سامانتا در بخشی از کتاب «ستارهها و سیارهها» مطالبی درباره شهابسنگها خواند که برایش خیلی جذاب بود. او که قبلاً درباره شهاب سنگها چیزی نمیدانست حالا فهمید گاهی تکههایی از ستارگان و سیارات جدا میشوند و مثل یک گلوله آتش در آسمان پرواز میکنند تا اینکه بالاخره بعد از یک سفر خیلی طولانی به یک گوشه از زمین برخورد میکنند، به همین دلیل هم ممکن است بعضی از شهاب سنگها رنگ سیاه داشته باشند. دختر کوچولوی قصه ما با اطلاعاتی که از کتاب به دست آورد، بالاخره قبول کرد که سنگ آبی رنگش، هیچ ارتباطی با ستارهها ندارد و فقط یک سنگ کوارتز خوش رنگ است. اما با این حال این سنگ را خیلی دوست داشت چون باعث شد سراغ کتاب برود و چیزهای زیادی درباره ستارهها یاد بگیرد. این کتاب به سامانتا کمک کرد مطالعهاش را زیاد کند تا بالاخره یک روزی رؤیاهایش به واقعیت تبدیل شود و به آسمانها سفر کند. سامانتا میخواهد همه کتابهای فضا و ستارهها را بخواند و وقتی بزرگ شد به یکی از فضانوردانی تبدیل شود که مأموریت فضایی انجام میدهند. کسی چه میداند شاید هم بخواهد اولین رئیس ایستگاه فضایی آدم کوتولهها شود.