زندگی با طالبان

برشی از زندگی ملاعبدالسلام ضعیف، زندانی سابق عضو طالبان در زندان گوانتانامو

 اقدام‌های انجام شده

آتش جنگ در افغانستان از کابل شعله ور شده بود و این آتش، به سرعت دامن مناطق جنوب کشور را نیز فرا گرفت. رهبران محلی مانند استاد عبدالحلیم، حاجی احمد، ملانقیب و دیگران در داخل شهر و شهرستان‌های اطراف برای پول و قدرت می‌جنگیدند، جنگ چنان شدید بود که زندگی عادی را در آن شرایط غیر ممکن کرده بود.
بسیاری به دلیل از دست دادن عزیزانشان عزادار شده بودند، بافت شهر تغییر یافته بود و خیابان‌ها و جاده‌ها خراب شده و جای جای شهر را سنگرها فراگرفته بود.
به سمت قندهار حرکت کردم، در مسیر متوجه شدم در هر مسیر گروهی با رهبری فردی خاص، یک ایست بازرسی ترتیب داده و جلوی مردم را می‌گیرد از آن‌ها درخواست پول و جنس می‌کند و به زور از آن‌ها چیزی می‌گیرند.
درسال 1992 به عنوان امام جماعت مسجد حاجی خشک یار آغا منصوب شدم. این روستا در مسیر جاده منتهی به مرکز شهرستان پنجوایی قرار گرفته بود. احساس آرامش و امنیت کردم، چرا که زندگی من به صورت بی‌سابقه‌ای به آسانی می‌گذشت و همچنین فرصتی برای درس خواندن پیدا کردم. از رفتن به شهر خودداری کردم، همچنین اماکنی که در آن ایستگاه‌های بازرسی قرار داشت یا جنایتکاران و باندهای خلافکار.
هر از چندی از دوستان دوره جهاد، از آنجا عبور می‌کردند و اخبار مربوط به منطقه را به من می‌دادند و من بسیار دلگیر می‌شدم. گویی هرچه کرده بودیم بی ثمر بوده.
روزی دوتن از دوستانم برای دیدارم به مسجد آمدند. آن دونفر، عبدالقدوس و ندا محمد نام داشتند و در دوران جهاد کنار یکدیگر می‌جنگیدیم. برای شام آن‌هارا دعوت کردم و تا دیر وقت صحبت کردیم. عبدالقدوس می‌گفت زندگی دیگر قابل تحمل نیست، هیچ راه گریزی از دزدی و غارت مردم وجود ندارد، همجنسگرایی و خیانت همسران در همه‌جا فراگیر شده است و مردم بدون هیچ‌ بازدارنده اخلاقی عمل می‌کنند. آن‌ها از من می‌خواستند راهی جلویشان بگذارم. این البته نخستین بار نبود، هیچ پلیس و هیچ دادگاهی وجود نداشت که بتوانند به داد آن‌ها برسد. از آن‌ها خواستم که صبر کنند، به امید اینکه تغییری حاصل شود.
آن دو گفتند که دیگر نمی‌توانند بدون انجام کاری صبر کنند. شخصی با عنوان فرمانده صالح یک ایستگاه بازرسی نزدیک منزل آن‌ها، یعنی پشمول و در بزرگراه کابل به قندهار ایجاد کرده است. او و نیروهایش نه تن‌ها از عابران سرقت می‌کردند بلکه به زن‌ها نیز تجاوز می‌کردند. آن‌ها تصمیم داشتند کمینی ترتیب دهند و او را بکشند. من موافقت نکردم و گفتم این وضعیت سراسری است و کشتن یکی از این افراد شرور تغییری ایجاد نمی‌کند. گفتم بدانید کسان دیگری هستند که منتظرند صالح بمیرد تا جای او را بگیرند، ضمن آنکه قبیله صالح برای خون خواهی او سراغ شما خواهد آمد. چیزهای دیگری شنیدم که باعث شد به این فکر بیفتم باید یک کار ساختاری ترتیب داد تا بتوان در برابر این وضعیت کاری کرد.
نتیجه آن شد که تصمیم گرفتیم گروهی را برای مقابله با این افراد شرور و دفاع از حقوق مردم طراحی و ایجاد کنیم، با مجاهدین و اعضای طالبان که از دوران جهاد با آنها آشنا بودیم ملاقات کردیم. تصمیم گرفتیم با سایر فرماندهان شریف و چهره‌ها و علمای برجسته صحبت کنیم تا بتوانیم همراهی برای خودمان ایجاد کنیم. برخی از رهبران طالبان از حمایت از ما سرباز زدند، بیشتر مجاهدین اما آمادگی همکاری با ما بودند. مولوی بسنای هم که از قضات معروف بود و مورد احترام همه بود با طرح ما موافقت کرد، هرچند با برخی جزئیات آن موافق نبود.
بحث دیگر درباره فرماندهی بود، نظر اکثریت این بود من فرمانده باشم، اما استدلال کردم فرد مناسبی نیستم، چرا که باتوجه به سوابقی که دارم، دیگر فرماندهان نسبت به گروهی که میخواهیم شکل دهیم جبهه خواهند گرفت و بهتر است فردی گمنام و بدون سابقه سیاسی چنین جایگاهی را اخذ کند.
با افراد مختلفی صحبت کردیم و کسانی را یافتیم که انگیزه مشترک داشتند و آن‌ها را به جمع خود اضافه کردیم. نشست تاسیس گروهی که بعدها به عنوان طالبان شناخته شد، در اواخر پاییز 1994 برگزار شد. حدود چهل تا پنجاه نفر در مسجد سفید سنگسر جمع شدند. در این دیدار مولوی صاحب عبدالصمد، ملامحمد عمر آخوند، ملا عبدالستار آخور و ملا شیر محمد ملگ به بیان خلاصه‌ای از مسئولیت‌های خود پرداختند. مولوی عبدالصمد به عنوان امیر طالبان و ملامحمد عمر به عنوان رهبر این گروه منصوب شدند. همه دست روی قرآن گذاشتند و قسم یاد کردند که در کنار ملامحمد عمر بایستند و در برابر فساد و جنایتکاران بجنگند. در این جلسه هیچ قانون مدون یا شعار و نامی برای این جنبش وضع نشد، اما همگی توافق کردیم از قانون واحد یعنی شریعت پیروی کنیم.
مدتی بعد بی بی سی خبر داد که جنبش جدیدی توسط طالبان ایجاد شده است. با اینکه اعلام شده بود این جنبش بیانیه صادر نکرده اما رسانه هریک برای جنبش ما نامی انتخاب کردند. من جمله همین طالبان.

 

آغاز راه

 در آغاز کار این جنبش، از فقر رنج می‌بردیم. مقداری اسلحه داشتیم، اما خودرو و نقدینگی نداشتم. یک موتور سیکلت داشتم و ده هزار افغانی که در خانه‌ام پس‌انداز کرده بودم و آن را به طور کامل به گروه اهدا کردم. موتور من همان روز نخست از کار افتاد و موتور دیگری که ملا عبدالستار، از دوستانمان اهدا کرده بود تنها وسیله نقلیه‌ای بود که داشتیم. این موتور هم اگزوز نداشت، لذا صدای آن‌ تا کیلومترها، در جاده‌های کوهستانی و گذرگاه‌های پشتی شنیده می‌شد.
پس از بازدیدی که از روستاها کردیم، در ایستگاه‌های بازرسی که ایجاد کرده بودیم، مردم هجوم آورده بودند وبسیاری از کسانی که از ما حمایت کرده بودند به ما پیوستند. اینگونه بود که به سرعت امید در قلب ما ایجاد شد. در همون روزهای نخست داوطلبین بسیاری به ما اضافه شدند و تعداد ما به چهارصد عضو رسید. حتی برخی از پاکستان آمدند و تجار و مردمی نیز حمایت مالی می‌کردند. برای مثال در یکی از روزها فردی به ایستگاه بازرسی که در آن بودیم آمد و کیسه پر از پول به ما داد که در آن مبلغ نود میلیون افغانی بود و این مبلغی فرای تصور ما بود.
تصمیم گرفتیم در منطقه میوند و پنجوایی، که صرفا می‌توانستیم حضورمان را در این مناطق تحکیم کنیم، در برابر با ظلم و غارت و اخاذی و آزار سایرگروه‌ها بایستیم. به آن‌ها تذکر دادیم، اما عموما یا اعتنایی نمی‌کردند و یا نسبت به گذشته با شدت عمل بیشتری به آزار و اخاذی می‌پرداختند. آن‌ها به طرق مختلف دشمنی خود را به ما اعلام می‌کردند، من جمله از طریق توهین و فحاشی.
دیگر امکان دست روی دست گذاشتن نبود، گفت و گوهایمان فایده‌ای در بر نداشت، در یکی از جلسات تصمیم گرفتیم که به ایستگاه بازرسی داروخان حمله کنیم. گروهی شامل ده یازده نفر مسلح به آرپی‌چی و چند کلاشینکف تشکیل دادیم از طریق روستای مجاور به آنجا رفتیم. همزمان تیم دیگری، از طریق جاده پیشروی می‌کرد. آن‌ها از هردوطرف به ایست بازرسی حمله کردند. بعد از اینکه تعدادی از نیروهای آن‌ها کشته شدند، داروخان تسلیم شدت، درخواست بخشش کرد و از این طریق توانست مارا فریب دهد و گریخت.
بعد از این اتفاق، برخی گروه‌های دیگر به فرماندهی بسم الله و پیرمحمد، مراکزی را که برای ایست بازرسی ایجاد کرده بودند را ترک کردند. در فاصله‌ای دورتر، صالح به طور آشکارا همراه با افتخار اعلام کرد که مارا می‌کشد و نابود خواهد کرد و هیچ یک از افراد طالبان را زنده نخواهد گذاشت.
صالح فرمانده تعداد زیادی از افراد بود و گاهی این تعداد تا صدها نفر می‌رسید. وی تنها نبود، چرا که فرماندهانی از شهر، مانند استاد عبدالحلیم و سرکاتب از وی حمایت می‌کردند، دلیلش هم آن بود که آن‌ها می‌دانستند به زودی سراغ آن‌ها نیز خواهیم رفت.
ما سه گروه به سوی صالح اعزام کردیم و در نهایت به او بیست و چهار ساعت فرصت دادیم تا خود و نیروهایش ایستگاه بازرسی را ترک کنند، در غیر این صورت به آنان حمله خواهیم کرد. او پاسخی نداد، به همین دلیل بعد از اتمام مهلت تصمیم گرفتیم به آن‌ها حمله کنیم. همزمان کمینی هم ایجاد کردیم که نتوانند فرار کنند، تیر اندازی شروع شد و او تصمیم گرفت به سمت روستای نزدیک به آن ایستگاه بازرسی فرار کند، اما خبر نداشت که درحال افتادن به تله ما است. همین هم شد، به کمین ما افتادند، جنگ دوساعتی طول کشید و در نهایت به سمت شهر گریختند. آن‌ها فرار کرده بودند و مقدار زیادی اسلحه و مهمات برای ما، بر جای گذاشتند. در آنجا صحنه ناراحت کننده‌ای دیدیم. در حفره‌ای پشت آن پایگاه، جسد دو زن برهنه را دیدیم. از مسافران شنیده بودیم که صالح و مردانش زنان را مجبور می‌کردند تا از اتوبوس پیاده شوند و سپس به آن‌ها تجاوز می‌کنند.
محبوبیت و در نتیجه حمایت از ما و جایگاهمان در میان مردم افزایش یافت.
حاجی بشار، مسئول شهرستان کشکی نخود، به رغم آن که کسی از او چیزی نخواسته بود، منطقه خود را تحویل طالبان داد. او پیش از این نیز یک تویوتا داتسون و یک کامیون هینو اهدا کرده بود. عبدالوصی که یک مجاهد شجاع و تاجر دلیر بود به ما یک خودروی لندکروز اهدا کرد. ملا نقیب، فرمانده قبیله الیکوزی و از مجاهدین معروف و محبوب بود و در مقابل روس ایستاده بود. از او خواسته بودند در برابر با طالبان بایستد اما او به جای اینکار، منطقه هندو کوتای را که در محدوده شهر قرار داشت به ما تحویل داد.
این حمایت‌ها به سرعت باعث شد بسیاری از مردم به طالبان بپیوندند. با پیوستن ملاربانی آخوند، شهرستان داغستان واقع در جنوب شرق کشور تحت کنترل ما در آمد. ما به سرعت در تمام افغانستان شناخته شدیم.
با رفتن صالح، طالبان توانست تمام ایستگاه‌های بازرسی را تخلیه کند و این اتفاق، بیشتر اوقات نیز بدون درگیری انجام می‌شد. مانده بود ایستگاهی که تحت کنترل سرکاتب عطا محمد و استاد عبدالحلیم بود. مشخص شد که این دونفر افراد بیشتری به نسبت گروه‌های دیگری که با آن‌ها روبه‌رو شدیم دارند و از آن‌ها قوی ترند. بین ما و نیروهای سرکاتب درگیری بالا گرفته بود. چندین بار تصمیم گرفتیم بدون دخالت مسلحانه آن‌هارا راضی کنیم که تسلیم شوند، اما آن‌ها نمایندگانی که فرستاده بودیم دستگیر و زندانی کردند. حتی متوجه شدیم قصد دارند ملا محمد عمر یعنی رهبر طالبان را ترور کنند.
با حمایت‌هایی که از ما شد، من جمله تانک‌هایی ملاپورجان داد، استاد متوجه شد که نمی‌تواند دربرابر ما ایستادگی کند. سرکاتب نیز در جنگی که با آن داشتیم شکست خورد و قندهار در اختیار طالبان قرار گرفت.
بدین ترتیب، آرامش شهر را فراگرفت و عادات قدیمی مانند همجنس‌بازی، خیانت زناشویی، غارت، ایست بازرسی‌های غیرقانونی و حاکمیت سلاح از بین رفت. ساکنان به زندگی طبیعی خود بازگشتند و برای نخستین بار پس از سال‌ها احساس رضایت کردند.

 

قاعده اداری

 روزی ملاعمر با من تماس گرفت و از من خواست به دفترش بروم. وقتی به آنجا رفتم به من گفت که به خانه برگرد و وسایلت را جمع کن تا فردا باهم برویم.
فردا به گرشک رفتیم و آنجا دوبالگرد در نزدیکی ما فرود آمدند که در یکی از آن‌ها ملامحمد عمر بود و در دیگری من و مرحوم حاجی ملایار محمد آخوند. بالگرد از زمین برخاسته و به سمت شرق حرکت کردند. بالگردها در میدان کوچکی نزدیک پایگاه نظامی هرات فرود آمدند. آنجا ملا محمد عمر، برخی از افراد را در مناصب مختلف دولتی در هرات منصوب کرد و من نیز مسئول بانک‌ها شدم.
در هرات چهار بانک وجود داشت که زیرنظر بانک مرکزی اداره می‌شد. بانک مرکزی افغانستان، بانک تجارت پشتانی است که یک بانک ملی است و به صنعت و توسعه توجه دارد و دارای ذخایر مالی مهمی است. نظام بانکی در هرات آسیبی ندید، بلکه نسبت به سایر نظام‌های موجود در کشور توسعه یافته تر بود. مردم به طور گسترده‌ای از حساب‌های بانکی و وام‌ها برای ایجاد مشاغل و پشتیبانی مالی از سرمایه‌گذاری‌ها استفاده می‌کردند. بانک مرکزی افغانستان تنها در هرات دارای ذخایری معادل چهل میلیارد افغانی، سیصد هزار دلار آمریکا و مقادیری از روپیه پاکستانی بود.
من نزدیک به دوسال در هرات مسئولیت اداره بانک‌ها را بر عهده داشتم. از زندگی در هرات لذت بردم و همه آن به لطف توسعه زیر‌ساخت‌های شهر توسط اسماعیل خان(در این دوران بر غرب افغانستان با محوریت هرات حکم می‌راند، اما از توسعه زیرساخت‌ها و کمک به مردم دریغ نمی‌کرد.) باز می‌گردد.
روزی از همسرم نامه‌ای مربوط به مریض بودن پسرمان دریافت کردم. کسی را جایگزین خودم کردم و به قندهار بازگشتم، هرچند با بازگشتم بسیار مخالفت شد. می‌خواستم مدتی در دوایر دولتی کار نکنم. آرزو داشتم که راه پدرم را دنبال کنم و امام جماعت مسجدی شوم، چرا که می‌توانستم وقتم را در آنجا صرف تحصیل، آموزش قرآن کریم و اسلام کنم و این همان زندگی است که تا به امروز آرزوی رسیدن به آن را دارم.
بعد از گذشت یک ماه، ملا محمد عمر که حالا به امیرالمومنین معروف شده بود از من خواست که برگردم. در این زمان کابل به دست طالبان افتاده بود. از من خواست مدیریت وزارت دفاع ملی را برعهده بگیرم. با اینکه مایل نبودم در دولت کار کنم، اما نمی‌توانستم پیشنهادش را رد کنم، چرا که در سنگسر قسم خورده بودم از او پیروی کنم و در کنارش بایستم. چمدان‌هایم را بستم، با خانواده خداحافظی کردم و به کابل رفتم.
وقتی به آنجا رفتم، متوجه شدم که طالبان اجرای قوانین شریعت را آغاز کرده است. زنان دیگر در دوایر دولتی کار نمی‌کردند، مردان در شهر شروع به گذاشتن ریش بلند کرده‌ بودند.
در کنار این‌ها اوضاع جالب نبود، بسیاری از کارمندان ادارات و مدیران از کابل گریخته بودند. عده‌ی دیگر نمی‌دانستند که این وزارت خانه، یعنی وزارت‌خانه دفاع کارش را از سرگرفته است. با این وجود باید به هرترتیبی که بود کار را جلو میبردم.
خیلی زود ترفیع گرفتم و معاون وزیر شدم. من مسئولیت امور مالی و تدارکاتی را در وزارتخانه به عهده داشتم. من بیشتر، نماینده وزیر دفاع بودم.
از دشوارترین مواضعی که در دوران مسئولیتم با آن رو به رو شدم، خیانت ژنرال مالک به نیروهای طالبان در شمال بود. مالک از طالبان دعوت کرده بود تا در قلعه شمالی او در مزار شریف به وی بپیوندند.
حدود شش هزارطالب در نتیجه این اتفاق بین خنجان و پل خمری محاصره شدند. آن‌ها از دو طرف با دشمن می‌جنگیدند، از یک طرف با نیروهای شاه مسعود و از طریف نیروهای مالک و سید منصور نادری. آن‌ها به مدت چهارسال در قندوز مقاومت کردند تا اینکه گروه‌های ما توانستند به شمال برسند و آنجا را اشغال کنند.
بعد از این اتفاقات، میان شاه مسعود، به عنوان فرمانده ائتلاف شما و امیرالمومنین مذاکراتی صورت گرفت. در یکی از مذاکرات، من به عنوان نماینده به پنجشیر رفتم. بسیاری از جمله خانواده‌ام سعی کردند مرا از رفتن به این مذاکره منع کنند چرا که مسعود حاضر نبود در یک جای دیگری مذاکره کند، ترس آن را داشت که طالبان دامی ایجاد کند و او را بکشد. مذاکرات انجام شد، اما به نتیجه‌ای جزء آنکه باید این مذاکرات ادامه یابد ختم نشد. در آنجا به او گفتم برایش به عنوان یک مجاهد که در راه دفاع از افغانستان شرکت کرده احترام قائلم. اما حالا باید به دنبال وحدت باشیم، باید منافع امت را محور قرار دهیم.
با وجود اینکه در مذاکرات بعدی، متفق القول بودیم که جنگ راه حل نیست و به منافع ملی افغانستان آسیب می‌زند، اما در عمل جنگ ادامه یافت و یافتن راه حلی برای آن غیرممکن به نظر می‌رسید.
مدت یک سال و نیمی که در وزارت دفاع بودم، بسیار سخت گذشت و در من تاثیرات بدی گذاشت. در نهایت مسئولیت‌های خود را به طور کامل به عهده گرفتم و صادقانه آن‌هارا به جانشین خود سپردم و به خانه بازگشتم.

 

صنعت و معدن

 پس از استعفا از وزارت دفاع، به مدت سه ماه را در خانه‌ام در کابل سپری کردم. زندگی عادی، بعد از آن همه مشکلات، برای من روزهای خوبی را رقم می‌زد. هرچند که از نظر اقتصادی به مشکل برمی‌خوردم و چندباری مجبور به قرض پول شدم، اما بیشتر وقتم را بین خانه و نماز در مسجد تقسیم کرده بودم.
یکی از روزها ملا محمد ربانی به دیدارم آمد و به نقل از امیرالموئمنین از من خواست به وزارت دفاع بازگردم. من امتناع کردم و عذر آوردم. تا اینکه ملا محمد عمر مرا دعوت کرد پیشش بروم. چاره‌ای نبود، به قندهار رفتم. او به من گفت یا باید مسئولیت را بپذیری یا زندانیت می‌کنم. من مجدد رد کردم. او بسیار تعجب کرد و گفت باشد، اما باید در یکی از وزارتخانه‌های غیر نظامی مسئولیت بپذیری. دو روز پس از بازگشتم از قندهار به کابل، به عنوان معاون وزیر صنعت و معدن منصوب شدم. در آن زمان مولوی احمد خان در راس وزاتخانه بود و مولوی محمد اعظم علمی، معاون اول وزیر بود. در ادامه محمد ملا عمر، سمت کل صنایع شمال و همچنین مدتی پس از آن مدیریت مستقیم حمل و نقل را نیز به عهده من گذاشت. در تمام این مسئولیتها سعی کردم اقدامات خوب و درستی انجام دهم که نتایج خوبی به همراه داشت.
مدتی بعد امیرمومنین من را به عنوان سفیر افغانستان در پاکستان منصوب کرد. انتصاب من به این منصب، چیزی بود که بسیاری آرزویش را داشتند، زندگی در اسلام آباد قطعا رفاه بیشتری داشت، اما این چیزی نبود که من به دنبالش بودم. اما در هر صورت از رد آن ناتوان بودم.

 

 اصول دیپلماسی

افغانستان و پاکستان نه تنها بدلیل وجود مرز مشترک، بلکه بدلیل فرهنگ، مذهب، قومیت‌ها و زبان مشترک متحد بودند. تهاجم اتحاد شوروی نیز این اتحاد را بیشتر کرد. تعامل با وزارت امور خارجه که مرجع اصلی سفارت بود به من احساس آرامش می‌داد و در هنگام روبرویی با هر مشکلی به مسئولان وزارتخانه مراجعه می‌کردم. گاهی حتی با معاون وزیر یا شخص وزیر برای بحث در مورد موضوعات مشخصی ملاقات داشتم.
ملاقات متعددی با عبدالستار، وزیر امور خارجه داشتم و او را به عنوان فردی درستکار و با تقوا شناختم. او گفت که باید به اهداف افغانستان بیشتر توجه کنیم. گفت که من باید در تلاش‌های دیپلماتیک فعال تر باشم و با دیپلمات‌های بیشتری ملاقات کنم. گفتگوهای سه جانبه میان افغانستان، پاکستان و آمریکا با مدیریت پاکستان انجام شد اما نه از آن اطلاع داشتم و نه با آن موافق بودم. پاکستان به دیپلمات‌های آمریکایی اعلام کرده بود که غیبت من دلیل روشنی بر عدم تمایل طالبان به مذاکره است. با این حال بارها به سفارت آمریکا اطلاع داده بودم که باید شخصا با من یا به طور مستقیم با سفارت افغانستان هماهنگ کنند و نباید مشکلات خود با افغانستان را از طریق دولت پاکستان یا مسئولان آن حل کنند. تأکید کرده بودم که پاکستان، میانجی صادقی نبوده و هر مذاکره ای را که در آن شرکت کند، کنترل کرده و آن را به بازی خواهد گرفت.
این مطالب را به سایر سفارتخانه‌ها و تمام دیپلمات‌ها و دفتر سازمان ملل نیز اطلاع دادم. تأکید کردم در صورت نیاز به پاسخ رسمی، شرط آن تماس مستقیم با من است. من در مورد دخالت پاکستان تردیدهای زیادی داشتم زیرا مداخله آنها اغلب به این معنی بود که اوضاع بهتر نخواهد شد. مقامات پاکستانی به خوبی از اصول کلی دیپلماسی آگاه بودند اما به نظر می‌رسید که آنها فکر می‌کردند ما اینجا در سفارت از درایت کافی برخوردار نیستیم زیرا زندگی ما ساده است. همچنین آمریکا نیز پاکستان و سایر کشورها را تحت فشار قرار می‌داد تا از هر گونه تماس مستقیم با ما جلوگیری کنند تا با تلاشی دیپلماتیک، امارت اسلامی افغانستان را منزوی کنند.
با وزارت کشور نیز بواسطه مشکلات امنیتی مرتبط با زندانیان پناهنده شده و تجارت مرزی تعامل داشتیم. بسیاری از پناهندگان افغانستانی برای شکایت از فشارها و اذیت‌های پلیس به سفارت می‌آمدند. با وجود اینکه به وزارت کشور و وزارت امور خارجه شکایت کردم، اوضاع بهتر نشد و صرفا بیانیه‌های رسمی بیرون می‌آمد.
یک بار یک پلیس را در حین آزار و اذیت کردن شخصیت‌های بزرگ افغانستانی به زور سوار ماشین کردم و تحویل وزارت امور خارجه دادم تا نشان دهم که اتهاماتم بی اساس نیست اما آنها انتقادات و اتهاماتی مبنی بر نقض قوانین دیپلماتیک را توسط من مطرح کردند. در پاکستان رانندگان با پلیس هماهنگ می‌کنند. هر زمان که راننده متوجه شود مسافر پولی همراه دارد، به طور عمد از ایستگاه بازرسی پلیس عبور می‌کند و به افرادی که قصد سرقت از مسافر را دارند، علامت می‌دهد. حوادثی اینچنین همواره در افغانستان رخ می‌دهد. در اردوگاه‌های پناهندگان بین اسلام آباد و راولپندی، پلیس در بیرون از مساجد در زمان نماز منتظر می‌ماند تا افرادی را که به نظر می‌رسد ثروتمند هستند، مورد سرقت قرار دهد و آنها را جهت باج گرفتن، بازداشت کند.
این مشکل را اصحاب مشاغل افغانستانی و بازرگانان نیز داشتند. توافقات بین المللی تصریح کرده که واردات در کشورهای ترانزیتی مشمول مالیات نشود اما در عین حال پاکستان از قوانین بین المللی عدول کرده و ده‌ها کالای تجاری را تحریم کرده است. کالاهای تجاری افغانستان در بندر کراچی متوقف می‌شوند تا زمانی که بسیاری از آنها تاریخ مصرف خود را از دست بدهند.
حملات پلیس پاکستان به افغانستانی‌ها افزایش یافت و مشکلات روز به روز بیشتر می‌شد. با آنکه سفارت هیچ مرجعیت رسمی نداشت اما پناهندگان برای درخواست کمک همچنان به ما مراجعه می‌کردند. وزیر کشور در پاسخ به شکایت‌هایم توضیح می‌داد که این مسئله ی حمله ی پلیس به مردم، صرفا مختص افغانستانی‌ها نیست و شامل همه می‌شود و این مشکل، مشکلی عمومی است.
شغل من به عنوان سفیر به چیزی فراتر از تعامل با دولت پاکستان نیاز داشت. برای پیشبرد منافع امارت اسلامی، تنها به وزارتخانه‌ها اتکا نکردم، بلکه با احزاب سیاسی، شخصیت‌های شناخته شده و دیگر دیپلمات‌ها ارتباط خوبی برقرار کردم. تصمیم گرفتم نه تنها با دولت کار کنم، بلکه در زندگی سیاسی نیز شرکت کنم و در مورد مسائل مربوط به افغانستان و پناهندگان افغانستانی در پاکستان بحث و گفتگو کنم.
به منظور تحکیم روابط افغانستان با کشورهای خارجی، با سفرا و دیپلمات‌ها از سراسر جهان جلسات و گفتگوهایی برگزار کردم. از موسسات و خیریه و سازمان ملل بازدید کردم و کنفرانس‌های مطبوعاتی برگزار کردم. با نمایندگان احزاب سیاسی در پاکستان ملاقات کرده و با شخصیت‌های شناخته شده ی علمی و تجاری نیز صحبت کردم.
همه ی این امور به جهت تقویت همکاری‌ها، ایجاد روابط بیشتر بین دو کشور و متوجه ساختن پاکستانی‌ها به موضوعاتی بود که به همان اندازه مورد توجه افغانستانی‌هاست. گروه‌های مختلف سیاسی و مذهبی را می‌دیدم اما به اختلافات میان آنها وارد نمی شدم. تا جایی که ممکن بود سعی می‌کردیم روابط خوبی با همه برقرار کنیم. پس از حملات یازده سپتامبر، نشست مشترکی میان افغانستان و پاکستان در شورای دفاع در اسلام آباد و با حضور تمامی احزاب سیاسی پاکستان از جمله حزب مردم و مسلم لیگ برگزار شد. در نتیجه، روابط حسنه ای میان ما با تمام طرف‌های اسلامی و مذهبی، به ویژه آنهایی که به نام جهاد تأسیس شده بودند، ایجاد شد. همکاری‌های گسترده ما حاکی از این بود که طالبان در تمام نقاط پاکستان از جایگاه مردمی خوبی برخوردار است.
در آن زمان فکر می‌کردم که حدود هشتاد درصد مردم پاکستان از امارت اسلامی افغانستان حمایت می‌کردند. اما رژیم دیکتاتوری پرویز مشرف، رئیس جمهور پاکستان با این همکاری مخالفت کرد. مقامات پاکستانی هم نگران حمایت مردمی از افغانستان بودند و به طور آشکار مخالفت خود را اعلام می‌کردند در حالیکه تمام فعالیت‌های ما در قالب قانون بود و علیه هیچ شخص و کشوری نبودیم.
عادت داشتم آزادانه در پاکستان سفر کنم و به طور غیررسمی با احزاب مذهبی و سیاسی ملاقات کنم. تمام سفرهای من برای از بین بردن شبهات و جلوگیری از ایجاد هرگونه مشکل با دولت پاکستان، مخفی نگه داشته شد. مسلمانان سراسر پاکستان علاقه مند به دیدار با من و نمایندگان جنبش طالبان بودند. دوست داشتند بیشتر درباره طالبان و امارت اسلامی بدانند و به همین دلیل گفتگوها و بحث‌ها و تبادل نظرهای طولانی صورت می‌گرفت.
مشرف نیز با توجه به شرایط سیاسی داخلی پاکستان نیاز به برقراری روابط حسنه با طالبان داشت. در آن دوره سازمان اطلاعات پاکستان قدرت بیشتری پیدا کرد و اداره جنبش طالبان آن را به رسمیت شناخت. جنبش طالبان همچنین از حمایت گسترده مردم پاکستان برخوردار بود. مشرف اگر می‌خواست در قدرت بماند، به حمایت مردم و سازمان جاسوسی پاکستان نیاز داشت. برخی می‌گویند که اگر جنبش طالبان نفوذ گسترده ای نداشت، کودتای مشرف و فروپاشی دولت نواز شریف اتفاق نمی افتاد.
مشرف فردی سکولار است و اسلام را فقط یک ابزار سیاسی می‌داند و باور دارد که از طریق آن می‌تواند از طالبان برای گسترش قدرت خود استفاده کند. با این حال او هرگز جنبش طالبان را یک جنبش مذهبی نمی دانست که می‌خواهد یک دولت اسلامی درست کند. باورش این بود که طالبان گروهی از افراد هستند که هدفی سیاسی دارند و مذهب آنها، تنها ابزاری برای جذب مردم است.
اما موضع مشرف در قبال طالبان به سرعت تغییر کرد. آنچه باعث افزایش تن میان روابط دو کشور شد، درخواست وزیران کشور و امور خارجه پاکستان برای درخواست رسمی از امارت اسلامی افغانستان برای تحویل افراد فراری به افغانستان بود. وقتی که وزیر کشور به کابل و قندهار سفر کرد تا با فرمانده مومنان مجاهدین در مورد پناه دادن به کسانی که بنا بر ادعاهای آنها جنایتکار بودند صحبت کند، دست خالی بازگشت. چون مشکل پاکستان داخلی بود و ربطی به افغانستان نداشت، به این دلیل کسانی که احتمال می‌دادند در افغانستان هستند، آزادانه در پاکستان رفت و آمد می‌کردند. حتی برخی از آنها حامل اسلحه با مجوز خود وزیر بودند. اما افغانستان به طور مستقیم این مسئله را به پاکستان گزارش نکرد.
آن چیزی که مسائل را پیچیده تر کرد، تلاش مشرف برای تخریب مجسمه‌های بودا در بامیان و دفاع حیدر بود که آنها را به حفظ اهرام مصر استناد کرده بود و سعی داشت تا مجسمه‌ها را با اهرام مقایسه کند. مشرف هیئتی را به قندهار فرستاد اما دیگر دیر شده بود.
در دوران تصدی سفارتخانه به عنوان سفیر، چهار بار با مشرف ملاقات کردم. اولین بار در مراسم تحویل استوار نامه و دومین بار زمانی بود که پیام امیر مومنین را ابلاغ کردم. برای سومین بار، ما در کراچی با یکدیگر ملاقات کردیم. برای چهارمین بار، ما در کراچی با یکدیگر ملاقات کردیم. بعدها معلوم خواهد شد که دشمنی او با امارت افغانستان چقدر برای هر دو کشور نتایج و پیامدهای منفی داشت. نفرت مشرف در کتابش با عنوان «پاکستان بالاتر از همه» ظاهر شد و اکنون با برادران مسلمان خود در افغانستان تجارت می‌کند. بعد از حادثه یازده سپتامبر هم مردم را به پول فروخت. پس از خیانت به اسلام، مردم خواستار سرنگونی او شدند و پس از آنکه کتاب او انتقادات زیادی را برانگیخت، این امر به عنوان یک دلیل قابل لمس از کاری که انجام داد باقی ماند.

 

 بالا گرفتن
شدت تنش

پاکستان پیش از حادثه یازدهم سپتامبر مانند یک خمپاره توخالی بود که در آنجا، یک دولت درون یک دولت به وجود آمد و به قدرت واقعی کشور تبدیل شد. تلاش مشرف مدیریت و رهبری کشور بود اما او با مشکلاتی مرتبط با قدرت داخلی رو به رو شد و به دستگاه اطلاعاتی پاکستان اجازه داد تا هر زمان که ضروری بداند بر دولت منتخب تسلط یابد.
این نوعی مدیریت اطلاعاتی نظامی است که توسط فرماندهان ارتش پاکستان اداره می‌شود و شامل افراد غیرنظامی و نظامی می‌شود و اقدام به عملیات دستگیری و گاهی آزادی می‌نماید. گاهی هم ترورهایی در مناطق دور از مرزهایش مانند افغانستان، هند و ایران انجام می‌دهد. افزون بر این شبکه ای از جاسوسان را در تمام کشورها مدیریت می‌کند و ساکنان محلی را برای انجام مأموریت‌های مخفی استخدام می‌کند و نیروهایش را در زمینه‌های مختلف مانند تکنیک‌های جاسوسی و مواد منفجره آموزش می‌دهد.
در مدتی که در سفارت مشغول به کار بودم، بسیاری از علما و عده ای دیگر که ادعای تقوا داشتند، به دیدار من آمدند. اما در واقع آنها فقط آمده بودند تا مرا متقاعد کنند تا به سازمان جاسوسی پاکستان بپیوندم. من به اصول خود وفادار ماندم و تلاش نمودم تا از کسانی که قصد فریب من را برای پیوستن به دستگاه اطلاعات پاکستان داشتند، دوری کنم. مدعی می‌شدم که از قبل تعهداتی دارم یا در شرایط مناسبی قرار ندارم. بارها به من پیشنهاد پول دادند اما من نمی پذیرفتم.
سازمان اطلاعات پاکستان همیشه تأیید می‌کرد که از من و سفارت در هر موضوع یا مشکلی که مربوط به مشرف یا وزارتخانه‌های پاکستان باشد، حمایت خواهد کرد و تلاش می‌کرد تا مرا متقاعد کند که به نفع من و افغانستان است که با یکدیگر همکاری کنیم. اما من تماس امور رسمی را از طریق وزارت امور خارجه انجام می‌دادم. مقامات اطلاعاتی پاکستان در بیشتر هیئت‌های دیپلماتیک پاکستان در افغانستان حضور داشتند.
من با هیئت‌های پاکستانی در سفرهایشان همراهی می‌کردم. اگر چه پاکستان و آی اس آی یا همان سازمان اطلاعات پاکستان روابط مستحکم خود را با طالبان حفظ می‌کنند، اما در مقابل از روابط با مخالفان ما حمایت کرده اند. آنها قصد داشتند به رهبرانی که قبل و بعد از یازدهم سپتامبر علیه ما اقدام می‌کردند، کمک کنند و به آنها اجازه حمل سلاح و سازماندهی سیاسی بدهند.
وقتی فهمیدم که سرویس اطلاعات پاکستان برای مقابله با جنبش طالبان قراردادی بین آمریکا، ایران و ائتلاف شمال منعقد کرده است، بلافاصله به قندهار رفتم. من به ملا گفتم که خصومت‌های فزاینده بین افغانستان و پاکستان باید متوقف شود. به او گفتم که شواهد محکمی دارم که نشان می‌دهد پاکستان در حال مذاکره با آمریکا، ایران و ائتلاف شمال در توطئه علیه امارت افغانستان است. من اقدام به انتصاب افرادی در داخل دولت پاکستان نمودم که در مورد نقشه‌های آن توطئه به ما اطلاعات بدهند.
برای کنترل اینکه چه کسی از مرز عبور می‌کند من با سازمان اطلاعات پاکستان به توافق رسیدم که هر افغانستانی باید ابتدا به سفارت مراجعه کند که این فرصت را به ما می‌داد تا اسناد او را کپی کرده و به قندهار بفرستیم. آخرین بحران دیپلماتیک افغانستان وقتی بود که مولوی عبدالولی وزیر امر به معروف و نهی از منکر دستور تخریب مجسمه‌های قدیمی و معروف بودا را در بامیان صادر کرده و آنها را زیر چشم جهانیان به آوار تبدیل نمود. هیئت‌ها و دیپلمات‌های سراسر جهان با این رویداد مخالفت کردند و پس از افشای خبر ویرانی آن، کمپینی را علیه افغانستان به راه انداختند. یونسکو و شورای حفظ آثار تاریخی سازمان ملل، سی و شش نامه اعتراض آمیز ارسال کردند. چین، ژاپن و سریلانکا فعال ترین نمایندگی‌های دیپلماتیک در این زمینه بودند.
من هیچ نقشی در تصمیم گیری در مورد مجسمه‌ها نداشتم و هیچ کس در این مورد با من مشورت نکرد. نتوانستم کاری انجام دهم تا هیئت را راضی کنم.
حاجی ملا محمد ربانی پس از امیر مومنین رهبری امارت اسلامی افغانستان را به عهده گرفت. وی در دوران جهاد معاون عبدالرزاق در حزب اسلامی بود. او از سال1994 وارد طالبان شد و به سرعت تبدیل به یکی از محبوب ترین رهبران شد. ملا محمد به ریاست مجلس شورا منصوب شده و پس از آن به نخست وزیری رسید. در سال 1999 وضعیت سلامت جسمانی ملا محمد رو به وخامت گذاشت و مجبور شد برای معالجه بیماری به امارات متحده عربی سفر کند.
معاینه‌های پزشکی نشان داد که وی از سرطان کبد رنج می‌برد اما سرطان هنوز در مراحل اولیه است. متخصصان از لندن به امارات متحده آمدند تا او را عمل کنند. علی رغم موفقیت آمیز بودن عمل، نتوانستند سلول‌های سرطانی را به طور کامل از بین ببرند و ملا محمد پس از عمل جراحی به طور کامل بهبود نیافت و هر هفته نیاز به تزریق دارو داشت که هزینه ی آن 35 هزار روپیه پاکستان بود که صرفا جهت تسکین درد او بود.
محمد ربانی در سال چهار بار در بیمارستان تحت درمان قرار می‌گرفت. بعد از عمل جراحی در دبی دو سال زندگی کرد. محمد ربانی به همراه برادرش مولوی احمد ربانی و یکی از دوستان نزدیکش حاجی وحید الله به اسلام آباد آمد. من با چند تن از نیروهای امنیتی پاکستان به استقبال آنها در فرودگاه رفتم و وی را به بیمارستان سیمچی منتقل کردم. با سفارت امارات متحده عربی تماس گرفتم تا کمکم کنند که او را برای درمان به امارات ببرم. از سفارت‌های انگلیس و آمریکا نیز درخواست کمک کردم.
سفارت امارات سریع پاسخ داد و گفت که آماده پذیرش وی است و به زودی هواپیمایی برای انتقال وی به امارات ارسال خواهد کرد. مسئولین سفارت به اشتباه فکر کرده بودند که برهان الدین ربانی، رئیس حزب جمعیت بیمار است. وقتی پاسپورت محمد ربانی را فرستادم سفیر با من تماس گرفت و گفت پزشکانی که ملا محمد ربانی را عمل کرده اند را به اسلام آباد می‌فرستد.
وقتی پزشکان او را معاینه کردند، به من گفتند که سرطان پیشروی کرده است و بهتر است او را جا به جا نکنم زیرا چند روز بیشتر از عمرش باقی نمانده است. سفارت‌های انگلیس و آمریکا اما هیچ کمکی به من نکردند. علی رغم حرف پزشکان، ملا محمد را برای معالجه آماده سفر به خارج کردیم اما او گفت: «خودتان را خسته نکنید، زیرا من شفا نخواهم یافت. من این را می‌دانم.»
اعضای بدن او به تدریج شروع به از کار افتادن کردند. حالش روز به روز وخیم تر می‌شد. معلوم بود که بهبود پیدا نمی کند. همانطور که پزشکان گفته بودند و انتظار داشتند، روز هشتم ساعت هشت و نیم صبح در گذشت. شب قبلش ملا محمد ربانی تا آخرین نفس به انجام فریضه ی نماز ادامه داد. وقتی به اتاق او برگشتم نمازشان تمام شده بود و به من اشاره کرد که به او نزدیک تر شوم. از من پرسید چرا با ایشان نماز نخواندم. به ایشان گفتم که تلفن زنگ خورد و برای اینکه مزاحم او نشوم بیرون رفتم و تماس خیلی طول کشید. همچنین نمی دانستم که نماز جماعت می‌خوانند.
نگاهی به من کرد و جواب داد: «وقتی که وقت نماز فرا می‌رسد، به مسائل دیگر مشغول نشو! زیرا زمانی که برای خدا اختصاص می‌دهی، بسیار مهم تر از زمانی است که برای دیگران می‌گذاری.» سپس ادامه که: «در نافرمانی خالق، طاعتی از مخلوق نیست.»
هرگز ملا محمد به تنهایی نماز نمی خواند. در هنگام نماز بسیار خضوع داشت. در خانه بودم که خبر فوتش را به من دادند. وقتی به بیمارستان رسیدم، او را به سرد خانه برده بودند. رفتم جسدش را بشویم و نگاهش کنم. بدن او بر اثر گلوله‌های روسی تغییر شکل داده و سوراخ‌های زیادی در آن ایجاد شده بود. بعد از آن روز یک هواپیمای سازمان ملل جسد را به قندهار منتقل کرد و در آنجا دفن شد.

 

 

 

جستجو
آرشیو تاریخی