زن گفت: «توی دادگاه هرکس چیزی پرسید، فقط و فقط بگو «بله». مرد گفت: «بله؟» زن گفت: «بله.»
بالاخره روز دادگاه فرارسید. طلبکارها گفتند: «قبول داری که پولهای ما را بالا کشیدهای؟» مرد گفت: «بله.»
گفتند: «پول ما را پس میدهی؟ » مرد گفت: «بله.»
طلبکارها خوشحال و خندان گفتند: «خب بیا پس بده.» مرد گفت: «بله.»
گفتند: «کی پس میدهی؟» مرد گفت: «بله.»
گفتند: «ما را مسخره خودت کردهای؟» مرد گفت: «بله.»
طلبکارها خواستند او را بزنند که قاضی نگذاشت.
گفتند: «خیلی گاوی.» گفت: «بله.»
بالاخره به دلیل رد دادگی و دیوانگی متهم نتوانستند ثابت کنند که از او طلبکارند. طلبکارها هم دلشان به حال مرد سوخت که به خاطر فشار مالی به دیوانگی افتاده، طلبهایشان را بخشیدند و ناطلبکار شدند.
مرد خوشحال و خندان به خانه آمد. زن گفت: «از شرشان خلاص شدی؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «برویم طلافروشی؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «پول داری؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «وقتی داشتی، پس چرا طلب آنها را ندادی؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «بله و بلا. با همه بله؟ با ما هم بله؟ » مرد گفت: «بله.» زن گفت: « دارم برات.» پس از آن زن تمام دیالوگهایش را تا مدتها جوری تنظیم کرد که هر چقدر مرد بگوید بله نشانه دیوانگیاش نباشد. و اینگونه بود که مرد کوتاه آمد و گردنبند را خرید.
از آن زمان، هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبتکننده را نگاه ندارد و حقناشناسی کند، میگویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»