بعد از عملیات رمضان، نزدیک به همان منطقه عملیاتی در شرق بصره، محوری را برای دیدهبانی به ما واگذار کرده بودند. خود حاج حسین، هر چهار پنج روز یکبار شخصا میآمد و به ما سرکشی میکرد. عراق داشت در آن منطقه آب میانداخت تا زمین باتلاقی شود و نیروهای ایرانی نتوانند از آن محور حمله کنند. یک روز که حاج حسین برای سرکشی به دکل آمد، نقطهای را به ما نشان داد و گفت: «روی این نقطه بیشتر تمرکز کنید. اینجا دیرتر از سایر مناطق آب میگیرد.» در صورتی که روی نقشههای ما، در هیچ مقایسی چنین ارتفاعی برای آن نقطه ثبت نشده بود و به نظر میآمد که زمین کاملا هموار است. لذا ما قلبا حرف ایشان را قبول نداشتیم، اما محض احترام، چشمی گفتیم. حدود بیست روز بعد، درست همانطور که حاج حسین گفته بود، متوجه شدیم که آن نقطه آخرین جایی است که آب گرفته. خیلی تعجب کردیم، چون طبق نقشههای مختلفی که ما داشتیم، هیچکدام این مسئله را تایید نمیکرد؛ اما در عمل این اتفاق افتاده بود. یک روز که حاج حسین برای سرکشی به ما آمد، ایشان را کناری کشیدم و گفتم: «آن روز که این حرف را زدید، من حرفتان را قبول نداشتم. اما در عمل دیدم که همان شد.» خندید و گفت: «شما دیدهبانها فکر میکنید خیلی حالیتان است، در صورتی که ما هم تجربه نظامی داریم و یک چیزهایی سرمان میشود!»
ناصر علیبابایی
گاهی پیش میآمد که اطرافیان به ایشان میگفتند فلانی را رد کن برود. خوب نیست توی لشکر باشد و از این حرفها. حالا طرف مشکلی داشت یا ناسازگار بود یا هرچه. اما اگر حاج حسین در آن فرد یک توانایی میدید، نگهش میداشت. سعی میکرد از همه تواناییها و استعدادها برای بهبود کیفیت لشکر استفاده کند. زیاد به این بحثهای سلیقهای اعتنا نمیکرد. در جواب اطرافیان هم میگفت: «در فلان موقعیت یا در فلان زمینه، هیچکدام از شما نمیتوانید مثل او کار کنید. او را برای آن زمینه لازم دارم. اصلا فرض کنید یک خال سیاه، من میخواهم این خال سیاه، برای زیبایی هم که شده بر صفحه سفید لشکر ما باشد.»