دیدم آقای ابوحامد از پلهها آمد پایین و احوالپرسی و گفتم: «حاج خانمت کو؟» گفت: «الان میآید پایین، ولی حاجی با تو کار دارد.» گفتم: «حاجی کیست؟» گفت: «حاج قاسم.» گفتم: «حاج قاسم مگر آمده؟» گفت: «بله، توی پرواز نشسته. با شما هم کار دارد.» خب همین جا یک شوک به من وارد شد. چون معمولاً وقتی حاجی میخواست بیاید، آقای پورجعفری از قبل خبر میداد. آن موقع شرایطی را آماده میکردیم. میگفتیم ماشینها و تیم اسکورتش میآمدند. ولی الان مثل آدمی که گیج شده یا شوکی به او وارد شده باشد، چند دقیقهای اصلاً همین جور ایستادم. دیدم آقای حسین پورجعفری از پله سمت راست هواپیما تا وسط پلهها آمد و با دست به من اشاره میکند که بروم بالا. دیدم نه، مثل اینکه حاجی واقعاً آمده. مسافرها هم داشتند پیاده میشدند.
رفتم بالا و دیدم حاج آقا روی صندلی ردیف اول هواپیما، سمت چپ نشسته و یک ماسک هم به دهان مبارکشان زده بود. یک نفر هم بغل دستش نشسته بود که نمیدانم از بچههای سرتیم پرواز بود یا کس دیگری و داشت صحبت میکرد. رفتم جلو خدمتشان سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: «حاج آقا من که هنگ کردم. ما اصلاً هیچ چیزی پیشبینی نکرده بودیم.» گفت: «حالا یک صلوات بفرست. از هنگی درمیآیی.» گفتیم: «چشم.» صلوات فرستادیم. نه تیمی، نه حفاظتی، نه اسلحهای. هیچی. دیگر توکل بر خدا کردیم و همین جور آمدیم. از حال و هوای حاجی معلوم بود حاجی دیگر آن حاجی سابق نیست. اصلاً یک جور دیگر است. توی راه مرتب سؤال میکرد که: «کی میرسیم؟» گفتیم: «حاج آقا الان میرسیم. اول میرویم شهر. بعد میرویم فلان جا. بعد از آنجا میرویم فلان و...» کمی که گذشت در حین صحبت با «سد اکبر»، نمیدانم چه موضوعی پیش آمد که یکدفعه حاجی برگشت گفت: «آقای سد اکبر! حامد عرب هم دیگر پیر شده. باید شهید شود.» گفتیم انشاءالله بشود. کمی جلوتر آمدیم، گفت: «آقای ابوباقر هم دیگر پیر شده. او هم دیگر باید شهید شود.» دوباره کمی جلوتر آمدیم. باز گفت که: «سدرضی! تو هم دیگر پیر شدهای. تو هم دیگر به درد نمیخوری. تو هم باید شهید شوی.» گفتم: «حاج آقا! خدا از زبانت بشنود.»
عراق مرا خیلی خسته کرده
به هر حال آمدیم تا شهر و یکی دو ساعتی در آنجا بودیم و بعد گفت: «شام چی داریم؟» گفتیم: «حاج آقا ما شام که هیچی پیشبینی نکردیم. بچهها تا بیایند و...» گفت: «نه، هر چی داری بردار بیاور.» نون و ماست و زیتون و... در هر صورت تقریباً یکی دو ساعت در آنجا ماندیم و بعد من عرض کردم: «حاج آقا! زنگ بزنم بیروت بگویم محافظ و... بیایند؟ چه کار میخواهید بکنید؟» گفت: «آره. برو زنگ بزن بگو دیگر بیایند.» در این فاصله که منتظر بودیم محافظها از بیروت برسند، نشستیم و با حسین پورجعفری خیلی صحبت کردیم. در آنجا آقای حسین پورجعفری هم یک سری چیزها را گفت. از جمله اینکه حاجی در عراق، شاید یکی دو ماه قبل از این اتفاق به حسین گفته بود که (اینها را خود حسین برای من گفت.): «حسین! دیگر ساک ماکت را آمده کن. وقت رفتنمان دارد نزدیک میشود.» یک سفر هم قبل از آن، شاید حدود چهار پنج ماه قبل از آن هم، من بعد از مرخصی، رفته بودم تهران خدمتشان سر بزنم. دیدم به من گفتند: «چند دقیقهای بنشین.» چند دقیقهای نشستم و کمی با هم گریه کردیم. حاجی برگشت گفت: «سید! دیگر خسته شدهام.» گفت: «عراق مرا خیلی خسته کرده.»
دیگر نشستیم و ساعت تقریباً شد 12، 1 نصف شب. بعد محافظها رسیدند و گفتم: «حسین! اگر کاری با من نداری، من بروم.» گفت: «نه.» روز چهارشنبه شب که از بیروت برگشتند، در همان خانهای که استراحت میکردند، استراحت کردند و صبح به این بچهها گفتند که صبح صبحانه را اینجا، یعنی در همین ساختمان آماده کنید. ساعت 7 صبح به اینجا آمدند و همراه آقا جواد و بچهها همه با هم صبحانه را خوردند و جلسه تا ظهر و تقریباً ساعت یک، یک و نیم بعد از ظهر بود. حاجی معمولاً ساعت یک و نیم، دو بعد از ظهر باید غذایش را میخورد. ما هم کمی با تأخیر رسیدیم و برایش ناهار آوردیم و همین جا در همین محیط نشستیم و داشتیم ناهار میخوردیم. در حین ناهار خوردن به من گفت: «سد رضی! این کباب را حتماً باید با سماق بخوری. سماق برای چربی و... خیلی خوب است.»
دلجویی و خداحافظی
حاجی معمولاً هر وقت از سفر میآمد، معمولاً خسته بود و به هر خانهای که او را میبردیم، بعد این محافظها و تیم آقا سید میگفت «برویم خانه فلان جا»، میگفت: «نه، نه سید رضی همین جا. خستهام. همین جا خوب است. همین جا میخوابیم.» خب حاجی فرمانده بود، ولی در این سفر از لحظهای که وارد شد، جز «چشم» چیزی دیگری به ما نمیگفت. حاجی برویم آنجا، حاجی یک کمی صبر کن، [میگفت] چشم، هر چی تو بگویی. حاج آقا امشب را اینجا نمانیم، چشم. با این ماشین نرویم، چشم. دفعات قبل که میآمد، بالاخره آقا جواد، غیره بحث میکرد، جنگ میکرد، دعوا میکرد. ولی این دفعه به هیچ کس بالاتر از گل حرف نزد. یعنی کانه فقط آمده یک دلجویی از بچهها بکند، یک خداحافظیای بکند. چون خیلی هم با سفر قبلیای که اینجا بود فاصله نداشت. حاجی معمولاً وقتی میخواست از عراق بیاید، یک برادری داشتیم در اینجا به نام «ابوکریم» که کل کارهای پرواز و بلیت ما را انجام میدهد. من از اینجا هماهنگ میکردم. حاجی زنگ میزد که فردا یا پسفردا چی پرواز داریم؟ میگفتم مثلاً الان فلان پروازها هست. میگفت: «روی پرواز فلان موقع هماهنگ کن، من بیایم.» این برادرمان از اینجا بلند میشد میرفت بغداد، آنجا پیاده میشد و بهعنوان کرو پروازی کارهای حاجی اعم از پرواز و غیره را انجام میداد. بعد حاجی را سوار میکردند و میآمدند. این دفعه از روز چهارشنبه که حاجی از بیروت برگشت و من زمان پرواز را گفتم که: «حاجی پنجشنبه شب هم پرواز هست، جمعه شب هم پرواز هست.»، گفت: «نه. همان پنجشنبه را هماهنگ کن. ابوکریم هم با ما بیاید.» من تعجب کردم. گفتم معمولاً ابوکریم از بغداد که میخواست بیاید، میرفت میآورد. از اینجا حاجی میخواهد برود چه ضرورتی دارد؟ اما دیگر چیزی نگفتم.
اصرار ابومهدی
پنجشنبه که با حاجی جلسه گذاشتیم و تمام شد، دوباره به حسین پورجعفری گفتم: «حسین! ابوکریم بیاید؟» پنجشنبه 5، 6 بعد از ظهر بود. گفت: «آره بابا. همراه ما میآید. میآید ما را میرساند و دوباره برمیگردد.» حالا خود این رفتن نکات مثبتی دارد. در هر صورت منتظر ماندیم حاجی آنجا ایستاد و نمازش را هم خواند. نماز را دستهجمعی خواندند. من همین جا نشسته بودم و نماز اینها تمام شد و دیدم تلفن زنگ میزند. رفتم گوشی را برداشتم و دیدم آقای ابومهدی مهندس است. هم او صدای مرا میشناخت و هم من صدای او را. احوالپرسی کردیم و تا صحبت کرد، گفتم: «تلفن داخلی است یا موبایل است یا چی؟» گفت: «نه، تلفن امن است.» گفتم: «خب الحمدلله.» گفت: «از دوستمان چه خبر؟ کی انشاءالله برمیگردند؟» گفتم: «یک مقدار تأخیر دارد.» پروازمان قرار بود ساعت 7 شب باشد، ولی به دلیل شرایط آب و هوایی تأخیر خورده و شده بود ساعت 10 شب. گفتم: «انشاءالله تا دو سه ساعت دیگر میآید.» گفت: «میشود با او صحبت کنیم؟» گفتم: «گوشی را نگه دارید.» آمدم به این اتاق که حاجی داشت تعقیبات نماز را انجام میداد. گفتم: «حاج آقا! ابومهدی روی خط است.» بلند شد و آمد. من از اتاق آمدم بیرون و یک دو سه دقیقهای گذشت که یکدفعه دیدم صدایم میکند: «سید!» گفت: «برنامهمان کی است؟» گفتم: «حاج آقا دو سه ساعت دیگر.» یک چند دقیقهای برای اینکه مبادا حاجی کار داشته باشد، آنجا ایستادم. دیدم ظاهراً ابومهدی به حاجی اصرار میکند که «من خودم میآیم آنجا.» من خودم از حاجی شنیدم که گفت: «آقای ابومهدی! ما داریم میآییم دیگر. شما دیگر نمیخواهید بیایید فرودگاه. فقط محمدرضا (الجابری) را بفرست بیاید.» دوباره باز دیدم که ظاهراً ابومهدی اصرار کرد و حاجی باز دوباره تکرار کرد: «بابا ابومهدی! ما شب میآییم میبینیمت. شما دیگر خودت نمیخواهد بیایی.» در هر صورت تلفنش تمام شد و آمد چند دقیقهای این طرف نشست. بعد با همه بچهها خداحافظی کرد و گفت: «ما کی آنجا باشیم؟» گفتم: «حاج آقا ساعت 10 دیگر آنجا باشید. پرواز ساعت 10 و ربع میرود.»
رفتم فرودگاه ایستادم که پیگیری کنم پرواز کی میآید و... تقریباً ساعت 10، 10 و ده دقیقه کم، دیدم ماشین حاجی آمد. وقتی دم در رسیدند، من رفتم اسکورتشان کردم و آوردم داخل فرودگاه. قبل از اینکه فینگر به هواپیما وصل شود، من ایستادم. دیدم محافظها هنوز نیامدهاند. چون معمولاً حاجی توی ماشین خودش مینشست. خودش بود و حسین پورجعفری. معمولاً خودش جلو مینشست و حسین پورجعفری عقب. سرتیم هم خودش رانندگی میکرد.
ما را حلال کن
در هر صورت او را آورد پای پرواز. طبق معمول ماسک را به صورتش زده بود. ما معمولاً پای پرواز هیچ کسی را راه نمیدهیم و کسی نباید پای پرواز بیاید. ایشان آمد و سوار شد و مسافرت تمام شد. محافظها هم در این فاصله رسیدند و سوار شدند.
در اینجا نکتهای که خیلی برای من فراموشنشدنی است. آقای حسین پورجعفری بهقدری به حاجی علاقهمند و وابسته به او بود که کافی بود حاجی بگوید «حسین!» هنوز حسیناش تمام نشده بود، حسین بغل دست حاجی ایستاده بود. در تمام 18، 19 سال سفر که ما به اینجا آمدیم، حسین پورجعفری معمولاً تا همین حد بود که میگفت: «سلام! کاری نداری؟ خداحافظ»، حرف میزد. این بار حسین پورجعفری پای پله ایستاد و گفت: «سید! ما تو را خیلی اذیت کردیم. این دفعه هم از من ناراحت نشو. من گوشی را برداشتم که به تو خبر بدهم که داریم میآییم، حاجی گفت: «نمیخواهد خبر بدهی. سید رضی آنجا هست؟ گفتم: «بله.» گفت: «پس نمیخواهد خبر بدهی. همین جوری میرویم.» در هر صورت ما را حلال کن و ببخش. ما تو را خیلی اذیت کردیم.» با ما روبوسی کرد و رفت. رفتند و سوار شدند و در هواپیما نشستند و به آقای ابوکریم گفتیم و آمد و سوار شدند و رفتند. در هواپیما را بستند و تقریباً ساعت 10 و نیم شب به وقت اینجا پرواز کردند و رفتند.
اتفاق سخت
ما کارهایمان را کردیم و آمدیم به سمت محل استراحتمان و یکی دو ساعتی نشستیم تا پرواز به آنجا برسد و تقریباً دیگر مطمئن شدیم که پرواز نشسته است. 10 دقیقه یک ربعی دراز کشیدیم که خوابم برد که تلفن زنگ زد. برادرمان آقای دایی آمد دم در اتاق من و گفت که تلفن را بردارید. آمدم بیرون و دیدم نشسته و کُپ کرده. پرسیدم: «دایی چه شده؟» گفت: «زنگ بزن بیروت. ظاهراً در فرودگاه بغداد اتفاقی افتاده. آمدم پایین و زنگ زدم به آقای حجازی در بیروت و گفتم: «حاج آقا! چه شده؟» گفت: «خبرها میگویند که ظاهراً در فرودگاه بغداد اتفاقی افتاده. پیگیری کن ببین موضوع چیست.» من آمدم و با یک مصیبتی آقای حامد را پیدا کردم. از حامد پرسیدم: «چه شده؟» پرسید: «حاجی آمده؟» گفتیم: «آره.» پرسید: «چه کسی خبر دارد؟» گفتم: «ابومهدی خبر داشت.» پرسیدم: «چه شده؟» گفت: یک اتفاقی افتاده، ولی ما هم هیچی نمیدانیم. الان همه داریم میرویم فرودگاه. بگذار برویم ببینیم چه خبر است.
پرواز اختصاصی چیست؟ پرواز مسافربری 150، 160 مسافر داشت. ما تازه پنج مسافر را هم جابهجا کردهایم تا حاجی را سوار کردیم. به آقای محمدی هم گفتم، او هم گفت: «ما داریم میرویم فرودگاه.» یعنی به هر کسی که گفتیم، گفتند داریم میرویم فرودگاه ببینیم چه شده. برای من اصلاً باورکردنی نبود. مگر میشود؟ گفتم: «فقط باید صبر کنیم که آقای ابوکریم برگردد.» حاجی بعضی وقتها تاکتیکهایی را انجام میداد. گفتم شاید حاجی در آخرین لحظه تصمیم گرفته بهجای اینکه با ماشین اختصاصی برود بیرون، با مسافر رفته باشد. وقتی پرواز میرسد و در هواپیما را باز میکنند، آقای ابوکریم میرود. حاجی در پرواز از ایشان هم تشکر کرده و حلالیت طلبیده بود. دو تا انگشتر هم به حسین پورجعفری داده و گفته بود اینها را میدهی به ابوکریم برای خودش و خانمش. حاجی باز در آنجا هم باز ماسک زده بود و به ابوکریم میگوید: «به میهماندار بگو ما هیچی نمیخواهیم. فقط بگذارد استراحت کنیم.» حاجی از لحظه سوار شدن تا فرودگاه بغداد که هواپیما به زمین مینشیند، استراحت میکند. بقیه هم کم و بیش بیدار بودند و ابوکریم و پورجعفری هم کنار دست هم نشسته بودند. به پرواز در آنجا اجازه ندادند سوختگیری کند و مسافر بگیرد و آقای ابوکریم بعد از دو سه ساعت برگشت و بیشتر از یکساعت و نیم در فرودگاه مانده بود. من به بچهها گفتم: «بهمحض اینکه ابوکریم برگشت، بیاید و با من صحبت کند.»
انار و هدیه آخر
آقای ابوکریم میگوید پرواز که نشست، در هواپیما را باز کردند و حاجی طبق عادت در هر مسیری که میآمد و میرفت، به کابین خلبان میرفت و از او تشکر و با او خداحافظی میکرد. آقای ابوکریم میگوید بهمحض اینکه در هواپیما را باز کردند، حاجی با سرعت آمد پایین و جلوی پلکان سوار ماشین بنزی شد که همیشه میآمد. در پشت راننده با پله هواپیما مماس بوده. حاجی رفت پایین و در را باز کرد و سوار شد. هیچکس هم از ماشین پیاده نشد. بنز یک کمی رفت جلو. یک وَن آمد و حسین پورجعفری به اضافه سه نفر محافظ دیگر، پنج نفری سوار ون شدند. ما یک جعبه انار هم داده بودیم به آقای حسین پورجعفری و گفتیم این انارها را هم ببر، حاجی در آنجا جلسه دارد و... چون انار خیلی دوست داشت. ابوکریم آن جعبه را هم مستقیم به آنها میدهد. آقای حسین پورجعفری موقعی که میخواهد حرکت کند، به آقای ابوکریم میگوید: «دستت درد نکند. حاجی این انگشتر را داده برای خودت و این انگشتر را هم برای خانمت.» آن موقع ابوکریم چون در پرواز بوده، صدایی را نشنیده و متوجه چیزی نشده بود. اینجا هم که برگشته، از چیزی خبر نداشته. ظاهراً موقعی که میخواستند سوختگیری کنند، اعلام میشود که در فرودگاه بغداد حالت تواری هست، لذا باید صبر کنید. ما مدام اینطرف و آنطرف و به آقای حامد زنگ میزدیم. میگفت: «ما داریم میرویم، ولی فعلاً به کسی اجازه نمیدهند وارد فرودگاه بشود. به هر حال هواپیما بعد از سه ساعت برمیگردد و میآید و ابوکریم آمد و همین صحبتهایی را که خدمتتان گفتم، کرد.
در اینجا بود که ما کمکم احساس کردیم که مثل اینکه خبر درست است، چون گفتیم ابوکریم برگردد که بپرسیم انفجار چهجوری صورت گرفته، قبل از آن زیرنویسهای اخبار را داشتند میزدند که چه شده است.
حاجی میدانست که قرار است شهید شود
اولین خبرها ظاهراً از لبنان از دفتر آقا سید به آقای حجازی رسیده بود. چون بچههای لبنانی معمولاً تا سه و چهار صبح و تا نماز صبح بیدارند. برای همین اول آنها خبر را به حاجی داده بودند. بعد هم یک پرواز داشتیم که کسانی که میخواهند برای مراسم حاجی بروند، با آن پرواز بروند. من در فرودگاه نشسته بودم که رضا، نیروی خدماتی ما آمد و دارد مثل ابر بهار گریه میکند. پرسیدم: «رضا چه شده؟» گفت: «حاجی میدانست که قرار است شهید شود.» گفتم: «چه میگویی؟» گفت: «این کاغذ را بگیر بخوان.» همان روزی که حاجی میخواست به سمت فرودگاه برود، ظاهراً در اتاق خوابش این کاغذ را نوشته و روی میز آیینه گذاشته و کلاه و تسبیح را هم بغل دستش گذاشته بود. روزی که حاجی میرفت، معمولاً روز بعدش خانه را تر و تمیز میکردند. خود رضا آنجا خوابیده بود. حول و حوش ظهر روز جمعه که شروع میکند به تمیز کردن، این کاغذ را در آنجا پیدا میکند. کاغذ را برای من آورد.
حاجی در این سفر بهرغم دفعات قبل، هرچه که به او میگفتیم، میگفت: «چشم.» اصلاً غیر از چشم چیزی از او نشنیدیم. دوم واقعاً تعجیل داشت و ما حتی با او روبوسی هم نگرفتیم. فقط بالای پله دستش را به نشانه خداحافظی برد بالا و رفت. نشان میداد که خیلی تعجیل دارد.
شناخت و تشخیص صحیح
نکتهای که من در طی این سالها از حاجی یاد گرفتم، این بود که اگر با او راست صحبت میکردی، لذت میبرد، اما خدا نمیکرد که کسی به او دروغ میگفت. دو کلمه که حرف میزد، میگفت داری دروغ میگویی. وقتی کسی به حاجی گزارش میداد، دقیقاً متوجه میشد که حرفش درست هست یا نیست.
بسیار مهربان بود
حاجی بسیار آدم مهربانی بود. یکی دو نفر را در جلسهای ناراحت کرد. بدجوری هم ناراحت شدند و بعد از جلسه رفتند. خدا شاهد است بعد از جلسه نیم ساعت نشد که گفت: «زنگ بزن به آقای... من با او صحبت کنم. ناراحتش کردم، میخواهم از دلش دربیاورم.»
مثلاً سر خود من موضوعی پیش آمده بود. سالهای اول حاجی تشریفاتی نداشت و از هواپیما که پیاده میشد به ترمینال 4 میآمد و ما از جلوی گذرنامه هماهنگ میکردیم. فقط افسر گذرنامه برای اینکه حاجی معطل نشود، گذرنامهاش را سریع رؤیت میکرد و حاجی را میآوردیم بالا. جلوی گذرنامه یک چیزی به من گفت، رسید به ماشین، گفتم: «حاجی! مثل اینکه ساعتهای سید رضی برای شما پر شده.» گفت: «ناراحت شدی؟ من همین جوری گفتم.» میخواهم بگویم بسیار مهربان بود، مخصوصاً نسبت به کسانی که واقعاً دوستشان داشت. همیشه میگفت: «برادرها! شما به اندازه توان خودتان، هر کسی به اندازه توان خودش، یکی 5 درصد، یکی 10 درصد قدم بردارد، کار و تلاش کند، باقیاش را خود خدا حل میکند. شما به اندازه تکلیفتان کارتان را انجام بدهید.
سادهزیستی
حاجی به نظر من در اینجا خیلی تلاش کرد. حاجی اینطرف و آنطرف که میرفت با کمترین امکانات ایمنی میرفت. یکبار هلیکوپتری را با ایشان هماهنگ کردیم. قبل از آن هلیکوپتر مال وزیر دفاع بود که بد نبود، ولی آن هم به درد نمیخورد، فقط یک کمی شکل و شمایل داشت و چهار تا صندلی داشت. حاجی با هلیکوپتر رفته بود مرز عراق که آخرین هماهنگیها را برای بوکمال بکند. رفته بود با ابومهدی ملاقات کند و در خاک عراق نشسته بود. وقتی که آقای ابومهدی هلیکوپتر را دیده بود، به همه محافظها و بچهها توپیده و گفته بود: «شما حاجی را با این هلیکوپتر آوردهاید؟ این صد متر جلوتر برود به زمین میخورد.»
یا مثلاً شب آمده بود که با هواپیما برود حماد. حماد داشت سقوط میکرد. ما برنامه گذاشتیم که حاجی برود. فرمانده امنیت هوایی به من زنگ زد که حاجی نرود. گفت: «ما شنود داریم که حتماً هواپیما را در هوا میزنند. اتفاقاً... داشت با حاجی میرفت، سر باند تماس گرفتم که حاجی! میگوید نروید. گفت: «پنج تا گوسفند قربانی کن. ما با امید خدا میرویم.» هواپیما رفت بالا. دوباره مسئول امنیت هوایی گفت یا بگو برگردند یا من به خلبان میگویم هواپیما برگردد. به حاجی گفتیم نیروی هوایی قبول نکرده و مسئول امنیت هوایی گفت: «من به هیچوجه مسئولیت قبول نمیکنم.» هواپیما را برگرداندند و حاجی زمینی رفت. این چیزی که ما از حاجی دیدیم، ما شاید میترسیدیم، ولی حاجی اصلاً نمیترسید و اگر به اختیار خودش بود، همین چهار تا آدمی را هم که همراهش بودند، قائل نبود که همراهیاش کنند. مخصوصاً مواقعی که خیلی میخواست جلو برود، در حد خلعتبری و دو سه نفر و با یک موتور میرفت. در عملیات تدمر و بوکمال، امریکاییها از حاجی فیلم گرفته بودند که کجا پیاده شده، کجا دست و صورت شسته و... سیدیاش را برایش فرستاده بودند.
زدن حاجی از روز سهشنبه تمام شده بود. آنها از یک هفته پیش تصمیم گرفته بودند حاجی را بزنند. وقتی که من در روز سهشنبه به آقای حامد زنگ زدم، گفت: «از صبح پهپادها و هلیکوپترها آمدهاند.
این را هم میگویم، ولی نمیدانم گفتنش درست هست یا نیست. حاجی داشت میرفت عراق. سهشنبه برنامهاش رفتن به عراق بود، ولی چون وضع عراق بههم ریخته و سفارت امریکا اشغال شده و در محاصره بود، ابومهدی به او میگوید یکی دو روز آمدنت را عقب بینداز. حاجی در آنجا تصمیم میگیرد به دمشق بیاید و بعداً از دمشق برود آنجا.
مردک احمقی مثل اوباما میخواهد برود افغانستان. به هیچکسی نمیگوید و یکمرتبه بلند میشود و با هواپیما میرود آنجا. یکی دو ساعتی هست و برمیگردد، ولی کثرت سفرهای حاجی خیلی زیاد بود. مثلاً در ماه یکی دو بار به اینجا میآمد. دو بار میرفت عراق و دائماً در سفر بود.
خصوصیتهای دوستداشتنی و قشنگ
حاجی این اواخر قبول کرده بود ماسک بزند. همه این چیزها را هم بگوییم، اما بالاخره در این ترددهای زیاد، آدمهایی که با شکل و شمایل و مدل دیگری دنبالش میآیند، بالاخره آن کسی که دنبالش هست، با یک روز و دو روز و یک ساعت و دو ساعت دست برنمیدارد. ماهها دنبالش بود و سناریوهای مختلف را دنبالش بود تا بالاخره زمانی که وقتش برسد، او را بزند.
حاجی یک وقتی که میآمد، با همان اتوبوس فرودگاه میآمد و دم در سالن پیاده میشد. سالهای 79، 80. خیلی دنبال تشریفات و این حرفها نبود. میآمد به ترمینال 2 و سوار ماشین میشد و دنبال کارهایش میرفت.
واقعاً خصوصیتهای دوستداشتنی و قشنگ داشت. خود من خدا شاهد است که جز در چند ساعتی که میخوابم، در تمام اوقات 24 ساعت از حاجی یاد میکنم. هنوز که هنوز است حس میکنم حاجی هست و شهید نشده و زنده است. خیلی چیزها راجع به حاجی گفته نشده و نگفته باقی میماند. هر کسی یکی دو نکته را میداند و میگوید. کسی هم که نمیداند هیچ.
رفته بودم تهران مرخصی و بعد رفتم به ایشان سر زدم. به من گفت: «چند دقیقهای بنشین.» چند دقیقهای نشستم آنجا و با هم گریه کردیم. حاجی گله کرد که خسته شدهام. گفتن ندارد، ولی من پیراهن مشکیام را هم در نیاوردهام. چون حاجی به من قول داده تا سال حاجی نشده باید بروم.