی‌اش نمايان‌تر می‌شد. شاهان و اميران به‌اعتبار ارج و عظمتِ صاحب اين مرقد و مقام، به طلاکاری و آرايش آن پرداخته‌اند. بر فراز گنبد، پرچم سبز آشنايی در اهتزار است که نام «امام علی بن موسی الرضا» بر آن پيدا است. ساختمان اصلی حرم از بيرون مانند حرم حضرت معصومه خواهر امام رضا در قم، بسيار بزرگ و وسيع به نظر می‌رسد، اما صحن و سرای اين حرم بسيار بزرگ‌تر از آن است. تعدادی از رواق‌ها و ساختمان‌های حرم معصومه در قم به‌عنوان مدرسه به کار می‌آيد؛ اما در اينجا همۀ رواق‌ها برای استفادۀ نمازگزاران و زائران فرش شده است.
 
روز نوزدهم - 3
مشهد در گذشته، «توس» خوانده می‌شد. این شهر يکی از نام‌آورترين شهرهای کهن به شمار می‌رود که دانشمندان ايرانی بزرگی را در عرصه‌های مختلف به صحنه آورده است؛ نامی‌ترين آنان فردوسی، سرايندۀ کتاب شاهنامه است. امام ابوحامد محمد غزالی، دانشمند اهل سنت که با کتاب احياء علوم الدين به شهرت رسيده نيز از همين سرزمين برخاسته است. توس به دست مغولانی که برای اشغال سرزمين ايران آمده بودند، زيرورو شد و جز ويرانه و آوار، چيزی از آن بر جای نماند و ساکنانش از آن کوچيدند و به کنار مرقد امام رضا در روستای مشهد پناه بردند و پيرامون آن شهری را بنا نهادند که در گذر زمان بزرگ و بزرگ‌تر شد.
اقليم خراسان در گذشته و به‌ويژه در ماجرای اختلاف ميان فرزندان هارون الرشيد، صحنۀ چالش سياسی ميان اعراب و ايرانيان بوده است؛ همان‌طور که می‌دانيم او دو پسر به نام‌های امين و مأمون داشت که فرزند کوچک‌تر يعنی امين را که مادرش عرب بود، به ولیعهدی خود برگزيد، در‌حالی‌که مأمون مادری ايرانی داشت. در واپسين سال‌های حکومت هارون، در بغداد که پايتخت وی بود، بر سر جانشينی او، درگيری‌های بسياری ميان اعراب و ايرانيان رخ داد و هارون کوشيد تا با گماردن مأمون بر ولايت خراسان و ری، که سپاه و خراج و منافع اقتصادی و نظامی مستقلی داشت، و بخشيدن سال‌های باقيمانده از خلافت خود به امين، به فروکش‌کردن بحران روابط ميان پسرانش کمک کند. او دو فرزندش را با خود به حج برد و در همان‌جا از آن دو، پيمان قرص و محکمی گرفت که با هم به‌نيکی رفتار کنند و پس از پايان دوران خلافت امين، فرمانروايی به مأمون برسد. وی پس از نگارش اين عهدنامه آن را در کعبه آويخت تا به برکت آن بنا، ارزش و اعتبار افزون‌تری يابد.
اما هنوز دو سال از مرگ هارون نگذشته بود که آتش اختلاف ميان دو برادر شعله‌ور شد. امين از مأمون خواست که بخشی از اقليم خراسان به قلمرو خلافت عباسی و تحت حاکميت پايتخت آن، بغداد در آيد؛ طبعاً مأمون اين مطالبه را نپذيرفت و برادرش او را از ولايتعهدی خود برکنار کرد و فرزند خويش را بدين سمت گمارد و عهدنامه‌های پدر را که در کعبه آويزان بود آتش زد. گفت‌وگوهای سازش ميان دو برادر به نتيجه‌ای نرسيد و جنگ ميان آن دو در گرفت. مأمون سپاهی توفنده را از خراسان به‌سوی بغداد روانه کرد و آن را به محاصره درآورد و بر لشکر امين پيروز شد و او را در بغداد به قتل رساند. مأمون، هفتمين خليفۀ عباسی شد و علاوه بر بغداد، بر خراسان و ديگر سرزمين‌های گستردۀ خلافت که در آتش شورش‌های سياسی گروه‌های مختلفی از ايرانيان و علويان می‌سوخت، فرمان ‌راند (منظور از علويان، معتقدان به جانشينی حضرت علی برای پيامبر است و نه گروهی که بعدها به نام علوی شناخته شدند).
مأمون پس از به‌دست‌گرفتن خلافت و بررسی اوضاع، سرزمين‌های تحت قلمرو خود را ناآرام يافت و ملاحظه کرد که بيشتر مسلمانان از فرمان او اطاعت نمی‌کنند و گاه‌ و ‌بی‌گاه، علويان در اين سو و آن سو سر برمی‌دارند؛ پس، نقشۀ شومی کشيد تا با انتخاب هشتمين پيشوای شيعيان جعفری اثناعشری، يعنی امام علی بن موسی بن جعفر صادق، به ولايتعهدی، علويان و ايرانيان را به جرگۀ هواداران خود بکشاند و چنين وانمود کند که امامت به اهل‌بيت و نسل حضرت علی بن ابی‌طالب برگشته و يکی از نوادگان وی ولیعهد شده و در انتظارِ اين است که پس از مأمون به خلافت بنشيند. امام رضا که فردی پارسا و پرهيزگار بود، در آغاز اين پيشنهاد را قبول نکرد، اما چون ناگزير و مجبور شد، آن را پذيرفت و پس از پافشاری مأمون به ضرورت حضور وی در خراسان، مدينۀ منوره را ترک کرد. مأمون از مردان سپاه و دربار خود خواست تا رنگ سياه يعنی شعار عباسيان را کنار بگذارند و جامه‌هايی با نماد علويان يعنی رنگ سبز بر تن کنند. وی با آميزه‌ای از انگيزه‌های دينی و سياسی کوشيد تا همزمان، علويان و خراسانيان را خرسند کند. پس از آن‌که اوضاع سياسی آرام شد، مأمون از واگذاری ولايت به امام رضا منصرف شد و نقشۀ اصلی خود را به اجرا در آورد و امام رضا را در شهر مشهد مسموم کرد. پس از آن‌که امام رضا به قتل رسيد، قبر وی در گذر روزگاران، به‌صورت کنونی درآمد و بعد از کربلا و نجف، مشهد به مقدس‌ترين شهر شيعيان تبديل شد.
«هيچ يک از دوستدارانم، آگاهانه به زيارت من نمی‌آيد، مگر آن‌که در روز قيامت من از او شفاعت کنم.»، اين سخنی منسوب به
امام علی بن موسی الرضا است.

 
روز نوزدهم - 4
چقدر دوست دارم که يک مسلمان شيعی‌مذهب باشم تا عظمت و شکوه زيارت حرم امام رضا را در روح و جان خود احساس کنم. خوشبختی از اين زيارت، در چهرۀ کسانی که با من به داخل حرم می‌آيند، موج می‌زند. طبيعی است که همراه‌داشتن دوربين در داخل حرم ممنوعيت دارد، اما در هر حال، دوربين ضعيف موبايل با من هست. خود را در دل هزاران نفر جمعيتی که به حرم می‌رفتند، رها کردم. درون حرم، صحن بزرگی به‌اندازۀ دو زمين فوتبال روبه‌روی تو قرار گرفته است. صحنی فراخ، با کفپوشی از سنگ مرمر که روی بيشتر آن را فرش‌های قرمز انداخته‌اند، بعضی برای نماز به رکوع و سجود افتاده‌اند و برخی به خواندن قرآن و دعا مشغول‌اند و گروهی در گوشه‌وکنار آن به‌انتظار نشسته‌اند. خورشيد در آستانۀ غروب و هوا بسيار دل‌انگيز است و خيلی از مردم ترجيح داده‌اند که در همين هوای باز در صحن بنشينند.
صحن از طريق گذرگاه‌ها و راهروها به ساختمان اصلی مسجد که سقفش با گنبدها و گلدسته‌ها پوشيده شده است، منتهی می‌شود. با گذر از راهروها به صحن‌هايی کوچک‌تر و فضاهايی می‌‌رسید که می‌توانید زوايای زيباتری از مسجد را نظاره کنيد. هر گوشۀ مسجد، از ايوان‌ها و ستون‌ها گرفته تا سقف‌های آراسته به کتيبه‌های چشم‌نواز، پر از نمادهای هنرمندانۀ معماری اسلامی است. نوشته‌های «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» در همه‌جا نمايان است. هر کسی که بر ايران حکم رانده، تا جايی که توان داشته، در آراستن و توسعۀ اين مسجد کوشيده است. در وسط يکی از صحن‌های کوچک اين مجموعه، آب‌نمايی است که اطرافش شيرهايی برای وضوگرفتن قرار دارد. جماعت مشغول آماده‌شدن برای نماز مغرب شدند. من هم وضو گرفتم و به‌دنبال جايی خالی برای نشستن گشتم. کسانی که به‌سوی حرم هجوم آورده بودند تا در نزديک‌ترين مکان به مرقد امام، جايی برای نماز پيدا کنند، با پرشدن فضای داخل، از حرکت باز ايستادند.
هر گاه شيخ سخنران که صدای حزن‌آلود و حماسی‌اش در همه‌جای مسجد پيچيده بود، نام حضرت محمد را بر زبان می‌آورد، فرياد صلواتِ بر آن حضرت، از جمعيت برمی‌خاست و در فضای مسجد طنين‌انداز می‌شد. متأسفانه در مصر با کسانی روبه‌رو شده‌ام که می‌پندارند اعتقاد شيعيان اين است که حضرت علی از حضرت محمد شايستگی بيشتری برای رسالت دارد و جبرئيل در هنگام آوردن پيام آسمانی، در يافتن فردی که باید وحی را به او انتقال دهد، خطا کرده است. به‌تعبير خود من، فرهنگ «نوارهای کاست» دليل جهل مضاعف مردم راجع به مذهب تشيع است. شيعيان، اهل‌بيت را نه بدان جهت که فرزندان حضرت علی هستند، بلکه از آن رو مقدس و محترم می‌شمارند که خاندان حضرت محمد هستند. [حضرت] فاطمه دختر پيامبر است و [امام] علی پسرعموی آن حضرت و [امام] حسن و [امام] حسين نوادگان وی. صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين.
جماعت، آرام در مسجد نشسته و گوش به سخنران پيش از شروع نماز سپرده‌ بودند. مردی اذان سر داد و بدون هيچ فاصله‌ای، برای نماز اقامه گفت. هريک از نمازگزاران يک مُهر تربت حسينی پيش رو گذاشت تا بر آن سجده کند و آن‌گاه نماز شروع شد. بر خلاف آن‌چه خطبای متعصب سنی‌مذهب و آن هم متأسفانه با استناد به رفتارهای شاذّ گروهی نادان، می‌گويند، در هيچ‌يک از مساجد سراسر ايران کسی را نديدم که بر روی تصوير [امام] حسين سجده کند يا آن را در برابر خود قرار دهد. سه رکعت تمام شد و همه در جای خود آرام نشسته، به تلاوت قرآن يا خواندن زيارتنامۀ مخصوص امام رضا مشغول شدند. کسی از جای خودش تکان نخورد، من هم يکی از همان کتاب‌ها را از کسی گرفتم و شروع به خواندن کردم و از خدا خواستم هميشه دخترم را که کسی است که بيشترين دعا را برايش می‌کنم، از همۀ بدی‌ها حفظ کند. نماز ديگری اقامه شد که نفهميدم برای چيست. اين بار چهار رکعت نماز خوانديم. گويا نماز عشا است که آن را با نماز مغرب يک‌جا می‌خوانند.
اطراف حرم پر از بازارهای تجاری است؛ فروشگاه‌های انگشتر و ادويه و جواهرات و عکاسی و خيلی چيزهای ديگر... .

 
روز نوزدهم - 5
دوباره به خانۀ حامد برگشتم. يکی از دوستانش برای خوش‌آمدگويی پس از سفر، به ديدارش آمده بود. با هم چای خورديم و قليان کشيديم. دوست حامد، مدتی همکلاسی او در دانشکدۀ مهندسی بوده، اما تحصيل را رها کرده و اينک در کار دلالی قطعات يدکی است. از حضور يک مصری در ايران خيلی به وجد آمده بود و از من خواست که احساس خودم دربارۀ ايران و مردمش را با او به اشتراک بگذارم. هم‌چنين از من خواست عکس‌هايی را که از خيابان‌های مشهد گرفته‌ام، به او نشان دهم. تا پيش از آن‌که باتری دوربين تمام شود، به‌سرعت تصاوير را برايش به نمايش درآوردم. روی يکی از عکس‌ها که مغازه‌ای در اطراف حرم را نشان می‌داد، توقف کردم؛ تصوير مغازه‌ای بود که زنجيرها و حلقه‌های عجيب و غريبی می‌فروخت. خنده‌ای کرد و توضيح داد که اينها ابزار و ادوات «زنجيرزنی» در مراسم مشهور شيعيان برای بزرگداشت خاطرۀ کربلا است. به ياد صحنه‌های پخش‌شده در اينترنت و بخش‌های خبری افتادم که برای زنده نگه‌داشتن ياد واقعۀ کربلا، مردم با زنجيرهايی از همين قبيل، چنان بر سر و پشت خود می‌زنند که از صورت و بدن‌های نيمه‌برهنه‌شان خون سرازير می‌شود، تا مراتب پشيمانی خود را از ياری‌ندادن به [امام] حسين در برابر سپاه يزيد بن معاويه اعلام کنند که به شهادت ایشان در آن سرزمين انجاميد. از او پرسيدم: «آيا در اين مراسم کربلايی، همه همين کار را می‌کنن؟» دوست حامد توضيح داد که مراسم ايرانی‌ها بيشتر همراه با اطعام و سفره‌انداختن است و معمولاً نذرهای قربانی خود را در همين ايام ادا می‌کنند و در يک کلام، می‌توان گفت که مراسمی از اين دست، از رفتارهای بسيار نادر در ميان شيعيان ايران و عراق است.
اگر قرار باشد بر اساس رفتارهای شاذّ و نادر برخی از پيروان مذهب تشيع، دربارۀ مسلک آنان داوری کنيم و هواداران آن کيش و مذهب را کافر بدانيم، پيروان اديان ديگر هم کاملاً حق دارند که با استناد به رفتار سازمان‌هايی نظير القاعده يا داعش دربارۀ همۀ دين اسلام و به‌خصوص مذهب سنی چنين قضاوتی داشته باشند؛ زيرا بسياری از غربی‌های تنگ‌نظر، کردار آن‌ها را بازتاب دين اسلام می‌شمارند، درحالی‌که اسلام هيچ نسبتی با آن رفتارها و وحشی‌گری‌ها ندارد. مذهب شيعۀ جعفری که بيشتر شيعيان جهان از آن پيروی می‌کنند، آيينی است که از سوی نهاد شريف الازهر، يعنی برجسته‌ترين کانون علوم اسلامی در سراسر جهان شناسايی شده و گفته شده است که هرکه آن را به عنوان مذهب خود برگزيند، در نگاه الازهر، مسلمان شمرده می‌شود و تنها اعمال خوب و بد او است که محاسبه خواهد شد.
من بر اين اعتقادم که مشکل اساسی ما در نگاه به ديگر اديان و مذاهب، به باورهای شخصی خودمان برمی‌گردد چراکه رفتار و کردار پدران خود را دين درست می‌شماريم و هر کيش و آيينی به‌جز آن را نادرست می‌دانيم. اگر اين شيخ سنی تندرو يا آن روحانی متعصب شيعه، در خانواده‌ای هندو به دنيا می‌آمد، اصلاً عقل و انديشه‌اش را درباره دينِ ديگری به کار نمی‌انداخت و با تعصب و يک‌سونگری تمام، تا دم مرگ از آيين آباء و اجدادی خود دفاع می‌کرد. هرگز چنين نيست که وقتی کسی در يک خانوادۀ بودايی يا هندو يا مسلمان زاده می‌شود، حتماً بايد دربارۀ همۀ اديان ديگر جهان مطالعه و بررسی کند، تا دين درست و نادرست را از هم باز بشناسد. دين، پيش از آن‌که مجموعه‌ای از آداب و مناسک معنوی باشد، در واقع بخشی از يک منظومۀ اجتماعی است. می‌دانم که سالانه هزاران نفر در جهان دين و آيين خود را عوض می‌کنند، ولی اين نسبت معمولاً از يک‌درصد جمعيت جهان، فراتر نمی‌رود. من اگر کودکی باشم که در يک خانوادۀ بينوای بودايی به دنيا بيايم، قطعاً با عشق و احترام به آن آيين پرورش خواهم يافت. چيزی که برای من اهميت دارد، نيازهای اساسی زندگی، اعم از آموزش و بهداشت و شغل و داشتنِ يک خانوادۀ خوشبخت است، پس چه لزومی دارد که ذهن خود را درگير کندوکاو در اديان ديگر کنم و در پی کشف نقاط اختلاف آنان با خانواده و همسايه‌ها و دوستان خود باشم؟ هر کسی حق دارد دين خود را جست‌وجو کند و هر انسانی حق دارد که مردم را به پيروی از افکار و انديشه‌های خود فرا بخواند و سرانجام اين‌که هر کسی حق دارد به چيزی که آن را درست می‌داند، بگرود؛ که «لا اکراه فی الدين». من تنها به اين امر باور دارم که رفتار مردم باید بر مبنای انسانيت باشد و در مورد هيچ شخصی بر پايۀ دين و باورهايش داوری نشود، چراکه خداوند فرمود: «اين خداوند است که روز قيامت دربارۀ آن‌چه ميان خود اختلاف داشتيد، داوری می‌کند» (سوره حج، آيه 69).

جستجو
آرشیو تاریخی