همچنین ایالات متحده امریکا دچار جنگ دهشتناک داخلی شده و دو ایالت بزرگ این کشور یعنی کالیفرنیا و تگزاس دست به شورش زده، ارتش غرب را تشکیل داده و اینک پایتخت ایالات متحده یعنی واشنگتن را محاصره کردهاند. دو خبرنگار و عکاس، لی اسمیت (کریستین دانست) و جوئل (واگنر مورا) برای انجام آخرین مصاحبه با رئیسجمهور «نیک آفرمن» راهی سفری خطرناک و پرماجرا از نیویورک به واشنگتن شده و در این مسیر یک عکاس جوان به نام «جسی» و یک کهنهکار، «سمی» با آنها همراه میگردند.
برخوردهای غافلگیرکننده و مرگبار در طول مسیر، «جنگ داخلی» را به یک فیلم جادهای تبدیل کرده و اگرچه لحظاتی از فیلم کند پیش رفته و گاهی خسته کننده میگردد اما در اغلب لحظات با وقایع غیرقابل پیشبینی مواجه شده و در مییابیم که ماجرا به همین سادگی نیست که گروهی علیه دستهای دیگر شوریدهاند، بلکه بسیاری هم در این میان، خیلی سلیقهای به مجازات و کشتار آدمها دست زدهاند. مانند صحنه پراسترس برخورد گروه لی اسمیت با دو سرباز (نقش یکی از آنها را جسی پلمونز ایفا نموده) که با یک سری سؤال و جواب من درآوردی آنها را میکُشند و در گوری دستهجمعی دفن میکنند.
صحنههای انتهای فیلم و محاصره و حمله به کاخ ریاست جمهوری هم تماشاگر قدیمی سینما را به یاد فیلمهایی درباره کودتای شیلی و سالوادور آلنده میاندازد، مانند «کودتا» و «شب روی شیلی» و «سانتیاگو زیر باران.»
الکس گارلند حداقل با اولین فیلمی که کارگردانی کرد یعنی «اکس ماکینا»، قدم به دنیای یک سینمای غیرمعمول گذاشت.
در آن فیلم اگرچه ماجرای هوش مصنوعی و طغیان ماشینها علیه سازندگانشان را شاهد بودیم (مانند «ترمیناتور» و «ماتریکس» و «اودیسه فضایی» و...) اما پیوند زدن آن به واقعیات امروز، فیلم را از یک اثر به اصطلاح علمی - تخیلی معمولی دور ساخته بود. همچنین نوشتن فیلمنامه «28 روز بعد» برای دنی بویل هم کلیشه سایر فیلمهای زامبیها را شکست. حالا هم در فیلم «جنگ داخلی» و میان آثار خبرنگاری و آخرالزمانی، رویکردی شبه رئال را مدنظر قرار داده که شاید رخدادش، چندان دیر نباشد.