شاگرد هم گفت حالا میبینی.
شاگرد سر به کوه و بیابان گذاشت و در آزمون استخدامی گروه یاغیان و اشرار با بالاترین نمره پذیرفته شد. روزها و شبها یاغیگری کرد و شرارت ورزید. سپس راهش را پیدا کرد و به مقام نگهداری افسار اسب و کلیددار اصطبل سفارتخانه بیگانه منصوب شد. با تمسک به دُمِ خَرِ اجنبی ترقی کرد و به چنان مقامبلند بالایی در قشون رسید که حتی مسلسل ماکسیمشان را دادند دست او و بعد از آن صدایش میکردند «شاگرد ماکسیم».
مدتی گذشت و شاگرد ماکسیم توانست خودش را شاه کند.
روز تاجگذاریاش دستور داد استاد را کتبسته به کاخش بیاورند. استاد را آوردند و جلوی شاگرد تازه شاه شده انداختند. شاگرد تازه شاه شده بادی که همیشه توی سرش بود را اینبار به غبغبش انداخت و گفت خب مردک! دیدی چه شد؟
استاد گفت: من گفتم تو آدم نمیشوی نگفتم که شاه نمیشوی. تو اگر آدم بودی که من پیرمرد را با این حال و روز به اینجا نمیآوردی! شاگرد تازه شاه شده آمد حرکتی بزند تا حرف حق پیرمرد را بشورد و ببرد که دید دستورالعملی برای این جایش به او ندادهاند. پس یاتاقانش قاطی کرد. ناگهان از سفارت اجنبی زنگ زدند. تازهشاه خوشحال شد و پرید تلفن را برداشت که ببیند با پیرمرد چه کند که ناگهان از پشت خط شنید: «مردک، چرا در اتاق خواب شخصیات رادیوی آن یکی کشور بیگانه را گوش دادی؟ مگر نگفتی بیطرفی؟ بدهیم باز ماکسیمت کنند؟» تازهشاه ترسید و صدای ترسش را پشت تلفن شنیدند. گوشی را قطع کرد و گفت هرچه باشد ولی من شاه هستم، در جنگ جهانی هم بیطرف هستم که ناگهان دو کشور بیگانه، با خطکش و قاشق و چنگالهایشان آمدند و کشور تازهشاه را به دو قسمت مساوی شمالی و جنوبی برای خودشان تقسیم کردند.
استاد خواست برود و به شاگرد تازهشاه شده بگوید حتی شاه هم نشدی مردک مترسک که دید اصل ضربالمثل مشکل پیدا میکند. از آن به بعد برای فرد نالایقی که به جایگاهی برسد و به قدرت و ثروتش بنازد و اخلاق انسانی نداشته باشد، این مثل گفته میشود: «گفتم تو آدم نمیشوی، نگفتم که شاه نمیشنوی!»