فاطمه حبیبی
در پانزدهکیلومتری شمال غربی شیراز، بیمارستانی قرار دارد که سطح علمی آن چون تاج درخشانی باعث افتخار هر شهروند شیرازی شده است. مدتها بود که سید علی ملکحسینی، دغدغه ساخت مرکزی مستقل برای درمان بیماران پیوند عضو داشت. سالها طبابت تخصصی و همنشینی با بیماران نیازمند پیوند به او درک صحیحی از شرایط کشور در این زمینه داده بود و بیش از هر کس دیگر به نیاز جامعه برای داشتن بیمارستانی تخصصی در زمینه پیوند اعضاء، آگاهی داشت.وقتی ایده بنای چنین بیمارستانی از سوی چهره مطرحی چون دکتر ملکحسینی مطرح شد، مورد استقبال همکاران و همراهان وی قرار گرفت. مدیران استانداری، شهرک تازهتأسیس صدرا را برای احداث این مرکز در نظر گرفتند و با همراهی مجمع خیران سلامت بهویژه حاج رضا ابراهیمی - که ساخت و تجهیز بخش دیالیز آن را بر عهده گرفت - کار بنای بیمارستان آغاز شد. عملیات اجرایی بیمارستان پیوند اعضای ابنسینا به همت مردم و نیکوکاران استان پیش رفت و در چند فاز به بهرهبرداری رسید.
مرکز دیالیز بیمارستان با ۸۰ تخت در سال ۱۳۸۶ آغاز به کار کرد. اما این ابتدای راه بود. با تأمین صدها میلیارد تومان کمک توسط خیرین، فاز دوم بیمارستان که شامل افتتاح و بهرهبرداری از ساختمان اصلی با ظرفیت 600 تخت بود، فروردین 1396 انجام شد. ساختمانهای الحاقی چون مرکز آموزش عالی علوم پزشکی ابوعلی سینا، دانشکدههای پزشکی و دندانپزشکی، مسجد، سالنهای ورزشی و خوابگاههای دانشجویی نیز بهتدریج با همراهی یا اضافه شدند یا اکنون در حال اضافهشدن هستند.«بیمارستان پیوند اعضای ابوعلی سینا» اکنون بزرگترین مجموعه بینالمللی خیریه آموزشی پژوهشی درمانی پیوند اعضا در جنوب کشور است که مراجعان بسیاری هم از سراسر کشور و هم از کشورهای همسایه را پذیرش میکند. این مرکز همچنین قطب آموزش و پژوهش در زمینه پیوند عضو است که شهرت بینالمللی دارد و پزشکان حاذقی را تربیتکرده که پس از بازگشت به شهر یا کشور خود مراکز پیوند را زیر نظر مستقیم بنیاد آموزشی، درمانی ابوعلی سینا پایهگذاری کردهاند.
گوشم بدهکار نبود
دکتر سید علی ملکحسینی، جراح و عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی شیراز که نخستین پیوند کبد در ایران از فرد زنده را انجام داد و بهعنوان پدر پیوند کبد در ایران شناخته میشود.ملکحسینی در سپتامبر ۲۰۲۰ جایزه انجمن جهانی پیوند اعضاء را به دلیل تأثیر شگرف در پیشرفت دانش پیوند دریافت کرد. او همچنین در 19 مهر 1402 موفق به دریافت بالاترین نشان پزشکی در دنیا شد.سید علی در شرح زندگی سخت، اما سرشار از تلاش خود میگوید:
«من سال ۱۳۲۸ در روستایی از توابع بویراحمد به دنیا آمدم. آن زمان بویراحمد پنج یا شش دبستان داشت که آن هم ملاهای ده را آموزش داده بودند تا معلم این مدارس شوند. ما راه ارتباطی نداشتیم و برای بچهها امکان نداشت بیشتر از کلاس ششم درس بخوانند. در نهایت فقر و محرومیت بودیم. یعنی حتی ما نان گندم هم نداشتیم برای خوردن. غالباً نان بلوط میخوردیم. نه ما، کل اهالی منطقه.
اتفاقی که مسیر زندگی من را تغییر داد وجود عمویم بود. پدرم، پدربزرگم، پدر پدربزرگم و عمویم، همه روحانی و آیتالله بودند. توی اینها من ناخلف درآمدم. عموی من آیتالله مشهور و خوشنامی در شیراز بود که وقتی کلاس ششم تمام شد، من را با خودش به شیراز برد. در همان مدرسه علمیهای که درس میداد و در همان حجره ایشان ماندم و رفتم دبیرستان.در دوره دبیرستان فقط برای تعطیلات عید میتوانستم به روستای خودمان برگردم. از شیراز میرفتیم یاسوج و بعد از یاسوج صد کیلومتر دیگر پیاده میرفتیم تا برسیم خانه. دو روز توی برفها پیاده میرفتیم تا به خانه برسیم.با معدل ۱۷ دیپلم گرفتم و رسیدم به سن سربازی. چون کفیل خواهر و برادرهایم حساب میشدم، معاف میشدم؛ ولی در کمال تعجب رئیس پاسگاه منطقهمان گفت: «اگر میخواهی کفالتت را بگیرم باید ۲۰۰ تومان به خود من بدهی.» من از طرفی دوست نداشتم رشوه بدهم و از طرفی ته قلبم دوست داشتم درس بخوانم. تصمیم گرفتم که به سربازی بروم و گفتم اصلاً معافیت نمیخواهم.
از کل بویراحمد فقط سه تا دیپلمه برای سربازی اسم نوشته بودند. چون دیپلم بودیم باید خودمان را به پادگان تهران معرفی میکردیم. توی صف که ایستاده بودیم گروهبانی بود که از همه میپرسید اهل کجا هستید؟ وقتی نوبت به من رسید و گفتم، ناگهان عصبانی شد. گفت: شما بویراحمدیها برادر من را در جنگ تنگه کشتید. میخواستم دوره سربازیام را در سپاه دانش بگذرانم؛ ولی گروهبان نمیگذاشت. میگفت: «من اجازه این بویراحمدی را نمیدهم. باید همینجا بماند تا من پوستش را بکنم.» برنامه آن روزهای پادگانها خیلی سخت و فشرده بود. پنج صبح، صبحگاه داشتیم و بعد رژه. همان روزها من حرکتی کردم که به نظر خودم شاهکار بود و جهت زندگیام را تغییر داد.
یک روز که داشتیم از رژه صبحگاه برمیگشتیم، معاون فرمانده پادگان را در حیاط دیدم و ناگهان از صف خارج شدم و روبروی او ایستادم. گفتم من یک مشکلی دارم که باید شما را ببینم. رفتم دفترش و گفتم این گروهبان به من و به تمام بویراحمدیها توهین کرده و اجازه نداده من بروم سپاه دانش.همان جا دستور داد و رفتم سپاه دانش مسجدسلیمان و همین اتفاق مسیر زندگی من را باز هم تغییر داد. آنجا بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم برای دانشگاه.شاید باور نکنید؛ ولی تا سال 50 در کل بویراحمد یک پزشک هم وجود نداشت. دو تا پزشکیار بود و من اصلاً دکتری ندیده بودم که بخواهم الگوی ذهنی داشته باشم. فقط دوست داشتم دانشگاه قبول شوم. با این همه برای کنکور درس خواندم.
رتبهام زیر صد شد و میتوانستم پزشکی قبول شوم؛ ولی چون فکر میکردم پزشکی قبول نمیشوم، انتخاب اولم را دامپزشکی زدم. بعداً هرچقدر پیگیری کردم گفتند: «طبق آییننامه اجازه تغییر رشته را نداری و بهناچار همان دامپزشکی ثبتنام کردم.»
رفتم ولایتمان برای خداحافظی با مادربزرگم و با یکدست رختخواب برگشتم تهران. چند روزی در مسافرخانهای در ناصرخسرو ماندم که پر از شپش بود. خدا به دادم رسید و توانستم به خوابگاه بروم. یک سال درسهای مشترکی که با پزشکی داشتیم را پاس کردم؛ ولی اصلاً دامپزشکی را دوست نداشتم. تا جلسه اولی که آناتومی خوک داشتم. دیگر تصمیم گرفتم هر جوری شده تغییر رشته دهم.
دوباره درس خواندم برای کنکور. با رتبه خوب قبول شدم و واحدهایم را هم قبول کردند و کمکم در تهران جا افتادم. شاگرداول نبودم؛ ولی جزو چند نفر اول دوره بودم. درسهایی که به نظرم کاربردی بود را دوست داشتم و با علاقه میخواندم. برای هزینههای دانشگاه هم وام میگرفتم. از سال چهارم دانشگاه ویزیتور یک شرکت دارویی شدم تا بتوانم هزینه تحصیلم را جور کنم.
حتی یک تومان از طرف خانوادهام کمک مالی نداشتم. مادرم همیشه میگفت سنگ به شکمت ببند؛ ولی برای غذا به کسی رو نینداز. ما اینطوری تربیت میشدیم. من حتی تا کلاس ششم دبستان اصلاً نمیدانستم پرتقال چه شکلی است. من تلویزیون را اولینبار توی دانشگاه دیدم. مهم هم نبود، ولی یاد گرفتم دنیا یک کوره است که آدم را میسازد.
سال چهارم دانشگاه بود که تصمیم به ازدواج گرفتم. در تهران شرایط و مواردش بود ولی برگشتم شیراز و با دخترعمویم ازدواج کردم. همانی که مادرم دوست داشت و حرفش را با من زده بود. هم وصیت مادرم بود و هم علاقه و ارادتی که به عمویم داشتم.
خوابگاه متأهلی نداشتیم و من هم پولی برای رهن خانه نداشتم. با یکی از دوستان، خانهای را در نزدیکی زورآباد کرج با ماهی ۹۰۰ تومان مشترکاً اجاره کردیم که نصفنصف پولش را پرداخت میکردیم. خانهمان آنقدر از دانشگاه دور بود که شبها ساعت ۱۲ میرسیدم کرج ولی زندگی بود دیگر.
بعد از گرفتن مدرک عمومی برای تخصص سراغ رشته اطفال رفتم و یک ماهی در مرکز طبی کودکان کار کردم. پیش از پیروزی انقلاب، یک روز یک نامهای به ما رسید که چون من نشریههای انقلابی میخوانم دیگر حق ادامه تحصیل ندارم.
بعد از پیروزی انقلاب، در شیراز کنکور دستیاری دادم و چون رتبه اول بودم معاون دانشگاه گفت: «هر رشتهای دوستداری انتخاب کن.» آن زمان چشمپزشکی شیراز بهواسطه دکتر خدادوست خیلی روی بورس بود؛ ولی من جراحی را بیشتر دوست داشتم.
دوره دستیاری من زمان جنگ بود. ما در جنگ پرورش پیدا کردیم و چندصد عمل جراحی را در آن روزها انجام دادیم. با همان لباسی که عمل قبلی را انجام داده بودیم، میرفتیم سراغ عمل بعدی. گاهی از فرط خستگی ایستاده خوابمان میبرد.
داستان علاقهام به پیوند در عملیات کربلای ۵ در بیمارستانی زیرزمینی آغاز شد. دکتر فاضل به من پیشنهاد داد که پیوند عروق بخوانم. قبل از انقلاب اولین پیوند کلیه توسط دکتر سنادیزاده در بیمارستان نمازی شیراز انجام شد و بعد از مدت کوتاهی به دلیل بعضی اختلافات، تعطیلشده بود. من برای یادگیری پیوند کلیه به بیمارستان شهید هاشمینژاد تهران رفتم که تنها مرکز پیوند ایران بود و در هشت ماهی که آنجا بودم، صدها پیوند کلیه را زیر نظر دکتر فاضل انجام دادم تا اینکه یک روز به من گفت: همه چیز را یاد گرفتی و حالا برگرد شیراز و مرکز پیوند آنجا را راه بینداز. گفتم: هنوز باید یک سال دیگر برای گرفتن فوقتخصص بخوانم. از من اصرار و از دکتر فاضل انکار.
بعضی همکاران نزدیکم من را مسخره میکردند. میگفتند اسهال و استفراغ را باید درمان کنی. پیوند به چه دردی میخورد؟ این حرفشان یا از سر حسادت بود یا دلسوزی ولی بیشترش حسادت بود. من ولی گوشم بدهکار نبود. سال 69 بود که برای یادگیری پیوند کبد، به آمریکا رفتم.
در بیمارستان پیتسبرگ هفتهای چهارده پیوند کبد انجام میشد. دائماً یا در اتاق گیرنده بودم یا در اتاق دهنده. فوقالعاده سخت میگذشت ولی توانستم انواع و اقسام پیوند کبد را در کنار افراد مختلف تجربه کنم. من چون تجربه پیوند کلیه را داشتم، نسبت به پیوند فهم خوبی پیدا کرده بودم. پسزدنها و عفونتها را میفهمیدم و داروها را میشناختم.
یک سالی آنجا بودم و به ایران برگشتم. برای اجرای پیوند کبد ولی نیاز به یک تیم داشتم. نمیشد دستتنها چنین عملی را انجام داد. یک تیم باتجربه باید هفت هشت ساعت سرپا میایستادیم تا بتوانیم یک کبد را پیوند دهیم. برای همین یک سال بعد با یک تیم پزشکی به آمریکا برگشتم تا کار تیمی برای پیوند کبد را یاد بگیریم.
بعد از یک سال به ایران برگشتیم تا اولین عمل پیوند کبد را اجرا کنیم. تا آن روز در کل آسیا فقط یک عمل کبد در ترکیه انجام شده بود. شاید یکی از دلایل این موضوع، فتوای علمای اهلسنت در حرمت عمل پیوند بود.
ما ولی در این زمینه دستمان پُر بود. امام خمینی (ره) در سال ۶۸ فتوا داده بود که اهدای عضو از افرادی که دچار مرگمغزیشده، اشکالی ندارد. ده سال قبل هم برای پیوند کلیه فتوا داده بودند: «درصورتیکه پیوند اعضاء، اسباب نجات یک نفر از موت بشود بهحسب شرع مانع ندارد.»
اولین عمل پیوند کبدمان بر روی فردی بود که در اغمای کامل به سر میبرد. گفتیم عمل پیوند را با این کِیس شروع کنیم و سعی کنیم شانس مجددی برای برگشتن به زندگی داشته باشد. اردیبهشتماه سال 72 بود که دستهایمان را برای اولین عمل پیوند کبد شستیم. عمل را در بیمارستان نمازی انجام دادیم. پیوند موفقیتآمیز بود ولی به خاطر حال نزارش، دو هفته بعد از پیوند، فوت کرد. دست و دلمان نلرزید. بلافاصله یک ماه بعد، پیوند دوم را انجام دادیم. نامش را هنوز به یاد دارم، معلمی بود بنام علی زارعی که الان نزدیک به سی سال است که زنده است.چند سالی که از شروع پیوند کبد در ایران گذشت، دغدغه دیگری توی ذهنم ایجاد شد. ظرفیت بیمارستان نمازی طوری نبود که بتواند همه درخواستها را پاسخگو باشد. سال هشتاد بود که تصمیم گرفتم با کمک خیرین و مردم، یک بیمارستان تخصصی برای پیوند راه بیندازم. چند فاز برایش مشخص کردم. اولینش یک مرکز دیالیز بود. زمینش را از استانداری گرفتیم. چندین هکتار زمین در صدرا را برای بیمارستان ما اختصاص دادند. حاج رضا ابراهیمی هم پایکار آمد و تمام هزینه ساخت مرکز و تجهیزش را برعهده گرفت. هشتاد تخت دیالیز که در هر روز سه یا چهار نوبتکار میکرد و میتوانست سیصد نفر را پوشش دهد.
این یعنی بزرگترین و مجهزترین مرکز دیالیز کشور.برای بیماران نیازمند، سرویس رفتوبرگشت قرار دادیم. هر روز صبح سه تا مینیبوس میرفت دم در خانه و سوارشان میکرد و بعد از دیالیز برشان میگرداند. هزینه دیالیز هم با کمک بیمه و خیرین تقریباً رایگان درمیآمد. حتی هزینه غذا را هم خیرین تقبل کرده بودند.فاز دوم هم یک بیمارستان آموزشی - تخصصی پیوند کبد بود که آن را هم در سال 96 راه انداختیم. پیش خودم میگفتم اصل برای هر بیمارستانی نیروی متخصصش هست. چرا وقتی این قدر استاد و متخصص داریم، درگیر سیمان و آجر باشیم؟ قبل از راهاندازی بیمارستان ما، بیشترین پیوند کبد در بیمارستان پیتسبرگ آمریکا بود. ۵۶۱ عمل را در یک سال انجام میدادند. دو بیمارستان را به هم وصل کردند. با دهها تخت آیسییو.
ما در سال ۲۰۱۷ قریب به ۶۳۸ پیوند کبد را انجام دادیم، این رکورد قابل دستیافتن نیست. کبدهایی که ما پیوند میزنیم یا از مرگ مغزی است یا از قوموخویش درجه یک. ابداً خریدوفروش نداریم. هزینه پیوند کبد در آمریکا حدود ۴۰۰ هزار دلار هست؛ ولی در ایران کمتر از دو هزار دلار.بعد از ما، در هشت شهر دیگر مراکز پیوند کبد راه افتاد که اکثرشان از دانشجویانی بودند که در شیراز آموزش پیوند دیده بودند. چند سالی هم هست که سالی دو سه نفر دانشجوی خارجی هم از کشورهای دیگر میگیریم.همین دانشجوهای خارجی هم به کشورشان برمیگردند و مراکز پیوند راه میاندازند. حتی چند باری هم از ما دعوت کردند که به کشورشان برویم و در مراکز افتتاحیه مراکز درمانیشان شرکت کنیم.به هر جایی رسیدم، لطف خدا بوده. بعد کار، تلاش، عشق. در این سیسال خیلی کم مرخصی رفتم و نزدیک دو سال مرخصی طلب دارم. من هیچوقت با درآمد پیوند زندگی نکردم. کل پولی که از عمل پیوند به من میدهند، حدود یک میلیون تومان است. دون شأن پزشک است بگوید پول بدهید تا عمل کنم.
وجدانم راحت نبود
دکتر علی بهادر فوقتخصص جراحی اطفال و رئیس اسبق دانشگاه علوم پزشکی شیراز، از دیگر پزشکان حاذق مرکز درمانی ابوعلی سینا و مدیر این بیمارستان است.او در مورد زندگی پرفرازونشیب خود میگوید:
بعد از اتمام مکتب و طیکردن پایههای ابتدایی برای گذراندن کلاس ششم مجبور بودم به شبانکاره مراجعه کنم و هر روز در مسیر دوچرخهام خراب میشد، بهطوریکه کلافه شده بودم.برای دبیرستان مجبور شدم بدون خانواده به کازرون بروم. بعد از پایان کلاس به دلیل دلتنگی برای خانوادهام و دوری از مادر و پدرم خود را به خواب میزدم تا مرهمی بر گوشهای از دلتنگیهایم باشد.
به دلیل کسب نمرات خوب به پیشنهاد و حمایتهای معاون مدرسه شاهپور وارد تیم علمی این مدرسه شدم و در مسابقات علمی استان فارس شرکت کردم و همراه با تیم علمی مدرسه در طی دو سال مقام دوم و اول را کسب کردم. برای اولینبار در سال ۵۳ به اردوی رامسر رفتم و این اولین باری در زندگیام بود که جنگل میدیدم.
یادم میآید دشتستان دچار قحطی شد و پدر و مادرم به همراه گوسفندان خود در منطقه دشت ارژن اطراق کردند و در تابستان مجبور شدم به کمکشان بروم درحالیکه همکلاسیهایم آن موقع با جدیت به کلاسهای تقویتی میرفتند و دروس خود را مرور میکردند و در همان سال سه هفته از شروع تحصیلی گذشته بود و بنده از درس عقبافتاده بودم، آنقدر گریه کردم که دیگر پدرم مرا فرستاد تا به مدرسه بروم.
معاون مدرسهمان حمایتم میکرد و یکبار تشویقم کرد تا در کنکور شرکت کنم، اما بنده فکر میکردم مدرسه میرویم و بعد از اتمام، دیپلم میگیریم و هر کی به دنبال کارش میرود. معاون دبیرستان کتابهای آموزشی در اختیارم قرار داد و در امتحانات نهایی شهرستان کازرون رتبه اول را کسب کردم.
سال ۵۵ بود که بهعنوان صد دانشجوی پزشکی در دانشگاه اصفهان قبول شدم و ده نفر از این افراد پدرشان ارتشی بود و از امتیازاتی خاصی برخوردار بودند. در ادامه تخصص و فوقتخصص جراحی اطفال را در شیراز گذراندم و در مسئولیتهای مختلفی در استانهای فارس و کهگیلویه و بویراحمد به مردم خدمت کردم.در طول دوران طبابت، به جز چند ماه، همیشه در مراکز دولتی فعالیت کردم و مطب خصوصی نداشتم. مطب را به چشم یک بقالی میدیدم و تعطیلش کردم و تماموقت در خدمت دانشگاه شدم. شبها در منزل فکر میکردم این پولی که از بیمارم در مطب گرفتهام شاید فرش خانهاش را فروخته باشد و وجدانم راحت نبود. اگر به جایی رسیدم در خدمت مردم سرزمینم باشم. بنده در این کشور رشد و بزرگ شدهام و تحصیل کردم و افتخار میکنم بتوانم کاری برای جامعهام انجام دهم.
از دامان عشایر
سامان نیکاقبالیان، پزشک مطرح بیمارستان ابوعلی سینای شیراز که حالا از معتبرترین نامهای پیوند کبد و نخستین جراح پیوند پانکراس است و خودش را هنوز پسری از عشایر کهگیلویه میداند:
من متولد سیسخت هستم. شهری در کوهپایه کوه دنا در ارتفاعات دامنههای زاگرس. سیسخت یک دهستان بزرگ بود که مرکز بخش عمدهای از مناطق بویراحمد است. پدرم کارمند کارخانه قند یاسوج بودند و الان هم سالهاست بازنشسته هستند. این کارخانه بعد از غائله جنوب در سال 1342 که عشایر علیه حکومت مرکزی قیام کردند، بنا نهاده شد و پدرم هم از همان زمان در این کارخانه استخدام شد.مادرم از اولین زنانی بود که در آن منطقه معلم شده بود. ما شش برادر و یک خواهر هستیم که تقریباً همه تحصیلکرده رشتههای پزشکی هستیم. مادرم سال 1343 معلم شدند و من همسال 1348 به دنیا آمدم. پدرِ پدربزرگم در سال 1309 اولین معلم را به آن منطقه آورد و بنای علم و تحصیل را به شیوه نوین در سیسخت بنیان نهاد. چون تا قبل از اقدام پدر پدربزرگم، مکتبخانههای قدیمی وجود داشت ولی مدارس نوین خیر، همه سعی میکردند در مکتبخانه خواندن و نوشتن قرآن و زبان فارسی را یاد بگیرند. حافظ سعدی و فردوسی میخواندند اما با آمدن معلم شیوه جدید آموزش تربیت هم راه خود را میان مردم باز کرد.من در مدرسهای درس خواندم که خاله، شوهرخاله، مادرم و یکی از داییهایم معلم آن مدرسه بودند و دایی هم مدیر مدرسه بود. بچههای مدرسه هم خب به طبع پیوندهایی که عشایر با هم دارند همه با هم فامیل بودند.من خاطرم نیست که هرگز برای پزشک شدن من اصراری از طرف خانوادهام صورتگرفته باشد. درست است که جو تحصیل حاکم بود؛ اما هر دوره مقتضیات خودش را دارد و من هرگز اجباری برای تحصیل در رشتهای خاص را در خانواده ندیدم. بیشتر تأکید خانواده روی درسخواندن بود و نه رشته خاصی. اما یک پسرعمو داشتم که ایشان مرا تشویق کردند دنبال پزشکی بروم. ایشان تأکید داشتند که پزشکی رشتهای است برای برداشتن دردی از دردهای مردم.در گذشته، ما عشایر بودیم و در چادر زندگی میکردیم. چادرهای عشایری در ندارد، اگر چادر کناری مثلاً نمک کم داشت سری به چادر بغلی میزد و نمک را از آنجا تهیه میکرد. پیوندهای عاطفی و خویشاوندی قوی میان این سبک از زندگی همچنان در خلقوخوی ما باقیمانده و بر همین اساس پزشکی را انتخاب کردم تا دردی از دردهای مردم را دوا کرده باشم، نه اینکه وسیلهای برای کسب درآمد بیشتر باشد.مسائل دقیقاً برای من هم مهم بوده؛ اما بحث اولویتهاست. تعریف رفاه با مسائل مالی کاملاً متفاوت است. من به دنبال رفاه بودم نه پول و همزمان اولویت اولم تحصیل و کار در رشتهای بود که انگیزه لازم برای زندگی و کار را به من بدهد. من همیشه میخواستم از تواناییهایم در حد نهایی آن استفاده کنم.
میخواهم در ایران بمیرم
سید محمد سنادیزاده ۸۳ساله، اولین کسی است که ۴۹ سال پیش اولین پیوند کلیه را در ایران انجام داد. او در توضیح زندگی خود میگوید: در سال ۱۳۱۲ در شهر دزفول و در یک خانواده روحانی متولد شدم. پدربزرگم شاعر بود و طبع شعری در خانوادهمان وجود داشت. دوران کودکی و نوجوانی را تا کلاس نهم در دزفول گذراندم و ادامه دوران تحصیلم در تهران گذشت. در سال ۱۳۳۳ هم از مدرسه دارالفنون در رشته طبیعی فارغالتحصیل شدم.
همان سال هم در کنکور دانشکده پزشکی تهران قبول شدم و سال 1339 فارغالتحصیل شدم. سال ششم پزشکی بود که برای دوره تخصص و ورود به دانشگاه پیتزبورگ آمریکا امتحان دادم و قبول شدم.
من از لحظهای که رفتم، همواره به فکر بازگشت به وطنم بودم. بههرحال وجود ما برای وطن بیشتر موردنیاز بود تا برای آمریکا. یک داستان برایتان بگویم؛ من در کنفرانسهای علمی که بیرون از کشور بود، شرکت میکردم و هر بار که به سفر میرفتم، بیمارانم نگران میشدند که آقای دکتر آیا برمیگردید یا نه؟ به همین دلیل تابلویی در ورودی مطبم قراردادم با این مضمون که: «ایرانی هستم، خونم آریایی است، زبانم پارسی است، احساسم شرقی است، سفر را دوست دارم، کوچ را هرگز، میخواهم در ایران بمیرم.»برای بازگشت با بیمارستان نمازی شیراز قرارداد بستم؛ چون این بیمارستان و دانشگاه شیراز وابسته به دانشگاه پنسیلوانیای آمریکا بود و ما که فارغالتحصیل میشدیم، دانشگاه پنسیلوانیا نامه مینوشت برای ما و امکانات داخل ایران را برایمان توضیح میداد که یکی از این امکانات ادامه کار در بیمارستان نمازی بود.
بعد از برگشت به ایران، به خدمت سربازی رفتم. در همان دوران، گروه خودم را برای این پیوند تشکیل دادم. آن دوران دوستانی کنارم حضور داشتند مثل دکتر ایرج فاضل، دکتر اکبر سمیعی، دکتر نوری قهرمان و بقیه همکاران که در دو گروهان مشغول خدمت شدیم. همان زمان به فکر راهاندازی پیوند کلیه در ایران بودم.
سربازی که در شرف پایان بود. من تقریباً تمام مسیر و نحوه اجرای کار عمل پیوند را آماده کرده بودم. آن زمان ۳۳ساله بودم و مجری تلویزیون بعد از عمل از من پرسید که چطور جرات چنین عملی را پیدا کردید. من در پاسخ گفتم که پشتوانه علمی من به من این جسارت را بخشید که منتظر معجزه نمانم و دستبهکار شوم.
من سال 1347 با درجه استادیار وارد دانشگاه شیراز شدم. اولین پیوند کلیه را آبان ماه 1347 انجام دادم البته جو طوری بود که زیاد مورد استقبال قرار نمیگرفت. اما اگر من شروع نمیکردم، پیوند کلیه هم شروع نمیشد.
با دست خالی
دکتر حشمتاله صلاحی، جراح و رئیس بیمارستان پیوند اعضای بیمارستان ابوعلی سینا یکی دیگر از پزشکان نامدار این عرصه است که بخشی از زندگی سرشار از سختی اما پشتکار ایشان را میخوانیم:
پزشک که شدیم بهعنوان سرباز بهداری رفتیم یاسوج. باور کنید تنها من و دکتر حسینی دو پزشک ایرانی بودیم. مابقی همه بنگلادشی و از دیگر کشورها بودند.
سربازی را که گذراندم جنگ شروع شد. ما همراه با اولین گروهی که از یاسوج به جبهه اعزام شد به اهواز رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم بعثیها خیلی نزدیک شدهاند. من پزشک عمومی بودم؛ اما هرجا رفتم جراح میخواستند، به همین دلیل وقتی برگشتم به سمت جراحی رفتم. در زمان جنگ من و دکتر ملکحسینی و گروه پزشکی شیراز در موارد اورژانسی اولین نفراتی بودیم که میرفتیم.هنگام عملیات کربلای پنج ساعت دو شب به بیمارستان امام حسین رسیدیم، قصد داشتم کمی استراحت کنم اما همان شب، شب حمله بود. ما دو کیلومتری جبهه بودیم و از این فاصله شهری از آتش را میدیدیم. اصلاً گویا شب نبود، همهجا روشن بود. صدای گلوله، نارنجکها و منورها میآمد، همان موقع هم مجروحان را آوردند. بهاندازهای مجروح بود که ما فرصت نمیکردیم از این اتاق عمل به آن اتاق لباسمان را عوض کنیم. فقط دستکش را عوض میکردیم. بیمارستان 5 اتاق جراحی داشت و تنها زمانی بود که هیچ مجروحی بدون عمل بیرون نرفت. بیست روز آنجا بودیم؛ اما بهاندازه بیست ساعت نخوابیدیم، تا جایی که از طرف امام (ره) برای ما تقدیرنامه ارسال شد.با دکتر ملکحسینی که آشنا شدم راه زندگیام در مسیر پیوند عضو افتاد. با هم جراحی خواندیم و با هم فارغالتحصیل شدیم و با هم هیئتعلمی دانشگاه شدیم. دکتر ملکحسینی که پیوند کلیه را شروع کرد من آن زمان رئیس بیمارستان نمازی بودم، با هم بخش پیوند عضو را آماده کردیم و زندگی پیوندی ما آغاز شد.اولین مورد پیوند کلیه بود و بعد پیوند کبد را شروع کردیم. پیش از آن گروههایی از ایران برای آموزش پیوند کبد رفته بودند، اما به دلیل سخت بودن کار، آن را پیگیری نکردند. تنها گروهی که توانست ادامه دهد، گروه ما بود که الحمدلله راه افتاد.
سلولهای بهاری
دکتر حسین بهاروند، دانشمندی که واسطه انتقال دانش سلول های بنیادین به ایران شد از تحصیلکردگان دانشگاه شیراز است. فعالیتهای او و همکارانش در مرکز رویانا با تولد حیوانات شبیهسازی شده آغاز شد و این مرکز را به یکی از بزرگترین مراکز درمان ناباروری در جهان تبدیل کرد و هر ساله تعداد زیادی زوج نابارور از کشورهای مختلف دنیا به ایران میآیند تا درمان بیماریشان را به دانشمندان این مرکز بسپارند. دکتر بهاروند در حال حاضر مشغول راهاندازی مرکز درمان ناباروری رویان در بیمارستان ابوعلی سیناست. او همچنین به دانشجویان پسادکترای این مرکز تدریس میکند.
دکتر بهاروند در سالهای اخیر موفق به کسب جایزههای زیادی در سطح جهان شده که میتوان به این موارد اشاره کرد: کسب جایزهی بینالمللی یونسکو در حوزهی علوم زیستی در سال ۹۳، کسب عنوان یکی از بیست فرد تأثیرگذار سلولهای بنیادی در سطح جهان توسط سایت The Niche در سال ۹۶، قرارگرفتن در بین یک درصد پژوهشگر پراستناد جهان در سال ۹۸، کسب جایزهی بینالمللی آکادمی علوم جهان در سال ۹۸. بااینوجود دکتر بهاروند خودش را انسان باهوشی نمیداند و معتقد است تنها رمز موفقیت در زندگی تلاش تا سر حد مرگ است.
دکتر بهاروند در این باره خاطرهای نقل میکند: «وقتی دخترم دبیرستانی بود یک بار تعریف میکرد یک روز در مدرسه چند تا از بچههای ریاضی دور هم جمع شده بودیم و در مورد آیندهی کاری بحث شد که هرکس میخواهد چهکاره شود. یکی از بچههای رشته تجربی پیششان میآید، همکلاسیهایش میگویند این عاشق ژنتیک است و میخواهد برود دنبال ژنتیک. دختر من هم شروع میکند از ژنتیک گفتن، آن دختر از تعجب چشمهایش گرد میشود که تو از کجا میدانی؟ دوستان دخترم میگویند: «باباش تو رویانه.» شکیبا میگفت برگشت نگاه خیلی حسرتباری به من کرد و گفت: «رویان؟ همون جا که همهی نخبهها جمع هستن؟» وقتی این را تعریف کرد خندهام گرفت؛ نمیدانستم چه بگویم، اما خیلی خوشحال شدم که برای دانشآموزان سبب امید و نشاط شدهایم. البته دخترم جواب خیلی زیبایی به او داده بود: «توی رویان نخبهای وجود ندارد. فقط آدمهایی وجود دارند که تا سرحد مرگ تلاش میکنند.»