اکنون با بیش از صد هزار تلفات جانی و هزینه حدود 2 تریلیون دلار تنها چیزی که امریکا میتواند بهعنوان نتیجه تلاشهای خود نشان دهد، صحنههایی از یک مبارزه ناامیدکننده و فروپاشی تحقیرآمیزی است که یادآور سقوط سایگون[3] در سال 1975 است.
چه چیزی اشتباه پیش رفت؟ تقریباً همه چیز! در حالی که برنامهریزی ضعیف و فقدان اطلاعات دقیق به این شکست دامن زده، این شکست در واقع 20 سال است که در حال شکلگیری است.
ایالات متحده در اوایل فهمید که تنها راه ایجاد یک کشور با ثبات و با ظاهری قانونمند و منظم، ایجاد نهادهای دولتی قوی است. با تشویق بسیاری از کارشناسان و تئوریهایی که اکنون از بین رفتهاند، ارتش ایالات متحده این چالش را به عنوان یک مشکل مهندسی در نظر گرفت: افغانستان فاقد نهادهای دولتی، نیروی امنیتی کارآمد، دادگاهها و بوروکراتهای آگاه بود؛ بنابراین راه حل این بود که منابع و تخصص خارجیها را به افغانستان انتقال دهیم. سازمانهای مردمنهاد و مجموعه گستردهتر کمکهای خارجی غرب آنجا بودند تا فارغ از خواست مردم محلی و به شیوه خود کمک کنند. از آنجا که کار آنها به درجهای از امنیت نیاز داشت سربازان خارجی برای حفظ امنیت مستقر شدند. (عمدتاً نیروهای ناتو حضور داشتند اما پیمانکاران خصوصی نیز حاضر بودند). سیاستگذاران ایالات متحده با تلقی ملتسازی به عنوان فرایندی از بالا به پایین و سنت «ابتدا دولت» در علوم سیاسی پیروی میکردند. در این سنت فرض بر این است که اگر بتوانید تسلط نظامی قاطع بر یک قلمرو ایجاد کنید و همه منابع دیگر قدرت را تحت سلطه خود در آورید، میتوانید اراده خود را تحمیل کنید. با این حال در بیشتر جاها این نظریه در بهترین حالت فقط تا نیمه درست است و در افغانستان بهطور کامل اشتباه بود!
البته افغانستان به یک دولت کارآمد نیاز داشت اما این فرض که میتوان آن دولت را از بالا و توسط نیروهای خارجی تحمیل کرد، نابجا بود. همانطور که جیمز رابینسون و من در کتاب سال 2019 خود «راهروی باریک» بحث میکنیم، زمانی که نقطه شروع شما جامعهای عمیقاً ناهمگون است که حول آداب و رسوم و هنجارهای محلی سازماندهی شده و نهادهای دولتی برای مدت طولانی غایب یا آسیب دیدهاند، این رویکرد هیچ حسی بر نمیانگیزد.
درست است رویکرد از بالا به پایین برای دولتسازی در برخی موارد مانند سلسله کین[4] در چین یا امپراتوری عثمانی مؤثر بوده است، اما اکثر دولتها نه با زور بلکه با سازش و همکاری ساخته شدهاند. تمرکز موفقیتآمیز قدرت تحت نهادهای دولتی معمولاً مستلزم رضایت و همکاری افراد تابع آن است. در این مدل دولت برخلاف میل جامعه بر جامعه تحمیل نمیشود، در عوض نهادهای دولتی مشروعیت خود را با تأمین مقدار کمی از حمایت مردمی ایجاد میکنند.
این به آن معنا نیست که ایالات متحده باید با طالبان کار میکرد، بلکه به این معناست که به جای سرازیر کردن منابع به رژیم فاسدِ اولین رئیس جمهور افغانستان پس از طالبان، حامد کرزی و برادرانش، [که اصلاً مردم افغانستان را نمایندگی نمیکردند] باید با گروههای مختلف محلی کار میکرد. اشرف غنی رئیس جمهور افغانستان که این هفته به امارات متحده عربی گریخت، در سال 2009 کتابی نوشت که نشان میدهد چگونه این استراتژی به فساد دامن زده و نسبت به هدف اعلام شده خود ناکام بوده است؛ اما زمانی که غنی به قدرت رسید همان راه را ادامه داد.
وضعیتی که ایالات متحده در افغانستان با آن روبهرو شد بدتر از آن چیزی بود که برای ملتسازان مشتاق وجود دارد. مردم افغانستان از همان ابتدا حضور ایالات متحده را به عنوان یک عملیات خارجی با هدف تضعیف جامعه خود درک کردند. این معاملهای نبود که مطلوب آنها باشد.
وقتی تلاشهای دولتسازان از بالا به پایین بر خلاف میل جامعه پیش میرود، چه اتفاقی میافتد؟ در بسیاری از جاها تنها گزینه جذاب عقبنشینی است. گاهی اوقات این به شکل یک خروج فیزیکی ظاهر میشود؛ همان طور که «جیمز سی اسکات»[5] در کتاب «هنر تحت کنترل نبودن»[6] و در مطالعه خود در مورد مردم زومبا در جنوب شرقی آسیا نشان میدهد. گزینه دیگر در کنار خروج فیزیکی میتواند به معنای زندگی مشترک بدون همکاری باشد؛ مانند مورد اسکاتلندیها در بریتانیا یا کاتالانها در اسپانیا. اما در یک جامعه شدیداً مستقل و مسلح با سنت طولانی درگیریهای خونی و تاریخ چند ده ساله جنگ داخلی (افغانستان)، بازخورد محتملتر، درگیری خشونتآمیز است!
شاید اگر آژانس اطلاعات پاکستان از طالبان در هنگام شکست نظامی حمایت نمیکرد، اگر حملات هواپیماهای بدون سرنشین ناتو باعث بیگانگی بیشتر مردم نمیشد و اگر نخبگان افغانِ تحت حمایت ایالات متحده بشدت فاسد نمیشدند، اوضاع میتوانست متفاوت باشد؛ اما کارتها در برابر استراتژی دولت امریکا روی هم چیده شد و اتفاقات اخیر را
رقم زد.
واقعیت این است که رهبران ایالات متحده باید بهتر میدانستند. همان طور که «ملیسا دل»[7] و «پابلو کوروبین»[8] مستند میکنند، امریکا استراتژی از بالا به پایین را در ویتنام نیز اتخاذ کرد و به طرز شگفتانگیزی نتیجه معکوس داد، اماکنی که برای تسلیم کردن «ویت کنگ» بمباران شده بودند، حتی بیشتر از بقیه نقاط از شورش ضد امریکایی حمایت کردند.
حتی گویاتر از ویتنام تجربه اخیر خود ارتش امریکا در عراق است. همانطور که تحقیقات «الی برمن»[9]، «ژاکوب شاپیر»[10] و «جوزف فلتر»[11] نشان میدهد زمانی که امریکاییها تلاش کردند با حمایت گروههای محلی، قلبها و ذهنها را به دست آورند، موجسازی در آنجا بسیار بهتر عمل کرد. بهطور مشابه کار خود من با «علی چیما»[12]، «عاصم خواجه»[13] و «جیمز رابینسون»[14] نشان میدهد که در مناطق روستایی پاکستان مردم دقیقاً زمانی به بازیگران غیردولتی روی میآورند که فکر میکنند نهادهای دولتی برای آنها ناکارآمد و بیگانه هستند.
هیچ کدام از اینها به این معنی نیست که خروج امریکا از افغانستان نمیتوانست بهتر مدیریت شود اما پس از 20 سال تلاش نادرست، قابل پیشبینی بود که ایالات متحده در اهداف دوگانه خود یعنی خروج از افغانستان و پشت سر گذاشتن یک جامعه با ثبات و مبتنی بر قانون شکست بخورد.
نتیجه یک تراژدی عظیم انسانی است، حتی اگر طالبان به بدترین شیوههای خود بر نگردند مردان و بهویژه زنان افغان بهای گزافی را برای شکستهای امریکا در سالها و دهههای آینده خواهند پرداخت.