ایلان پاپه، متولد 1954 در حیفا، مورخ یهودی و سوسیالیست است. در دانشگاه عبری اورشلیم لیسانس و در آکسفورد بریتانیا درجۀ دکتری تاریخ اخذ کرد. او خود را متعلق به نسل مورخان اسرائیلی پساصهیونیستی میداند، نسلی که فقط در طی دورۀ کوتاه بین سالهای 1994 تا 2000 مجال بروز و ظهور در اسرائیل یافت و پس از سربرآوردن مورخان و سیاستمداران نوصهیونیست سرکوب و منزوی شد. البته دربارۀ خود او ماجرا حادتر هم شد و بهطور رسمی از اسرائیل اخراج و تابعیتش سلب شد. او از منظر سیاسی به ایدۀ یک دولت برای سرزمین فلسطین قائل است که تمام ساکنان آن، بهعلاوۀ آوارگان سال 1948، حق شهروندی و انتخاب برابر داشته باشند. پاپه در دهها کتاب و مقالۀ خود کوشیده است با روایت رسمی صهیونیستی از تاریخ فلسطین مبارزه کند و بر پایۀ اسناد معتبری که سالها پس از نکبت 1948 افشا شد نشان دهد چگونه صهیونیسم جنبشی استعمارگر و نژادپرست بوده است. او تلاش خود را پاسخی به فراخوان ادوارد سعید در راستای مبارزه علیه روایت صهیونیستی و تولید دانش ضعفا میداند. به باور او لازم است از گفتمان قدیمی دربارۀ فلسطین عبور کرد و با استفاده از زبانی جدید به مبارزه جهت استعمارزدایی از فلسطین دست زد، زبانی که رژیم صهیونیستی را با مقولاتی چون «استعمارِ مهاجرتی» و «آپارتاید و تبعیض نژادی» معرفی میکند و راهحل مبارزه با آن را در قالب مقولاتی چون «استعمارزدایی»، «تغییر رژیم» و «راهحل تشکیل یک دولت» پیشنهاد میدهد.
استعمار مهاجرتی و پاکسازی قومی
سال 1948 تنها سه سال از افشا و اطلاعرسانی جهانی دربارۀ آنچه هولوکاست نامیدند گذشته بود که مردم بومی فلسطین، در سکوت و بیتوجهی عامدانۀ جهان غربی، دچار مصیبت بزرگ اشغال، نسلکشی و پاکسازی قومی شدند. اما ماجرا فقط تعاقب این دو رخداد نبود؛ طنز تلخ آنجا بود که نسلکشی و پاکسازی قومی یهودیان در حکومت نازی پشتوانۀ قوی ایدئولوژیک برای این اتفاق شوم و نکبت بزرگ بود. هلوکاستی در غرب آسیا تکرار میشد اما بهطرز آیرونیکی برای جبران هلوکاستی که در اروپا رخ داده بود. صهیونیستها موفق شده بودند تمام اعتبار و توجهی را که بابت هلوکاست جمع شده بود خرج تشکیل دولت یهودی خود در سرزمینی کنند که تا پیش از این تنها مالک 5/8 درصد زمینهای آن بودند و از لحاظ جمعیتی اقلیتی حدود 25 درصد کل جمعیت را تشکیل میدادند که اکثر آنها در سالهای اخیر به فلسطین مهاجرت کرده بودند. این اتفاق همانقدر که به نیروی نظامی و اسلحه نیاز داشت، به دستگاه تبلیغاتی و ایدئولوژیک نیاز داشت تا خودش را حتی فراتر از یک دولت طبیعی و با عناوینی چون «اخلاقیترین ارتش دنیا» و «تنها دموکراسی خاورمیانه» معرفی کند، اتفاقی عجیب که حتی اگر از لحاظ سیاسی بهآسانی تحقق بیابد، نمیتوان بهراحتی برای آن در علوم دانشگاهی نظیر تاریخ و جامعهشناسی مشروعیت و اعتبار پیدا کرد. بنابراین رژیم صهیونیستی، برای طرح و بسط ایدۀ خود به دانشگاه صهیونیستی، هنر صهیونیستی، رسانۀ صهیونیستی و آموزش صهیونیستی نیاز داشت که از همان سالهای آغازین اشغال کار خود را شروع کرده بودند.
الگویی که صهیونیسم برای تصرف سرزمین فلسطین و تأسیس دولت مطلوب خود در آن به کار گرفت، تفاوت چندانی با الگویی که سایر استعمارگران مهاجرتی به کار گرفتند نداشت؛ مهاجران اروپایی به سرزمینی خارجی آمدند و در آن سکنی گزیدند و با تبعید یا نسلکشی ساکنان بومی آن منطقه جای پای خود را محکم کردند. اما صهیونیستها با تلاش بسیار این روایت را تحریف و دربارۀ خود ناکارآمد کردند. آنها فرایند اشغال را در پس انبوهی از ادعاهای تاریخی و ایدئولوژیک پنهان کردند و با ظرافت روکشی از جنس حقیقت بر آن کشیدند.
پدیدۀ صهیونیسم در سالهای 1880، در زمان اوجگیری جنبشها و مبارزات ملیگرایانه، در اروپای مرکزی و شرقی شکل گرفت و بهسرعت خودش را بهمثابۀ جنبش ملی یهودیان معرفی کرد. با رشد فشارهایی که دولتهای اروپایی بر جوامع یهودی برای ادغام و تحلیل در جامعۀ خود میآوردند، این جنبش رشد کرد و به حرکت درآمد. از همان آغاز بسیاری از رهبران صهیونیست بیداری ملی یهودی را مساوی با استعمار فلسطین میدانستند و بعد از مرگ بنیانگذار جنبش، تئودور هرتصل، در سال 1904 تمام گروههای یهودی جهتگیریشان سمت فلسطین شد.
سرزمین اسرائیل نام فلسطین در دین یهود بود که طی قرنها در اعتقاد نسلهای یهودی سرزمینی مقدس و ملی برای زیارت بوده است نه محلی برای یک کشور سکولار. دین یهودی آشکارا ایدۀ انتظار برای آمدن مسیح موعود در آخرالزمان را تعلیم میدهد. بر اساس این آموزه، آخرالزمان با آمدن مسیح موعود تحقق مییابد و پیشدرآمدی بر استقرار حکومت دینی یهود و برگشت یهودیان بهعنوان مردمی مقتدر و بندگان مطیع خداوند به سرزمین اصلی اسرائیل میشود. امروزه جریانهای مختلف بنیادگرای یهودی یا غیرصهیونیست هستند و یا ضدصهیونیست، زیرا روایت رسمی دین ایشان یک دولت مدرن سکولار را به اسم اسرائیل نمیتواند بپذیرد. صهیونیسم یهودیت را کاملاً سکولار و ملی کرد و برای رسمیتبخشیدن به روایت خود بر پایۀ کتاب مقدس ادعای قلمروی را کرد که برای جنبش ناسیونالیسیتی خود به آن نیاز داشتند. از دید آنها فلسطین توسط خارجیها اشغال شده بود و باید مجدداً به مالکیت یهودیها درمیآمد. خارجیها اینجا غیریهودیانی بودند که از زمان امپراطوری روم در فلسطین زندگی کرده بودند. فلسطین برای صهیونیستها حتی سرزمین اشغالی هم نبود، بلکه سرزمین خالی بود. روایت صهیونیستی فلسطین را اینگونه معرفی میکند: «سرزمینی بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین».
وقتی وزیر خارجه بریتانیا -لرد بالفور- در سال 1917 به جنبش صهیونیستی قول تأسیس وطنی برای یهودیان در فلسطین را داد، دری گشود به بحرانی بیپایان برای مردمی که ساکن فلسطین بودند، مردمی که جدا از همۀ تطوراتی که در طول تاریخ رخ داده بود مایل بودند در سرزمین خود دولت ملی خود را داشته باشند. تا سال 1928 دولت بریتانیا فلسطین را بهعنوان کشوری تحت قیمومیت خود ارائه میکرد که در آن هم وعدۀ دولت به یهودیها داده شده بود و هم وعدۀ تحقق آرزوی فلسطینیها. آنها سعی کرده بودند ساختاری سیاسی را طراحی کنند که جامعۀ یهود و فلسطینی بهطور مشترک و مساوی در پارلمان محلی و دولت نمایندگانی داشته باشند. در سال 1928 فلسطینیها پذیرفتند طرح پیشنهادی بریتانیایی دربارۀ تساوی دو قوم را بهعنوان پایهای برای مذاکرات بپذیرند، اما رهبری صهیونیستها این طرح را رد کرد و موجب برآشفتگی و قیام فلسطینیان شد، قیامی که با شدت و خشونت توسط بریتانیا سرکوب شد. تنشها میان فلسطینیان و یهودیانی که در شهرکهای اختصاصی خود زندگی میکردند باقی ماند تا زمانی که در 29 نوامبر 1947 و با تصویب قطعنامۀ سازمان ملل دربارۀ تقسیم فلسطین به اوج خود رسید. فلسطینیان، که نامنصفانه و تحتتأثیر لابیگری صهیونیسم از مذاکرات در گروه تحقیق اختصاصی حذف شده بودند، انتظار نداشتند که نزدیک پنجاه درصد سرزمینشان به اقلیتی واگذار شود که بنا بر جمعیت و حدود مالکیتشان نمیتوانستند بیشتر از ده درصد آن را ادعا کنند. اعتراضات فلسطینیها به قطعنامه همراه با حملاتی به برخی شهرکنشینان صهیونیست همراه بود که بهسرعت و با شدتی بسیار بیشتر پاسخ داده شد.
پاپه با تمام جزئیاتی که به دست آورده است نشان میدهد چگونه صهیونیستها اعتراض و مقاومت فلسطینیها علیه اشغالگری را به بهانهای تبدیل کردند برای نسلکشی و پاکسازی قومی. او روایت خود را چنین خلاصه میکند:
در بعد از ظهر چهارشنبهای سرد در مارس 1948 گروهی متشکل از یازده رهبر کهنهکار صهیونیست به همراه افسران نظامی جوان یهودی آخرین بررسی و تصمیمگیری دربارۀ پاکسازی قومی فلسطین را در خانۀ سرخ انجام دادند. غروب همان روز فرامین نظامی صادره برای بیرون راندن فلسطینیها از اراضی وسیعی در فلسطین به یگانهای نظامی ابلاغ شد. فرامین نظامی صادره با دستورالعملهایی همراه بودند که روشهای اخراج بهزور فلسطینیها از خانه و زمینهایشان را با جزئیات شرح میداد، از جمله این روشها: تهدید و ارعاب در مقیاس بزرگ، محاصرۀ فلسطینیها، بمباران روستا و مراکز جمعیتی آنان، آتشزدن خانهها، وسایل و مواد غذایی آنها، انفجار اماکن، ویرانسازی ابنیه و سرانجام مینگذاری زمینها و مسیرها به منظور ممانعت از بازگشت فلسطینیهای اخراجی. این طرح آخرین نسخه از طرحهای عملیاتی بود که صهیونیستها با اجرای آن تقدیر فلسطین و در نتیجه سرنوشت مردمان بومی فلسطین را در این مقطع تاریخی رقم زدند... تنها شش ماه بعد از اتخاذ این تصمیم مأموریت کامل شد. در پایان عملیات بیش از نیمی از جمعیت بومی فلسطین، نزدیک به 800هزار نفر، کاملاً از زندگی ساقط و ریشهکن شده بودند. 531 روستای فلسطینی بهطور کلی ویران و 11 شهر کاملاً خالی از سکنه شده بود. طرح و نقشۀ مصوب دهم مارس 1948 سران صهیونیست و عملیاتی که مبتنی بر آن در ماههای بعدی بهطور منسجم به اجرا درآمد بهروشنی نمونۀ بارزی از عملیات پاکسازی قومی در فلسطین بود که بر اساس قانون بینالمللی امری جنایت علیه بشریت محسوب میشود.
جزئیاتی که پاپه ذکر میکند تکاندهنده است؛ اسنادی از اشغال دهها شهر و روستا که نشان میدهد صهیونیستها از هیچ جنایتی فروگذار نکردند. برای نمونه، در توصیف نحوۀ اشغال حیفا بهعنوان اولین هدف اشغالی چنین مینویسد: «نیروهای نظامی یهودی بشکههای مملو از مواد محترقه و منفجرۀ حاوی گلولههای فولادی را از ارتفاعات به داخل کوچههای محل سکونت فلسطینیان میغلتاندند و با اشتعال و انفجار آنها رودی از آتش در محلهها و معابر راه میانداختند، و وقتی در میانۀ مصیبت و محنت فلسطینیان برای خاموشکردن این رودخانههای آتش از محل کار خود بیرون آمدند، با مسلسل آنان را گلولهباران میکردند». یا در کشتار طنطوره، بهرغم اینکه روستاییان پرچم سفید تکان داده بودند، تقریباً تمام مردان قوی و خوشبنیۀ روستا اعدام شدند و به دختران نیز تجاوز شد، الگویی که شاید برای سال 1948 غیرمنتظره بود، اما امروز پس از دههها اشغالگری و تجاوز به الگویی آشنا و تکراری از عمل اسرائیل مبدل شده است: برچسب حملۀ تروریستی زدن به مقاومت فلسطینیها، آغاز حملۀ تلافیجویانه به شکل بسیار شدید و رعبآسا، پاکسازی و اشغال بیشتر. اسرائیل هرگز حق بازگشت آوارگان نکبت 1948 را نپذیرفت. اسرائیل بهمرور اشغالگری خود را ادامه داد و امروز حتی کرانۀ باختری که طبق معاهدۀ اسلو قلمرو دولت خودگردان بود شهرکنشینان صهیونیست را در خود جای داده است.
ایدۀ اسرائیل: مدرنیزاسیون بر محور عهد عتیق
دستگاه نظامی صهیونیسم بهتنهایی موفق به اشغال و پاکسازی نشد، بلکه جلوتر از آن ایدۀ صهیونیسم بود که حرکت میکرد و، غیر از یهودیان مهاجر، افکار جوامع غربی را با خود همراه میکرد. صهیونیستها معتقدند ایدۀ اسرائیل یکی از ایدههای مربوط به مدرنیته است و همپای سایر ایدههای اروپایی در تحقق مدرنیته و بسط ارزشهای روشنگری نظیر دموکراسی نقش داشته است. صهیونیستها نهتنها توصیفاتی مثل «آپارتاید» و «تبعیض نژادی» را مصداق یهودستیزی میدانند، بلکه بدون ذرهای شرم یا تردید خود را «تنها دموکراسی خاورمیانه» معرفی میکنند. این عبارت البته برای مردمان بومی فلسطین و سایر مردم غرب آسیا خلق نشده؛ مخاطب آن جامعۀ غربی است که باید باور کند ایدۀ اسرائیل یکی از ایدههای سرنوشتساز است و نقد آن بهمنزلۀ بهچالشکشیدن غرب بهعنوان نیروی محرکۀ جهانی پیشرفتهای بشری و روشنفکری است. پاپه به برخی صهیونیستها چون ژوزف گورنی ارجاع میدهد که بر این باورند که صهیونیسم، اگه نگوییم تنها پروژه، یکی از چند پروژۀ مدرنیزاسیون است که بهرغم نیروهای مخالفی که سعی در نفی روشنفکری و ممانعت از پیشرفتهای بشری داشتهاند با موفقیت به اجرا درآمده و تحقق یافته است. به همین دلیل بسیاری از تحصیلکردگان صهیونیست اسرائیل را یک ایدئولوژی آرمانی میدانند که به واقعیت درآمده است.
در تصویرها و روایتهایی که رهبران صهیونیستی در گذشته، و دانشگاهیان و روشنفکران اسرائیلی درحالحاضر ترسیم میکنند، اسرائیل نتیجۀ نهایی، ناگزیر و موفق کاربرد تاریخ اروپایی ایدههاست. ایدهها عناصر و عواملی تغییردهنده هستند و با هر تفسیر و روایتی که از روشنفکری غربی به آنها بنگریم عامل اصلی برکشیدن جوامع غربی و کل جامعۀ بشری از تاریکی قرونوسطی به روشنایی مدرینته هستند. همین ایدهها بودند که تمدن پس از جنگ جهانی دوم را بازسازی و محافظت کردند. بر پایۀ نظر فرانسیس فوکویاما، اگر اسلام سیاسی، جنبشهای ملی کشورهای بلوک شرق و مارکسیستهای آمریکای جنوبی فرایند مدرنیزاسیون را خراب نمیکردند، این تاریخ ایدهها به اوج تکامل خود میرسید.
پاپه ایدۀ اسرائیل را دارای سیر تاریخی میداند که در سه مرحله ظاهر میشود: صهیونیسم سنتی، پساصهیونیسم و نوصهیونیسم. صهیونیسم سنتی ایدئولوژیای بود که دولتهای مختلف اسرائیل از هر دو جناح چپ و راست تا سال 1993 به آن متعهد بودهاند. بعد از آن برای دورهای کوتاه پساصهیونیسم در جامعۀ اسرائیل ظاهر میشود. اما از سال 2000 و با قدرتگرفتن راست افراطی شاهد احیای ایدههای صهیونیستی با شمایلی جدید هستیم که او نوصهیونیسم مینامد.
از زمان تأسیس اسرائیل، تاریخنگاری صهیونیستی محتاج آن بوده تا کشور جدید را بهعنوان تنها دموکراسی خاورمیانه معرفی و عرضه کند و بدین ترتیب خلع ید و سلب مالکیت از مردمان بومی این سرزمین را در پس ادعای اشغال توضیح دهد و مناقشۀ طولانی فلسطینیان با یهودیان را بر سر حقوق و مالکیت ذاتی ازلی این قوم بر این سرزمینِ محکوم تخطئه کند. در روایت صهیونیستی، سرزمین فلسطین تا قبل از سال 1882 سرزمینی خالی از سکنه معرفی میشود که در انتظار آزادی و آبادی است که قوم یهود به آن اعطا میکند. در این روایت حتی کشاورزی و صنعتی که فلسطینیان پیش از اشغال داشتند عامدانه حذف میشود تا بهتر نشان داده شود که تنها دولت مدرن اسرائیل است که توانایی تبدیل بیابان به آبادی را دارد. ساموئل آلموگ که پیشکسوت مورخان صهیونیستی محسوب میشود میگفت: «صهیونیسم به تاریخ احتیاج دارد تا بتواند اثبات کند که یهودیان در هر کجا باشند وظیفه دارند هویت و موجودیتی واحد برای خود تأسیس کنند و به این امر اعتقاد داشته باشند که گذشتۀ آنان تداوم تاریخی از پادشاهیهای یهودیه و اسرائیل از دوران قدیم تا یهودیت مدرن امروز است». در روایت صهیونیستی، مقاومت در برابر صهیونیسم در قالب تعصبات و بنیادگرایی اسلامی و عربی و همچنین استعمار بریتانیایی به وقوع پیوست. اما با وجود همۀ نابرابریها و مقاومتهای خشن و بیرحم اعراب و بریتانیاییها، صهیونیسم به قواعد اخلاقی خود پایبند و وفادار باقی ماند و بیامان و تسلیمنشدنی دست خود را همواره بهسوی همسایگان عرب خود دراز نگه داشت، همسایگانی که آن را رد کردند و هیچگاه نفشردند. در این روایت صهیونیستی در ایجاد و تأسیس معجزهآسای کشور یهود، آنهم پیش چشم دنیای عرب متخاصم، به طرزی فوقالعاده و شگفتانگیز بیان میشود: کشوری که با وجود کمبودهای مشهود در جغرافیا و امکانات یکمیلیون یهودی راندهشده از سرزمینهای عربی را در خود پذیرفت و به آنها جذب در تنها کشور دموکراتیک خاورمیانه و پیشرفت را ارزانی داشت، کشوری سخاوتمند که یهودیان پراکنده در بیشتر از صد نقطۀ جهان را یکجا گرد آورد و از آنها مردمی متحد و جدید ساخت، جنبشی اخلاقی، منصف و رستگاریطلب که متأسفانه مردمانی بیگانه را در سرزمین خود یافت و با وجود این آنها را به مشارکت در آیندهای بهتر نوید داد، اما آنها این پیشنهاد را احمقانه رد کردند. بازتاب این ایده را میتوان در جملۀ مشهور گلیدا مایر، نخستوزیر رژیم صهیونیستی، دید که گفت ما هرگز فلسطینیان را نمیبخشیم که ما را مجبور کردند آنها را بکشیم.
مورخان صهیونیسم سنتی رخدادهای 1948 را اوج فرایند شناخت و تجدید حیات و رستگاری قوم یهود میدانستند. واژگان اسرائیلی بهکارگرفتهشده برای معرفی این جنگ و مشخصهسازی برای آن چنان با دقت انتخاب شده بودند که به صهیونیسم شکلوشمایلی از نوع جنبشهای آزادیخواهانۀ جهانسومی میبخشید تا جنگی علیه فلسطینیها. دو واژۀ استقلال و آزادی که اسرائیلیها برای جنگ 1948 به کار میبردند بههیچوجه منازعهای مستقیم با فلسطینیها یا با کشورهای عرب همسایه را نشان نمیداد، بلکه به معنای استقلال از بریتانیا وآزادی از یوغ و گرفتاری و بیمأواییای بود که هلوکاست نصیب آنها کرده بود. شرقشناسان اسرائیلیای که پیرامون 1948 نوشتند از پرداختن به فاجعۀ نکبت بهعنوان تراژدی ملی و انسانی اجتناب کردند و هیچ همدلیای دربارۀ عواقب هولناک آن برای زندگی طرف فلسطینی نشان نمیدادند. در تاریخنگاری رسمی اسرائیل تا سال 1982 و از سال 2000 به بعد تمام علمیات نظامی اعراب جنایت محسوب میشود، جنایاتی که ناشی از بربریت و بیعاطفگی و تعصب قرونوسطایی فلسطینیان است. در تولیدات هنری این دوران نظیر فیلمها نیز هرگز چهرهای از فلسطینیان نمیبینیم، آنها سایههایی محو و سیاه هستند.
در برهۀ پساصهیونیستی، روایت رسمی تاریخنگاری اسرائیلی مورد تردید واقع شد. این تردیدها ابتدا از حزب کمونیست اسرائیل شروع شد، اما خیلی زود بیشتر این اعضا حزب را ترک کردند و راه خود را بهصورت مستقل و تکروانه و یا درون گروههای کوچکتر و نهایتاً درصدد جستوجوی اتحاد با سازمان آزادیبخش فلسطین و بهویژه در اتحاد با شاخۀ چپ آن نظیر جبهۀ دموکراتیک برای آزادی فلسطین برآمدند. جدا از بخش سیاسی، در آکادمی نیز جریان پساصهیونیسم به دستاوردهای قابلملاحظهای رسید. آغاز این جریان با سیمحا فلاپان (1919-1986) بود که کتابش با عنوان تولد اسرائیل: اسطورهها، افسانهها و واقعیتها پس از مرگش منتشر شد. او با اسناد و مدارکی که بهتازگی در دسترس قرار گرفته بودند نشان داد عمدۀ ادعاهایی که ایدۀ اسرائیلی بر پایۀ آن شکل گرفته دروغ و مغالطه هستند، از جمله اینکه ادعا میشد اسرائیل قطعنامۀ سازمان ملل متحد در 1947 مبنی بر تشکیل کشور فلسطین در کنارخود را پذیرفته بود و این فلسطینیها بودند که نپذیرفتند و به مقابلۀ نظامی دست زدند؛ در واقعیت پذیرش قطعنامه تاکتیکی یهودی بود و صهیونیستها قصد داشتند بعد از افتادن آبها از آسیاب از آن بهعنوان سکوی پرش به سمت بسط قلمرو سرزمین خود بهره ببرند. علاوهبراین، فلسطینیها با طرح سازمان ملل مخالفت نکردند و بهزودی آن را پذیرفتند و شورشهایی که علیه یهودیان انجام دادند در دفاع از حق مالکیت خود بوده است. افسانۀ بعدی این بود که دنیای عرب در نابودی اسرائیل یکپارچه و متحد بود، درحالیکه سند محرمانۀ کشفشده نشان میداد که پادشاهی اردن با بن گوریون بر سر تقسیم فلسطین میان اردن و اسرائیل توافق کرده بود. همچنین فلسطینیان آزادانه و خودخواسته خانه و کاشانۀ خود را رها نکردند بلکه فرماندهان ارتش اسرائیل آنها را مجبور به ترک روستا و شهر خود کردند.
زمانی که اسرائیل در ژوئن 1982 برای نابودی پایگاههای ساف به لبنان حمله کرد، برای اولینبار در تاریخش با مخالفت افکار عمومی مواجه شد. نزد مورخان این نقطهعطفی بود که امکان تحقیق منصفانهتر پیرامون جنگهای قبلی را فراهم کرد. به دنبال آن و با سربرآوردن انتفاضۀ اول شک و تردید بیشتری در زمینۀ درستی و راستی رفتار و عملکرد دولتهای اسرائیل بهخصوص میان روشنفکران و نخبگان فرهنگی کشور بروز کرد. ادوراد سعید در 1998 و پری اندرسون در 2001 پساصهیونیسم را جنبشی قابلاحترام برشمردند. آنها این جنبش را فرصتی مناسب برای بازنگری و انتقاد از خود کسانی دانستند که دربارۀ صهیونیسم و اسرائیل در گذشته و حال بهطور جانبدارانه و خطرناکی قضاوت کرده بودند. یکی از نتایج پساصهیونیسم ظهور منتقدانی بود که سوءاستفادۀ دولت صهیونیستی از هلوکاست را تقبیح کردند. سردستۀ این منتقدان نورمن فینکلشتین آمریکایی بود که پدر و مادرش از بازماندگان و شاهدان هولوکاست بودند. او در کتابش با عنوان صنعت و تجارت هولوکاست: واکنشها به سوءاستفاده از رنج و محنت یهودیان هولوکاست به مثابۀ بازتوصیف ایدئولوژیک تاریخ را نقد کرد، تاریخی که متعصبانه و فریبکارانه در تدارک احیای هویت لرزان یهود و توجیه حقانیت سیاستهای مجرمانۀ اسرائیل علیه فلسطین بوده است.
با ترور اسحاق رابین در سال 1995، خوشبینی و تسامحی که در جامعه نخبگانی اسرائیل در پی معاهدۀ اسلو شکل گرفته بود از بین رفت. با شروع انتفاضۀ دوم خشم نسبت به فلسطینیها فزونی گرفت و دولت راستگرا از آن بهعنوان امکانی برای بازسازی ایدۀ صهیونیسم بهره برد. از دید نخبگان اسرائیل هر آنچه میبایست و میتوانست برای صلح انجام داده بود اما با سرسختی، ناسازگاری و افراطگرایی رهبران فلسطینی مواجه شده و بهناچار به جنگ روی آورده بود. دولت آریل شارون موفق شد این باور را ترویج کند که تنها شکاف درون جامعۀ اسرائیل مولود پساصهیونیسم بوده است و اکنون صهیونیسم میتواند به آرمانی ملی و عامل ترمیم شکافها و چندقطبیهای جامعۀ اسرائیل منجر شود. نوصهیونیستها خود را نیرویی وحدتبخش نشان میدهند که میتواند میان تفاسیر و تأویلها و مناقشههای درون طیف گستردۀ یهودیان هم بهمثابۀ یک دین و هم یک ملت عمل کند. درحالیکه مورخان پساصهیونیست میکوشیدند نشان دهند چندپارگی و گسست درون جامعۀ اسرائیل دال برای لزوم عبور از صهیونیسم و تبدیل اسرائیل به کشوری برای تمام شهروندانش است، نوصهیونیستها راهحل چندپارگی را تأکید بر یک دین و یک ملیت میدانند. پاپه معتقد است چهار مؤلفه نوصهیونیسم را به پیش میراند: 1) بنیادگرا و افراطی ساختن گروههای مذهبی ملی در اسرائیل که میان شهرکنشینان و مدارس دینی یهود پایگاه اجتماعی دارند. 2) صهیونیستیکردن یهودیان بنیادگرایی که سابقاً ضدصهیونیست بودند. 3) محافظت قومی از بخشهایی از جامعۀ یهودی مزارحی (یهودیان عرب) که به حاشیۀ جغرافیایی و اجتماعی اسرائیل رانده شده بودند. 4) جذب و هضم سریع اسرائیل در روند جهانیکردن سرمایهداری. اعمال این سیاستها، جدا از اینکه چشمانداز صلح را بهمرور تیرهتر و تقریباً محال کرده است، به تشدید سیاستهای نژادپرستانه درون اسرائیل و جنایتهای بزرگتر در قبال فلسطینیان، از جمله تداوم شهرکسازی در کرانۀ باختری و میلیتارهکردن کنترل آن، محاصرۀ غزه و حملات گاهوبیگاه به آن را به دنبال داشته است. در چنین شرایطی که صهیونیسم با شتاب به گسترش ایدۀ خود و اعمال آن میپردازد، چه راهحلی را میتوان برای این منازعۀ طولانی و دردناک متصور بود؟
فلسطین از رود تا دریا
پاپه منتقد گفتمان صلحی است که در سالهای اخیر، عمدتاً توسط ایالاتمتحده، ترویج شده است، گفتمانی مبتنی بر عبارات و اصطلاحاتی نظیر «یک سرزمین برای دو ملت»، «فرایند صلح»، «مناقشۀ اسرائیل و فلسطین»، «نیاز به پایاندادن به خشونت از هر دو سوی مناقشه»، «مذاکرات» یا «راهحل تشکیل دو-دولت» که بسط آن درعمل نهتنها نتوانسته است مانع ظلموستم اسرائیلیها در کرانۀ باختری و نوار غزه شود، بلکه در عمل به ابزاری برای خریدن زمان و اعمال سیاستهای صهیونیستی منجر شده است. پاپه معتقد است اسرائیل از 1967، درست همان سالی که بسیاری از اراضی فلسطینی را به اشغال خود درآورد، همواره دنبال یافتن راهی بود تا بدون آنکه ساکنان اراضی اشغالشده را به عضویت اسرائیل درآورد و حقوحقوق شهروندی برای آنها قائل شود بتواند آن اراضی را در اشغال خود داشته باشد. در تمام آن مدت اسرائیل خود را سرگرم «مذاکرات صلح» بیاساس کرد. اسرائیل در چند دهۀ اخیر بهدقت میان سرزمینهایی که قصد دارد بر آنها حکومت کند و سرزمینهایی که قصد دارد بهطور غیرمستقیم بر آنها سلطه داشته باشد تمایز قائل شده است و مهمترین هدفی که در درازمدت دنبال میکند کاهش جمعیت فلسطینیان به کمترین میزان ممکن است و برای نیل به این هدف از روشهای گوناگونی نظیر پاکسازی نژادی و محاصرۀ اقتصادی و جغرافیایی استفاده میکند. به همین دلیل است که هماکنون کرانۀ باختری رود اردن به دو ناحیۀ یهودینشین و فلسطینی تقسیم شده است. این گفتمان بیخاصیتی خود را نزد کنشگران جهانی اثبات کرده است و اکنون این الگوی جدید مبتنی بر «راهحل تشکیل یک دولت» است که رشد مییابد. بر اساس این الگو، تمامیت فلسطین منطقهای است که اسرائیل آن را بهصورت استعماری اشغال کرده است و فلسطینیان که ساکنان و صاحبان اصلی آن سرزمیناند با انواع روشهای سرکوبگرانه و رژیم حقوقیای که از صهیونیسم ارتزاق میکند به نابودی کشیده میشوند. با اینکه هم تشکیلات خودگردان و هم رژیم اسرائیل مخالف این الگو هستند، اما راهحلی جز یک دموکراسی واقعی، با حضور آوارگان و اخراجشدگان از 1948 تا کنون، برای رسیدن به صلح پایدار نمیتوان متصور بود. پاپه اصرار دارد که نهتنها چنین راهحلی عقیدهای افراطی و انقلابی نیست، بلکه نادیدهگرفتن آن یعنی دنیای غرب اصول خود را نادیده گرفته و برای فلسطینیان استثنا قائل شده است با اینکه صراحتاً در قطعنامۀ 194 سازمان ملل در دسامبر 1984 چنین حقی قید شده است. گفتمان صلح قدیمی که قبل از پیمان اسلو تا کنون توسط غرب ترویج شده این اصل بدیهی را نادیده گرفته است. نگرشی که هر دو طرف مناقشه را برابر میداند آشکارا رابطۀ نامتوازن میان آنها را نادیده میگیرد و کمکی به حل مسئله نمیکند. درواقع این رویکرد برای خوشامد اسرائیل طراحی شده بود تا کسی به آن نازکتر از گل نگوید و فلسطینیان باید هرچه را اسرائیل به آنها مرحمت میکند بپذیرند بدون کوچکترین حق اعتراضی. تقسیم اراضی فلسطین همدستی و مشارکت جهانی برای نابودی فلسطین است و بههیچوجه نمیتوان آن را پیشنهادی صلحجویانه تلقی کرد.