روایت نجاتگران هلال احمر از دوازده شبانه‌روز پرحادثه در پایتخت؛

آن سوی آوار امید زنده بود

جامعه

109172
آن سوی آوار امید زنده بود

دوازده روزی که با حملات متجاوزانه صهیونی، سایه جنگ، هوای تهران را سنگین و نفس‌ها را بی‌قرار کرده بود، صدای انفجار، تیرگی آسمان و پژواک ضجه‌ها، حکایت تلخی را روایت می‌کرد؛ اما در دل همین آوار و آتش، چراغ‌هایی روشن ماندند. آنها نه قهرمانانی آرمانی که انسان‌هایی خاکی بودند؛ زن و مرد، داوطلب و حرفه‌ای، که نام‌شان با فداکاری و ایثار گره خورده است.

ملیحه محمودخواه - گزارش: در روزهای جنگ، زمانی که ترس و تاریکی هجوم می‌آورد، روایت امدادگران هلال‌احمر قصه نجات است؛ قصه مردمی که به جای گریز، به خط مقدم حادثه پا می‌گذارند تا امید را همچنان زنده نگه دارند. چه با قدم‌های خسته در میان دود و خرابه‌ها، چه با دلهره انفجار بعدی، چه در فلق بی‌خبری و چه در نیمه‌شب‌های مملو از ترس، دو امدادگر هلال احمر که در روزهای جنگ با فداکاری برای نجات انسان‌های گرفتار زیر آوار تلاش کردند از آن روزها روایت می‌کنند.

امید در دل تاریکی

در آن ساعت‌های خاموش پیش از سحر، جایی که تهران هنوز در خوابِ عمیق خودش نفس می‌کشید، سایه‌ای از بیم و وحشت بر سر شهر افتاد؛ انفجاری مهیب، آسمانی سرخ از شعله و ریزش آوار. کافی بود صحنه را لمس کنی تا جز ترس هیچ چیزی سراغت نیاید. اما در همین شبِ تلخ، گروهی با لباس‌های سرخ و سفید هلال احمر، برخلاف جریانِ غریزه، پا پیش گذاشتند.

علی صفری‌نژاد و هم‌رزمانش، اعضای خانه امیدِ هلال‌احمر، به‌جای فرار از آتش و صداهای ترسناک موشک‌ها، درست به قلب حادثه رفتند. تماسِ بیدارباش، ساعت سه و چهل دقیقه شب، بامداد ۲۲ خردادماه ۱۴۰۴، آغازی شد برای حماسه‌ای که تا همیشه بر دیوار خاطره این شهر حک خواهد شد. خبرِ بد، دوکوهه را لرزانده بود و حضور اولین امدادگران، با ماشین‌های سرخ و نفس‌های بریده، امیدی بود برای خانواده‌هایی که زیر آوار نامعلومِ سرنوشت جا مانده بودند.

او می‌گوید: «خبر از مرکز کنترل و هماهنگی عملیات به پایگاه امداد و نجات چیتگر رسید. عجیب و دردناک بود. دشمن کودک کش صهیونیستی به منازل مسکونی در دوکوهه حمله کرده بود.»

علی صفری‌نژاد از همان لحظات ورود به منطقه از سکوت مخوف شهر، از در هم پیچیدن دود و سنگ و صدای کمک‌خواهی در نیمه‌های شب گفت. او و دوستانش، اولین کسانی بودند که جان به خطر انداختند تا بتوانند افرادی را زنده از زیر آوارهایی که نه تنها روی مردم بیگناه که بر دل و جان همه مردم کشور سنگینی می‌کرد، بیرون بکشند: «در حال عملیات بودیم که به ما خبر دادند در منطقه دیگری از چیتگر نیز بمباران صورت گرفته است. چون نیروهای جدیدی به این منطقه آمده بودند ما همراه دو تیم دیگر به محل جدید اعلام شده، رفتیم. در زیر آوارها در حال امدادرسانی بودیم که متوجه شدیم یک نفر زنده است. جابه جایی آوارها در آن میان با وجود تجاوزاتی که هر لحظه امکان تکرار آن وجود داشت، کار آسانی نبود. بلافاصله در اطراف او موقعیت امن ایجاد کردیم و کلاه ایمنی گذاشتیم و با برداشتن آوار او را با رعایت نکات ایمنی بیرون کشیدیم.»

صفری‌نژاد ادامه می‌دهد: «امدادرسانی ادامه داشت اما ساعت هنوز به ۷ صبح نرسیده بود که دوباره در نزدیکی ما انفجار دیگری رخ داد. ماسک‌ روی صورت‌های‌مان هم حریف بوی گازهای خفه‌کننده و نفس‌تنگی نشد. همه جا را دود و غبار گرفته بود. نگران بچه‌ها بودم اما به محوطه باز که رسیدیم متوجه شدم هم تیمی‌ها حال‌شان خوب است. دکتری که همراه تیم هلال‌احمر بود با تزریق دارو و اکسیژن جان دوباره‌ای به من بخشید، اما حتی لحظه‌ای هم فکر عقب‌نشینی به ذهن ما خطور نکرد. برای همه بچه‌های تیم معنی زندگی، معنای ماندن و دویدن میان اجساد و مصدومان بود.»

خورشید طلوع کرده بود اما برای این امدادگران، مأموریت هنوز تمام نشده بود. در پایگاهی کوچک لحظه‌ای چشم‌ها را بر هم گذاشتند و دوباره، درگیر خرابه‌ها، آوار و امید شدند. جایی که همه از حادثه می‌گریزند، این مردان و زنان، راه خود را میان شعله‌ها باز می‌کنند تا شاید صدایی خاموش از زیر ویرانی، به زندگی بازگردد.
برای صفری‌نژاد و تیمش، حادثه پایانی ندارد. آنها سوگند خورده‌اند، زمانی که بغضِ حادثه راه نفس شهر را می‌گیرد، خودشان پیام‌آور سپیده و امید باشند.

از دل جهنم تا نفس دوباره

با پایان یافتن جنگ تحمیلی۱۲ روزه و خاموش شدن آتش موشک‌هایی که بر سر مردم بیگناه می‌ریخت، تهران اما هنوز صدای امدادگرانش را به یاد می‌آورد؛ آنها که در دل هر انفجار و میان موج ویرانی، چراغ امید شهر بودند. حالا، در سکوت روزهای پس از جنگ، قصه آدم‌هایی چون سعید سپهری‌کیا روایت می‌شود؛ قصه دستانی که از دل دود و آوار، زندگی را دوباره به شهر بازگرداندند.

سعید سپهری‌کیا، امدادگر باسابقه هلال‌احمر می‌گوید: «حوادث زیادی را از نزدیک دیدم. زلزله قائنات، اردبیل، رودبار، سیل گمرو… اما در جنگ دوازده روزه انگار تمام سال‌های تجربه مثل یک فیلم از ذهنم رد شد. در یکی از روزهای این جنگ در دفترم در ساختمان صلح بودم. مشغول دسته‌بندی تجهیزات بودم که ناگهان صدای انفجار همه‌ فضا را از حالت عادی خارج کرد.»

چند ثانیه مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «صدا بسیار نزدیک بود و تا پشت ساختمان خاک عمودی کشید به آسمان. فوراً با تعدادی از همکاران وسایل و برانکارد را برداشتیم و به سمت محل انفجار دویدیم.اما هنوز به مقصد نرسیده، انفجار دوم در خیابان یاسمی رخ داد. گرد و خاک همه جا را گرفت. برای لحظه‌ای نفهمیدیم هدف کجاست. آنقدر دود پر شده بود که نمی‌شد تشخیص داد کجا هدف قرار گرفته است، نگران بودیم که ساختمان صلح یا بیمارستان مورد هدف قرار گرفته باشد.»

سعید، نفس عمیقی می‌کشد، انگار هنوز بوی دود در ریه‌هایش باقی است:«وقتی برگشتیم و از دل دود رد شدیم، مردی را دیدیم، خون‌آلود، توان ایستادن نداشت. با دست به ساختمان نیمه‌آوار اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها طبقه دوم ماندن! برید... بچه‌ها ماندن!» همه فقط دویدیم، بدون حتی فکر کردنی؛ فقط دویدیم.»

سعید با مکثی کوتاه که فقط تجربه در عملیات متمادی کمک‌رسانی در همه کشور معنایش را می‌داند، ادامه می‌دهد: «این حملات غالباً دو مرحله‌ای‌ هستند. دشمن می‌داند در موج اول هر حمله، نیروهای امدادی برای کمک می‌آیند ودوباره حمله می‌کند چرا که در موج دوم دقیقاً برای کشتار بیشتر حمله می‌کند. این یعنی هر لحظه ممکن بود حمله مجدد انجام شود. اما کار امداد کار دل است و ما باید جایی را که آن مرد نشان داده بود تخلیه می‌کردیم.»

پله‌های لرزان، دود غلیظ، بوی سوختگی و… سعید روایت می‌کند که چگونه با شیشه‌های دوجداره روبه‌رو شدند: «وقتی بچه‌ها شیشه را باز کردند، دود بیرون زد. فضا مه‌آلود و مهیب بود. نمی‌دانستیم چند نفر آنجا هستند. فقط صدای سرفه و فریاد می‌آمد. همه از موج انفجار گیج بودند. عملیات نجات را یک به یک از پنجره و پاگرد طبقه دوم شروع کردیم. این آدم‌ها دیگر نفسی نداشتند، بین زمین و هوا، شوک انفجار و موج ترس. اما همه‌ تیم تلاش می‌کردیم که حتی یک نفر هم جا نماند. بی‌اغراق می‌گویم، همکاران آتش‌نشانی بی‌نظیر بودند. نردبان آوردند، بعضی را به سرعت پایین دادند، بعضی را با برانکارد آوردیم. کمتر از چند دقیقه همه ۱۸ نفر را بیرون آوردیم. اورژانس هم بلافاصله رسید و ابتدا بچه‌ها را اکسیژن زد و وضعیت تنفسی‌شان را بررسی کرد.»

او صحنه را با جزئیات صادقانه، مثل یک قصه پرهیجان، تعریف می‌کند: «تقریباً همزمان با خروج آخرین نفر، انفجار دوم از نوع آتش‌زا رخ داد. شعله گرفت، باد هم یاری کرد و آتش به کل ساختمان پیچید. ثانیه‌ها با سرنوشت بازی می‌کردند. اگر همکاری همه بچه‌های امدادگر و آتش‌نشانی و اورژانس نبود، بی‌اغراق، در حال حاضر به جای داستان نجات باید ماجرای شناسایی را تعریف می‌کردیم. بعد از عملیات، موج انفجار من را پرت کرده بود، البته کمی آسیب دیدم که شکر خدا، با مراقبت پزشکان حالم خوب شد. این شب‌ها، شبیه شب‌های عملیات و جنگ در جنوب بود؛ پر از اضطراب و امید.»

به قول سپهری کیا قصه ما قصه ادامه نجات است. امدادگران ایران، در همه بحران‌ها ایستاده‌اند و خواهند ایستاد. ایران با مردمی استوار و عاشق وطن همیشه پاینده است و پرسنل هلال احمر فقط مشعل امید را به دست داوطلب سرخ پوش بعدی می‌دهند.

ایران آنلاین
انتهای پیام/
دیدگاه ها
آخرین اخبار جامعه