حدود یک ونیم سال در رابطه با پروژه شرکت بهبود عضو ثانی با او در ارتباط بودم. تقریباً هفتهای یکبار با او قرار ملاقات داشتم. اتفاقاتی که در میان این رفتوآمدها رخ میداد جالب بود. امیر پایدارثانی بهعنوان مخترع و تولیدکننده دست و بازوی مکانیکی و الکتریکی خودش زخمخورده معلولیت بود. سال 89 که انگشتان دستش بر اثر حادثهای توسط دستگاه برش قطع شد، خودش را درون دنیایی از تاریکی و ناامیدی حس کرد. از کودکی پیانو مینواخت و انگشتان دستش برایش ارزش دیگری داشت. فکر اینکه دیگر توانایی نواختن پیانو ندارد آزارش میداد. تقلایش برای پیدا کردن جایگزینی برای انگشتان ازدسترفتهاش، او را به سمت طراحی و ساخت انگشت مکانیکی سوق داد. امید، تنها واژهای است که زندگی امیر را نجات داد. ارتباطی که امیر با مراجعینش دارد مانند دیگر متخصصان ارتز و پروتز نیست. امیر از داخل دنیای معلولیت با آنها ارتباط میگیرد. با مشکلات فقر و قطع عضو آشناست و این روند درمان را تسریع میکند.
من چون با عمق وجودم قطع عضو را تجربه کردهام با مشکلات و مصایبش آشنایی دارم. علاوه بر قطع فیزیکی که رخ میدهد مشکلات روحی و روانی بهمراتب بدتر از آن به دنبالش میآید. خود من تا ماهها بعد از قطع انگشتانم از نشان دادن دستم خجالت میکشیدم. اعتمادبه نفسم بهشدت پایین آمده بود. با مقوا استوانهای هم قد انگشتانم برای دستم ساخته بودم و با جوراب زنانه روکش دوخته بودم و از آن برای حجم دادن دستم استفاده میکردم. بعدها که توانستم انگشت مکانیکی را طراحی کرده و بسازم، کمکم اعتمادبه نفسم بالاتر رفت. بهگونهای که حتی نیازی برای استفاده از انگشت مکانیکی و پروتز حس نمیکنم. پس بحث روانشناختی ماجرا بسیار مهم است.
دخترکی از میبد یزد
شهریور 1401 بود که از شهرک صنعتی اسکان به شرکت برمیگشتم . اتوبان شهید کسایی تلفنم زنگ زد. خانمی بود که با گویش زیبای یزدی صحبت میکرد.
من از میبد یزد زنگ زدم. معلم پرورشی هستم. میبد شهر زیبا و به لحاظ مالی خیران زیادی دارد؛ ولی مدرسه ما اکثر بچهها از خانوادههای ضعیفی هستند. بعضی وقتها حتی صبحانه یا تغذیهای هم نمیتوانند با خود بیاورند. با معلمها جمع شدیم و نان خشک میگیریم. میگذاریم دفتر تا بچهها بیایند و از آن استفاده کنند. یکبار در هفته برای بچهها آش میپزیم . یک روز گفتیم امسال آش نپزیم و از خود بچهها بپرسیم؛ چند تا از بچهها خواستند تا برایشان پیتزا تهیه کنیم. تا آن سن و سال هنوز پیتزا نخورده بودند. آن سال را برای همه بچهها پیتزا تهیه کردیم. یک دانشآموزی داریم که مثل بقیه خانوادهها، هم وضع مالی خوبی ندارد. دست او در کودکی قطع شده است و همه باهم کمک کردهایم تا پایان ابتدایی درسش را بخواند؛ اما الان که میخواهد یه مقطع بالاتر برود و مدرسهاش را عوض کند از ترس مسخره شدن میخواهد ترک تحصیل کند. میبد، خیران زیادی دارد اما ما پیش هرکس رفتیم پاس داده به آن یکی. کمیک موشن شما را توی تلویزیون دیدم. باورم نمیشد که پاسخ تلفنمان را بدهید و شما آخر امید ما بودید که تماس میگرفتم.
معمولاً چون با این افراد زیاد ارتباط داشتهام زیاد احساساتی نمیشو، ولی بهقدر صحبتهای خانم پرورشی پراحساس بود که پشت فرمان گریهام گرفته بود. گفتم باید دختربچه بیاید تبریز تا قالب دستش را بگیرم و برایش پروتز زیبایی بسازم. خیلی خوشحال شد، تشکر کرد و گوشی را قطع کرد. چند روز بعد خانواده دختربچه زنگ زدند، گفتند که از فرط خوشحالی سه شب و روز است که خوابشان نبرده است. قرار شد تا شنبه هفته بعدش تبریز باشند.
ظاهراً جمعه رسیده بودند تبریز و شنبه به دفتر من آمدند . یک مقداری حلوا بهعنوان هدیه آورده بودند. دخترک هم یک نقاشی که برای من کشیده بود با یک اسکاچ کوچک ظرفشویی که میگفت خودم بافتهام، برایم آورده بود. مقطع ابتدایی با انگشتان قطعشدهاش کنار آمده بود و چون مقطع تحصیلی جدید قرار بود به مدرسه جدیدی برود ترس از مسخره شدن باعث شده بود که ترک تحصیل کند. کلی از اسکاچ بافتش تعریف کردم. عکس گرفتم و گفتم عکسش را برای دوستانم حتماً ارسال میکنم. این را چطوری بافتی؟ خیلی خوشگله. چقدر تو هنرمندی دخترم. با این تعریف کردنها لبخند به لب دخترک نشست. سعی کردم روی اعتماد به نفسش کارکنم. طوری رفتار کردم که احساس دِین بابت پروتزهایش نداشته باشد. گفتم من برایت میسازم به شرطی که دَرست را ادامه بدهی. پروتزش آماده شده و قرار است بعد از امتحانات برای تحویلش به تبریز بیاید.
امید، واژه حیاتبخش
سال 1401 از صداوسیمای استان آمده بودند تا برای ما مستندی بسازند. خواستند تا از مراجعانمان هم برایشان معرفی کنیم. یکی از این مراجعین آقای باقری نامی بود. در یکی از محلههای پایینشهر تبریز سکونت داشتند. سال 99 بود که به همراه پسر هفده سالهاش به دفتر آمدند. به لحاظ مالی وضع خوبی نداشتند. پسرش بالاجبار برای کار در کارگاهی مشغول شده بود. بیست دقیقهای نمیشد که دستش قطع میشود.
پدرش گفت آقای پایدار من پول ندارم. گفتم چقدر میتوانی بدهی؟ گفت هفت میلیون. گفتم خدا بدهد برکت. ارزش ذاتی دستی که برایش قرار بود بسازیم پانزده میلیون تومان بود. برگشتم به سمت پسرش: آخر دست تو چیزیش نشده است که قمبرک گرفتهای. کمی باید صبر کنی تا قوت دستت برگردد درست میشود. بیعانهای دادند و رفتند. بعد از مدتی که دستشان آماده بود تماس گرفتم. تهران بودند، چون رابطه گرمی بینمان شکل گرفته بود پرسیدم چه عجب تهران؟ گفته آمدهام برای پسرم ماشین بخرم؛ جا خوردم بعد از مدتی برای تحویل دست آمدند. قضیه ماشین را گفتند. از بیمه بابت قطع عضو دیه گرفته بودند و با 47 میلیون تومان آن ماشینی برای پسرش خریده بود. دست مکانیکی با روکش پروتزش را دستش کردم. پسرک خیلی خوشحال بود. با شادمانی به پدرش نشان میداد. از روی عمد قراردادی که آماده کرده بودم را دادم تا به بهانه آشنایی با قوانین از قیمت واقعی دست آگاه شوند. موقع خروج از در پدرش برگشت به سمت من که آقای پایدار ما پولی ندادیم به شما. گفتم خدا بدهد برکت.
روز فیلمبرداری همراه گروه فیلمبرداری به خانه ایشان رفته بودم. پذیرایی گرمی از ما کردند. گوشهای نشسته بودم. داستانی را که پدرش داشت به کارگردان تعریف میکرد، شنیدم.
پسرم که دستش قطع شد به همریخت... با اصرار، پسرم را راضی کردم که پیش او برویم. آقای پایدار که خودش انگشتانش قطع شده بود تا وضع پسرم را دید گفت: تو چیزیت نشده که اینطوری خودتو باختی. ببین فلانی از کتف قطع عضو شده، آن یکی پروتز کسی است که از آرنج قطع شده و.... یک ربع ساعت با پسرم حرف زد و روحیه پسرم از این رو به آن رو شد. از آن روز به این طرف پسرم فوتبال بازی میکند. عضو تیم معلولان استان است. با دوستانش گردش میرود و امید ازدسترفتهاش را به دست آورده است؛ و علاوه بر این من که تا آن روز از این ماجرا خبر نداشتم، برگشتم به سمت آقای باقری که من در جریان این ماجرا نبودم. گفت که آقای پایدار شما قلههای موفقیت دنیا را فتح خواهی کرد. گفتم شما لطف دارید اما من وظیفه انسانی خودم را انجام دادم. آن روز متوجه شدم که کلماتی که به زبان میآورم چقدر برای مراجعانم مهم است.
خواهرت به هویت نیاز داره، نه پروتز
اسفند 1401 فردی به نام... به دفترم آمد . گفت یک بار قبلاً با شما در مورد خواهرم صحبت کردهام. من پنج خواهر دارم که یکی از آنها معلول است و چون پدر و مادرم فوت کردهاند با من زندگی میکند. گفتم یک روز خواهرت را بیاور تا قالب دستش را بگیرم. چند روز بعد به همراه خواهرش آمد. متولد 1360 بود که به خاطر معلولیت یکی از دستانش هنوز ازدواج نکرده بود. بهشدت بههمریخته بود؛ تا نشست شروع کرد به گریه کردن.
تا پدرم زنده بود موقع خواب بالای سرم میآمد. موهایم را نوازش میکرد و قربون صدقهام میرفت.
بهشدت افسرده شده بود. گفتم شما بروید اما آقای... هر موقع وقت کردید خودتان تنهایی بیایید پیش من. رفتند و چند روز بعد برادرخانم آمد دفتر. به برادرش گفتم خواهر شما به پروتز دست نیاز دارد اما قبل از آن چیزهای واجبتری نیاز دارد. آنطور که متوجه شدم خواهر شما با همسر و فرزندتان در یک خانه زندگی میکند و احساس سر بار بودن بر زندگی شما دارد. فکر میکنم همسر و دختر شما هم چنین حسی نسبت به او دارند. خواهر شما قبل از پروتز دست به هویت نیاز دارد. تهیه پروتز اول کار به این میماند که روی آب ساختمانی بنا کنیم. اول برو و برای خواهرت کاری دستوپا کن بعد که آماده شد بیایید تا پروتزش را بسازم.
بعد از عید دوباره آقای... با من تماس گرفت.
آقای پایدار شما درست میگفتید. در محله خودمان یک بوتیک برای خواهرم باز کردهام. حالش از این رو به آن رو شده است. الان خودش اصرار دارد تا برایش پروتز دست تهیه کنیم.
خوشحال شدم و گفتم صبر کنید سرم زیادی شلوغ است. تا اینکه هفته پیش آمدند دفتر. حال و روز خواهرش خیلی تغییر کرده بود. درست حدس زده بودم. هویت ازدسترفتهاش را بازیافته بود. قالب دستش را گرفتم و رفت برای ساخت.
بگذار تا دخترت خودش با موضوع کنار بیاید
به لحاظ فرهنگی هم نگرش افراد جامعه ما نسبت به معلولین و افراد قطع عضو غلط است. تا یک فردی قطع عضو میشود واکنش اطرافیان و دلسوزیهای مخربشان یک ذره امید باقیمانده برای فرد را هم نیست و نابود میکند؛ چون همسرم اهل شیراز است معمولاً عید نوروز آنجا میرویم . امسال عید که شیراز بودیم یک نفر از شهرستانهای استان بوشهر دخترش را آورد تا قالب دستش را بگیرم. قبلاً تلفنی با من هماهنگ کرده بودند؛ چون فاصله تا تبریز خیلی زیاد است گفته بودم هر موقع آمدم شیراز بیایید آنجا قالب میگیرم. دخترک پنجم ابتدایی میخواند. پدر دخترک غذای خانگی داشت و بهطور اتفاقی دست دخترش در چرخگوشت رفته و از مچ قطعشده بود. سر این موضوع عذاب وجدان داشتند. علاوه بر این، آنجا شهر کوچکی است. صحبتهای اطرافیان مزید بر علت میشد. همه اینها را از زیر زبان مادرش بیرون کشیدم. دخترک را هم به حرف کشیدم اما زیاد حرف نمیزد. انگاری به زور آورده بودند. تا نصف قالب دستش را نگرفته بودم که بهانههای الکی میآورد.
من گشنمه، شکمم درد میکنه، حوصلهام سر رفته و....
فهمیدم ماجرا از چه قرار است. قالبگیری دستش را متوقف کردم. رو به مادرش گفتم، شما دخترتان را دارید اذیت میکنید. بگذارید تا با موضوع کنار بیاید. خودش را پیدا کند. دختر شما به ترحم نیاز ندارد. کمی امید به زندگیاش تزریق کنید. مادرش گفت: حق با شماست. شهر شما محیطش کوچک است و همه ما را مقصر این حادثه میدانند. ما هم عذاب وجدان داریم. سعی میکنیم تا اشتباهمان را جبران کنیم.
گفتم با این کار بدترش میکنید. کاری است که شده است، به حرف دیگران اهمیت ندهید و دخترتان را رها کنید تا خودش با این موضوع کنار بیاید. برای من فرقی ندارد. میتوانم قالب دستش را بگیرم و یک پروتز برایش بسازم؛ اما این پروتز تنها دو روز میهمان دست دختر شماست. بعدش پرتش میکند کنج اتاق. بگذارید تا دخترتان با موضوع کنار بیاید. آن روز خودش به شما اصرار خواهد کرد تا برایش پروتز تهیه کنید. آن روز من در خدمت شما هستم. قالب دست دخترک را که باز کردم انگار پرندهای از قفس رهیده بال گشود. مادرش بسیار تشکر کرد و دخترش را با خودش برد.