عالم کبیر و عالم صغیر در نقاشی‌های داریوش مهرجویی؛

زیستن در آستانه‌ بودن

علیرضا پیروزان

علیرضا پیروزان

هنر

134524
زیستن در آستانه‌ بودن

علیرضا پیروزان نویسنده و منتقد هنری درباره داریوش مهرجویی، یادداشتی را به روزنامه ایران ارائه کرد.

گروه فرهنگی - ایران آنلاین: داریوش مهرجویی در ذهن بسیاری از مخاطبان ایرانی، فیلمسازی است که تجربه زیسته و فلسفه را به ساحت سینما وارد کرد؛ اما نقاشی‌های او نیز قلمرو دیگری از همین جهان فکری‌اند؛ جایی که مفهوم «عالم کبیر و عالم صغیر» نه فقط یک تعبیر عرفانی، بلکه بستر بصری و فکری آثارش می‌شود. این نقاشی‌ها تلاش برای یافتن نسبتی تازه میان جهان بیرون و درون‌اند؛ تلاشی برای نشان دادن اینکه چگونه یک جزء می‌تواند کل را تکرار کند و چگونه کل در جزئیات خرد قابل رؤیت می‌شود. اگر سینما برای مهرجویی امکانی برای روایت بحران‌های زندگی انسان ایرانی بود، نقاشی برای او راهی بود برای اندیشیدن با رنگ و نشانه.

نقاشی‌های مهرجویی نه در پی بازنمایی طبیعت‌اند و نه در پی تشخیص‌پذیری دقیق اشیا؛ آنها ساختارهایی‌اند که هر بیننده را به تجربه «رؤیت» دعوت می‌کنند، نه صرف نگاه کردن. در این آثار، لکه‌ها، رگه‌ها، خطوط و بافت‌ها مهم‌ترین نقش را دارند. جهان تصویر‌ شده، جهان بیرونی نیست؛ بلکه تجربه برخورد ذهن با جهان است. این تجربه گاه در قالب فرم‌های بازنمایی خیالی از طبیعت بروز می‌کند و گاه در قالب ساختارهایی که می‌توانند بزرگ‌مقیاس یا کوچک‌مقیاس خوانده شوند، بی‌آنکه به چیزی مشخص ارجاع دهند. نتیجه، جهانی است شناور میان میکرو و ماکرو؛ جهانی که در آن هر لکه می‌تواند یک کهکشان باشد و هر خط می‌تواند ردی از یک سلول.
 
ماکرو و میکرو؛ نوسان معنا و شکل

در چنین دستگاهی از نگاه، مفهوم «عالم کبیر و عالم صغیر» به یک ابزار خوانش بدل می‌شود: هر تصویر از دل رابطه تنش‌آلود میان کلان‌بودگی و خرد‌بودگی ساخته می‌شود. آثار مهرجویی با این پرسش مواجه‌اند که آیا می‌توان ساختاری را مشاهده کرد یا به تصویر کشید که همزمان هم به گستره هستی اشاره کند و هم به کوچک‌ترین جزئی از آن؟ پاسخ این آثار قطعی نیست؛ بلکه تردید و بینابودگی را به‌عنوان شیوه وجود تصویر تثبیت می‌کند. بدین معنا، نقاشی برای مهرجویی عرصه تجربه «آستانه» است: آستانه بودن، آستانه معنا و  آستانه دیدن.
 
رنگ؛ وجه هستی‌شناختی تصویر

برای فهم موقعیت این نقاشی‌ها لازم است به نقش رنگ بازگردیم. رنگ در آثار او نه صرفاً کیفیتی فرمال، بلکه عنصری هستی‌شناختی است. رنگ، چونان نیرویی عمل می‌کند که مرز میان «پدیدار» و «نمود» را می‌سازد. آبی‌های عمیق، سبزهای تیره، نارنجی‌های تند و طلایی‌های درخشان، همزمان سه نقش دارند: نشانه‌اند، حس‌اند و اندیشه‌اند. آبی، عمق و سکون را یادآور می‌شود؛ طلایی، به حافظه سنت و امر قدسی اشاره می‌کند و نارنجی، به انرژی زیستن و حضور بدن‌مند. این رنگ‌ها بافتی می‌سازند که در آن خطوط و رگه‌ها همچون رد حرکت‌اند؛ رد جنبشی که می‌تواند جنبش اندیشه باشد، یا حرکت چشم، یا لرزش دست نقاش.
 
نشانه‌شناسی تصویر؛ معنا به‌مثابه فرآیند

از منظر نشانه‌شناسی، آثار مهرجویی بیش از آنکه حامل نشانه‌های تثبیت ‌شده باشند، تولیدکننده نشانه‌اند. تصویر در این آثار همچون یک «فرآیند» است، نه یک «شیء». معنا در آن ثابت نیست، بلکه در جریان نگاه مخاطب شکل می‌گیرد. در اینجا نشانه نه فقط به چیزی خارج از خود ارجاع نمی‌دهد، بلکه به شبکه‌ای از روابط درونی تصویر اشاره می‌کند. لکه‌ها، خطوط و فضاهای خالی در تعامل‌اند؛ هیچ‌یک معنای نهایی را در خود ندارد، بلکه معنا در حرکت میان آنها پدید می‌آید. بدین ترتیب، تصویر به نوعی میدان معنا بدل می‌شود؛ میدانی که مخاطب را به مشارکت دعوت می‌کند.

این مشارکت با حضور مفهوم عالم کبیر/عالم صغیر عمیق‌تر می‌شود. تصویر می‌تواند در مقیاس میکروسکوپی خوانده شود: رگه‌هایی که به ساختارهای زیستی، سلولی یا ریزدانه‌ای اشاره دارند. اما همان تصویر همزمان می‌تواند در مقیاس کیهانی فهم شود: توده‌هایی که یادآور ابرهای گازی، آسمان‌های دور یا ساختارهای بزرگ‌مقیاس عالم‌اند. این نوسان معنایی، همان لحظه‌ای است که مفهوم «شباهت میان کل و جزء» کارکرد خود را نشان می‌دهد. تصویر نه یکی از اینها، بلکه هر دو است. معنا نیز نه در یکی از سطوح، بلکه در نوسان میان آنها ‌زاده می‌شود.
 
سنت، حافظه و ذهن؛ جایگاه انسان در تصویر

این نگاه را می‌توان به تجربه مدرنیته در زمینه فرهنگی ایران نسبت داد؛ تجربه‌ای که همواره در تنش میان سنت و نو، میان فردگرایی مدرن و جمع‌گرایی فرهنگی و میان حافظه تاریخی و چشم‌انداز آینده قرار دارد. نقاشی‌های مهرجویی به طور مستقیم به عناصر سنتی ارجاع نمی‌دهند، اما حضور رنگ‌های طلایی، هاله‌های نورانی و لایه‌های شفاف و نیمه‌شفاف یادآور فضایی هستند که در ذهن مخاطب ایرانی پیوندی با عرفان، متون قدسی و زیبایی‌شناسی شرقی دارد. این پیوند نه آشکار، بلکه در لایه زیرین تصویر حضور دارد و همین حضور پنهان است که آثار او را در منظری فرهنگی معنا می‌بخشد.

نکته مهم دیگر، نسبت این نقاشی‌ها با مفهوم «ذهن» است. در آثار او جهان بیرون به طور کامل محو نمی‌شود، اما به شکل تجربه درونی ‌شده بازمی‌گردد. تصویری که پیش چشم ماست، بیشتر تجربه ذهنی جهان است تا خود جهان. این تجربه ذهنی همان عالم صغیر است؛ جهانی که فرد در آن با خاطره، فقدان، تنهایی و امید روبه‌رو می‌شود. اما همین عالم صغیر با ساختارهای بصری و نشانه‌ای خود به عالم کبیر اشاره می‌کند؛ به گستره جهان، به نیروهای طبیعی، به حرکت انرژی و به ضرباهنگ هستی. میان این دو، فاصله‌ای نیست؛ بلکه رابطه‌ای دوطرفه و پیوسته برقرار است.
 
اگزیستانس تصویری؛ آزادی، اضطراب و ساخت معنا

در این چشم‌انداز، نقاشی‌های مهرجویی نوعی نقشه هستی‌شناختی ارائه می‌کنند؛ نقشه‌ای که جایگاه انسان در جهان را نه در مرکز، بلکه در میانه جریان می‌نشاند. انسان نه مرکز جهان است و نه حاشیه آن؛ بلکه در فرآیندی قرار دارد که جهان را می‌سازد و از جهان ساخته می‌شود. لکه‌ها و خطوط به ‌خوبی نشان می‌دهند که چگونه انسان بخشی از نیروی حرکت است و چگونه آگاهی او در مواجهه با جهان شکل می‌گیرد. از همین رو، نقاشی‌ها استعاره‌هایی هستند برای این تعامل پیچیده میان انسان و جهان.

اگر بخواهیم از منظر فلسفه وجودی به آثار مهرجویی بنگریم، باید به این نکته توجه کنیم که ساختارهای ناتمام، خطوط شکسته و لکه‌های معلق نشانه‌هایی‌اند از جهانی که معنا در آن تضمین نشده است. جهان در نقاشی‌های مهرجویی همچون صحنه‌ای بی‌ثبات است؛ صحنه‌ای که هر بار باید از نو معنا شود. این بی‌ثباتی، در عین حال، امکان آزادی را فراهم می‌کند. انسان در مواجهه با این جهان مجبور است معنا را بسازد و نه آنکه آن را کشف کند. در اینجا نقاشی تبدیل به کنش می‌شود؛ کنشی برای معنا‌بخشی در جهانی که معنای نهایی ندارد.

رابطه میان معنا و بی‌معنایی در این آثار با رابطه میان فرم و بی‌فرمی موازی است. همان‌گونه که در اگزیستانسیالیسم، انسان در میان آزادی و اضطراب، امکان و محدودیت و بودن و نیستی معلق است، در این نقاشی‌ها نیز هر ساختار فرمی در تهدید فروپاشی قرار دارد و هر بی‌فرمی در امکان تبدیل شدن به فرم. این نوسان، لحظه حقیقی تصویر را می‌سازد؛ لحظه‌ای که نه ثبات دارد و نه آنارشی کامل است، بلکه در حدفاصل این دو قرار گرفته است.

در نهایت، نقاشی‌های مهرجویی را می‌توان تمرینی برای دیدن دانست: دیدن نسبت کل و جزء، دیدن رابطه ذهن و جهان، دیدن آزادی و اضطراب، دیدن سنت و مدرنیته، دیدن شکوه و فروتنی هستی. این آثار نه پاسخ می‌دهند و نه پرسش را پنهان می‌کنند؛ بلکه فضای مواجهه را می‌سازند؛ فضایی که در آن انسان می‌تواند تجربه کند که چگونه جهان در نگاه او معنا می‌یابد و چگونه نگاه او بخشی از تداوم جهان می‌شود. در این معنا، نقاشی‌های مهرجویی ادامه همان راهی‌اند که او در سینما آغاز کرده بود: فهم شرایط انسانی از دل تجربه زیستن و تبدیل آن به تصویر.

برش

نسبت نقاشی و سینما؛ نثر تصویری جهان

مهرجویی در مسیر هنری‌اش زبان تصویر را همان‌قدر جدی می‌گیرد که زبان روایت را در سینما. در آثار او هر ضربه قلم‌مو جمله‌ای است در نثر بصری جهان. همان‌گونه که در سینمای مهرجویی شخصیت‌ها میان رویا و واقعیت، معنابخشی و بی‌معنایی، یا امید و بحران در نوسان‌اند، در این نقاشی‌ها نیز مرز میان فرم و بی‌فرمی پیوسته جابه‌جا می‌شود. گاه خطوط، ساختار می‌سازند، گاه لکه‌ها ساختار را می‌شکنند. این پویایی یادآور تجربه زیستن است؛ انسان در جهان نیز همین وضعیت را تجربه می‌کند: تلاشی دائم برای ساختار دادن به تجربه و در عین حال مواجهه با آن بخش از جهان که ساختار نمی‌پذیرد.


انتهای پیام/
دیدگاه ها