پیشینۀ فراموش‌شده و اهمیت راهبردی طوفان الأقصی

شاهد یک دورۀ گذار در نظام بین‌الملل هستیم!

وضاح خنفر

فعال رسانه‌ای و اندیشه‌ورز فلسطینی‌تبار ساکن استانبول، مدیر شبکۀ الجزیره از 2006 تا 2011
و مدیر و موسس منتدی‌الشرق

نوشتار را با داستانی شروع می‌کنم...
چند روز پیش رئیس‌جمهور آلمان از دولت تانزانیا بابت جرایمی که آلمان در این کشور، آن هم صدوپانزده سال پیش، مرتکب شده بود عذرخواهی کرد. به نظر می‌رسد که این اتفاق می‌تواند چگونگی رفتار غرب با ما و دنیا، به‌ویژه در مسئلۀ فلسطین، را به‌خوبی نشان دهد. آنچه دربارۀ غرب می‌دانیم این است که از حدود سیصد سال پیش اروپا دورۀ روشنگری را از سر می‌گذراند و در این دوران از ارزش‌های نو مانند مالکیت خصوصی، دموکراسی، حقوق بشر، حقوق اقلیت‌ها و مفاهیمی از این دست دم می‌زد و می‌کوشید تا آن‌ها را به ارزش‌هایی معیار و فراگیر تبدیل کند. اما صدوپانزده سال پیش چه رخ داد که امروزه یکی از شخصیت‌های اصلی آلمان، کشوری که پروتستانتیسم از دل آن سر برآورد و یکی از پیشگامان نوسازی و روشنگری بود، از انجامش احساس سرشکستگی می‌کند و مجبور به عذرخواهی می‌شود؟  
در سال 1885-1884م کنفرانس مهمی با عنوان «کنفرانس برلین» برای تقسیم افریقا برگزار شد. افرادی دور میز نشستند، نقشۀ افریقا را پیش روی خود گذاشتند و قلم به دست گرفتند تا قارۀ افریقا را میان خود تقسیم کنند. در این میان سهم آلمان دو منطقه بود که امروزه دو کشور نامیبیا و تانزانیا هستند. اما هدف غرب و عقول غربی از این تقسیم چه بود؟ چنان‌که خودشان تصریح کرده‌اند عبارت بود از «انجام اقدامی بشردوستانه و شرافتمندانه در راستای پیشرفت قارۀ افریقا از طریق تأسیس سازمان‌های علمی، خیریه‌ها و سازمان‌های بشردوستانه». تا اینجا همه‌چیز بر سر جای خودش است و ظاهر این عبارات هم بسیار زیبا و همسو با ارزش‌های اروپایی، لیبرالیسم غربی، روشنگری و مدرنیسم است. آن زمان در تانزانیا منابع و ثروت‌هایی طبیعی وجود داشت و آلمان خواستار تخصیص همۀ این منابع به کشورش شد و در این راه کوشید تا مردم تانزانیا را برای استخراج این منابع به کار گیرد. هم‌زمان برخی از روحانیان مسیحی نیز با مأموریت‌های تبشیری راهی این سرزمین شدند تا به تبلیغ مسیحیت میان مردمی که اینک بردگان دولت آلمان بودند بپردازند. این امر خشم مردم تانزانیا را برانگیخت و سرانجام به قیامی در جنوب این سرزمین ختم شد که «ماجی ماجی» نام گرفت و در پی آن تنها در یک روز سیصدهزار نفر انسان، زن و مرد و کودک، از دم تیغ سربازان آلمانی گذشته و کشته شدند. تصمیم کشتار دسته‌جمعی اما در برلین گرفته شده بود. اما ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. همین اتفاق در نامیبیا هم افتاد. در این منطقه دو قبیلۀ اصلی به نام‌های «هیریرو» و «ناما» وجود داشت. آلمان که به‌خوبی دریافته بود درختان این منطقه ظرفیتی مناسب برای تولید کائوچو و لاستیک هستند، در شرایط پس از انقلاب صنعتی و افزایش نیاز به لاستیک، کوشید تا همۀ این ظرفیت را با بهره‌کشی از مردم همان منطقه تصاحب کند. دو قبیلۀ نامبرده نسبت به این بهره‌کشی اعتراض کردند و تصمیم به شورش علیه نیروهای آلمانی گرفتند. این‌بار هم در برلین تصمیم به کشتار دسته‌جمعی افراد این دو قبیله گرفته شد و همین اتفاق هم افتاد. در فاصلۀ سال‌های 1904 تا 1908م هشتاد درصد از افراد قبیلۀ هیریرو و پنجاه درصد از افراد قبیلۀ ناما توسط سربازان آلمانی به قتل رسیدند. افرادی که زنده ماندند هم ناگزیر به بیابان‌های اطراف آن منطقه گریختند. آلمانی‌ها برای کشتن این عده نیز تصمیم به کندن چاه‌هایی در دل بیابان گرفتند تا با ترتیبات خاصی این عده را هم به قتل برسانند اما هنگامی که این مسئله توسط برخی از روزنامه‌های اروپایی بازتاب داده شد دست از کشتار برداشتند و به جای آن تصمیم به ایجاد چند پادگان و بازداشتگاه گرفتند. مردم به دو دسته تقسیم شدند. مردان را، همچون موش‌های آزمایشگاهی، برای انجام آزمایش‌های پزشکی انتخاب کردند تا دریابند ویروس هنگام اپیدمی چگونه عمل می‌کند و زنان نیز به برده‌های جنسی سربازان آلمانی که گرایش‌های جنسی ویژه داشتند تبدیل شدند و سپس همه را کشتند. آلمان خود به این جنایت‌ها اعتراف کرده است. اکنون پس از سال‌ها، وجدان رئیس‌جمهور آلمان کمی آزرده شده و تصمیم به جبران آن جنایات گرفته است! اما چگونه؟ با پیشنهاد پرداخت یک‌میلیارد یورو به‌جای همۀ خون‌های ریخته‌شده و کشتار نیمی از جمعیت آن منطقه. آیا این وحشتناک‌ترین و وحشیانه‌ترین اتفاقی بود که در افریقا می‌افتاد؟ پاسخ منفی است. آلمان خیلی دیر وارد سرزمین افریقا شده بود و پیش از آنان نیز برخی دیگر از کشورهای اروپایی، به سرکردگی بلژیک، جنایت‌های فاجعه‌آمیزتری در کشور کنگو انجام داده بودند و این کشور به‌‌صورت رسمی توسط پادشاه بلژیک، لئوپولد دوم، به ملک شخصی وی تبدیل شد و کسانی که از اجرای فرمان‌های ملوکانه و بهره‌کشی  سر بازمی‌زدند کشته شدند و طی چند سال جمعیت کنگو از بیست‌میلیون نفر به ده‌میلیون رسید. البته بلژیک که تا سال 1960م حاکم کنگو بود همچنان از مردم این کشور حتی عذرخواهی هم نکرده است، چنان‌که فرانسه از مردم الجزایر به‌سبب جنایت‌هایش عذرخواهی نکرده است. در سوی دیگر دنیا، یعنی در هند، هم اتفاقات مشابهی افتاد. زمانی که دولت بریتانیا در سال 1700م وارد هند شد، سهم هند از درآمد سالانۀ جهان 25 درصد بود و یکی از ثروتمندترین سرزمین‌های جهان و شاید ثروتمندترینشان به شمار می‌رفت و زمانی که بریتانیا خاک این کشور را در سال 1900م ترک کرد این میزان به 0.1 رسیده بود.
به‌هرحال نکته این است که در تفسیر واکنش‌های غرب به مسائل گوناگون نباید از این پیشینه غفت ورزید، حال آنکه معمولاً در تحلیل‌ها به این پیشینه توجه نمی‌شود.

 
عقل غربی و مخاطب ارزش‌های مدرنیته
حال پرسش این است که چه نسبتی میان اروپایی که مهد فلسفه و منادی آزادی، لیبرالیسم، ارزش‌های انسانی، حقوق بشر، دموکراسی و حقوق حیوانات بود با این کشتارها و جنایت‌ها وجود دارد؟ پاسخ من به این پرسش این است که در نگاه عقل غربی انسان‌ها به هیچ روی برابر نیستند. سفیدپوستان و کسانی که خون اروپایی در رگ‌هایشان جاری است شایستۀ ارزش‌های یادشده هستند و از این ارزش‌ها برخوردارند ولی دیگران، چه در افریقا باشند و چه در آسیا، اساساً موجودات دیگری هستند که می‌توان با آنان هر رفتار قابل‌تصوری داشت. بدون تردید می‌توان گفت که همۀ ثروت‌های دولت‌های غربی که اکنون موجب برتری و محوریت ژئوپولیتیک آنان شده از کشتار و غارت دیگر سرزمین‌ها به دست آمده است.
اکنون پس از جنایت‌هایی که در این مدت در فلسطین اتفاق افتاد شاید بسیاری از ما تعجب کنیم و بگوییم آیا دولت‌های غربی این جنایت‌ها و کشته‌شدگان یا کسانی را که بدن‌هایشان تکه‌تکه شده است نمی‌بینند؟ حقیقت این است که آن سابقه که اینجا فقط به برخی از مواردش اشاره کردم و آن نگاه غیربرابر به انسان‌ها که در عقل یک انسان غربی نهادینه شده سبب شده است تا قربانی فلسطینی و قربانی اسرائیلی را یکسان نپندارد. در این صورت چنین می‌گوید که انسان سفیدپوست اسرائیلی نباید کشته شود اما آن فرد فلسطینی چیزی فراتر از یک متجاوز نیست و در رتبه‌ای فروتر از آن اسرائیلی قرار دارد. این نوع نگرش برای یک انسان غربی اکنون کاملاً پذیرفته‌شده است، جز آن‌ها که توانسته‌اند خود را از بند این باورها برهانند و اکنون در امریکا، انگلستان و دیگر کشورها معترض جنایات اسرائیلی‌ها هستند.
 
طوفان الأقصی و نظام بین‌المللی نوین
به‌هرحال من بر این باورم که امروز ما شاهد یک دورۀ گذار در نظام بین‌الملل هستیم و آنچه امروز در حال رخ‌دادن است نتیجۀ اتفاقات سه قرن گذشته است نه چند دهۀ گذشته. اکنون موازین قدرت در حال انتقال از غرب به شرق است و در این راه کاملاً موافق باور یکی از فیلسوفان غرب هستم که مدتی پیش به من گفت: «پدیدۀ غرب یک استثنای تاریخی بود» چراکه پیشرفت و توسعه‌اش به‌صورت غیرطبیعی و با استفاده از خشونت، تجاوز و سلاح اتفاق افتاد و این در حالی است که در طول تاریخ، توسعۀ امپراتوری‌ها همواره به‌صورت طبیعی اتفاق می‌افتاده است. همین استثنابودن سبب می‌شود که نتواند به مسیری که آغاز کرده است ادامه بدهد و درنتیجه دچار نوعی ایستایی خواهد شد. هنگامی که ماجرای اوکراین پیش آمد از این‌سو و آن‌سو فریادهایی مبنی بر زیرپاگذاشتن قوانین بین‌المللی توسط روس‌ها شنیده می‌شد اما در پاسخ باید گفت بله چنین بود، اما موضع شما دربارۀ آنچه که طی این مدت در غزه اتفاق افتاد چیست؟ ظاهراً این جنایت‌ها هیچ ارتباطی به آنان ندارد و دچار استانداردهای دوگانه هستند.
اهمیت استراتژیک اتفاقات غزه این است که امروز و در پی مسائل غزه اگر به صف‌آرایی کشورها در سطح بین‌الملل بنگرید خواهید دید که غرب در یک سو و کل کشورهای دیگر در سوی دیگر ایستاده‌اند و این پدیده از جنگ جهانی دوم به این‌سو بی‌سابقه بوده است و آنچه دربارۀ موضعشان در برابر اتفاقات عراق و پس از آن اوکراین اتفاق افتاد نیز این صف‌آرایی را استوارتر کرده است. بنابراین می‌توان گفت که آن نظام بین‌الملل که از سال 1945م پایه گذاشته شد امروزه به پایان راه خود نزدیک شده است اما همچنان نظام جدید متولد نشده است و ما در دورانی میان این دو به سر می‌بریم. این دوران حائز اهمیت بسیار است چراکه معمولاً در آن برخی از کشورها برای پرکردن این خلأ طمع می‌ورزند و همین سبب درگیری‌هایی میان کشورهای مدعی خواهد شد، چنان‌که در غرب افریقا توسط فرانسه اتفاق افتاد. اهمیت اتفاقات غزه که نباید از یاد برده شود نیز در همین مسئله نهفته است و بر سرعت این انتقال و گذار از نظامی در حال احتضار به نظام دیگر در سطح بین‌الملل خواهد افزود. شاید بپرسید که در دوران‌های گذار چه اتفاقاتی می‌افتد؟ در پاسخ باید بگویم که تجربۀ تاریخی نشان داده است در این دوران، از جنگ جهانی اول تا دوران پس از جنگ سرد، بیش از هر چیز دیگر شعلۀ جنگ برافروخته شده است.

 
ابعاد راهبردی و دینی در تحلیل طوفان الأقصی و مسئلۀ فلسطین
حال به این مسئله می‌پردازم که آنچه را غزه و دنیا در این مدت شاهدش بود چگونه تحلیل می‌کنیم. آنچه اتفاق افتاد این بود که اهداف راهبردی مدنظر اسرائیل تاکنون محقق نشده و به همین سبب بر آن شده است تا اهداف راهبردی‌اش را مدام تغییر دهد. از تخریب و کوشش برای نابودساختن مقاومت آغاز کرد و سپس به این بسنده کرد که تنها تجهیزات نظامی نیروهای مقاومت را از بین ببرد و مدتی بعد نیز بر ماجرای اسیران تمرکز کرد.
در میان اسرائیلی‌ها دو جریان وجود دارد که همواره با یکدیگر درگیرند. یک جریان باورمندان به نسل‌کشی(جینوساید) هستند و بر این باورند که در این منطقه هفت‌میلیون فلسطینی و هفت‌میلیون یهودی زندگی می‌کنند. اکنون یا باید فلسطینیان را از این منطقه خارج کنیم و به سینا، عراق یا سرزمینی دیگر بفرستیم و یا به هر صورت که شده از شرشان خلاص شویم و این را هم مخالف اخلاقیات تاریخی خود که بسیاری از رهبران اسرائیل از آن دم می‌زنند نمی‌دانند. همان‌طور که دیدیم، نتانیاهو برای توجیه اقداماتش در غزه به داستان یوشع بن نون و جنگش با عمالقه و کشتار دسته‌جمعی‌شان در تورات استناد کرد. این توجیه دینی نتانیاهو برای کشتار در غزه بود و این‌گونه مردم غزه را شایستۀ مردن دانست. مدتی پیش یکی از خبرنگاران منصف اسرائیلی در گفت‌وگو با روزنامۀ هاآرتص توجیهات رهبران اسرائیل برای قتل و غارت‌هایشان را چند نکته دانست: اول اینکه اسرائیلی‌ها خودشان را قوم برگزیدۀ خداوند می‌دانند و دیگران را پایین‌تر از خود می‌دانند، دوم اینکه جریان هولوکاست در ذهنشان نوعی حق را برای انجام هر رفتار ایجاد کرده است و نکتۀ سوم این است که می‌گویند آنچه ما انجام می‌دهیم خیلی ملایم‌تر از نمونه‌های دیگر در افریقا یا خاورمیانه است. این توجیه دینی بسیار خطرناک است که می‌بینیم توسط افرادی غیرمعتقد، از هرتزل تا نتانیاهو، دنبال شده است. اما این گرایش امروز دچار ناکارآمدی شده است و اکنون نتانیاهو از آن دست کشیده و بر مسئلۀ انتقام تکیه کرده است و امریکا نیز این حق را به‌صورت تمام‌وکمال به وی داده است. بنابراین می‌کوشند تا مردم را به‌سمت جنوب غزه بکشانند تا در آینده بتوانند آنان را به‌سوی صحرای سینا یا منطقۀ دیگری بکوچانند. جریان دیگر هم باورمندان به «دیوار آهنین» هستند که اکنون باز هم در پی شکست جریان نخست از آن دم می‌زنند.
به‌هرحال از شروع درگیری در اکتبر شاهد دو برهۀ زمانی بودیم. در برهۀ نخست آنچه اتفاق افتاد تخریب اسطورۀ «ارتش شکست‌ناپذیر» و دستگاه اطلاعاتی اسرائیل بود و شهروندان اسرائیلی هم با وجود بهره‌مندی از درآمد و اقتصاد بسیار مناسب دچار نوعی بیم‌وهراس شده‌اند و از همین‌رو بسیاری از کسانی که دارای ملیت‌های دیگر بودند از آنجا گریختند. برهۀ دوم کشتار و تخریبی بود که توسط ارتش اسرائیل اتفاق افتاد، اما آیا این همان هدفی بود که اسرائیل از واردشدن به درگیری در سر می‌پروراند؟ این هدف عبارت بود از ریشه‌کن‌کردن حماس که به نظر می‌رسد این هدف نیز محقق نشده و اسرائیل پای به میدانی فرسایشی گذاشته که علاوه‌بر هدردادن سرمایه و نیروی مادی و انسانی‌اش متحمل فشار بین‌المللی هم خواهد شد.

جستجو
آرشیو تاریخی