شماره دو - ۰۷ آبان ۱۴۰۲
باور - شماره دو - ۰۷ آبان ۱۴۰۲ - صفحه ۲۵۰

عصر سکولار یا عرصۀ قدرت‏ورزی نظم سکولار؟

بازخوانی نقد پسااستعماری صبا محمود بر کتاب عصر سکولار چارلز تیلور

طاهره حبیبی

دبیر پرونده | دانش آموختۀ دکتری فلسفه

عصر سکولار، کتاب مهمی است، زیرا موفق شد این عقیدۀ رایج را که دین و سکولاریسم دو جهان‏بینی متعارض هستند، شکست دهد. از این نظر حتماً برای مؤمنان کتاب ستایش‏برانگیزی است؛ اما این تنها جنبۀ روایت تیلور نیست. تحلیل پدیدارشناسانۀ تیلور نشان می‏دهد مدرنیته دین را عمیقاً تغییر داد و آن را از مجموعه‏ای از اَعمال، هنجارها و بایدها و نبایدها به نظامی از باورها و گزاره‏ها تبدیل کرد. در این تبیین سکولاریسم رقیب دینداری یا مخالف آن نیست، بلکه موقعیتی عام و کلی و به‌اصطلاح هستی‏شناسانه است که در پیوند با مدرنیته شکل گرفته است. در دورۀ مدرن انسان‌ها سکولار یا غیرسکولار نیستند، بلکه دورۀ مدرن از اساس سکولار است و افراد درون این موقعیتِ سکولار، یا مذهبی هستند یا غیرمذهبی. انسان سکولار می‏تواند دیندار باشد، به این معنا که به مجموعه‏ای از گزاره‏ها باور دارد اما تعهد عملی ندارد که این گزاره‏ها مبنای نظم اجتماعی قرار بگیرند یا حتی با نظم اجتماعی ارتباطی داشته باشند. در اینجا نگاهی انتقادی به دو ادعای مهمی داریم که تیلور در کتابش طرح کرده است: اول اینکه سکولاریسم دستاورد مسیحیت غربی است، و دوم اینکه سکولاریسم، مستقل از بُعد سیاسی آن، پارادایمی اخلاقی و زیبایی‏شناختی و معرفت‏شناختی، است.
 
1. آیا روایت تاریخی تیلور از مسیحیت سکولار صادقانه است؟
تیلور ادعا می‏کند سکولاریسم را باید دستاورد مسیحیت دانست؛ البته با این قید که منظور از مسیحیت، دین سنتی و نهاد کلیسا نیست، بلکه در تفسیر انسان‏شناسانۀ او مسیحیت بُعدی فرهنگی می‏یابد و با شبکه‏ای از معانی مترادف می‏شود که انسانِ ساکن در حیطۀ جغرافیایی‌فرهنگی اطلس شمالی، درون این شبکۀ معانی زیست می‏کند. او در مقدمۀ کتابش می‏نویسد:
معنای اینکه بگوییم ما در عصر سکولار زندگی می‏کنیم چیست؟ تقریباً همگان موافق‏اند که به مفهومی چنین است. منظورم «ما»یی است که در غرب یا شاید شمال غربی یا به عبارت دیگر، در جهان آتلانتیک شمالی زندگی می‏کنیم. هرچند امر سکولار تا اندازه‏ای و به طریقی متفاوت، فراتر از این حیطه می‏رود و زمانی که آن را از یک طرف با بقیه جوامع معاصر (برای مثال جوامع اسلامی، هند و آفریقا) از طرف دیگر با کل جوامع در طول تاریخ بشر از آتلانتیک شمالی گرفته تا دیگر نقاط جهان مقایسه می‌کنیم به‌سختی می‏توان دربارۀ آن قضاوتی نکرد.
در این بند دو ادعای مهم سر برمی‏آورد: سکولاریسم از درون مسیحیت سربرآورده است، درست مثل جوشش یک چشمه از دل کوه؛ و دوم، سکولاریسم متعلق است به غربیان مدرن، نه غیرغربی‏ها و نه فرهنگ‏های پیشامدرن. تعریفی که او از مسیحیت دارد مطابق سنت جاافتادۀ آکادمی غربی است؛ یک سنت مذهبی به‌هم‌پیوسته و همگون که بدون توجه به سایر ادیان غیرمسیحی یا تأثیرپذیری از آن‌ها، شکل گرفته که درون جغرافیای لاتین وجود داشته و مسیر تحول خود را طی کرده است. این تعریف دو ویژگی مهم دارد: اول، فرض همگون‌بودن و به‌هم‌پیوسته‌بودن مسیحیت و دوم، حذف تعامل مسیحیت با «دیگری‏»هایش.
برخی پژوهشگران نشان داده‏اند این قرائت حتی در دوران پیشامدرن نیز که هنوز استعمار و بازوی فرهنگی آن، یعنی تبلیغ مسیحیت، آغاز نشده بود، درست نیست؛ چه رسد به دورۀ استعمارگری اروپاییان. برای مثال آگوستین اهل هیپو خارج از جغرافیای اروپا بوده و عمیقاً بر تحول سنت مسیحی تأثیر داشته است، یا تبار بسیاری از نهادهای کلیدی مسیحیتِ لاتین، درون مسیحیت ارتدوکس شرقی بوده است، مانند عمل رهبانیت جمعی که آن را مسیحیان قبطی در مصر گسترش داده‏ بودند. پس اساساً اروپایی‌دانستن مسیحیت لاتین، نادیده‌گرفتن سهم ملت‏های غیراروپایی در آن است، همان‌ها که به‌نظر تیلور جزوی از «ما» نیستند.
علاوه بر این اوضاع در دورۀ مدرن و آغاز سفرهای مسیونری و تبلیغاتی کشیشان، برای مسیحی‌کردن ملت‌های کافر، پیچیده‏تر هم می‌شود. مسیونری، فعالیتی جنبی و حاشیه‏ای برای مسیحیان نبوده است، بلکه اسناد تاریخی نشان می‏دهد مسیونری یکی از مهم‌ترین وظایف و گسترده‏ترین تجارب درون شبکۀ رسمی نهاد کلیسا بوده است. این مأموریت‏ها صرفاً راه را برای حکومت استعمارگران هموار نمی‏کرد، بلکه نقش مهمی در شکل‌دادن به بازتعریف مسیحیت مدرن از خود و متناسب‌ساختن آن با نظم اجتماعی و سیاسی لیبرالِ درحال‌ظهور در اروپا داشت. این پرسش که تجربۀ مسیونری چه دستاوردی برای مسیحیت داشته است یا چه نقشی در خلق نظم جغرافیایی‌فرهنگی داشته، امری نیست که محققان قبل از تیلور به آن نپرداخته باشند؛ اما در تحلیل تیلور غایب است. برای مثال برخی محققان استدلال کرده‏اند «آموزش مدرن» مستقیماً دستاورد اروپاییان برای آموزش تمام «فرزندان مسیح» در سرزمین‏های استعماری بوده است که به شکل‏گیری نظام آموزشی سکولار منتج شده است.
در سنّت آکادمی غربی همواره بر تأثیر مبلّغان مسیحی بر سنّت‏های غیرمسیحی تأکید شده اما تأثیر متقابل آن بررسی نشده است. این خلأ پژوهشی بازتاب عدم تقارن ساختار قدرت است که در ادعای تاریخی تیلور نیز تکرار شده است. مأموریت‌های تبلیغی اروپاییان در نواحی استعمارشده فقط ترویج ذات ثابت مسیحیت درون سنّت‌ها و فرهنگ‏های خارجی نبوده است، بلکه خود مسیحیت غربی را نیز تغییر داده است. این نقد به تیلور فقط از این رو نیست که تیلور مواجهۀ مسیحیت با «دیگری»هایش را نادیده گرفته، بلکه در اصل، یک تعریف اشتباه از موضوع پژوهش است. مسیحیت را نباید سنّت فرهنگی همگون، ثابت و درون‏زا تلقی کرد، بلکه آنچه مسیحیت سکولار را شکل داده است از درونِ مواجهۀ تاریخی آن با دیگر سنّت‏ها و ادیان غیرمسیحی رخ داده است که در قالب تجربۀ استعمار و تبلیغ مسیحیت ظهور یافت.
روایت تیلور قدرت ایدئولوژیکی که اروپای مسیحی را به موقعیت کنونی‏اش رسانده است نادیده گرفته و از این جهت روایت صحیحی نیست زیرا این ادعا که سکولاریسم دستاوردی منحصراً مسیحی یا غربی است، نه براساس مستندات تاریخی، بلکه نتیجۀ این است که ساکنان اطلس شمالی به‌صورت سنتی، خود را «ویژه» می‏دانند. تنها متکلمان مسیحی نبودند که ویژگی‌های خاص و جزئی مسیحیت را (مسیحیت اروپایی) با ادعاهای کلی و فراتاریخی جمع می‏کردند بلکه بسیاری از متفکران روشنگری، با اینکه تصریح می‏کردند مسیحیت یکی از صور دینی است که انسان‏ها داشته‏اند، همچنان معتقد بودند مسیحیت، و تنها مسیحیت است که قابلیت فرارفتن از ظرف تاریخی‏اش را دارد و می‏تواند به مدرنیته منجر شود. متفکرانی همچون لاک، هیوم و کانت تصریح می‏کردند آنچه باعث می‏شود مسیحیت ورای ویژگی‏های خاص و جزئی‏اش برود، ظرفیت منحصربه‏فردی است که در داشتن اصول و حقایق کلی دارد به‌گونه‏ای که دیگر ادیان این ظرفیت را ندارند، چون اسیر جزئیات فرهنگی و جغرافیایی خود هستند، (مثلاً اسلام دین اعراب است و ویژگی‏هایش متناسب آن خطۀ جغرافیایی‌فرهنگی است).
ماسوزاوا در اثرش با عنوان ابداع ادیان جهانی، یا چگونه جهان‏گرایی اروپایی در ادبیات پلورالیسم باقی ماند نشان می‏دهد که مسیحیت از دو راه، برتری ذاتی‏اش را بر ادیان و سنت‌های دیگر ابقا کرد. اول، با این ادعا که گشتارهای کلیدی درون تاریخ مسیحیت نوعی کمال هستند، یعنی مسیحیت از بدو پیدایش مسیر تکامل را طی کرده تا در اروپای مسیحی به کامل‌ترین شکل خود رسیده و به این ترتیب سایر سنت‌ها در مقایسه با آن عقب‏افتاده هستند. دوم، مفهوم پیشرفت تاریخ که مفهوم گسترده‏تری است و ادعا می‌کند که انسان از جایگاه بدویت به‌سمت تمدن حرکت کرده است. در این ادعا، ادیان شرقی نمایندۀ دوران طفولیت انسان هستند و مسیحیت غربی، دین دورۀ تمدن و پیشرفت بشر است. به‌تعبیر ماسوزاوا، این انگاره به مسیحیت لیبرال امکان داده تا دستاوردهای سایر ادیان را در قالب ادعای کلی‌بودن و جهان‏شمول‌بودن مسیحیت حفظ کند.
واضح است که تیلور با استعمارگران همدل نیست و با همسان‏سازی افراطی مأموریت تمدن‏سازی با مسیحیت مخالف است. اما به‌رغم این ویژگی‏ها او از الگوی پژوهشی متناسب با استعمار دست نکشیده و از اصطلاحات و مفاهیمی استفاده می‌کند که متناسب با این شیوۀ تبیین است. برای مثال استفادۀ او از گونه‏شناسی ادیان دربارۀ دورۀ محوری دین بدوی، کاملاً مطابق رویکرد پیشرفت‏گرایانه از تاریخ است. از آن عجیب‏تر اینکه تیلور در تحلیلش از مسیحیت به‌عنوان دین مشخص و جزئی در زمان و مکان جزئی آغاز می‌کند و آن را به یک تبیین استعلایی دربارۀ انسان تبدیل می‏کند که آن را از دیگر جوامع غیرغربی و بقیۀ تاریخ متمایز می‏کند. شکی نیست که مسیحیت سکولار ویژگی‏های خاص خود را دارد اما تبیین تاریخی از این امر، سرشار از ادعای برتری تمدنی مسیحیت بر سایر ادیان است.  

 
2. آیا تیلور در تلاش برای سیاست‏زدایی از سکولاریسم مُحق است؟
تیلور اصرار دارد سکولاریسم را به‌گونه‏ای تعریف کند که از معنای سیاسی آن فراتر رود و به یک صورت یا الگوی عام در قلمرو اخلاق، زیبایی‏شناسی و معرفت‏شناسی تبدیل شود اما این تلاش تنها بارکردن معنا و دلالت‏های بیشتر بر مفهوم سکولاریسم نیست، بلکه خالی‌کردن آن از بار و دلالت سیاسی است. به بیان دیگر، سکولاریسم تنها یک توصیف برای وضعیت عام فرهنگی و معرفتی نیست، بلکه به‌طور عمیقی با عمل سیاسی نیز پیوند دارد و خالی از شأن تجویزی و هنجاری نیست. در واقع، تغییری که سکولاریسم در عرصۀ فرهنگ و معرفت‏شناسی ایجاد کرده است درون بستری رخ داده که سیاست مدرن آن را هموار کرده است.
تیلور در برابر پرسش‌های مربوط به سکولاریسم سیاسی بی‏تفاوت باقی می‏ماند؛ اما آیا سکولاریسم صرفاً بیانگر بی‏طرفی دولت در برابر مذهب است؟ به قول طلال اسد، سکولاریسم سیاسی بی‏طرفی و فقدان دخالت دولت در مذهب نیست، بلکه حق تسلط دولت بر تنظیم زندگی مذهبی از طریق مجموعۀ متکثری از اَعمال انضباطی و هنجارهایی است که گرچه درظاهر اخلاقی هستند اما به همان‏اندازه سیاسی هستند. دولت‏های سکولار محدوده و چگونگی زیست دینی را تعیین می‏کنند و با انواع قوانین و هنجارها آن را تحت کنترل درمی‏آورند. هرچند هدف این سیاست‏ها همگون‏سازی فرهنگ عنوان می‏شود، اما این هدف‌گذاری ماهیت اصلی آن‌ها را که اِعمال قدرت بر دیگری است تغییر نمی‏دهد.
انتقادی که به تیلور وارد است این نیست که تنها بحث دربارۀ ماهیت هنجاری و اقتدارگرایانۀ سکولاریسم مدرن را نادیده فروگذاشته است و این، یک ویژگی مربوط به روش و الگوی توصیفی‌ای است که او به کار برده؛ بلکه خودِ این روش توصیف‌کردن ماهیت هنجاری دارد. این شیوۀ تعریف سکولاریسم، محصول کارکرد قدرت سکولار مدرن است که سوژۀ دیندار  را تعریف کرده است که درون چارچوب هنجارها و قراردادهای مدرن قرار دارد. طبق این تعریف، زمانی سوبژکتیویته و عاملیت انسان مذهبی به رسمیت شناخته می‏شود که درون این هنجارها باشد؛ بنیادگرایان، اونجلیک‏ها و افراطی‏های مذهبی، دیگریِ این سوژه هستند. دیگری‌بودن این سوژه‏ها تنها محصول عملکرد خود آن‌ها نیست، بلکه معلول چگونگی بسط ادعای قدرت سکولار دربارۀ حقیقت و هنجارمندی است. تحلیل تیلور مایل است دینداری سکولار را موضوعی مربوط به انتخاب و عاملیت فردی تلقی کند، درحالی‌که قدرت سکولاریسم در جوامع مدرن لیبرال چنان به بسط هنجارهای خود پرداخته است که انتخاب شق دیگری متصور نیست و از این رو تأکید بر عاملیت فردی، زائد و حتی گمراه‏کننده است.   

جستجو
آرشیو تاریخی