صفحات
شماره هشت هزار و پانصد و پنجاه و پنج - ۲۶ شهریور ۱۴۰۳
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و پانصد و پنجاه و پنج - ۲۶ شهریور ۱۴۰۳ - صفحه ۲۰

روایتی خواندنی از زندگی کشتی‌گیر شهید

نامش ابوالفضل بود، ابوالفضل شاطری. همان سال‌های نوجوانی انقلابی شد. نوشته‌اند صدای انقلاب که در کوچه‌پس‌کوچه‌های کشور پیچید، او را هم بیدار کرد. هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد؛ شعار می‌نوشت، اعلامیه پخش می‌کرد و پای ثابت تظاهرات بود. گاهی مأموران دنبالش می‌کردند، اما از دست‌شان درمی‌رفت. تند می‌دوید، ورزشکار بود؛ از 9 سالگی وارد دنیای کشتی شده بود، بعد هم در کنار کشتی، بدنسازی را جدی گرفت؛ قوی‌تر شد، قد کشید و جثه‌اش هم بزرگ‌تر شد. بعد از انقلاب به سپاه پیوست. از آن آدم‌هایی بود که نمی‌توانست آرام بماند؛ همیشه احساس می‌کرد وظیفه‌ای، تعهدی، کاری به عهده‌اش است. یک‌ جا بند نمی‌شد؛ پایش روی زمین نبود، روی زمین هم نماند و سال ۱۳۶۲ در دومین اعزام به جبهه پرکشید و آسمانی شد.
کتاب «حاج ابوالفضل» درباره او نوشته شده که به قلم فاطمه دانشور و به همت انتشارات شهید کاظمی روانه کتابفروشی‌ها شده است. اینجا خاطرات این شهید، از زبان مادرش مرور می‌شوند؛ شهیدی که در هجده سالگی به مقصد رسید، بزرگ‌تر از سن و سالش فکر و زندگی کرد و خیلی زود هم به آنچه شایسته‌اش بود رسید.
شهید شاطری در خانواده‌ای شریف و درستکار متولد شد و بالید. درست است که بعدتر انقلابی شد و در جریان مبارزه در مکتب ایمان و مجاهدت خودش را بالا کشید، اما پدر و مادرش نخستین الگوهای او بودند و راه و رسم زندگی شرافتمندانه را یادش دادند. پدرش کارمند اداره پست بود و به وظیفه‌شناسی شهرت داشت، آنقدر وظیفه‌شناس که چند‌ بار به عنوان کارمند نمونه انتخابش کردند. همین پدر بود که به زورخانه رفت‌وآمد داشت و پای پسرش را به ورزش باز کرد.
«ابوالفضل به آَشپزخانه آمد. همین که سینی را برداشت، گفتم: حتماً توی مسابقه برنده شدید که این‌قدر کبکتون خروس می‌خونه. ابوالفضل خندید و گفت: نه مامان جان. اتفاقاً برای باختمون داریم می‌خندیم. ابوالفضل رفت و شنیدم که دوستش گفت: ابوالفضل تو خیلی بامرامی. اگه تو نبودی من اصلاً مسابقه نمی‌دادم. همین که کنار تشک اومدی من روحیه گرفتم. ابوالفضل خندید و گفت: من که اومدم تشویقت کنم ضربه فنی شدی. صدای خنده محمود بلندتر شد. بعد ابوالفضل گفت: مهم نیست که باختیم. معلوم بود که می‌بازیم ولی این مهم بود که نترسیم و بریم برای مسابقه. تازه اول راهیم. حرف‌های ابوالفضل خیلی بیشتر از سنش بود. آن زمان یازده سال بیشتر نداشت.»
کتاب «حاج ابوالفضل» داستان عروج است و در آن الگویی از پاکی آمیخته به شور و نشاط جوانی عرضه می‌شود. روایت زندگی کوتاه اما غنی نوجوانی است که زودتر از آنچه سن و سالش اقتضا می‌کرد، چشمانش باز شدند و درستی و نادرستی را به او نشان دادند. در مسیر درست قدم برداشت و این مسیر را تا انتها با عزت پیش رفت. زندگی او نشان‌مان می‌دهد گاهی نمی‌شود آدم‌ها را به سن و سال‌شان شناخت. گاهی آدم‌ها چیزی را می‌بینند، با تجربیاتی مواجه می‌شوند و اتفاقاتی درون‌شان می‌افتد که بزرگ می‌شوند، مثل شهید شاطری که از همان کودکی مردی بالغ شده بود.
جستجو
آرشیو تاریخی