خرده‌روایت‌هایی از شهید داریوش رضایی‌نژاد به مناسبت دوازدهمین سالگرد ترور

دانشمند جوان

بمب‌هایی اندازه عدس در بدنه سانتریفیوژ‌ها
سه‌شنبه است بیست‌وهشت تیر سال نود، پنج روز پیش از شهادتت. ساعت همیشگی نیامده‌ای خانه. من مشوشم نکند اتفاقی برایت افتاده، بخصوص که تلفن همراهت هم خاموش است. آرمیتا دم به ثانیه بهانه‌ات را می‌‌گیرد. همین بیشتر کلافه‌ام می‌کند. همانجا وسط واگویه‌های ذهنی‌ام با خودم می‌گویم اگر اتفاقی برای داریوش بیفتد من چکار کنم با این‌همه وابستگی آرمیتا به داریوش. مگر می‌شود بچه کنار بیاید؟
بعد از ۲ ساعت پیامی از تو در پاسخ پیامکم دریافت می‌کنم. نوشته‌ای پیش... (اسم رمز توست برای دکتر عباسی رئیس وقت سازمان انرژی اتمی، به کردی) بوده‌ای داری میایی سمت خانه. خیالم کمی راحت می‌شود. می‌رسی می‌پرسم چه بی‌خبر رفتی؟ می‌گویی فرصت نبود خبرت کنم. دکتر از من و مهندس... (یکی از همکارانت) خواسته بود برویم. آنجا از ما خواست سانتریفیوژ‌هایی که سازمان انرژی اتمی از کشور... خریده بود را بازرسی کنیم. اینجا تو که کمتر هیجانزده می‌شوی صدایت پر از هیجان می‌شود. می‌گویی در بررسی متوجه شدیم در بدنه سانتریفیوژ‌ها بمب‌هایی اندازه عدس بسیار حرفه‌ای تعبیه شده بود که هنگامی‌که آنها در دور بالا بچرخند منفجر شوند و زنجیره انفجاری ایجاد کند. تو آن بمب‌های کوچک را کشف کرده بودی و جلوی یک خرابکاری عظیم در صنعت هسته‌ای را گرفته بودی داریوش. کی؟ درست پنج روز پیش از شهادتت همان موقع که تازه اقدامات خرابکارانه در صنعت هسته‌ای را همراه با ترور دانشمندان هسته‌ای آغاز کرده بودند.
خانم دکتر شهره پیرانی؛ همسر شهید
تلفیق مهندسی و فیزیک هسته‌ای
شهید رضایی‌نژاد یک نیروی باهوش و همکار ما بود. مدتی هم بود که درس را رها کرده و فوق‌لیسانسش را نیمه‌تمام گذاشته بود، چون برایش مهم نبود. به‌جای آن آمد و ایستاد و کارکرد و به یک متخصص درجه‌یک کشور تبدیل شد.
شهید رضایی‌نژاد در حوزه الکترومغناطیس به روش‌های خاص دست پیدا کرده بود که می‌توانست کاری کند که دستگاه‌های تصویربرداری‌ای را بسازد که بتوانند از موتور هواپیما در حال چرخش عکسبرداری کنند. او در مقیاس کوچک یک دستگاه تصویربرداری‌ای را با استفاده از الکترونیک و الکترونیک قدرت ساخته بود که به اینها می‌گویند Pulse Power. آقای رضایی‌نژاد بدون اینکه به خارج برود، در داخل کشور چنین تخصصی پیدا کرده بود. این تخصص وقتی بیاید و در کنار یک تخصص فیزیک گداختی یا در کنار فیزیک هسته‌ای آشکارسازی هسته‌ای قرار بگیرد، می‌شود دستگاه مولد X و نوترون. آقای رضایی‌نژاد می‌توانست در این زمینه مقدمات را برای بقیه فراهم کند و بعد تشویق شد که برود و فوق‌لیسانسش را در همین زمینه بگیرد. همه درس‌ها را بلد بود و نیاز نبود درس بخواند. تِزش را هم همان اول ترم گذاشت روی میز و گفت این هم محاسباتش. کافی بود دو سه تا آزمایش انجام بدهد و استادش بگوید مقاله بده و مقاله هم می‌داد. آقای فخری‌زاده هم می‌توانست در حوزه خودش آدمی مثل رضایی‌نژاد را اداره کند.
اینکه پرسیدید شهید فخری‌زاده با آقای رضایی‌نژاد ارتباط داشتند بله آقای رضایی‌نژاد می‌گفت از سبک مدیریت آقای فخری‌زاده خوشم می‌آید و دوستش دارم؛ و از خودش هم خوشم می‌آید. فهیم است و خوب می‌فهمد که ما چه می‌گوییم. فخری‌زاده هم به امثال ایشان میدان می‌داد که کار کنند. به نظر من دشمن باید خیلی بیشتر از چیزی که الان از ما می‌ترسد بترسد و چون اطلاعات دارند که قدرت ما چقدر است، آدم‌هایمان را ترور می‌کنند که تضعیفمان کنند، رعب در دل ما بیندازند و سازماندهی ما را به هم بریزند، چون معتقدند اگر آدم‌های نخبه‌ای را که در ایران هستند ترور کنیم، بهتر از این است که برویم یک کارخانه را بزنیم.
این هم روشی است که در پیش گرفته‌اند و تمام هم نمی‌شود، مگر زمانی که ما آنها را به خطر بیندازیم؛ یعنی ما باید هرچه زودتر از بعضی مرزهای علمی عبور کنیم و توانمندی‌مان را نشان بدهیم و از آدم‌هایمان با تکثیر آدم‌ها و تفکرات آنها به متون درسی محافظت کنیم. باید این علوم را به دانشگاه‌ها برد و در سطح جامعه پخش کرد. به این ترتیب مثل یک سیستم‌عامل عمل می‌کند و دیگر کسی نمی‌تواند با ترور کردن افراد، آن را تعطیل کند.
دکتر فریدون عباسی؛ رئیس اسبق سازمان انرژی اتمی
پیشنهادهایی از آلمان و اسپانیا
قبل از شهادت، پیشنهادهای زیادی به همسرم می‌شد تا تحصیلات خود را در کشورهای اروپایی ادامه دهد؛ بطوری که پس از ترور او بررسی‌هایی که از سوی دستگاه‌های امنیتی انجام شد، نشان داد که از حدود پنج سال قبل کار روی داریوش شروع شده بود تا اگر بتوانند او را جذب و یا تخلیه اطلاعاتی کرده و در نهایت اگر نشد او را ترور کنند؛ ترور زمانی اتفاق می‌افتد که نتوانند کسی را بخرند.
پیشنهادهایی که به همسرم شد از دانشگاه‌های اسپانیا و آلمان بود؛ از این دانشگاه‌ها برایش ایمیل می‌فرستادند تا با تمام امکانات به همراه خانواده‌اش به یکی از این کشورها رفته و در آنجا ادامه زندگی دهد، داریوش این ایمیل‌ها را به من نشان می‌داد. من به داریوش می‌گفتم چرا قبول نمی‌کنی؛ زیرا این پیشنهادها با تمام امکانات بود و من بدم نمی‌آمد که در خارج از کشور زندگی کنیم، اما داریوش می‌گفت امکان ندارد که بیشتر از یک سال دوری ایران را تحمل کند.
اصرارهایی که من می‌کردم به دلیل محدودیت‌هایی بود که کار وی برای ما ایجاد کرده بود؛ چون نمی‌دانستم پیشنهادها چه دلیلی دارد و تنها به خاطر آنکه تمام امکانات رفاهی برای ما در نظر گرفته می‌شد، جای پیشرفت را در آنجا می‌دیدم، اما داریوش حتی یک‌بار هم به این ایمیل‌ها پاسخ نداد.
خانم دکتر شهره پیرانی
علم بدرد بخور
در یک مسأله علمی‌ پیچیده گیر کرده بودیم و راه‌حلی برای آن پیدا نمی‌کردیم. گفتیم رضایی‌نژاد می‌تواند کار را ادامه بدهد. موضوع را با او در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بی‌توجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم می‌خوره؟ ما هم گفتیم: نه به دردی نمی‌خوره، اما این‌طوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل می‌کنه.
داریوش گفت: من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچ‌گوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ‌‌کس مثل اون رو نداره یا مسأله‌ای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.
همکار شهید
وجدان کاری
یک روز آمدم، دیدم داریوش در آزمایشگاه من مشغول کار است. از منشی پرسیدم: من با آقای رضایی‌نژاد قرار داشتم؟ گفت: نه.
جلو رفتم و پرسیدم: داریوش اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفت: «بعضی از دانشجوهای تو از من سؤال داشتند، نمی‌شد تلفنی حل کنم. قرار گذاشتم تا در آزمایشگاه مسأله‌ها رو حل کنم.» برای من عجیب بود. آنها دانشجویان من بودند و داریوش هیچ مسئولیتی نسبت به آنها نداشت. فقط وجدان کاری او بود که به آنجا کشیده بودش.
همکار شهید
پیشنهاد نیمه‌تمام
هفته قبل از شهادتش اینجا بود. درباره موضوعی صحبت کردیم. در آن روز به یاد دارم که به ایشان گفتم شما باید مراقب باشید. این باید مراقب می‌بود به دلایلی که من می‌دانستم و وظیفه داشتم که به او بگویم. گفتم: مراقب رفت ‌و آمد خودت باش. گفتم: باید رفت ‌و آمدت منظم نباشد زیرا دشمن از نظم ما برای ترور ما استفاده می‌کند. حتی گفتم: ساعت نظم شما، بردن بچه از مهدکودک است و این را ذکر کردم که بهتر است بچه را خانمت از مهد بیاورد.
درواقع آقای رضایی‌نژاد قرار بود به هشدار و تذکرات امنیتی عمل کند که زدنش. پیشنهادی هم به او داده بودم که قرار شد در مورد آن پیشنهاد و عمل به این توصیه‌ها هفته بعد جواب بدهد.
پیشنهادی که به او کرده بودم، این بود که ایشان با تسلطی که در کار مهندسی داشت، در توسعه و ساخت شتاب‌دهنده با ما همکاری کند. افسوس که رفت و دیگر جواب نداد.
دکتر فریدون عباسی
 حرفه‌ای بی‌ادعا
چرا داریوش شهید شد؟ شاید بارها و بارها اطرافیان او این سؤال را از خود پرسیده باشند و باور نکنند جوان خوش‌اخلاق و متواضعی که دور و بر خود می‌بینند تا این حد برای دشمن مهم باشد که برای ترور کردنش اینقدر هزینه کند.
«داریوش خیلی حرفه‌ای بود و کارش برای او اولویت داشت و در حوزه تخصصی خودش جزو معدود نفرات بود؛ اما خیلی بی‌ادعا بود تا جایی که نزدیک‌ترین افراد در خانواده فکر این اتفاق را نمی‌کردند.
همیشه اعتقاد داشت کار علمی باید همراه با کار عملی باشد. به قول خودش می‌گفت در اداره به من می‌گویند رضاسِرچِر! بعد از این اتفاق خیلی‌ها به دنبال سوء استفاده بودند.
سخنگوی وزارت خارجه امریکا برای ما پیام تسلیت فرستاد. شاید کسی از بیرون ببیند فکر کند خب این پیام تسلیت را دریافت کردند؛ اما ما در داخل می‌دانیم که بخشی از ترور همسر من به ‌هرحال با هماهنگی اینها بوده است.»
خانم دکتر شهره پیرانی
 اولین روز آغاز به ‌کار
اگر شما از همکارانش هم بپرسید، می‌گویند که بسیار انسان مسئولیت‌پذیری بود. اگر کاری به او محول می‌شد، تمام توان خودش را برای انجام آن می‌گذاشت. اعتماد به ‌نفس خوبی هم داشت و توکل می‌کرد. اگر کاری را به نتیجه نمی‌رساند، آن را رها نمی‌کرد. برایش خیلی مهم بود که کاری را به سرانجام برساند.
رضایت پدر و مادر هم برایش خیلی مهم بود. خیلی اوقات برخلاف میلش و در جهت رضایت پدر و مادر خیلی از کارها را انجام می‌داد و برایش مهم بود. من یاد ندارم که به پدر و مادرش بی‌احترامی کرده باشد؛ حتی در مورد ازدواج هم‌ نظر پدر و مادرش مهم بود؛ چون محل کارشان تهران بود، اطرافیان چند مورد به ایشان معرفی کرده بودند، ولی پدر و مادرش مخالفت کردند و گفتند که همسرش باید آبدانانی باشد و من را انتخاب کردند.
در قبال خانواده‌اش، آدم مسئولی بود و از آنها توقعی نداشت. داریوش در یکی از یادداشت‌هایش نوشته است: من امروز یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۷۷ کار رسمی خود را آغاز کردم. خدایا! تاکنون فقط تو یاور و همراه من بودی و من بنده‌ خوبی برای تو نبودم، ولی تو همواره خدای خوبی برای من بودی، بمان و مرا یاری کن. الا بذکر الله تطمئن القلوب.
خداوند تویی پروردگارم
همه از توست یارب آنچه دارم
این اولین روز آغاز به کار داریوش است. جالب اینجاست که کارش مرتبط با مکانی است که در آن شهید شد. داریوش سال ۷۷ شروع به کار می‌کند و در سال ۹۰ شهید می‌شود.
خانم دکتر شهره پیرانی
علاقه به شهید فخری‌زاده
داریوش خیلی به شهید فخری‌زاده علاقه داشت. داریوش انسان با اعتماد به ‌نفسی بود. می‌گفت من پیش هرکسی اعتماد به ‌نفس دارم اما مهندس فخری‌زاده تنها کسی است که وقتی می‌بینمش، دست ‌و پایم می‌لرزد. یک‌بار داشت از اتاق شهید فخری‌زاده برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت وقتی به اتاق شهید فخری‌زاده می‌روم، بسیار سرحال می‌شوم. می‌گفت اتاق ایشان خیلی دلنشین است و پر از خطاطی و شعر حافظ و مولاناست. می‌گفت آدم حس نمی‌کند که در این اتاق کار مهندسی و فنی می‌شود. ایشان فلسفه را به مهندسی و عرفان را به علم مرتبط کرده بود و این ویژگی را داشت. از این ‌جهت برای داریوش خیلی جذاب بود. به نظرم شهید فخری‌زاده چندبعدی و ناشناخته است. ایشان می‌تواند برای نسل فعلی، الگویی زیبا و مناسبی باشد. آدم متعهد، خوشفکر، دل در گروی انقلاب و ایران، آشنا به علم روز و آشنا به سبک کلاسیک بود.
خانم دکتر شهره پیرانی
 سال‌ها تحت تعقیب
حدود سه یا چهار سال داریوش تلفن‌های مشکوک داشت که بیشتر آن‌ها از خارج از کشور بود؛ البته الآن هم شماره‌های مشکوک را به همین اسم در تلفن همراه داریوش ذخیره کرده‌ام.
تا شش ماه قبل از ترور این تلفن‌ها به‌صورت پراکنده وجود داشت، شش ماه قبل از ترور همسرم، تلفن‌های مشکوک قطع شد و حدوداً دو ماه مانده به این اتفاق تماس‌های مشکوک از سر گرفته شد؛ حتی روز ترور یادم هست همان ساعتی که ما از اداره بیرون آمدیم، یک تلفن مشکوک به داریوش زده شد.
یک‌بار در اتوبان امام علی(ع) ساعت‌ها داریوش را تعقیب کرده بود و بعد از مدتی درحالی‌که تعقیب‌کننده از کنار او رد می‌شد بشدت به او خیره شده بود؛ البته سر کوچه خودمان و نیز در اطراف در خانه نیز همیشه حضور برخی‌ را احساس می‌کردیم، به‌طوری‌که بعد از ترور همسرم، دسته‌های اطلاعاتی و امنیتی به ما گفتند که حدود سه تا پنج سال او تحت تعقیب بوده و همه اطلاعات آن‌ها دقیق بود، حتی می‌دانستند چه روزهایی من، آرمیتا و داریوش با هم هستیم و چه ساعتی از خانه بیرون می‌آییم؛ جایی که تروریست‌ها ایستاده بودند نیز از قبل مشخص ‌شده بود.
خانم دکتر شهره پیرانی
گلوله‌ها اینقدر واقعیت نداشت
نسترن دستم را گرفته. سوار ماشین می‌شویم. نسترن وسط نشسته. من پشت سر راننده. راننده لری صحبت می‌کند. نسترن با اشاره از من می‌پرسد راننده کیه؟ نگاهی گذرا می‌کنم، می‌گویم نمی‌شناسم.
کمی جلوتر تشخیص می‌دهم راننده صمیمی‌ترین دوست دوران تحصیل داریوش، «فردین» است. ذهنم آنقدر خالی شده که نشناختمش. نیمه‌راهی که نمی‌دانم کجا می‌رویم ماشین متوقف می‌شود، از قرار (احتمالاً به دلایل امنیتی) من باید به ماشین دیگری منتقل شوم. می‌دانم به سمت جنوب شهر در حرکتیم. پر از اندوهم. رسیده‌ایم به مقصد. پزشکی قانونی است. ما را به اتاق مدیر منتقل می‌کنند. قاضی شهریاری هم آنجاست.
برادران همسرم هم هستند. دارم عادت می‌کنم از همه تسلیت بشنوم؛ یعنی باید باور کنم واقعیت را. چند دقیقه بعد به سمت بیرون پزشکی قانونی هدایت می‌شویم. دم دری که سطحی بالاتر از زمین دارد، می‌گویند چند لحظه صبر کنید. تختی می‌آید.
روی تخت کاور برزنتی است که معلوم است جسدی در آن قرار دارد. زیپ کاور را باز می‌کنند. داریوش است. خوابیده. آرامش مطلق دارد. زیر چشمانش کبود شده. صورتش زرد و سیاه است. آثار کالبدشکافی روی گردن و قفسه سینه‌اش نمودار است. آن بخیه‌های بزرگ و سیاه. ولی من باور ندارم این پیکر است. حتماً جان دارد.
 داریوش خوابیده، باید بیدارش کنم. باید بیدار شود تا این کابوس تمام شود. فقط خودش می‌تواند تمامش کند. این 18-17 ساعت خیلی طولانی گذشته. از طاقت من خارج بوده. داریوش می‌داند. دلش نمی‌آید من اینقدر آزار ببینم.
باید بیدار شود. با گریه و فریاد خم می‌شوم روی پیکر داریوش. می‌بوسمش. لبم یخم می‌زند. خودم یخ می‌زنم. فریادهایم بلندتر می‌شود. دورم از هر خویشتنداری. آرمیتا خیلی دورتر از ما، در آغوش آرش بوده. صدای فریاد من را می‌شنود. به آرش می‌گوید مامان چرا داد می‌زنه؟ آرش می‌گوید این صدای مامان نیست!
یخ زده‌ام. وسط تابستان یخ زده‌ام. برای اولین بار با واقعیت رفتن داریوش مواجه شده‌ام. آن گلوله‌ها اینقدر واقعیت نداشت که لب یخ زده‌ام داشت.
خانم دکتر شهره پیرانی
نابغه‌ای مثل شهید رضایی‌نژاد
هواپیماهای دشمن شهر ایلام را بمباران می‌کردند، مردم می‌رفتند این بیابان‌ها و جنگل‌های اطراف، بعد که تمام شد برمی‌گشتند؛ اما شهر را ترک نکردند، ایستادند.
آن وقت در زیر همین بمباران‌ها و در همین شرایط سخت است که یک نخبه نابغه‌ای مثل شهید رضایی‌نژاد تربیت می‌شود. شهید رضایی‌نژاد، شهید علم، شهید هسته‌ای که آنچنان رتبه‌ علمی دارد که دشمن احساس می‌کند وجود این آدم برای جمهوری اسلامی مایه‌ ترقّی و تعالی است و باید او را از بین ببرند؛ می‌آیند جلوی همسر و دختر خردسالش او را شهید می‌کنند. این دانشمند جوان دوره‌ کودکی‌اش را  در همین بمباران‌ها و در همین شرایط سخت در ایلام گذرانده؛ یعنی فشار دشمن و فشار جنگ نتوانسته از بُروز استعدادهای این مردم چیزی کم کند؛ این خیلی مهم است.
 امثال این شهید رضایی‌نژاد عزیز که شهید علمند و مقامات علمی دارند، اینها مقامات معنوی هم دارند؛ دلیلش هم خود شهادت است؛ چون شهادت را به کسی ارزان نمی‌دهند.
 مقام معظم رهبری، در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ شهدای استان ایلام

 منابع: مصاحبه تفصیلی مجله دانشمند با دکتر فریدون عباسی، کتاب شهید علم، خبرگزاری مهر، دانشجو و ایرنا

 

جستجو
آرشیو تاریخی