آن چیزی که باعث شد آمریکاییها به افغانستان حمله کنند، بر حسب ظاهر، حادثهی 11 سمپتامبر بود. من فقط دو سه نکته در مورد 11 سپتامبر میگویم و سپس عبور میکنم. به نظر من در مورد این حادثه دو سه بحث قابل توجه وجود دارد. اینکه برای اولین بار، مادهی 5 ناتو فعال شد. تا قبل از آن، با اینکه بعد از جنگ جهانی دوم ناتو شکل گرفته بود، ولی هیچوقت حتی در طول تاریخ جنگ سرد هم مادهی 5 فعال نشد. به نظر من مادهی 5 ناتو فعال شد. نکتهی دوم مجوزی بود که دولت آمریکا از کنگرهی این کشور گرفت که مانند چک سفیدی بود که هر زمانی که بخواهد، به هر جایی بدون اخذ مجوز حمله کند. نکتهی سوم به نظر من اثرات جانبی این دههای بود مبارزه با تروریسم اولویت اول استراتژی امنیت ملی آمریکا بود. یکی از مهمترین اثرات آن -این دهه به دههی غفلت معروف شده است -روی چین بود. شما از GDP چین را از 1960 تا 2020 یا 2022 مقایسه کنید، بین فاصلهی 2000 تا 2010، GDP چین 5 برابر میشود. در هیچ مقطع دیگری شما این رشد GDP چین را نمیبینید که این مقدار گسترش پیدا کند و این به این جهت است که بعد از سال 2011 که اوباما به سیاستهای دههی 90 که مورد توجه بود برگشت و مفهوم و تمرکزشان را به آسیا بردند، عملاً چین به لحاظ اقتصادی رشد خود را کرده بود.
نکتهی آخر این است که اهمیت این مسئله به اندازهای بود که آن را با پایان جنگ سرد هم مقایسه کردند. بنابراین به نظر من، فارغ از اینکه چه نگاهی نسبت به 11 سپتامبر داریم، نمیتوانیم اثراتی که 11 سپتامبر داشت را نادیده بگیریم.
من صحبتهای خودم را در مورد این کتاب را به سه بخش تقسیم کردم. در بخش اول در مورد مستندات این کتاب صحبت میکنم. در بخش دوم، بخشی از اطلاعاتی که بهنظرم مهم بوده و در این کتاب به آن اشاره شده است، خدمت دوستان عرض میکنم و در بخش سوم، ارزیابی که نسبت به این کتاب وجود دارد را میگویم.
در مستندات، مستندات این کتاب -همانطور که جناب آقای کاظمی قمی اشاره کردند- تماماً تاریخ شفاهی است. اهمیت تاریخ شفاهی به این است که تمام کسانی که مورد مصاحبه قرار گرفتند، شاید در آن مقطع فکر نمیکردند که مصاحبههای آنها بخواهد public (عمومی) شود. بنابراین حرف خودشان را میزدند. دوم اینکه آدمهایی بودند که یا در حوزهی سیاست یا در حوزهی سیاسی درگیر موضوع بودند (یا در ستاد فرماندهی یا در میدان). بنابراین اطلاعات آنها تاحدودی قابل توجه بود.
همانطور که نویسنده اشاره کرده است، 5 منبع تاریخ شفاهی در این کتاب وجود دارد (از بازرس ویژه تا مصاحبههای ویژهی وزارت دفاع، مرکز تاریخ شفاهی ویریجینا و یک مرکز دیگر). در همین بخش مستندات، روزنامه واشنگتن پست ادعا میکند که دو بار طرح دعوای حقوقی کرده است، سه سال زمان برده است، تازه توانسته است 200 صفحه از مصاحبههای تاریخ شفاهی را بدست آورد (یعنی خیلی کم). در این 200 صفحه، 85 درصد اسامی سانسور شده است و شما نمیدانید کسی که این حرف را زده است، در چه پست و موقعیتی قرار داشت.
نکتهی آخری که در بخش اول میخواهم خدمت دوستان عرض کنم این است که به نظر من این کتاب یک بخشی از واقعیتهای جنگ 20 ساله را عنوان میکند. چون همهی اطلاعاتی که مربوط به جنگ آمریکا در افغانستان بود، در این کتاب درج نشده است. بنابراین نمیتوانیم بهعنوان یک منبع کامل یه آن نگاه کنیم.
اما نکاتی که میخواهم در قمست دوم خدمت دوستان عرض کنم این است که محتوای این کتاب توصیفی است. دوستانی که این کتاب را میخوانند خواهند دید که این کتاب، توصیف میکند. این کتاب وارد ریشهیابی نمیشود، وارد ارزیابی و تعریف نمیشود. بنابراین بهنوعی شرح وقایع را کم و زیاد ارائه میکند. من سعی میکنم در بخش سوم، فهم خودم را به لحاظ ارزیابی این مطلب خدمت دوستان عرض کنم.
نکتهی دومی که اینجا وجود دارد، در طول این 20 سال، 775 هزار نظامی آمریکا بهصورت چرخشی وارد افغانستان میشوند و به این موضوع اشاره میکند که 2300 کشته میدهند، بیش از 21 هزار مجروح میدهند و براساس مجموع ارزیابی دانشگاه براون، 2500 میلیارد دلار هزینهی آمریکا در افغانستان است. این چیزی است که رسماً اعلام شده و ارائه میکنند. در همین قسمت، 85 میلیارد دلار هزینهی نیروهای نظامی افغانستان در طول این 20 سال است و 71/144 میلیارد دلار هزینهی بازسازی میشود. ما در مورد یک کشوری صحبت میکنیم که بودجهی سالانهی آن در بهترین شرایط، 8 میلیارد دلار بود و شما آمدید در این کشور 71/144 میلیارد دلار هزینهی بازسازی کردید در شرایطی که الان شما وارد کابل میشوید، برق سراسری ندارد، آب آشامیدنی [سراسری و دائمی] ندارد، سیستم فاضلاب و جمعآوری زبالهی مناسب ندارد، خیابانهای آن آسفالت نشده است. این خیلی مهم است. بودجهی سرانه در بهترین شرایط، در بالاترین سطح که فقط یک سال اینطور بود، حدود 8 میلیارد دلار بود، این همه هزینه برای بازسازی ارتش و زیرساختهای آن انجام شده است اما [بعد از رفتن آمریکا] شما برق و آب آشامیدنی [سراسری و دائمی] در این کشور ندارید.
اهداف و مفروضاتی که در ابتدا آمریکاییها برای ورود به افغانستان تعریف کردند، به دلیل پیروزیهای سریعی که بهدست آمد -بر اساس چیزهایی که در این کتاب هست- تغییر کرد. مفهوم آن این است که شما با یک برنامهریزی عمیق و طولانیمدت وارد نشدید. چون پیروزی سریع بود، بلافاصله اهدافتان را متفاوت کردید و اینکه از شر القاعده و طالبان راحت شوید، گفتید که میخواهیم یک حکومت باثباتی را به سبک حکومتهای آمریکایی ایجاد کنم که در ادامه بیشتر در مورد آن صحبت میکنم. در همان زمان مشاور امنیت ملی آمریکا میگوید که به دلیل موفقیتهای زودهنگام، ما به یک مرحلهی استراتژیک رسیدیم و بنابراین میخواهیم به جای تروریسم، دموکراسی و آزادی را به افغانها هدیه دهیم. یعنی بلافاصله هدفگذاریهای خودشان را در افغانستان عوض میکنند.
ما در طول این کتاب، یکی از نکات بارزی که به آن برخورد میکنیم، این است که هیچ برنامهی منسجمی شما نمیبینید. یعنی تمام افرادی که در حوزههای مختلف در مورد برنامههای کاری خودشان صحبت میکنند، تأکید میکنند که واقعاً هیچ برنامهی منسجم و همهجانبهای در افغانستان وجود ندارد. من یک مثال بزنم. در ابتدای کار، اصراری که طرف آمریکایی داشت این بود که ارتش افغانستان باید 50 هزار نفر و پلیس آن 60 هزار نفر باشد. برای کشوری با مساحت بیش از 600 هزار کیلومتر مربع، شما میگویید باید یک ارتش 50 هزار نفره داشته باشد. وقتی من در مورد تغییر اهداف صحبت میکنم، از یک ارتش 50 هزار نفر در 2002 به یک ارتش 227 هزار نفره در دههی دوم میرسد. از یک پلیس 60 هزار نفره به یک پلیس 125 هزار نفره میرسد. ببینید چقدر این تفاوت وجود دارد و چقدر این بیثباتی در اتخاذ تصمیمها و عدم درک واقعی جامعه میتوانست وجود داشته باشد.
مجدداً در این کتاب اشاره میشود که وقتی آمریکا وارد حوزهی ملتسازی میشود، درواقع از سر اجبار وارد این حوزه میشوند و آن را به عنوان یه بدیلی برای مقابله با بیثباتیها مطرح میکنند و این ورود آنها به ملتسازی کاملاً مشخص است که نه تئوری روشن و نه نظریهی دقیقی داشته است و کاملاً در لابلای سطوح این امر مشخص است.
نکتهی بعدی این است که روند افغانستان متناسب با نیاز جامعه نبود. در یک جاهایی اینها میگویند (این جزء خاطرات شخصی من هم هست، گاهی اوقات میگفتیم ما خیلی مدرسه داریم، خیلی کلینیک داریم، کاش سراغ کار دیگری برویم. مفهوم آن این است که وقتی شما میخواهید نمایشی رفتار کنید، سراغ چیزهای زودبازدهای میروید که میتوانید در ویترین بگذارید و به آن توجه کنید) و در همین کتاب آمده است که بین سالهای 2010 و 2012، وزارت دفاع 3000 قرارداد به مبلغ 106 میلیارد دلار میبندد و بعد در همین مصاحبهها و تحقیقات مشخص میشود که 18 درصد این پول در اختیار طالبان و گروههای دیگر قرار گرفته است و 15 درصد آن در اختیار مقامات دولتی که گفته میشود فاسد بودند، قرار میگیرد. یعنی عملاً یک سوم این پول هرز رفته است -براساس چیزی که در این کتاب آمده است و ما میتوانیم حدس بزنیم که احتمالاً میتوانست بیشتر باشد.
موضوع مبارزه با مواد مخدر هم در کتاب آمده است که یک صحنهای از آزمون و خطا بود. ابتدا شروع میکنند میگویند در هر جریب چند صد دلار میدهید و محصول آن را میخریم. نتیجه این میشود که کشت افزایش پیدا میکند. بخشی از محصول را به دولت و نهادها میفروشند، بخشی از آن را در مسیر قاچاق قرار میدهند، میبینند ناکام شده است، آن را کنار میگذارند.
در بحث مبارزه با مزارع (آن اتفاقی که در کلمبیا افتاد، حتی سفیر خود را از کلمبیا به افغانستان میآورند و سعی میکنند این کار را به این شیوه ادامه دهند) با مخالفت جدی مقامات دولت مواجه میشوند و به دلیل اینکه میگویند شما آسیبپذیرترین قشر را مورد هدف قرار میدهید، کشاورز را مورد هدف قرار میدهید. کشاورزی که تنها درامد او همین است -نه قاچاقچیان را. درنتیجه هم طرح شکست میخورد و هم طالبان در آن مقطع زمانی در سربازگیری از روستاییان افغانستان موفق میشوند.
مرحلهی سوم و مبارزه با لابراتوآرهای مواد مخدر شروع میشود. به دلیل اطلاعات غلطی که به آنها میدهند، هر جا را که مورد حمله قرار میدهند، در بررسیهای بعدی مشخص میشود که اطلاعاتی که به آنها داده شده است، دقیق و صحیح نبوده است. اصلاً این پروژه را کنار میگذارند. میلیاردها دلار خرج پروژهای میکنند که تماماً در آزمون و خطا کنار گذاشته میشود.
محور بعدی دخالت در امور سیاسی افغانستان بود. شاید نقطهی بارز دخالت در امور سیاسی داخلی افغانستان، براساس مستندات این کتاب به انتخابات سال 2009 برمیگردد. زمانی که نمایندهی ویژهی آمریکا در افغانستان و پاکستان سعی میکند در انتخابات 2009 دخالت کند، انتخابالت را به دور دوم ببردد، رقیبی برای کاندیدای اصلی ریاست جمهوری بتراشد و سعی کند حتی در ساختار تغییر ایجاد کند و منشأ اختلافاتی شود که بین آمریکا و دولت وقت بهوجود میآید. این مسئله به بمبارانهایی که نیروهای آمریکایی میکنند تسری پیدا میکند، بازرسیهای شبانه صورت میگیرد و این شکاف را هرچه بیشتر، عمیقتر میکنند.
نکته ای جلب دسترسی طالبان به اطلاعات ویژه است. روزی که دیکچنی معاون وقت رئیس جمهور آمریکا وارد فرودگاه بگرام میشود، همان روز طالبان یک عملیات انتحاری را در بگرام انجام میدهد. این نشان میدهد که دسترسی آنها به اطلاعات خیلی بالا است. یا از درون سیستم افغانستان میگرفتند یا همکاران بیرون از افغانستان این اطلاعات را در اختیارشان قرار میدادند. در این کتاب میگوید که اگر عملیات به فاصلهی زمانی دیرتری اتفاق میافتاد، میتوانست به معاون وقت رئیس جمهور آمریکا آسیب برساند.
ارتش آمریکا برای جنگهای کلاسیک آموزش دیده شده بود. اما جنگ در افغانستان نامتقارن بود. آمریکاییها بعد از ویتنام دیگر وارد جنگ نامتقارن نشده بودند و این اولین باری بود که وارد یک جنگ نامتقارنی میشوند و جناب آقای قمی توضیحاتی در مورد مورادی که نیروهای آمریکایی با بنبست مواجه میشوند یا آسیب میدیدند اشاره کردند. در همین بحث، افسران ارشد آمریکایی بعضاً با برنامههای سیاسمتمداران یا حتی نظامیان برجسته مخالف بودند و در این مصاحبههای شفاهی مخالفتها گفته شده است. حتی آنهایی که مخالفت خودشان را ابراز علنی میکردند، معمولاً کنار گذاشته میشدند و مورد توجه نبودند.
در همین فضا مجدداً این کتاب این اشاره را دارد که آمریکاییها در اول قرن جاری، موضوع دستیابی به صلح مورد توجه آنها بوده است. پترائوس در 2009 در دانشگاههاروارد میگوید «باید راهی برای آشتی وجود داشته باشد». مفهوم این حرف پترائوس این است که همان موقع اینها به این درک رسیده بودند که نمیتوانند این وضع را خیلی ادامه دهند و باید دنبال راهحلی باشند. اینکه چقدر این مسئله میتوانست در بدنهی سیاسی هیئت حاکمیت توسعه پیدا کند، تجربه نشان داد که زمان برد تا زمانی که این اتفاق افتاد. در همین بخش، معاون سیاسی وزارت خارجهی طالبان مدتی قبل اعلام کرد که ما مذاکرات پنهان خودمان با آمریکاییها را از سال 2007 آغاز کردیم (و خود من درگیر بودم). بنابراین این نشان میدهد که از همان مواقع (اواخر دههی اول) این تلاشها در حال انجام بود. از 2016 -براساس مستندات کتاب- آمریکاییها عملاً شکست را پذیرفته بودند و کاملاً در این بحثها وجود داشت.
بنابراین به نظر من همانطوری که پیروزی اولیه خارج از تصور آنها بود، فکر نمیکردند به این سرعت بتوانند به این موفقیت دست پیدا کنند، ورود آنها به تعامل با طالبان هم بهنوعی از سر اجبار بود. به این نقطه رسیدند که نمیتوانند این جنگ را براساس فهم خودشان پیش ببرند.
من وارد بخش سوم مطالب خودم میشوم. امیدوارم که بتوانم زودتر تمام کنم. در مقدمهی کتاب (این نکته جالب است) به صراحت میگوید که آمریکا در افغانستان شکست خورد. این اعتراف از سوی طرف آمریکاییها قابل توجه است. بهصراحت میگوید آمریکا در افغانستان بازی را باخته است. آمریکا از افغانستان خارج شد. فارغ از اولویتهای سیاسی که داشت، فارغ از ناکامی در حوزهی نظامی، به نظر من یک اتفاق دیگر هم بود. بین منابع و بین اهداف آمریکا در افغانستان هماهنگی وجود نداشت، تطابق وجود نداشت. وقتی ما از منابع صحبت میکنیم، لزوماً منابع مادی مفهوم آن نیست. چون شناخت کافی و کامل نسبت به جامعهی افغانستان وجود نداشت، ما باید این شناخت را بخشی از منابع آن بدانیم، لزوماً به سراغ منابع منابع مادی برویم و این دو را با هم ببینیم.
به نظر یکی از وجوه برجستهای که شما میتوانید در جای جای این کتاب ببینید، امپراطوری دروغی بود که در طول این 20 سال توسط هیئت حاکمهی آمریکا بر افکار عمومی مردم خودشان پمپاژ شد. در جای جای این کتاب، شما میتوانید این نشانههای امپراطوری دروغ را بهصراحت از خود مقامات نظامی یا سیاسی آمریکایی میتوانید ببینید. میدانید این کتاب حول این محور تنظیم شده است که چرا جنگ در افغانستان شکست خورد و یکی از محورهای قابل توجه آن، این روایت فریبی بود که شما مشاهده میکنید.
یک نکتهی دیگر را هم بگویم؛ به نظر شخصی من حمله به افغانستان درواقع یک طراحی از قبل نبود. یک اتفاق بود. آمریکاییها قبل از حمله، به طالبان مراجعه کردند و از طالبان خواستند بنلادن را تحویل دهند و گفتند با شما کاری نداریم، این موضوع در اسناد مختلف وجود دارد. حتی در همان سالهای 2002 بود که حتی افسر ابراهیمی -نمایندهی وقت دبیر کل سازمان ملل متحد- هم صراحتاً به ما گفت و به دلیل عدم تمکین طالبان، این اتفاق افتاد و این حادثه رخ داد.
آمریکاییها وقتی نتوانستند هم در ملتسازی و هم در پیروزی نظامی موفقیت پیدا کنند، بازی را تغییر دادند. آنها با قدرتی توافق کردند که فکر میکردند بیشتر از دیگران است و سعی کردند برنامههای خود را از افغانستان خارج کنند. مفهوم این کار از نظر من این است که (همانطور که بعضی از دوستان دیگر هم میگویند) این برداشت وجود دارد که سیاست آمریکا مانند تجارت آن است. هرجا احساس کند که منافع او ایجاب نمیکند، حتماً عقب مینشیند، حتماً تغییر میدهد.
یکی از خطاهای راهبردی که در افغانستان اتفاق افتاد این بود که در اواخر سال 2003، یکی از مقامات ارشد فعلی ساختار طالبان به رئیس جمهور وقت مراجعه میکند و تقاضا میکند که برگردد. نهتنها این فرد، در 2003 و 2004 جمعی از مقامات طالبان میخواهند دوباره در جامعه ادغام شوند و دنبال یک محیط امن میگردند. اما در آن سالها براساس اسنادی که وجود دارد، وزیر دفاع وقت آمریکا مخالفت میکند و اجازهی این توافق را به رئیس جمهور وقت افغانستان نمیدهد. این دومین اشتباه کلیدی بود که بین سالهای 2000 تا 2003 اتفاق افتاد. اشتباه اول -که بعدها همه به آن اعتراف کردند- این بود که اگر طالبان در نشست بُن وارد میشد شاید این روند متفاوت میشد و اشتباه دوم وقتی 2003 طالبانی که شکست خورده بودند، آماده بودند به جامعه بیایند و زندگی خودشان را بکنند، باز با آنها مخالفت شد و این امر فرایندهای بعدی را رقم زد.
نکتهی بعدی این است که در مواجهه با شکلدهی به افغانستان بعد از 2001 (بعد از 11 سپنتامبر) مهمترین چالشی که وجود داشت این بود که آمریکاییهای سعی کردند مدلی شبیه به مدل آمریکا را در افغانستان جایگزین کنند (با همان تفکر و با همان تلقی). در کشوری که حداقل یک سده عقبتر بود. همان دموکراسی که در غرب وجود دارد، زادهی توسعه است. در غرب چند سده طول کشید تا به آن مرحله رسیدند. شما نمیتوانید این الگو را با همان فهمی که غرب دارد، در جامعهای بگذارید که بهلحاظ اجتماعی متفاوت است. طبیعی است که وقتی بخواهید این کار را کنید، تعارضهای اجتماعی را در جامعه موجب میشوید و نمیتوانید امیدوار باشید که دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی شکل بگیرد. شما در کابل نمادی از دموکراسی را میبینید. کافی بود چند دقیقه از کابل دور شوید. به نوگه بروید، به میدان شهر بروید، دو استانی که در دوطرف کابل بودند و فاصلهی زیادی نداشتند، این تفاوت را میتوانستید بهشدت مشاهده کنید. بنابراین این یکی از چالشها و اشتباهاتی بود که اتفاق افتاد.