نویسنده
حتی صدای خوانندهاش هم یادم نمیآمد. فقط آنطور که در تاریکی جاده از پنجره اتوبوس به بیرون بیهدف خیره شده بودم، در ذهنم تکرار میشد: دلم میخواهد به اصفهان برگردم، بازم به اون نصفه جهان برگردم این بار از ستاد روایت گمشده راه افتاده بودم تا در یکی از صدها اردویی که این روزها در کشور به اسم راهیان پیشرفت برگزار میشود حاضر شوم و از نزدیک نحوه اجرای این اردوها را ببینم. قبلاً چند اردوی مشابه را بهعنوان مخاطب شرکت کرده بودم.
بیشترشان اردوی علمی بودند و فقط کباده پیشرفت را میکشیدند اما از روایت خبری نبود! دو ساعت بعد از رسیدن آفتاب به اصفهان، منم رسیدم. از همان اول برق تمیزی شهر چشمم را زد. اگر به من میگفتند نماد اصفهان چیست میگفتم دوچرخههای آبی قدیمی. از همانها که مجید از ننه خداحافظی میکرد و سوارش میشد تا دوباره با ترکه تنبیه نشود. پیرمردها زیر سایه درختان توت رکاب میزدند تا آسمان شهر هم به تمیزی زمینش شود. کوله را در اسکان گذاشتم و با محمد همراه شدم. ساعت ۸ صبح شروع برنامه بود. محمد مستندساز اردو بود و تا آخر سفر قرار بود باهم باشیم.
هفت و نیم حرکت کردیم به سمت مقصد اول. حدود شصت نفر از دانشجویان دختر از استانهای مختلف جمع شده بودن تا این دفعه روایتی بهجز هوشمندی معماران ایرانی در ساعت کاخ عالی قاپور بشنوند، روایتی متفاوت از معجزه مهندسی منارجنبان. هرچند که در تخته فولاد از هنر دست سنگ تراشان ایرانی کلی عکس در رم گوشیشان ذخیره کردند و در مسجد شیخ لطفالله از هنر کاشیکاران قدیم مبهوت شدند، اما این سفر روایت امروزی بود که همه میگویند یادش بخیر چه بودیم، چه شدیم.
روایت چه شدیم البته شاید متفاوت از نقل مجلس این روزهای خلق الله باشد. چه شدیم امروزمان برمیگشت به سال ۷۸. از خوابگاه دانشگاه آزاد تا بهیار حدود یک ساعت طول کشید. در راه با محمد راجع به مهندس نوید نجاتبخش صحبت کردیم. پرسیدم همانقدر که نشان میدهد اهل ایدئولوژی است یا رپورتاژ رسانهای میرود برای محکمکاری کسبوکارش؟
نیم روزی که با محمد همصحبت شده بودم، دو نکته از او دستگیرم شده بود. یکی اینکه قبلاً با نجاتبخش و بهیار معاشرت داشته و کار مستند کرده و دوم اینکه اهل تعارفات مرسوم نیست و حرفش را با همان لهجه نهچندان غلیظ اصفهانیاش رک و روراست تحویلت میدهد. روی همان صندلی جلوی اتوبوس کنارم شروع به تعریف از اعضای خانواده نجاتبخش کرد.
اینکه برادرش روحانی است و اینکه خودش هرچند که انتقادهای گاهاً تندوتیزی به او داشت، اما اهل خودنمایی نیست و هرچه میگوید و هست اعتقادش است. این را زمانی مطمئن شدم که در بهیار برخلاف مستندها و رسانههای بیرونی صحبتی از او بهعنوان قهرمان نیست و همه اعضا از کلمه «ما» برای روایت مسیر حرکتشان استفاده میکردند. اتوبوس وارد شهرک علمی تحقیقاتی شد. بالاتر از میدان شهرک، یک ساختمان نسبتاً بزرگ بود که جلوی حیاطش روی حفاظ حائل تکهتکه تابلوهایی از اسماءالله قرارگرفته بود.
کمی جلوتر بالای سردر ورودی نام بهیار به میهمانان خوشآمد گویی میکرد. چه این میهمان رئیسجمهور باشد، چه فلان تولیدکننده، چه دانشجویانی که از تکههای مختلف نقشه ایران به هوس دواندن چشمهایشان میان ایران ساختها آمده بودند.
رفتیم طبقه دوم سالن جلسات. دلم را زد! من رقص در میانه میدانم آرزو بود نه در سالنهایی که در دانشگاههای شهرهای خودمان هم بهترشان را داشتیم. خانمی با چادر در رأس میز بزرگ بیضوی نشست و بعد از پخش مستندی از نوید نجاتبخش صحبت را شروع کرد.
از آغاز گفت. بعد از اینکه زمین ۱۳۷۸ بار دور خورشید چرخیده بود، دو دوست که از قضا یکی معدلش به سقف ۱۶ نمیرسیده، بهجای سیب، ایده ساخت برانکارد پزشکی میخورد فرق سرشان. ازقضا برانکاردشان از روی ذهن میآید روی کاغذ و بعد در این دنیا متولد میشود. هزینه این زایش هم آب میخورد حدود یکمیلیون و خردهای. حالا تر و خشکشده این بچه که از فرنگ وارد میشده در بازار چقدر قیمت داشته؟ همان خردهای! یعنی محصول دو مهندس یکمیلیون بالای قیمت بازار برای مشتری آب میخورده.
در ادبیات چرتکه و بازار این ماجرا یعنی تیر به سنگ خورد؛ اما ماجرا یک تفاوت اصلی داشت. نجاتبخش دنبال پول نبود، که اگر بود پدرش از جراحان به نام اصفهان بود و آنقدر برای پسرش پول توجیبی داشت تا بهجای تعمیر تجهیزات پزشکی، بلیت ورود به کلوپ آقازادگان جوان را تهیه کند. هر آدم عاقلی برای کارش دلایل مختلفی دارد که همهشان چرتوپرت است. چون درنهایت یک دلیل اصلی وجود دارد که باعث میشود آدم به خاطر توجیهش هزار دلیل دیگر بتراشد و آن دلیل «جذب» است. هر آدمی مجذوب یکچیزی میشود. نجاتبخش و نکویی القصه مجذوب فردا بودند. منتها فردایی که ساختنی بود نه آمدنی. کار در نائین شروع میشود.
از این بیمارستان به آن بیمارستان، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، یکی با برانکارد در نمایشگاه تهران و دیگری همزمان با کاتالوگ در نمایشگاه اصفهان به دنبال مشتری میروند. فرج میشود. چرخهای آن تخت آخر سر در بیمارستان الزهرا اصفهان روی زمین کشیده شد. پرستاران تعریف میکردند که خانوادهها سر بردن مریضشان با تخت بهیار باهم دعوا میکردند. تازه ماجرا آنجا قشنگتر شد که بقیه تخت پزشکی سازها بعد از جا افتادن تخت بهیار به فکر ارتقای کیفیت افتادن و این یعنی تیر نجاتبخش پهلوی سنگ اقتصاد چرتکهای را شکافته بود و خورده بود وسط سیبل. بازار رشد کرده بود و این برای مریضها بهتر بود. قله اول فتح شد؛ اما اگر این قله بالای ارتفاعات کلکچال تهران بود، فردایی که به نجاتبخش انگیزه حرکت میداد خیلی بالاتر بود، بالاتر از حتی اورست. فضا! بعد از تخت برانکارد، نوبت تختها و چراغهای اتاق عمل بود. داستان نجاتبخش اما مثل تمام داستانهای دیگر کشمکش دارد. اصلاً اگر سر راه قهرمانها سنگها و صخرهها و درهها راه نبندند که کسی قهرمان نمیشود.
حالا مثلاً این سنگ یکبار هم میشود جراحی که وقتی میفهمد در اتاق عمل بیمارستان الزهرا چراغ عمل ایرانی نصبکردهاند، تیغش را غلاف میکند و چراغ را حواله پارکینگ بیمارستان میکند تا زحمت را کم کند! مثل ترشیهای خوشمزه مادربزرگها، هرچه از عمر بهیار میگذرد بیشتر جا میافتد. زمین دور ۱۳۸۸ام خود را میزند. بهیار ثبت رسمی میشود. دنبال فردا هستند و فردا را نمیشود مونتاژ کرد. فردا دانش ساخت میخواهد. واحد تحقیق و توسعه را راه میاندازند. معاونت علمی ریاست جمهوری دنبال ساخت شتابدهنده خطی است. زنها و مردها و بچهها پشت سر هم عصبی، کلافه و با درد در بدن منتظر ایستادن تا کی واگن نوبتشان در ایستگاه پرتودرمانی بیمارستانها به مقصد برسد. کشور مسأله دارد.حتی ساختنش همداستان است. کمتر از انگشتان یک دست تعداد شرکتهایی است که دانش فنی ساختش را دارند. از همان جنس پروژههایی است که چشمان بهیاریها از دیدنش برق میزند. سه شرکت به معاونت علمی پروپوزال میدهند. از تهران، از کیش و از اصفهان. از سرنوشت تهران و کیش اطلاعاتی موجود نیست؛ اما اصفهان در نوشتن تاریخ استعداد خاصی دارد. بهیار میرود سراغ پیدا کردن یکی از آن دستگاهها. آن سال گردش مالی شرکت ۶۰ میلیون است.
قیمت خرید یک دستگاه شتابدهنده خطی از زیمنس یا ورینت به دلار آن موقع ۶۰۰ میلیون آب میخورد. سنگ اقتصاد چرتکهای سبز میشود اما اسب بهیار تاختن را در این سالها خوب تمرین کرده، میخواهد از روی مانع بپرد. میروند سراغ بیمارستانها تا اجازه دهند دل و روده دستگاهشان روی زمین بریزند بلکه مهندسی معکوس به دادشان برسد. دست رد نصیب سینهشان میشود. بلانسبت بیمارستانی که صف مریضهایش ته ندارد و دستگاهش اگر نقص پیدا کند، حداقل یک ماه باید بخوابد تا مهندسان شرکت فروشنده خارجی با ناز و اطوار بیایند و پشت درهای بسته دستگاه را سرپا کنند، مگر مغز خر خوردهاند؟! آخر سر یک دستگاه خراب گیر میآورند به قیمت ۴۰ میلیون تومان، وجه رایج مملکت. دستگاه را که باز میکنند تازه اول ماجراست؛ مثلاً باید با تیوپ شتابدهنده که نقش قلب دستگاه را داشت چه میکردند؟ یک استوانه مسی شکل که بیشتر شبیه قطعات سفینههای فضایی بود. چطور کار میکرد جای سؤال بود، چه برسد به چطور ساخته میشود.
سؤالی که چهار سال زمان برد تا به جواب برسد. جوابی که موقع ورود به بهیار، ماکتش به بازدیدکنندگان سلام میداد. بهیار یکدفعه پایش را گذاشت بر لبه علم تجهیزات پزشکی. شتابدهنده خطی ساخته شد. کار تمام است. مگر اینکه شما در ایران زندگی کنید و مجبور باشید در دو جبهه تلاش کنید. تحریم خارجی و اختلالهای داخلی. سال ۹۲ شده و دستگاه آماده است اما کشور زیرساخت آزمایش دستگاه را ندارد. برای آزمایش دستگاه واتر فانتوم 3 D. نیاز است. عرق بهیاریها هنوز خشک نشده، رؤیای فردا اما خواب راحت برایشان نمیگذارد. دو سال دیگر طول میکشد تا دستگاه آزمایش شتابدهنده خطی ساخته شود. جالب اینجاست که آن را هم خود بهیار میسازد. بالاخره بعد از نیم ساعت صدای تشویق دانشجویان در گوش بهیار میپیچد. صدایی که خیلی زود ساکت میشود، چون تازه بهیار به قله دماوند رسیده و ما همانطور که گفتیم، بهیار رؤیای فضا را دارد! پس باید منتظر بقیه ماجرا ماند.