عدنیه شبلی متولد ۱۹۷۴ در فلسطین است. او نمایشنامه، رمان و داستان کوتاه مینویسد و همچنین مقالاتی از او در مجلات ادبی و فرهنگی-هنری به زبانهای مختلف منتشر شده است. از جمله آثارش در حوزۀ داستاننویسی میتوان به حس، همه به یک اندازه از عشق دوریم و آخرین اثر او، جزئیات جزئی، اشاره کرد. شبلی به دلیل نثر و تکیه بر جزئیات روایت زنانه تابهحال برنده و نامزد دریافت جوایز ادبی بینالمللی زیادی شده است. او جایزۀ نویسندگان جوان مؤسسۀ عبدالمحسن القطان را در سال ۲۰۰۱ برای کتاب حس دریافت کرده و نامزد طولانیمدت جایزۀ ادبی بوکر و نامزد نهایی جایزۀ ملی کتاب در آمریکا برای ترجمۀ کتاب جزئیات جزئی در سال ۲۰۲۱ بوده است. شبلی فارغالتحصیل دکترای مطالعات فرهنگ و رسانه در حوزۀ فعالیت بصری از دانشگاه شرق لندن است و از سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۹ استاد مکتب تئوریهای نقد و مطالعات فرهنگ دانشگاه ناتینگهام و استاد مهمان «مدرسۀ عالی مطالعات علوم اجتماعی» پاریس بوده است. او از سال ۲۰۱۳ استاد مدعو گروه فلسفه و مطالعات فرهنگی دانشگاه بیرزیت فلسطین و همچنین عضو گروه «بیروت۳۹» است که ۳۹ نویسندۀ عرب زیر۴۰ سال آن را تشکیل دادهاند.
شبلی زبان و هویت مادری خود را در داستانها و نوشتههایش دنبال کرده است. او نمیکوشد که مسئلۀ فلسطین را تبدیل به موضوعی جهانی کند، چراکه به باور او فلسطین موضوعی جهانی است که مقهور روایتهای غربی و «عادیسازی» شده است: «ادبیات من هرگز دربارۀ فلسطین نیست، بلکه دربارۀ توجه به بیعدالتی و عادیسازی درد و رنج است. تلاش من در مورد فلسطین این است که نگران موضعگیری نباشم، بلکه نگران کسانی باشم که در رنجاند ...».
حس تنها اثر شبلی است که به فارسی ترجمه شده است، داستان زندگی دختری فلسطینی و روایتی پر از رنج از جامعۀ رنجیدۀ فلسطینی است که فضایی سرد و سیاه دارد. شبلی خانوادۀ فلسطینی را پارهپاره و دور از هم نشان میدهد اما دلایل این رنج و سردی را نمیگوید. کتاب در پنج فصل با عناوین رنگها، سکوت، حرکت، زبان و دیوار نوشته شده و هر فصل با محوریت یکی از حسهای پنجگانه پیش میرود. اما نویسنده به جای تکیه بر «وجود» رنگ و حرکت و صدا و زبان بر «فقدان» آنها تکیه دارد. او درواقع حس را از شخصیت و مخاطب خود گرفته و بر این باور است که در «فقدان حس» همهچیز واضحتر و واقعیتر دیده میشود. در سرتاسر کتاب گفتوگو، بهعنوان عنصر مقوم داستان، امری فراموششده است یا بهندرت پیش میآید، همانطور که فلسطین در سالهایی کمتر موضوع گفتوگوهای جهانی بوده است. انتظار «امید» در این داستان کاری عبث است. حس عاری از هر اتفاق مثبتی پیش میرود، هیچ فرازوفرودی ندارد و عروسی و شادی و غم و عزاداری یکجور روایت میشود و در همۀ موقعیتها راوی تنها نظارهگر است. حضور او تاثیری به حال دیگران ندارد و آنچه در موقعیتها میگذرد نیز توجه او را برنمیانگیزد.
شبلی اتفاقات را از دید دختری نشان میدهد که با نگاه کودکانهاش درک درستی از وقایع ندارد. نام او «دختر» است، کودک بینامی که میتواند نام هر مظلوم فلسطینی را داشته باشد. «دختر» اگرچه شخصیت محوری حس است، اما بیرون از متن اتفاقات و تنها شاهد حوادث است و هیچ قضاوت و موضعی نسبت به اتفاقات ندارد. ناتوانی او از درک وقایع، نظارهگربودن و انفعال او، بستری برای شبلی فراهم کرده که موضوع فلسطین را خارج و فارغ از هرگونه جهتگیری و پیوندهای احساسی نشان دهد. گویی دختر چشم ناظر جهان بر فلسطین است و تجربۀ او از ماجراها همان تجربهای است که جهانیان از فلسطین دارند. شبلی حوادث را نه از بیرون، بلکه از درون و از دید خود فلسطینیها به تصویر میکشد. هرچند اصراری به اشارۀ مستقیم به نمادهای مربوط به فلسطین ندارد، اما خواننده میتواند در بین واژهها و جملات نامونشان و رنگوبوی قصۀ فلسطین را دریافت کند؛ همانطور که کتاب اینچنین آغاز میشود: «... مخزن زمانی به رنگ دیگری بود، تا اینکه پارهای زنگار آمد و بزرگ و بزرگتر شد و تمام سطح مخزن را گرفت و قهوهایاش کرد ...»؛ اشارهای غیرمستقیم به اشغال تدریجی فلسطین و تصرف شهرها و روستاها توسط صهیونیستها.
فصل رنگها از آغاز کتاب فضای خانه و محیط اطراف را از نگاه دختربچه با تأکید فراوان بر بیرنگی توصیف میکند. شبلی فضا را نه پرنشاط و با رنگولعابی کودکانه، بلکه پرخشونت و هولناک نشان میدهد: «با رفتن خورشیدْ سیاهی رخصت گستردن بر چیزهایی یافت که دختر به آنها نگاه میکرد. سیاهی همۀ رنگها را درکشید. دختر در اتاق فانوس روشن کرد، رنگ سفید بیرون جهید اما سیاهی در هرّۀ پنجره ماند ... تاریکی پیش از آفرینش وجود داشت. پیش از تولد او و پس از مرگ او هم تاریکی به جایگاه خود باز خواهد گشت، به جای خالی او».
در فصل بعد بیشترین واژهای که به چشم میخورد «سکوت» است، سکوت در مقابل حوادث و گفتوگوها: «موجی از صدا به سمت دختربچه رفت، ... سعی میکرد پشت دیگران بنشیند تا گوشِ آنها به جای گوش او صداها را بگیرد، تا مانع تلنبارشدن صداها در گوشش شود، اما صداها همۀ گوشها را میخواستند». در بخشی از این فصل برخورد کودک در مواجهه با ازدستدادن عضوی از خانواده روایت میشود. دختر در سکوت تماشاگر این رنج است و سکوت پررنگتر از هر صدایی جهان او را احاطه کرده است، جایی که انتظار صدا و هیاهو میرود، اما سکوت حاکم است. او هیچ واکنش خاصی در مواجهه با آنچه رخ میدهد از خود نشان نمیدهد: «مادر روی قالیچۀ رنگارنگ ریشهدار نشسته بود، سرِ ازتکانایستادۀ برادر روی پاهای حلقهشدۀ مادر بود ... سکوت او را درربوده بود. دیگر هیچ صدایی از او نمیآمد. دخترک با دقت به برادر گوش کرد، اما فقط سکوت بود و سکوت. تا ابد».
در فصل حرکتْ دختر در فضاهای مختلفی حضور دارد و در بسیاری از موقعیتها واقعیت را با خیال و جادو مخلوط میکند؛ در مدرسه و کلاس درس در کنار دیگر دانشآموزان، در دشت در کنار چوپانها و گلّه. اینجا هم دختر ساکن است؛ نشسته و تنها نظارهگر: «دخترک از دور، از پشت پنجره، میدید که خواهر سوم در پی یافتن زیبایی بدون آهنگ میرقصید. دخترک بیحرکت مینشست و او را تماشا میکرد ...».
فصل زبان تلاش کودکی را روایت میکند که بهتازگی خواندن و نوشتن را آموخته: «گاه از لای درِ میان اتاق او و اتاق نشیمن، که خانواده در آن مینشستند، پارهواژههایی میشنید ... «رتیلا» از همه سختتر بود. بعد صدای تقۀ تلویزیون را میشنید، صدا بهسختی عبور میکرد اما «رتیلا»، «ابرا و تیلا» شد و بعد از چند تکرار «صبرا و شتیلا»». دختر درکی از خبر اتفاقی که در اردوگاه صبرا و شتیلا رخ داده ندارد و با برداشت کودکانۀ خود میپندارد که موضوع راجعبه یک گیاه است.
برخلاف انتظار، در فصل زبانْ ارتباط کودک با اعضای خانواده و والدینش نهتنها بیشتر نمیشود، بلکه روزبهروز فاصلۀ میان آنها بیشتر شده و فضای سردی که از ابتدای داستان بر خانه حاکم بود همچنان ادامه مییابد. خشونت نهفته در جملات کوتاه و سرد این روایت با توصیف شبلی از مرگ یکی از اعضای خانواده به اوج میرسد: «دختر در بستر با خدا صحبت کرد، از ته دل -که قبول کند- از او خواست: «خدایا، خواهش میکنم برادرم را بکش». و روز بعد برادرش مرد». شبلی بیرحمانه شخصیتی را که در بخشی از داستان حضور دارد بدون هیچ مقدمهچینی و یا بازگویی چراییِ مرگش از داستان حذف میکند. او حتی حوادث تلخی را که ممکن است هر شخصی را شوکه کند بدون چاشنی حس روایت میکند: «در میانۀ درِ خانۀ کوچکْ کسی در میان هوا ایستاده بود. چشم دخترک که آموختۀ تاریکی شد پدر خانوادۀ کارگر را آویخته به طنابی گرهخورده بر سقف دید. به ضرب آرام بادی که بر او میوزید میچرخید».
شبلی حس را نهفقط از شخصیت اول، بلکه از مخاطب خود نیز گرفته است. گویی او تلاش دارد با خنثیکردن هر نوع پیوند احساسی با ماجرای فلسطین و ازبینبردن عواطف برانگیزاننده واقعیت تلخ و بیرحم جامعۀ ستمزدۀ فلسطین را نشان دهد. در غیاب همۀ عواطف و رنگها خشونت و سیاهی فضا را به اشغال درآورده و این همۀ ماجرای فلسطین است: اسرائیل چون جوهری سیاه در فلسطین نفوذ میکند و آن را میبلعد و جهان تنها به نظاره ایستاده و از واقعیت آنچه در فلسطین میگذرد بیخبر است، درکی کودکانه یا خوشخیالانه از آن دارد و حتی تلاش نمیکند تا با آن دیالوگی برقرار کند..
بسط خشونت در حس مبتنی بر رسالۀ دکتری شبلی است: «وحشت بصری». او در رسالۀ خود آنچه را که رسانهها از جامعۀ فلسطین ارائه میدهند و آنچه را که واقعاً در فلسطین میگذرد بررسی کرده است. نتیجۀ این مقایسه برخلاف آن چیزی است که سالها دربارۀ فلسطین در روایتهای اسرائیلی تکرار شده است. شبلی بهدرستی مدعی است که رسانهها ظلم و تجاوز اسرائیل را نادیده میگیرند اما واکنش جامعۀ فلسطینی به آنچه را که بر آنها میگذرد «خشونت و جنگطلبی» مینامند. ازاینروست که شبلی عناصر اصلی و تشکیلدهندۀ رسانه مانند رنگ و صدا و حرکت را در حس از بین میبرد، بیحسی را به مخاطب خود تحمیل میکند و در جنایت کشتهشدن فرزند صدای هیچ شیونی را بلند نمیکند تا مخاطب دریابد که آنچه در فلسطین میگذرد حتی در سکوت و بدون توجه رسانهها هم دردناک است.