نزدیک ساعت سه عصر خدا کجا بود؟

حامد قدیری

استادیار  گروه فلسفۀ دانشگاه ادیان و مذاهب

 
مقدمه
همواره بشر به دیدنِ رنج گوشۀ چشمی به آسمان می‌داشت. انجیل متی، واپسین لحظات عمر عیسی را این‌گونه برای ما روایت می‌کند:
... سران و کاهنان و علما و مشایخ یهود او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «... اگر خدا دوستش می‌دارد، پس اکنون او را نجات دهد، زیرا ادعا می‌کرد پسر خداست». نزدیک ساعت سه عصر، عیسی با صدای بلند فریاد برآورد: «ایلی، ایلی، لما سبقتنی»؟ یعنی «ای خدای من، ای خدای من، چرا مرا واگذاشتی»؟ برخی از حاضران ... گفتند: «ایلیا را می‌خواند». ... [برخی] گفتند: «او را به حال خود واگذارید تا ببینیم آیا ایلیا نجاتش می‌دهد»؟ عیسی بار دیگر به بانگ بلند فریادی برآورد و جان سپرد.   
آیا در این لحظه خدا در سکوت به تماشا نشست؟ یا فرود آمد و در تلاش برای پایان‌بخشیدن به رنج عیسی جانش را گرفت؟ مؤمن اگر در حضیض رنج چشم به آسمان ببَرد اما یاری‌گری نبیند، روا نیست که دل از آسمان ببُرد و در غمِ غیاب خدا ناله کند؟ آنجا که انبوهِ بمب‌ها و موشک‌ها بر سر مردم غزه می‌ریزد و بغل‌بغل کودک و نوزاد به خاک سپرده می‌شوند، نمی‌توان آیا پرسید که «پس خدا کجاست»؟
این پرسشی قدیمی در هنگام رویارویی با شرور عالَم است که آیا وجود شرور در عالَم منافاتی با خدایی خدا دارد؟ در الاهیات متعارف، «مسئلۀ شر» از موضوعات و مسائل جدی است که مشخصاً با این پرسش سروکار دارد.
اما در این یادداشت می‌خواهم این گمانه‌ را توضیح بدهم که علی‌الظاهر میان مواجهۀ پدیدارشناختی مسیحی و اسلامی با این موضوع تفاوتی جدی وجود دارد. به گمان من، اگر مختصات این دو نوع مواجهۀ پدیدارشناختی را واکاوی کنیم، یحتمل خواهیم دید که عدم مداخلۀ خدا در لحظات بروز شر در مواجهۀ مسیحی بیشتر با خداییِ خدا منافات دارد تا در مواجهۀ اسلامی.
 
مراد از مواجهۀ پدیدارشناختی
وقتی به عالَم رو می‌کنیم، عالَم خود را از دل انبوهی مفاهیم و ساختارها و روایت‌ها بر ما پدیدار می‌کند. به یک بیان، شاید بتوان گفت که هربار دربارۀ عالَم سخن می‌‌گوییم، همچنان در دلِ ساحتِ پدیداری قرار گرفته‌ایم و از آن گذر نمی‌کنیم. بدین‌ترتیب، می‌توان گفت که پدیدارشدنِ عالَم چنان است که دیگر شاید بتوان از این سؤال دست کشید که «آن سوی آن‌چه بر ما پدیدار شده چه چیزی وجود دارد؟» به بیان دقیق‌ترِ پدیدارشناختی، سابقاً این سؤال در لحظه‌ای بر ما عرضه می‌شد که گمان می‌کردیم اساساً امکانی برای گذر به آن سوی پدیدارها داریم. اما ما در مواجهه‌مان با عالَم است که به آن «قوام می‌بخشیم».
با فرض این گفته‌ها، می‌توان از «مواجهات پدیدارشناختی» سخن گفت؛ از این‌که ممکن است انسان‌ها، ملت‌ها، فرهنگ‌ها، دوره‌ها و اعصار گوناگون به انحای گوناگونی با عالَم مواجه شوند و عالَم به انحای گوناگونی خود را بر آن‌ها عرضه کند. در این صورت است که می‌توان از مقایسۀ دو مواجهۀ پدیدارشناختی با عالَم صحبت کرد. البته که در همین‌جا این نکته ناگفته معلوم است که خروج تمام‌و‌کمال از یک مواجهۀ پدیدارشناختی و بیرون‌ایستادن از آن ممکن نیست. پس در مقامِ مقایسۀ دو مواجهۀ پدیدارشناختی، صرفاً تلاش می‌کنیم به مختصات این مواجهه‌ها التفات بورزیم و تا حدِ امکان تقریری از آن‌ها ارائه کنیم.
حالا با این توضیح کوتاه می‌توان به سراغ ادامۀ بحث رفت: مواجهۀ پدیدارشناختی مسیحی با عالَم چگونه است؟

 
خدا فرود می‌آید!
کلان‌روایتی که روزگاری مسیحیت از نحوۀ حضور خدا در عالَم ارائه می‌کرد از آموزه‌های متعددی حاصل آمده بود: انسان مرتکب «گناه نخستین» شده است، گناهی عظیم و نابخشودنی که موجب بیرون‌راندنِ او از باغ عدن شد. به روایتِ تلمود، «روزی که آدم ابوالبشر از بهشت بیرون شد، چون خورشید غروب کرد گفت: ʼوای بر من! به سبب گناه من تمام جهان تاریک می‌شود و به‌زودی به ظلمات و نیستی باز خواهد گشت. این همان مرگ است که خداوند چون از بهشت اخراجم کرد مرا بدان محکوم کردʻ». هرچند در روزهای بعدی این گمانه باطل شد اما بار سنگینِ گناهِ نخستین همچنان روی دوش او باقی ماند.
و بشر از همان لحظۀ به‌دنیاآمدن با این گناه همراه بود، گناهی که امکان بازگشتش به بهشت را از او سلب می‌کرد. اما خدا نسبتی با انسان داشت که در پی برقراری این امکان بود. این نسبت ذیل آموزۀ «آگاپه» معرفی می‌شد. «آگاپه» به معنای حب است، اما در نظام اندیشۀ مسیحی حاکی از محبتی است که خدا نسبت به انسان دارد. ازاین‌رو، خدا مُحب انسان است و همان‌گونه که مُحب دوست نمی‌دارد خاری به پای محبوبش برود، او هم نسبت به انسان خیرخواهی دارد. به یک بیان مسیحی، «آگاپه» همان نیروی پیونددهنده میان خدا و مسیح و مسیحیان است که باعث می‌شود خود را برای یکدیگر فدا کنند. اما این «فدیه» چگونه رخ می‌دهد؟
گناه زمانی بخشوده خواهد شد که امری عظیم‌تر از آن فدا بشود، اما گناه نخستینِ بشر آن‌چنان عظیم بود که هیچ جبران و تدارک بشری‌ای برای آن میسر نبود؛ بشر هیچ در دستِ خود نداشت که عظیم‌تر از آن گناه باشد و بتواند با فداکردنِ آن از پسِ بارِ آن گناه بربیاید.
این‌بار خدا، همان خدایی که پیوند حب‌آمیز با بشر دارد، از سرِ «فیض»چاره‌ای پیش پای بشر می‌گذارد. او خود را برای آن گناه عظیم فدا می‌کند تا امکان بازگشت بشر به بهشت فراهم آید. اما برای آنکه خود را فدا بکند، ناگزیر باید از ساحت متعالی فرود بیاید و در ساحت ممکنات متجلی بشود. اینجاست که ما با آموزۀ «تجسد» آشنا می‌شویم: خدا در قالبِ عیسی متجسد می‌شود و به میان آدمیان می‌آید. بدین‌ترتیب، در مواجهۀ پدیدارشناختیِ مسیحی، عیسی از یک سو موجودی الهی است و از سوی دیگر موجودی بشری. ازاین‌رو، وقتی عیسی به صلیب کشیده می‌شود، درواقع خداست که به صلیب کشیده شده است؛ و درواقع خداست که هم‌اینک فدیه‌ای برای آن گناهِ نخستین بشر می‌شود و با جان‌دادنِ عیسی فیض الهی به اوج خود می‌رسد و بشر از بار سنگین گناهِ نخستین می‌رهد. فیلم سینمایی «بن‌هور» (۱۹۵۹) گوشه‌ای از ماجرای تصلیبِ عیسی را به تصویر می‌کشد. در صحنه‌ای از این فیلم، خونِ فروریخته از دامنِ صلیب با آب درمی‌آمیزد و در آب‌راهه‌های شهر جریان پیدا می‌کند و آرام‌آرام شهرِ غم‌زده و بیمار تسلی پیدا می‌کند و رنگِ شادی به خود می‌گیرد.
از آن پس، در مراسمِ «عشای ربانی»، گوشت و خونِ مسیح در قالب نان و شراب به جسم مسیحیان تسری پیدا می‌کند و این‌گونه کلیسا (=امت مسیح) در پیوند مادی با امر الهی باقی می‌مانند و آن حُب الهی را در دل خود نگه می‌دارند.

 
آگاپه و تجسد
از میان آموزه‌هایی که در کلان‌روایتِ پیشین به آن‌ها اشاره شد، دو آموزه است که گمان می‌کنم تفاوت‌های مهمی میان مواجهۀ پدیدارشناختیِ مسیحی و اسلامی ایجاد می‌کند. به گمانِ من، این دو آموزه توقع مسیحی از نحوۀ حضور خدا در عالَم را تبیین می‌کنند و نشان می‌دهند که در جهان‌بینی مسیحی انتظار می‌رود که خدا چگونه در عالَم متجلی شود. و درمقابل، اگر مؤلفه‌های مواجهۀ اسلامی را پیدا کنیم، خواهیم دید که احتمالاً در جهان‌بینیِ اسلامی توقع متفاوتی از نحوۀ حضور خدا در عالَم می‌رود.
نخستین آموزه «آگاپه» است. دیدگاه «آگاپه‌محور» بنیان رابطۀ میان خدا و انسان (و تبعِ آن، میان انسان‌ها با یکدیگر) را «حُب» می‌داند. در این صورت، استعارۀ مفهومی‌ای که برای توضیح و تبیین این رابطه به کار می‌رود همانا استعارۀ «محب و محبوب» خواهد بود. اما گمان می‌کنم که دست‌کم در بدنۀ اصلی الاهیات اسلامی استعارۀ مفهومیِ اصلی برای توضیح و تبیینِ رابطۀ خدا و انسان چیز دیگری است. شاید این استعاره را بتوان از دلِ ادبیاتِ مربوط به اصول فقه بیرون آورد و به حوزۀ الاهیات اسلامی تسری داد. بدین‌‌ترتیب، شاید بتوان گفت که در بدنۀ اصلی الاهیات اسلامی چنین رابطه‌ای را ذیل رابطۀ «عبد و مولا» می‌دیدند. اما هرچه باشد، این رابطه به اندازۀ رویکرد مسیحی «حُب‌محور» نیست. همین‌جا ممکن است این پرسش بربیاید که مگر در مناجات‌ها یا در سنت عرفانیِ ما از رابطۀ «حب‌آمیز» میان خدا و بشر سخن نرفته است؟ آیا این‌طور نیست که خدا به «رحمانیت» و «رحیمیت» متصف می‌شود و همین صفات نشان از حُب دارند؟ گمانِ ابتدایی من این است که صفات یادشده متفاوت از حب‌آمیزیِ موردنظرِ جهان مسیحی مطرح می‌شوند، به‌گونه‌ای که انگار رابطۀ حب‌آمیزِ میان خدا و انسان بسان دریایی خون‌آلود است که با رنج و درد و «بلا» درآمیخته و آن‌که در این بزم مقرب‌تر می‌گردد، به بلای بیشتری مبتلا خواهد شد. بااین‌حال، معتقدم که شاید نتوان در این آموزه مرز بین دو جهان‌بینی را پررنگ و واضح ترسیم کرد. اما گمان می‌کنم که در آموزۀ دوم تفاوت را مشهودتر از این می‌توان دید.
آموزۀ دوم «تجسد» است. معتقدم که تجسد را باید راه‌حلی مسیحی برای یکی از جدی‌ترین و غامض‌ترین بحران‌های تفکر فلسفی و دینی دانست: چگونه امرِ متعالی و الهی که علی‌الادعا مطلق است و از هرگونه قیدِ امکانی فراتر رفته می‌تواند به ساحت مقید و نقص‌آلودِ ممکنات متصل شود؟ پاسخِ آموزۀ تجسد این است که خدا به صورتِ مادی در ساحتِ بشری حلول پیدا کرده است.
شاید بتوان گفت که مهم‌ترین نتیجۀ پذیرفتنِ آموزۀ «تجسد» این است که در جهان‌بینیِ مسیحی اولاً حضور مادی امر مقدس و الهی در عالَم ممکنات منافاتی با تعالی و تقدسِ آن ندارد؛ ثانیاً این حضور و حلول دست‌کم یک‌بار به صورت تاریخی رخ داده است و می‌توان توقع چنین حضور و حلولی را داشت.
اما دیدگاه اسلامی تفاوت بسیاری با این آموزه دارد. از منظر بدنۀ الاهیات اسلامی، امر الهی چنان مطلق و متعالی است که نمی‌تواند در امر مادی حلول پیدا کند. و آنچه از ساحت الهی به ساحت بشری منتقل شده است نه حضور مادی («تجسد/ به جسد در‌آمدن/in-carn-ation») بل حضور مجرد زبانی («وحی/به زبان در‌آمدن/in-liter-ation») است.
شاید از این حیث بتوان مؤیدی جست برای این ایده که معادل عیسی در اسلام نه محمد‌بن‌عبدالله (ص) بل قرآن (به‌عنوان امر ملفوظ) است. در مسیحیت، کلمة‌الله در قالب عیسی متجلی می‌شود و در اسلام در قالب قرآن.
با این حساب، می‌توان گفت که مهم‌ترین لازمۀ پذیرفتنِ آموزۀ «به زبان در‌آمدن» این است که در جهان‌بینیِ اسلامی، اولاً در فقرۀ نزول وحی هیچ فرایند «مادی»‌شدنی رخ نداده است؛ ثانیاً حضور مادی امر مقدس و الهی در عالَم ممکنات با تعالی و تقدسِ آن منافات دارد.        
حالا وقتِ آن است که به سراغ «شَر» برویم.

 
شر به پا می‌شود!
وقتی واقعۀ شرآلودی در عالَم رخ می‌دهد، دو مواجهۀ پدیدارشناختیِ مسیحی و اسلامی با آن چگونه خواهد بود؟ به گمان من، اندیشۀ آگاپه‌محور که ساختارِ عالم را حولِ حب الهی شکل داده است پررنگ‌‌تر از اندیشۀ غیرآگاپه‌محور با این سؤال مواجه می‌شود که کدام محب است که چنین رنجی را برای محبوب خود بپذیرد؟ هرچند که در چند دهۀ اخیر مسئلۀ «احتجاب الهی» به تقریرِ جی. ال. شلنبرگ به‌منزلۀ استدلال علیه وجود خدا مطرح شده است، اما اینجا مراد من این نیست که وجود پدیدۀ شر برای اندیشۀ آگاپه‌محور لزوماً به‌منزلۀ نفی‌ وجودِ خدا خواهد بود. صرفاً مدعی‌ام که پرسشِ «خدا کجاست؟» برای اندیشۀ آگاپه‌محور پررنگ‌تر خواهد بود.
از سوی دیگر، گمان می‌کنم مواجهه‌ای که حلول مادی خدا را اولاً منافی تعالی خدا نمی‌داند و ثانیاً تحقق تاریخی آن را پذیرفته، به هنگام رویارویی با پدیدۀ شر، توقع و انتظار بیشتری برای حضور خدا در عالَم دارد. او یحتمل پررنگ‌تر از بقیه با این سؤال مواجه خواهد شد که «دستانت کو؟» در صورتی که دیدگاه مقابل، حتی اگر قائل به ربوبیتِ محض الهی باشد، باز هم انتظار ندارد که خدا به‌گونه‌ای مادی در عالَم حضور داشته باشد؛ درعوض، منتظر می‌ماند که واسطه‌ها و اسباب در عالَم حاضر شوند و نقش ایفا کنند.
*     *     *
با این حساب، به گمان من، اگر مختصات دو مواجهۀ پدیدارشناختی مسیحی و اسلامی را واکاوی کنیم، یحتمل خواهیم دید که عدم مداخلهٔ خدا در لحظات بروز شر در مواجهۀ مسیحی بیشتر با خداییِ خدا منافات دارد تا در مواجهۀ اسلامی.
البته همین‌جا آبستنِ نقدهایی خواهد بود: آیا بروز شر برای مسیحی یعنی «خدا وجود ندارد»؟ نه؛ مراد من از این حرف‌ها این نیست. آیا مسلمان در هنگام بروز شر با پرسش «خدا کجاست؟» مواجه نمی‌شود؟ نه؛ مراد من این نیست که مواجه نمی‌شود؛ صرفاً می‌گویم که این پرسش در جهان‌بینیِ مسیحی پررنگ‌تر است. آیا اینکه ما در الاهیات اسلامی به‌تفصیل از «مسئلۀ شر» سخن گفته‌ایم ناقضِ مدعای این یادداشت نیست؟ معتقدم که احتمالاً نقض نخواهد کرد؛ چراکه گمان می‌کنم بحث از شرور در الاهیات اسلامی نه برای توجیهِ پدیده‌های شرآلود، بل برای توضیح و تبیین صفت عدل الهی آمده است و پس از آنکه عدلِ الهی تبیین می‌شود، دیگر جای چندان پررنگی برای ظهور مسئلۀ شر باقی نمی‌ماند. بااین‌حال، معتقدم که درهم‌آمیختنِ مباحث الاهیاتی و فلسفیِ جهان اسلام و مسیحیت مرزها را در هم نوردیده و چنان می‌نمایاند که پدیدۀ شر به همان نحوی که در مسیحیت پررنگ است، در اسلام نیز پررنگ خواهد بود.   
اما همچنان یک نکته باقی می‌ماند که می‌تواند نقدی بر ادعای اصلی این یادداشت بماند. ممکن است کسی بگوید که در قیاسِ میان دو مواجهۀ پدیدارشناختیِ مسیحی و اسلامی، دو ساحت را با هم خلط کرده‌ایم: ساحتی که فرد در مقام نظر به پدیدۀ شر‌آلود نگاه می‌کند و می‌خواهد نظرورزانه دربارۀ آن سخن بگوید؛ دیگری ساحتی که فرد مبتلا به پدیدۀ شرآلود می‌شود و در دلِ آن دچار رنج می‌گردد. این نقد ممکن است این‌گونه ادامه پیدا کند که فرد مسلمان (با عقبۀ فکریِ برآمده از مواجهۀ پدیدارشناختیِ اسلامی) در لحظۀ ابتلا به پدیدۀ شرآلود ممکن است فریاد بزند و خدا را بخواهد و زبان به اعتراض بگشاید. درمقابل، ممکن است فرد مسیحی (با عقبۀ فکریِ برآمده از مواجهۀ پدیدارشناختیِ مسیحی) پس از گذر از لحظۀ ابتلا به پدیدۀ شرآلود، و به هنگام آرامشِ نظری، حکمت و خیرخواهی خدا را به یاد بیاورد و آن رنج را نافیِ خداییِ خدا نداند.
چنین نقدی واقعاً جدی است. اما اجمالاً احساس می‌کنم که شاید بتوان دو پاسخِ (نیم‌بند و نه ‌لزوماً قانع‌کننده) برای آن داشت: یکی آنکه مرز میان ساحت نظر و ساحت ابتلا به گمانم چندان واضح نیست و نمی‌توان به‌راحتی آن دو را از یکدیگر جدا کرد. دومِ آنکه گمان می‌کنم اگر صورت‌بندیِ ادعا را به این‌گونه مطرح کنم، احتمالاً بتواند از این نقد رهایی پیدا کند: امر نظری از طریق زبان و تربیت به ناخودآگاهِ افرادِ غیرنظرورز سرریز می‌کند و در نوعِ نگاهِ آن‌ها رسوب می‌کند. حالا فرد در دلِ ابتلا به رنج رنجِ خود را بر اساس رسوب و سرریزِ جهان‌بینی و مختصاتِ مواجهۀ نظری می‌فهمد. در این لحظه است که مواجهۀ پدیدارشناختیِ مسیحی یحتمل درجه‌ای از منافات میان پدیدۀ شرآلود و خداییِ خدا می‌بیند اما مواجهۀ پدیدارشناختیِ اسلامی آن رنج را نه روی‌برگرداندنِ خدا از انسان، بل ابتلایی رشد‌آفرین می‌بیند.

 
تکمله
قصه با روایتِ انجیل از عیسی شروع شد. اما حالا قصه به جای دیگری خواهد رفت: نزدیک ساعت سه عصر، در آن دشتی که به غبار و دود افتاده بود، جهان از پسِ پردۀ اشک پیش چشمانِ ما سوسو می‌زد. در گوشه‌ای از دشت، تمثال سیاهی بر سینۀ تمثال سپیدی نشسته بود و ما مات و خیره نظاره می‌کردیم. ما طاقت‌بریده می‌گفتیم که فریادی بزن و از خدا بپرس که «چرا مرا واگذاشته‌ای؟» اما او زیر زخم‌هایی که از ستاره افزون شده بود چشم به آسمان داشت و شاید به خنده‌ای غم‌آلوده زمزمه می‌کرد: «الهی رضاً بقضائک و تسلیماً لأمرک ولا معبود سواک یا غیاث المستغیثین.» اینجا خدا نه در احتجاب، و نه در آن سوی آسمان به‌ سکوت، بل در میانۀ میدان حاضر بود.

جستجو
آرشیو تاریخی