دانشجوی کارشناسی ارشد فرهنگ و ارتباطات
«تنها بازمانده» اثری در ژانر اکشن- جنگی به کارگردانی پیتر برگ است که راوی داستان نجات معجزهآسای یک تکاور نیروی دریایی امریکا در عملیاتی لو رفته در مبارزه با طالبان در افغانستان است. اما این نجات معجزهآسا توسط فیلمساز دستمایه بیان و تثبیت ایدئولوژیهای امریکا در قالبی نسبتاً بدیع میشود.
فیلم با مونتاژی از تصاویر واقعی آموزشهای بسیار سخت و طاقتفرسای تکاوران نیروی دریایی ارتش امریکا شروع میشود و بعد شاهد عملیات نجات مارکوس تنها بازمانده واقعه هستیم و امیدهای آخر برای از دست نرفتن ضربان قلب او. گویی او منتظر چیزی است که به خاطرش زنده شود و بماند و در اینجا با فلشبک داستان از ابتدا آغاز میشود که درواقع بیانگر این است که کل این ماجرا که قرار است رخ بدهد انگیزه ادامه زندگی اوست: آفتاب صبحگاهی به پایگاه ارتش امریکا در افغانستان میزند و با نماهایی از تصاویر نصب شده در اتاق هر سرباز اولین نشانهها برای شناخت و پرداخت شخصیتی آنها شروع میشود. در ادامه و پس از رد و بدل شدن شوخیهای لوس معمول فیلمهای جنگی هالیوود، فرمانده پایگاه عملیات اصلی را شرح میدهد: پیدا کردن و کشتن فردی به نام احمد شاه است که از فرماندهان بسیار خشن طالبان است و لطماتی را به نیروهای امریکایی وارد کرده. نقشه این است که چهار تکاور ارشد باید مخفیانه وارد روستایی که احمد شاه در آن مستقر است شوند و بعد به نیروهای واکنش سریع اطلاعرسانی کنند تا با همکاری آنها و پیشتیبانی هوایی کار شاه تمام شود.
همه چیز مطابق نقشه پیش میرود و تکاوران در موقعیت معین خود مستقر میشوند تا ناگهان یک گله بز به همراه سه افغانی بهطور کاملاً اتفاقی گذرشان به این موقعیت میخورد و تکاوران را میبینند و چالش از اینجا تازه آغاز میشود. بهدلیل موقعیت مکانی، از همان ابتدای مأموریت پیشبینی میشد که ارتباطات رادیویی در این منطقه بسیار ضعیف باشد پس امکان دستورگیری از بالا برای تکاوران مهیا نمیشود. اینجا بین تکاوران اختلاف میشود و یکی از تکاوران بهدلیل خصومتی که از طالبان دارد خواهان کشتن آنهاست و دیگری هم همینطور اما به دلایل تاکتیکی، چراکه اگر آنها را نکشند قطعاً لو خواهد رفت. فرمانده تیم مارکوس مخالف کشتن است هم به علت اخلاقی و هم به علت تاکتیکی (با جنازهها چه کنند؟) در نهایت تکاور چهارم کار را جمعبندی میکند تا زندانیان را آزاد کنند و خودشان به بالای قله بروند و با پایگاه ارتباط برقرار و از منطقه فرار کنند چراکه در هر صورت این عملیات لو رفته است و آزاد کردن زندانیان همانا و لو رفتن و حمله سریع نیروهای طالبان همان. از اینجا به بعد فیلم مخاطب شاهد حمله نیروهای متعدد طالبان به تنها چهار تکاور امریکایی و مبارزه جانانه آنها و در نهایت کشته شدن سه تن از آنها بجز مارکوس هستیم (البته به همراه گذاشتن تلفات فراوانی روی دست طالبان).
مارکوس فرار میکند و تنها بازمانده این نبرد است و این بار مجدداً اتفاقی به چند افغانی دیگر برخورد میکند اما آنها که پشتونهای ضدطالبان هستند او را در کمال تعجبش به عنوان میهمان به خانه خود میبرند، از او پذیرایی و از طالبان مخفیاش میکنند. طالبان پس از فهمیدن این ماجرا قصد جان او را میکنند اما روستاییهای پشتو بنابر سنتی که دارند باید به هر قیمتی از میهمان خود محافظت کنند مانع نیروهای طالبان میشوند. و فردی را هم برای ارسال موقعیت به پایگاه امریکایی میفرستند. در نهایت ماجرا نیروهای طالبان به روستا حمله میکنند و در همین احوال نیروهای امریکایی هم با بالگردهایشان سر میرسند و ضمن نجات روستائیان، مارکوس را هم نجات میدهند. مجدداً به نمای ابتدایی میرسیم و حال که انگیزه ادامه زندگی مارکوس یعنی نبرد تا نهایت در کنار برادارانش را دیدم شاهد زنده شدن او هستیم. و فیلم با مونتاژی از تصاویر شخصیتهای واقعی فیلم تمام میشود و البته تقدیر از روستای نجاتدهنده مارکوس که به مبارزه علیه طالبان ادامه میدهند.
فلاسفه و جامعهشناسان همواره در مسأله یافتن و ساختن «هویت» روی این تأکید داشتند که هویت امری دوبخشی است، یک بخش آن خود است و بخش بعدی دیگری. پس همواره کنار خود باید یک دیگری هم تعریف شود تا هویت ساخته شود. در واقع اگر بگویم من ایرانی هستم یعنی در کنار اثبات ایرانی بودنم، امریکایی یا عراقی یا سوری بودنم را نفی میکنم. بخش بزرگی از پروپاگاندای رسانهای امریکا مخصوصاً از طریق هالیوود در پیاده کردن بسیار عالی این اصول است. وقتی میخواهیم جنگی به راه بیاندازیم یک طرف ما هستیم و طرف مقابل دشمن، خب حالا چه بازنمایی از خود و چه بازنمایی از دشمن داشته باشیم تا هویت به نفع منافع ما عمل کند؟ جواب را میتوان به وضوح در همین فیلم و امثال آن مشاهده کرد.
در آثار تولیدی در زمینه جنگ ویتنام از زمانی به بعد و برای تعدیل جو سنگینی که علیه این جنگ انجام میشد، ما شاهد یک هویتسازی در جبهه خودی نیروهای امریکایی بودیم: یعنی دوگانه امریکایی خوب- امریکایی بد. یک سمت امریکایی وحشی بود که خواستار کشتار ویتنامیها ولو زن و بچه بود و طرف دیگر امریکایی مهربان و قهرمان که همواره انصاف را در زمینه دشمن و نبرد رعایت میکرد. از فواید این نوع بازنمایی بجز تعدیل جو که بیان شد، میتوان به کاهش عذاب وجدان جمعی اشاره کرد با این نظر که در این جنگ قطعاً ما هم جنایاتی داشتهایم اما این جنایات از سوی افراد بد بوده که در مقابل آنها عناصر خوبی مبارزه کردهاند. البته باید توجه داشت که در هر حال هرگز نه تنها اصل جنگ زیر سؤال نمیرفت بلکه توجیه هم میشد.
اما در آثار جدیدتر سینمای جنگی همانند این فیلم ما شاهد این هویتسازی نه تنها در جبهه خودی بلکه در جبهه دشمن هم هستیم. در جبهه خودی وقتی تکاوران با چالش اخلاقی کشتن اسیران مواجه میشوند جبههگیری امریکایی خوب-امریکایی بد را مشاهده میکنیم. ولی نکته نسبتاً بدیع این فیلم جبههگیری افغانستانی خوب- افغانستانی بد است. یک سمت طالبان بی رحم و قاتل و سمت دیگر پشتونهای مظلومی که از دست طالبان عاصیاند اما خود پایبند به سنتهایشان میمانند.
در نهایت باید گفت مشاهده این فیلم و صحنههای اکشن خوشساخت آن یا شخصیتهای بیشخصیتپردازیاش نباید ما را از سازوکاری غافل کند که هالیوود با آن به هویتبخشی در پروپاگاندای جنگ میپردازند. ادعای فیلم آن است که فیلم بنابر اتفاقات حقیقی ساخته شده اما از قضا این، گناه هالیوود را برجستهتر میکند. سنت خوب میهماننوازی پشتونها در واقعیت شامل حال سرباز بیچاره و زخمی امریکایی میشود اما هالیوود با همین داستان میآید و از آن به عنوان ابزار هویت بخشی استفاده میکند، اولاً هرگونه افراطگرایی یا به قولشان بنیادگرایی را نفی میکنند ثانیاً در مقابل آنها پشتونهایی را علم میکنند که به سنتهای خوب اما کهن خود چسبیدهاند و چندان کاری با امریکا ندارند و با طالبان دشمناند و این کار اوج خباثت و البته هوشمندی آنها را در این زمینه نشان میدهد و درسی برای ما که چگونه بازنماییها میتوانند هویتسازی کنند.