10 سپتامبر 2021
جان بولتون مشاور امنیت ملی سابق ترامپ، در یکی از مصاحبههای خودش قبل از بازپسگیری افغانستان توسط طالبان، شکست امریکا در افغانستان را به دلیل تغییر مأموریت واشنگتن از مبارزه با تروریسم به ملتسازی عنوان کرد. به نظر او واشنگتن فقط باید مکانهای استراتژیک را در کشور نگه میداشت تا تروریستها را از تعادل خارج کند و درگیر بازسازی جاه طلبانه جامعه افغانستان
نمیشد.
بولتون یکی از محافظهکاران تندرو که به عنوان یک مقام بلند پایه در دولت جورج دبلیو بوش -که در واکنش به یازده سپتامبر به افغانستان حمله کرد- با ژستی عالمانه و پس از وقوع حادثه داشت درباره آنچه باید اتفاق میافتاد، سخن میراند. اما آنها چیزی جز افکار واهی و پوچ نبود.
مانند تمام قدرتهای امپریالیستی ایالات متحده نمیتوانست فقط یک جامعه را ویران کند و حضور خویش را به یک اشغال نظامی صرف در افغانستان محدود کند. حتی اگر فقط میخواست هزینههای اشغال نظامی را کاهش دهد و به سرمایهگذاری خود در اذهان افغانها و امریکاییها مشروعیت ببخشد، مانند همه قدرتهای امپریالیستی، ایالات متحده باید در افغانستان یک جامعه میساخت و نمیتوانست تلاشی برای بازسازی یک جامعه در تصویر خود نداشته باشد؛ حتی اگر نتیجه در واقع خودش تخریب یا مخدوش شده باشد.
تلاش ایالات متحده برای بازسازی افغانستان و بعداً عراق به منظور ایجاد نمادی از لیبرال دموکراسی امریکا در تصویر خویش بود. اصطلاحی که سیاستگذاران امریکایی برای این فرایند ارائه کردند ملتسازی بود.
تجربه امریکا در بازسازی لیبرال دموکراتیک نه به ویتنام در اواسط قرن بیستم، بلکه به فتح فیلیپین توسط ایالات متحده در سالهای آخر قرن نوزدهم بر میگردد. مشابه مورد افغانستان، فتح فیلیپین نیز پس از سرکوب وحشیانه یک جنبش ملیگرا بود که در آنجا حدود 500000 فیلیپینی گرفته شد.
بارسازی لیبرال دموکراتیک دو هدف داشت: 1) توجیه مردم در داخل برای انجام عملیاتی به منظور گسترش قدرت دریایی امریکا و بدست آوردن مجمع الجزایر استراتژیک در خارج از سرزمین اصلی آسیا با هدف از بین بردن تجارت چین 2) ارائه راه حلی برای نحوه مدیریت مردم تسخیر شده.
از قضا واشنگتن برای مشروعیت بخشیدن به یک تسخیر استعماری، منطقی ارائه کرد که ریشههای امریکا را در یک انقلاب ضد استعماری و طرفدار دموکراسی منعکس میکرد: آماده ساختن فیلیپینیها برای خودمختاری دموکراتیک!!! این تناقض برای بسیاری از امریکاییها هضم نمیشد، اما آنها خودشان در طغیان هیجانی تودههای ناسیونالیستی که پیوستن ایالات متحده به استعمارگران را جشن میگرفتند، هضم شدند.
ایالات متحده در بازسازی لیبرال دموکراتیک فیلیپین موفق شد. اما این موفقیت مبتنی بر دو شرط ضروری بود: پیروزی کامل بر مقاومت و تعاون و همکاری نخبگان محلی دارای اعتبار در ایجاد نظم لیبرال دموکراتیک.
کاشت عمده نهادهای سیاسی رسمی اندکی پس از فتح آغاز شد. مقامات استعماری امریکا و مبلغان پروتستان به عنوان اساتید خدمت میکردند و طبقه بالای بومی، بدنه دانشجویان وظیفه شناس را تشکیل میدادند. زمانی که به این کشور در سال 1946 استقلال رسمی اعطا شد، سیستم سیاسی فیلیپین با ریاست جمهوری که توسط کنگره و قوه قضائیه مستقل متعادل میشد و یک سیستم دو حزبی در چند دوره بعدی ظهور کرد، آینهای از نظام امریکا بود.
با این حال روی زمین، واقعیت، ایدئولوژی دموکراتیک را تکذیب کرد. نهادهای دموکراتیک رسمی به پوششی مناسب برای تداوم حاکمیت پدرسالارانه فئودالی در جامعه کشاورزی بسیار طبقهبندی شده تبدیل شدند که امریکاییها از امپراطوری اسپانیا به ارث برده بودند.
زمین داران ثروتمند کسانی که ایالات متحده آنها را از مبارزات آزادیبخش ملی جدا کرده و به یک طبقه حاکم تبدیل کرده بود، با اشتیاق از سیاستهای انتخاباتی استقبال کردند اما این اعتقاد به دولت فراگیر و نماینده همه مردم بود که نخبگان محلی را به دانشجویانی مشتاق تبدیل کرد. دلیل اینکه آنها به راحتی با سیستم حکومتی ایالات متحده سازگار شدند این بود که رقابت بر سر قدرت میان خود از طریق انتخابات ممکن شده بود. همچنین در همان زمان آنها را به عنوان یک صنف حاکم بر طبقات پایین روستایی و شهری سازمان نیافته متحد کرد.
تجربه بعدی ایالات متحده در بازسازی لیبرال دموکراتیک در ژاپن پس از شکست کامل ژاپن در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد.
مقامات دولت جورج دبلیو بوش در توصیف تلاش امریکا پس از حمله به افغانستان و عراق پروژه سیاسی خود را با بازسازی ژاپن پس از جنگ جهانی دوم توسط ایالات متحده و تحت رهبری ژنرال داگلاس مک آرتور مقایسه کردند.
دانشمندان برجسته ژاپنی مانند «جان دوورو»[2] و «چالمرز جانسون»[3] مخالفت کردند اما اشاره کردند که شرایطی در ژاپن وجود داشت که در افغانستان و عراق وجود نداشت. در واقع ژاپن از نظر برخورداری از دو شرط لازم برای موفقیت بازسازی لیبرال دموکراتیک بیشتر شبیه فیلیپین بود: شکست کامل ملت تابع در جنگ و همکاری و تعاون نخبگان حاکم با قدرت اشغالگر.
در خلاصهای از یک سخنرانی مهم توسط داوور در مؤسسه فناوری ماساچوست در سال 2005 دو سال پس از حمله به عراق، این پیش شرطها و دیگر پیش شرطهای موفقیت بازسازی لیبرال دموکراتیک در ژاپن که در بغداد وجود نداشت بیان شد:
- مشروعیت تصرف: یک جنگ رسمی با شکست قاطع و تسلیم بیقید و شرط ادامه یافت. متحدان ایالات متحده نیز این اشغال را مشروع میدانستند. برنامهریزی جدی برای اشغال ژاپن در سال 1942 آغاز شد.
- ثبات: زاپن یک دولت دست نخورده داشت. امپراطور هیروهیتو اعلام جنگ کرد، تسلیم شد و تا سال 1971 به عنوان رئیس دولت ادامه داد.
- انسجام: در حالی که ژاپن از نظر سیاسی متنوع بود، از نظر اجتماعی منسجم بود بدون درگیریهای مذهبی، قومی و فرهنگی.
- امنیت: ژاپن یک جزیره است که با هیچ مشکل امنیتی داخلی مواجه نیست. سختیها سرسامآور بود اما هیچ وحشتی وجود نداشت.
- فرسودگی: ژاپن از سال 1931 تا 1945 در جنگ بود و با 3 میلیون کشته، 10 تا 15 میلیون نفر بیخانمان، بیکاری افسارگسیخته، سوء تغذیه و بیماری مواجه بود. شکست باعث رهایی از مرگ شد. حملات هوایی متوقف شد و آنها میتوانستند از نو شروع کنند.
موفقیتهای بازسازی لیبرال دموکراتیک در فیلیپین و ژاپن همراه با چشم پوشی از آنچه که آنها را منحصر به فرد میکرد (شکست کامل مقاومت و همکاری نخبگان محلی معتبر در پروژه لیبرال دموکراسی) احتمالاً همان چیزی بود که به یک دکترین تبلیغی تمام عیار برای مقابله با جنبشهای آزادی بخش ملی تحت رهبری کمونیستها در طول جنگ سرد تبدیل شد.
رقابت با کمونیسم منجر به تغییر سرنوشت ساز این ادعای «توماس جفرسون»[4] شد که انقلاب ما و پیامدهای آن وضعیت انسان را در بخش بزرگی از جهان بهبود میبخشد. جفرسون به امریکا به عنوان الگو فکر میکرد.
اما همان طور که فرانسیس فیتز جرالد در کتاب تحسین شده خود «اتش در دریاچه» اشاره کرد عقیده جفرسون در دهههای 1950 و 1960 به این اعتقاد تبدیل شد که مأموریت ایالات متحده ایجاد دموکراسی در سراسر جهان است. در میان برخی از محافل بیشتر یا کمتر فرض میشود که دموکراسی یعنی دموکراسی انتخاباتی همراه با مالکیت خصوصی و آزادیهای مدنی و این چیزی است که ایالات متحده باید به جهان سوم ارائه دهد.
بازسازی لیبرال دموکراتیک از یک تفکر بعدی برای مدیریت یک جمعیت تسخیر شده به یک ایدئولوژی جهانی تبدیل شد که به دنبال بازسازی جهان در حال توسعه منطبق با تصویر امریکا بود.
ویتنام شوک خشنی به ایدئولوژی دموکراسی تبلیغی امریکا وارد کرد. سازندگان امپراطوری امریکایی سه شرایطی که ویتنام را از فیلیپین و ژاپن متمایز میکرد به سختی آموختند. یکی نهضت آزادی بخش ملی بود که از نظر سیاسی و نظامی شکست نخورده بود.
دوم نخبگان محلی که ایالات متحده برای ایجاد لیبرال دموکراسی با آنها متحد شد، نه لیبرال بودند و نه دموکرات و به دلیل حمایت یا تحمل استعمار فرانسه در میان تودهها بدنام شده بودند. سوم مردمی که فرانسویها را با موفقیت اخراج کرده بودند ایالات متحده را به عنوان جانشین فرانسویها
میدیدند.
جمهوری ویتنام یک ایالت درجه دو بود که قلمرو آن فقط به شهرهای بزرگی مانند سایگون تعلق داشت؛ در حالی که روستاها متعلق به کمونیستها بود. در میان امریکاییها تردید کمی وجود داشت که این ایالت با خروج ایالات متحده از بین خواهد رفت.
هدف نانوشته پیمان صلح پاریس در سال 1973 این بود که قبل از تسلط کمونیستها بر کل کشور، فرصت زمانی مناسبی برای خروج شرافتمندانه به ایالات متحده بدهد. ویتنامیهای شمالی درواقع سخاوتمندانه بودند و به امریکاییها بیش از دو سال فرصت دادند تا قبل از اواسط مارس 1975 به خانه باز گردند.
نا بسامانی در ویتنام به قدری ویران کننده بود که بنای ملتسازی لیبرال دموکرات باید در آنجا دفن میشد. علیرغم تلاشهای معدودی از تاریخ دانان راستگرا مانند مکس یوت برای بازنویسی تاریخ برای نشان دادن اینکه مدل امریکایی میتوانست در آنجا موفق شود اگر ایالات متحده در تخصیص منابع به ملتسازی پافشاری میکرد اتفاق نظر بر این است که مواد خام برای پیوند موفقیتآمیز مدل ایالات متحده وجود نداشت.
بعد از ویتنام ایدئولوژی بازسازی لیبرال دموکراتیک فقط کنار گذاشته شده بود و نه دفن. این در اوایل دهه 2000 پس از تهاجم به عراق و افغانستان جان تازهای گرفت. عوامل متعددی از جمله انتقام 11 سپتامبر در تهاجمات به هر دو کشور وجود داشت، اما هر دو کشور اساساً به عنوان فرصتهایی برای واشنگتن به منظور تغییر شکل محیط سیاسی جهانی پس از جنگ سرد تلقی میشدند.
طرفداران این استراتژی به اصطلاح نومحافظهکاران بودند که با پیروزی جورج دبلیو بوش در انتخابات سال 2000 واشنگتن را به دست گرفتند و شخصیتهای اصلی آنها دیک چنی، معاون رئیس جمهور، دونالد رامسفلد، وزیر دفاع و پل ولفوویتز معاون وزیر دفاع بود.
قرار بود افغانستان و عراق همان چیزی باشند که رومیها آن را جنگهای نمونه مینامیدند. آنها اولین گام از اقداماتی بودند که به اصطلاح دولتهای سرکش را حذف میکرد، دولتهای وابسته را وادار به وفاداری بیشتر یا متحدان قابل اعتمادتری را جایگزین آنها و رقبای استراتژیک مانند چین را متوجه میکرد که حتی نباید به رقابت با آنها فکر کنند. تمایل ایالات متحده به استفاده از زور در عراق و افغانستان برای غیر ضروری کردن اعمال زور در آینده به دلیل ترسی که در دوست و دشمن ایجاد میکند، طراحی شده بود. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در اوایل دهه 1990 به نومحافظهکاران این فرصت را داد تا دنیای تک قطبی را دائمی کنند و آنها مصمم به استفاده از زور برای تثبیت
بودند.
خرابی ویتنام فراموش شد و بازسازی لیبرال دموکراتیک از قفسه برداشته شد و گرد و غبار آن به عنوان پروژه سیاسی که بلافاصله پس از تهاجم باید به وقوع میپیوست، زدوده شد. برای مکس بوت نئو محافظهکار، رهبری ایالات متحده در جهان تک قطبی تماماً به دنبال تحمیل حاکمیت قانون، حقوق مالکیت، آزادی بیان و سایر تضمینها در صورت لزوم با اسلحه بود. فیلیپ بابیت، یکی دیگر از متفکران نومحافظهکار، گفت که «قدرت نظامی همراه با بازسازی سیاسی برای دستیابی به «تحول دموکراتیک» است. یا شاید هم بتوان آن را «امپریالیسم لیبرال» نامید. این ایده چه اشکالی دارد؟»
بازسازی لیبرالی در افغانستان حتی بیشتر از سایر پروژهها یک کار خراب بود. طالبان شکست نخوردند، درحالی که بازسازی موفق مستلزم شکست آنها بود! آنها به سادگی شهرها را تسلیم کردند اما کنترل روستاها را در دست داشتند. همچنین نخبگان محلی معتبری نیز وجود نداشتند که به عنوان شرکای قابل اعتماد پروژه لیبرال دموکراسی عمل کنند. رژیمی که واشنگتن سعی کرد آن را به عنوان یک دموکراسی معرفی کند واقعاً معاملهای بود بین جنگ سالاران بیاعتبار و قاچاقچیان مواد مخدر مستقر در شهرهای مستحکم که هیچ کششی فراتر از دروازههای شهر نداشتند.
به گفته ریچارد کلارک مقام ارشد ضد تروریسم دولت بوش، رئیس دولت منتخب واشنگتن، حامد کرزی، واقعاً در خارج از کابل و دو یا سه شهر دیگر اختیاری نداشت. ایالات متحده به یک راهحل ناکارآمد رسید که دولت مرکزی ضعیفی را که در کابل ایجاد کرده بود با جنگ سالاران مستقل قدرتمندی که درگیر اخاذی و خرید و فروش مواد مخدر بودند متحد کند. برای جنگسالاران، نا امنیها همانطور که کوفی عنان دبیرکل وقت سازمان ملل متحد بیان کرد یک تجارت و اخاذی یک روش زندگی بود.
علیرغم انتخابات تحت حمایت ایالات متحده، عنان در اوایل سال 2004 پیشبینی کرد که بدون نهادهای دولتی کارآمد قادر به تأمین نیازهای اساسی مردم در سراسر کشور، اقتدار و مشروعیت دولت کوتاه مدت خواهد بود و به عبارت دیگر ایالات متحده یک دولت شکست خورده را جایگزین دولت طالبان کرد که با همه مشکلات و گناهانش در چشم غرب، برای افغانستان کارآمد بود.
در مورد طالبان آنها به سادگی یک رژیم موازی در بسیاری از نواحی کشور فراهم کردند که وظایف اساسی دولتی مانند اجرای عدالت را انجام میداد.
یک فعال برجسته حقوق زنان اثربخشی حکومت طالبان را با عملکرد رژیم تحت حمایت ایالات متحده مقایسه کرد: در ولایات دورتر در موارد سرقت یا جرایم جزئی مشابه، سیستم قضایی طالبان میتواند مؤثرتر از پلیس محلی عمل کند؛ در حالی که من از اقدامات طالبان حمایت نمیکنم دادگاههای آنها به رهبری بزرگانشان جلسات دادرسی برای یافتن متخلف برگزار میکنند تا کالاهای دزدیده شده را پس دهند. نتایجی که با نیروی پلیس محلی فاسد به دلیل دریافت رشوه ممکن نبود.
زندگی برای زنان مطمئناً در شهرها بهتر بود اما ارتقای حقوق زنان از همان مشکلی رنج میبرد که سایر لوازم دموکراسی لیبرال در افغانستان. برای بسیاری از افغانها این انگ مرتبط بودن با تهاجم بود. همانطور که رفیه زکریا خاطر نشان کرد فمینیستهای سفید پوست چه در داخل و چه در خارج از دولت ایالات متحده تصمیم گرفتند که جنگ و اشغال برای آزادی زنان افغان ضروری است. منطق آنها این بود که اگر آنها فکر میکنند مداخله نظامی چیز خوبی است پس لاجرم زنان افغان نیز چنین باید فکر کنند. مشکل این بود که فمینیستهای افغان هرگز از مریل استریپ کمک نخواستند، چه برسد به حملات هوایی ایالات متحده!
برای بسیاری از مردم طالبان علیرغم تمام خصومت هایشان با حقوق و شیوههای لیبرال دموکراسی، عدالت و امنیتی قاطع را برای حیات، اندام و دارایی نشان میدهند. در مقابل دولت کابل از فساد ناامید کننده دفاع کرد بنابراین طالبان با اعتبار و قدرت آتش خود میدانستند که این مسأله صرفاً وقت دادن به آنهاست و آنها میتوانستند بهطور طولانی بازی کنند در حالی که واشنگتن به دلیل عدم محبوبیت در پی جنگهای همیشگی نمیتوانست. مانند توافقنامه صلح پاریس در سال 1973، توافقنامه صلح برای خروج تمام نیروهای امریکایی تا اول ماه مه 2021 که توسط دولت ترامپ و طالبان امضا شد به گونهای طراحی شد که قبل از اینکه طالبان کشور را تصرف کند، فرصتی فراهم کند تا ایالات متحده یک تصویر افتخارآمیز از عقبنشینی مخابره کند.
چیزی که احتمالاً حتی طالبان را متعجب کرده بود سرعت تسلیم رژیم تقلبی افغانستان با عقبنشینی ایالات متحده بود. برخلاف تصورات مطبوعات غربی از یک حمله وحشیانه، بازپسگیری شهرهای بزرگ توسط طالبان عمدتاً یک پیاده روی مسالمتآمیز با تعداد انگشت شماری تلفات از هر دو طرف بود.
فروپاشی سریع و شگفت انگیز دولتی که واشنگتن به مدت 20 سال از آن حمایت کرده بود دقیقاً تصویری را ایجاد کرد که توافق ترامپ و طالبان برای اجتناب از آن طراحی شده بود: تصویری که امریکاییها دیوانه وار از کشور خارج میشوند و صدها هزار متحد افغان و خانواده هایشان را ترک میکنند. پشت این تصویر طالبان نبودند بلکه دولت شکست خورده تحت حمایت ایالات متحده بود که فاصله مناسبی را برای امریکاییها فراهم نکردند تا با افتخار آنها را ترک کنند.
ملتسازی در افغانستان و عراق احیای اصول و دکترینی بود که در ویتنام بیاعتبار شده بود. باید مدفون میماند اما برای ارائه توجیهی برای تهاجم به عراق و افغانستان و به عنوان کتابچه راهنمای تشکیل مجدد دولت پس از پیروزی نظامی در پی تلاش دولت بوش برای تغییر شکل محیط سیاسی جهانی در جهتی تک قطبی طراحی شد. در حالی که با عدم وجود پیش شرطهای موفقیت در فیلیپین و ژاپن این سرمایهگذاری در عراق و افغانستان به همان روشی که در ویتنام شکست خورد، سقوط کرد.
امیدواریم این بار ملتسازی یا بازسازی لیبرال دموکراتیک یک بار برای همیشه به خاک سپرده شود.