احمد موسوی
در عملیات خیبر، لشکر امام حسین به فرماندهی حاج حسین خرازی، به همراه یگانی از ارتش، ابتدا از محور پاسگاه زید عملیات کرد. اما علیرغم پیشرفت محدودی که داشتیم، از قرارگاه به ما دستور عقبنشینی دادند. قرار شد به منطقه طلاییه برویم. به فاصله دو روز خودمان را به منطقه طلاییه رساندیم. در حدود چهار روز، خیلی سریع تجدید قوا کرده و با سازماندهی مجدد، ماموریت یافتیم تا در محور طلاییه عملیات انجام بدهیم. پیش از ما، لشکر 27 حضرت رسول در آن منطقه عملیاتی انجام داده و به پیروزی محدودی هم دست یافته بودند، اما آنها هم بنا به دستور قرارگاه عقب نشینی کرده بودند. منطقه طلاییه به لحاظ جغرافیایی ویژگی خاصی داشت. سمت راستش کاملا آب بود و سمت چپ هم یک کانال 50 متری آب. ورودی منطقه هم شامل یک دژ 6 یا 7 متری خشکی و درواقع، تنها خشکی آن منطقه بود. قرار شد ما از این دژ عملیات را آغاز کنیم و به سمت عراقیها برویم تا بتوانیم به نیروهای داخل جزیره کمک کنیم. لذا، به دلیل عملیاتهای قبل، دشمن کاملا هوشیار و آماده بود. شب قبل از عملیات، حاج حسین بچهها را دور خودش جمع کرد و جدای از بحث توجیه، صحبتی ماندگار و تاریخی داشت. ایشان خطاب به نیروها گفت: «امشب مثل شب عاشوراست. از قرارگاه به ما ماموریت داده شده که دهانه خیبر را باز کنیم. هرکس احساس میکند که نمیتواند همراهی کند، نیاید.» اینجوری نیروها را آماده کرد که ما قرار است عملیات سختی انجام دهیم و احتمال شهادت بسیار زیاد است، لذا همه باید آماده باشند. خدارا شکر توانستیم خط دشمن را بشکنیم و حدود شش کیلومتر پیشروی کنیم و به سمت پاسگاه طلاییه برویم. حاج حسین هم خودش را داخل منطقه رساند. البته قبلش مرتب ارتباط بیسیمی داشت و وضعیت کاملا مشخص بود. قبل از اینکه وارد منطقه شویم، به من به عنوان مسئول اطلاعات عملیات ماموریت داد دستگاههای مهندسیای که وارد منطقه شدهاند را به محل استقرار نیروها، نزدیک پاسگاه طلاییه ببرم. ایشان گفت: «بچههای مهندسی را هدایت کن که آنجا خاکریز بزنند.» من با موتور به آن سمت راه افتادم و ماشینها هم پشت سرم. چون میخواستم زودتر بروم و منطقه را ببینم، سرعتم را بیشتر کردم. وقتی رسیدم، متوجه شدم آنجا به علت باتلاقی بودن منطقه، نمیشود خاکریز زد و دستگاهها بیخودی باید اینهمه راه بیایند. بلافاصله به حاج حسین بیسیم زدم و گفتم نمیشود اینجا خاکریز زد. ایشان دستور داد که سریع دستگاهها را برگردان. وقتی برگشتم به همان خاکریز اول که از دشمن گرفته بودیم، حاج حسین را دیدم. ایشان آمده بود جلو. گفتم: «چون ما نتوانستیم با سمت چپمان الحاق کنیم و پیش رویمان هم باتلاق قرار داشت، عراقیها از کمر کار وارد شده و میخواهند با تانکهایشان پشت ما را ببندند و بچهها را محاصره کنند.» حاج حسین دوربینی که به گردن من بود را گرفت و بالای خاکریز رفت تا وضعیت را ببیند. همان لحظه یک گلوله آمد و بین ما افتاد. بیسیمچی حاج حسین سرش قطع شد و افتاد کنار من. من پرت شدم و حاج حسین هم یک ترکش بزرگ به دستش اصابت کرد. وقتی گرد و خاک خوابید، دیدیم حاج حسین روی سینه خاکریز، بیهوش افتاده و دستش کاملا قطع شده. سریع آمبولانس خبر کردیم و او را به همراه چند مجروح دیگر به عقب فرستادیم. با خودمان فکر میکردیم حتما ایشان شهید شده. اما به حمدالله خبر دادند که حاج حسین زنده است. حاجی در فاصله بسیار کمی از مجروحیتش، با همان وضعیت خودش را برای عملیات بعد، با دست قطع شده به منطقه رساند.
شب قبل از عملیات، حاج حسین بچهها را دور خودش جمع کرد و جدای از بحث توجیه، صحبتی ماندگار و تاریخی داشت. ایشان خطاب به نیروها گفت: «امشب مثل شب عاشوراست. از قرارگاه به ما ماموریت داده شده که دهانه خیبر را باز کنیم. هرکس احساس میکند که نمیتواند همراهی کند، نیاید.»