کارشناس مسائل افغانستان
سه چهار ماه پس از سقوط دولت موسوم به جمهوریت، با یکی از فعالان مدنی مؤثر در افغانستان از قوم هزاره که اتفاقاً بشدت غربگرا بود، از سمت دشت برچی پیادهروی میکردیم که گفت: آیا میشود از این خیابان برویم؟ گفتم، برای من که فرقی ندارد ولی چرا؟ گفت ولی من عقده دارم بهخاطر اینکه سالها نمیتوانستم حتی وارد این خیابان بشوم چون آقای محقق اینجا زندگی میکرد و کل این منطقه بسته و قرق بود! وقتی آنها میخواستند از نقطهای به نقطه دیگر شهر بروند، دویستتا محافظ و دهها ماشین ضدگلوله آنها را همراهی میکرد.
وضعیت سایر رهبران قومی چه در تاجیکها مانند عطامحمد نور و امرالله صالح و عبدالله عبدالله، چه در ازبکها مانند ژنرال دوستم و چه در پشتونها مانند خود کرزی و غنی و... هم تفاوت چندانی با این رهبر هزاره نداشته است، تا جایی که من هزارههایی شدیداً ضد طالب را میشناسم که آنقدر از فساد این رهبران قومی شاکی بودند که طالب را بر آنان ترجیح میدهند و میگویند اگر بناست دوباره آنها بیایند، همین طالب به!
تیمور شایان در کتاب خواندنی «دولت شبکهای» با ذکر یک مثال، نسبت ساختار قومی با قدرت در افغانستان را به خوبی نشان داده است. وی به شخصی به نام باباکو در ولایت فاریاب اشاره میکند که سالها درگیر یک کار اداری بوده ولی توانسته از طریق فامیلش با ژنرال دوستم ارتباطی برقرار کرده و بلافاصله مشکل چندساله خود را حل نماید! وی به درستی به این توصیف دست یافته که تقسیم قدرت بر اساس شبکههای قومی، منجر به شایستهسالاری نشده و صرفاً در اختیار ذینفوذان وابسته به این شبکههای قومی قرار گرفته است.
از آنجا که این شبکههای قومی ساختار نظاممندی ندارند نیز، خلق ویژگیهای کاریزماتیک برای رهبران آنها عامل بقا و تبعیت در آنها بوده است که معمولاً این کاریزما از شدت و غلظت بیشتر در دفاع از منافع قومی ناشی میشده است! یعنی هر کس فریاد بلندتری برای دفاع از مطالبات یک قوم سر میداد، محبوبتر میشد و خلق مظلوم پشت او میایستادند و وی را به مناصب سیاسی میرساندند تا وی جیب خود و اطرافیانش را پر کند! اگر دقیقتر بنگریم هم به همین دلیل، نفوذ اکثر این رهبران، در مناطق جغرافیایی خاصی بود و در سطح ملی و فراگیر نبود.
جالب اینکه همه آنان هم در سه رویکرد یعنی: روابط ارباب رعیتی با مردم، رانتخواری و فرصتطلبی و نیز استفاده ابزاری از تنوع هویتی در افغانستان مشترکاند. نگارنده ریشه همه مسائل افغانستان را همین امر میداند چرا که در واقع این فرایند و چرخه معیوب در ساختار سیاسی اجتماعی افغانستان جاری بوده است بدین شرح که:
اول تحریک مردم بر اساس قومیت شده که منجر به شکلگیری سیاسیون قومی و احزاب قومی گردیده است.
سپس شاهد منفعتطلبی و رانتخواری سیاسیون قومی بودیم که منجر به فساد گسترده شده است.
و به طور طبیعی، عدم توسعه و حیف و میل اموال و عقبماندگی گسترده خصوصاً در بخشهای زیرساختی، چرا که منافع مقطعی مرجح بودهاند!
خیلی اوقات هم وابستگی به خارج برای وصول یا بقا در قدرت رخ داده که استقلال را شکسته و پای خارجی را باز کرده است.
نهایتاً هم گاهی ایجاد درگیریهای شدید و جنگها و خونریزیهای مبتنی بر کینهافروزیهای قومی رخ داده که در واقع تجلی منافع سیاسی اقتصادی رهبران قومی بودند و الا مردم با یکدیگر میسازند اگر رهبران بگذارند!
وجود زمینه تجزیهطلبی در قومیتها و استقبال نسبی مردم بهخاطر خستگی از درگیریهای دائمی و رقابتهای منفی نیز در این ساختار طبیعی است.
لذا شعار دموکراسی و سهمدهی به اقوام در این بیستسال نهتنها نتوانست اوضاع را بهبود ببخشد بلکه کاری کرد که مردم در آخرین انتخابات ریاستجمهوری حضوری بسیار کمرنگ داشتند و اشرف غنی با کمتر از هفتصد هزار رأی انتخاب شد!
جالب اینجاست که خود غربیها هم در تحلیلهایشان مانند آنچه بنیاد سیگار پس از خروج امریکا درباره عملکرد بیستساله آنها منتشر کرد، بارها از وجود فساد شدید در ساختار سیاسی افغانستان بهعنوان مانع تحقق برنامههای توسعهای امریکا یاد میکنند. اینکه بیش از دو تریلیون دلار در این بیستسال وارد افغانستان شود و هنوز وضعیت زیرساختی در این کشور مانند یک کشور کاملاً عقبافتاده باشد، ریشه در همین فسادها و رقابتهای منفی اقوام داشته است. مدل توسعه غربی هم صرفاً روی افزایش مراکز فروش در شهرهای بزرگی چون کابل بنا شده بود و تقریباً کاری به زیرساختهای بهداشتی، انرژی، راه، معدن، صنعت و... نداشتند.
با یکی از دوستان مستندساز که در ایران گفتوگویی با قیصاری، رفیق سابق ژنرال دوستم گرفته بود و حالا در کابل بود، به محل استقرار او رفتیم چرا که به افغانستان برگشته و فعلاً تحت نظارت بود. توی یک خانه بزرگ که طالب در اختیار او گذاشته بود، زندگی میکرد و مانند دوران جمهوریت، چهل پنجاه نفر از نزدیکانش همراه او بودند! یک زندگی خانی پرخرج! نیروی طالب که مسئول نظارت بر آنها بود و مدتی هم در ایران زیست کرده بود ما را متواضعانه به مقصد بعدیمان رساند و توی راه گفت: اول توی هتل اینترکانتیننتال بودند ولی خرجشان آنقدر زیاد شد که مجبور شدیم به اینجا بیاوریمشان!
اینکه برخی تصور میکنند راهحل فیصله مطالبات قومی، دادن سهم اقوام متناسب با حجم و جمعیت آنهاست، نظریهای است که در عمل، حتی در کشورهایی چون عراق و لبنان که دائماً بیدولتی و نزاع را تجربه میکنند، فشل بودن خود را نشان داده است و در این بیستسال در افغانستان نیز این کشور را عملاً با بنبست مواجه کرد و انواع فسادها و رانتخواریها و سوءاستفادهها را در قلب خود ایجاد نمود.
اعطای نقش فدراتیو به کردستان هم منجر به برگزاری همهپرسی برای استقلال از عراق شد و من معتقدم در همه کشورهای موزاییکی نیز این نوع از فدرالیزم که مبتنی بر قومیت هست، میتواند به همین سمت یعنی تجزیه برود؛ چنانچه پرچمهای هزارستان و ازبکان آماده است و برخی هم بدشان نمیآید که در افغانستان نیز چنین شود، لذا معتقدم فدراتیو شدن قومیتی، قبل از شکلدهی یک فرهنگ ملی و سازکار انسجامبخش، زمینهساز جدایی و تجزیه این کشورهاست.
پس راهحل چیست؟
آیا باید یک دولت اقتدارگرای متمرکز شکل بگیرد تا بتواند با تحکم، اقوام را وادار به پذیرش خود و تبعیت از یک سیاست واحد کند و از این طریق، رقابتهای منفی خانمانسوزشان را کنترل نماید!؟ آیا این امر صحیح است و مشکل را حل خواهد کرد یا در بلندمدت، به افزایش مجدد رقابتها خواهد افزود؟
آیا اساساً میتوان این خودآگاهی را بهنحوی کرد که افراد دیگر از رقابتی ذاتی که در ذات قومیتگراییشان هست، دست بردارند و افراد صالح و کارآمد سایر اقوام را برای کشور خود ترجیح بدهند یا اساساً هر کسی منتسبان به قوم خود را صالح برای هر شغلی میبیند؟!
در این راستا چند مسأله به نظر میرسد:
در لایه فرهنگی و اصلاح فرهنگ سیاسی این جوامع باید حتماً برای تقویت هویت ملی تلاش کرد! ترجیح هویت قومی بر ملی، یک سم مهلک برای پیشرفت این کشور است.
باید در لایه نخبگان نیز گفتوگوهایی برای حل مسائل کشور و توافق بر سر راههای «پیشرفت» ایجاد کرد و از گفتوگوهای سیاسی و قومی بیحاصل پرهیز کرد. در واقع ما نیازمند تأسیس یک گفتمان جدید برای همگرایی ملی هستیم و چه موضوعی بهتر از مسأله پیشرفت و جستوجوی راهحلهایی برای وضعیت انرژی و امنیت و اقتصاد وابسته این کشور؟!
باید نسلی نو با رویکردی جدید تربیت شود که توان عبور از تعارضات قومی را داشته باشد و این با تشکیل مجموعههای تربیتی و جهتدهی به مدارس موجود شدنی است. البته حتماً نیازمند مجموعه تولیدات رسانهای نیز هستیم.
همه این اقدامات لازم و شدنی است و باید مجموعههای تربیتی و رسانهای و هنری افغانستان تا جای ممکن وارد این عرصه شوند ولی مسأله اصلی در ساختار سیاسی و همچنین اراده سیاسی است.
مسأله اراده سیاسی بدین معناست که کنشگران قدرت نهایتاً خود جزئی از همین فرهنگ سیاسی موجود هستند که باعث میشود حتی اگر نخواهند با همین مدل «ترجیح قوم خود» عمل کنند، امکانش را نخواهند داشت ولی مسأله نظری در نحوه تعریف یک ساختار سیاسی جدید متناسب با این اقتضائات است.
آری! تشکیل دولت وحدت ملی، تنها راهحل این نوع کشورهاست ولی با چه فرایندی؟ آیا باید همان سیاسیون قومی سابق به افغانستان برگردند و دولت را شکل بدهند یا نیروهای بیرونی بیایند و دولت وحدت ملی را تشکیل بدهند؟ یا اینکه شایستگان علمی و کارآمد هر قوم که به کشور خود متعهدند و از پاسپورتهای دوم و سوم هم محروماند، باید در تشکیل دولت جدید سهمآفرینی کنند و این یک قوه عاقله نیاز دارد که بتواند آنها را کنار هم جمع کند.
اینکه مشارکت همه نخبگان کشور افغانستان برای ثبات در آنجا مورد نیاز است، چیزی نیست که انکار بشود اما مسأله در تطبیق مصادیق این مشارکت و فرایند آن است. آنچه در بیستسال گذشته جاری بود با وجود تأکید بر حضور تکنوکراتها و تحصیلکردگان غربگرا نتوانست به آرام شدن تعارضات قومی بینجامد. اینکه در شرایط کنونی وضعیت به چه سمتی برود، به میزان عقلانیت حاکمان این کشور در مدیریت این مقوله محوری، مهم و حساس پس از دورهگذار کنونی و افزایش ثبات وابسته خواهد بود.