در سلسله گفت‌وگوهای «ایران» با دکتر سید محمد کاظم سجادپور بررسی شد

روایت روسیه، آمریکا و جنوب جهانی از نظم در حال گذار

سیاست

136557

چهارمین جلسه از سلسله گفت‌وگوهای «واکاوی سیاست آمریکا در جهان کنونی» با حضور دکتر سید محمدکاظم سجادپور، استاد روابط بین‌الملل، به بهانه طرح صلح ترامپ برای جنگ اوکراین و تحولات اخیر ونزوئلا، به بررسی بازتعریف نقش ایالات متحده در نظم بین‌الملل اختصاص یافته است.

هادی خسروشاهین-سردبیر:  این گفت‌وگو با تمرکز بر سه محور اوکراین، ونزوئلا و مفهوم «جنوب جهانی»، تصویری چندلایه از سیاست خارجی ایالات متحده در دوره ترامپ ارائه می‌دهد؛ سیاستی که میان کاهش هزینه‌های هژمونیک، فردمحوری در تصمیم‌گیری، بازتعریف نقش آمریکا در اروپا و بازگشت تمرکز به قاره آمریکا در نوسان است و همزمان، نشانه‌هایی از ‌گذار ساختاری در نظم بین‌الملل را بازتاب می‌دهد.

در ادامه سلسله برنامه‌های بررسی و تفسیر آخرین تحولات بین المللی در این جلسه به دو موضوع می‌پردازیم که طی حدود ده روز گذشته، از مهم‌ترین مسائل بین‌المللی بوده و در صدر اخبار و تحولات جهانی قرار داشته‌اند. یکی از این موضوعات، مسأله اوکراین است و دیگری، موضوع ونزوئلا.

در خصوص اوکراین، به یاد دارم که در ابتدای به قدرت رسیدن ترامپ، برنامه‌ای از صدا و سیما در شبکه خبر تهیه شد که بنده نیز به عنوان میهمان در آن حضور داشتم. در آن برنامه، میهمان اصلی تأکید می‌کرد اظهاراتی که ترامپ درباره احتمال توقف حمایت نظامی از اوکراین مطرح کرده بود، نشان‌دهنده این است که ایالات متحده آمریکا بازیگری غیرقابل اعتماد است و نمی‌توان به آن اعتماد کرد. خاطرم هست که در آن جلسه، تأکید بنده بر این نکته بود که اساساً کدام بازیگر در روابط بین‌الملل قابل اعتماد است که حالا آمریکا قابل اعتماد باشد.

 در همان چهارچوب، بحث کردیم که مواضع دولت ترامپ و شخص ترامپ درباره اوکراین، بیش از آنکه نشانه بی‌اعتمادی باشد، بیانگر تلاش ایالات متحده آمریکا برای بازنگری در نقش بین‌المللی خود، محدود و مقید کردن این نقش، یا به تعبیر دیگر هدفمند ساختن آن و همچنین خروج از عصر هژمونی‌ای است که هزینه‌های سنگینی را بر سیاست خارجی آمریکا تحمیل کرده است.
امروز نیز مباحث مطرح‌شده درباره طرح صلح ترامپ، تا حد زیادی یادآور همان مباحثی است که در ابتدای دولت ترامپ درباره تداوم یا عدم تداوم کمک‌های تسلیحاتی به اوکراین مطرح می‌شد. با این مقدمه لطفاً بفرمائید که از نظر شما، طرح صلح ترامپ فارغ از اینکه آیا قابلیت اجرایی خواهد داشت و مورد توافق طرفین قرار خواهد گرفت یا خیر فی‌نفسه چه واقعیت‌هایی را از سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در دوره جدید بازتاب می‌دهد؟

 ممنونم. با نام خدا آغاز می‌کنم و شکر پروردگار را به‌جا می‌آورم از اینکه توفیق خدمت در کنار شما و دوستان عزیز را دارم. سؤال بسیار خوبی مطرح کردید و واقعاً مقدمه‌ای وزین و فاضلانه از سوی جنابعالی ارائه شد.
به گمان من، برای تحلیل این پرسش که نسبت ایالات متحده و جنگ اوکراین چگونه قابل بررسی است، باید دست‌کم به سه سطح توجه کنیم: اول، خود جنگ اوکراین؛ دوم، نقش و جایگاه ایالات متحده؛ و سوم، اینکه در نهایت نظام بین‌الملل و نسبت ایالات متحده و روسیه در این چهارچوب چگونه صورت‌بندی می‌شود.

در مورد خود جنگ، همان‌طور که می‌دانید، جنگ اوکراین اکنون نزدیک به چهار سال از عمرش می‌گذرد. کمتر از دو ماه دیگر، چهارمین سال تداوم این جنگ نیز کامل می‌شود. طی این مدت، صدها هزار کشته از دو طرف برجای مانده است. این جنگ، بی‌تردید یکی از سنگین‌ترین جنگ‌های تاریخ معاصر به شمار می‌آید؛ میلیاردها دلار تسلیحات در آن هزینه شده و واقعیت‌های میدانی، واقعیت‌هایی تلخ و دردناک هستند؛ بویژه از منظر آسیب‌های انسانی، تخریب زیرساخت‌ها و صدمات روانی به جامعه که خود مسأله‌ای پیچیده و عمیق است.

در این عرصه در کنار واقعیت‌های عینی، ما با انواع روایت‌ها مواجه هستیم؛ روایت‌هایی که خود، بخشی از جنگ محسوب می‌شوند. شاید در تاریخ طولانی جنگ‌های بشری کمتر دوره‌ای را بتوان یافت که روایت‌پردازی لحظه‌ای و روایت از «وضعیت حاضر» تا این اندازه جزئی از خود جنگ شده باشد. هرچند هیچ دو جنگی کاملاً شبیه یکدیگر نیستند، اما در این جنگ، روایت‌ها نقشی بسیار پررنگ دارند.

از همین رو، روایت‌های متفاوت روسی، آمریکایی و اوکراینی درباره جنگ وجود دارد. نکته جالب آن است که این روایت‌ها خود در طول زمان دچار دگرگونی می‌شوند. اگر دقت کرده باشید، هنوز هم روسیه تا این لحظه نام «جنگ» بر این درگیری نگذاشته و از آن با عنوان «عملیات ویژه نظامی» یاد می‌کند که این خود، نوعی روایت خاص از واقعیت است.

نکته دیگری که در مورد خود جنگ می‌توان به آن اشاره کرد، این است که جنگ اوکراین، جنگی بسیار پرفرازونشیب و پویاست. این پویایی‌ها نشان می‌دهد که برخی از تصورات اولیه طرفین، آن‌گونه که در آغاز گمان می‌رفت، محقق نشده است. برای مثال، در ابتدا از جانب مسکو این تصور وجود داشت که روس‌ها می‌توانند در هفته‌های اول، کل ماجرا را به تعبیر رایج در فارسی به سرعت جمع کنند، اما در عمل، جنگ به‌مراتب طولانی‌تر از آنچه پیش‌بینی می‌شد، ادامه یافته است.

اروپایی‌ها تصور می‌کردند که می‌توانند از طریق اوکراین، روسیه را شکست دهند، اما چنین نشد. روسیه نیز گمان می‌کرد که می‌تواند از «سلاح انرژی» علیه اروپا استفاده کند، اما این راهبرد نیز به نتیجه نرسید. در سوی دیگر، بایدن و تیم او که رویکردی به‌شدت ایدئولوژیک و مبتنی بر محوریت ایدئولوژی ضدروسی داشتند، قصد داشتند روسیه را از طریق این جنگ، به‌طور کلی از صحنه جهانی (به تعبیر رایج) به نیستی بکشانند. بنابراین، با جنگی پُر فراز و نشیب مواجه هستیم و نمی‌توان آن را صرفاً از یک زاویه و به‌صورت یک‌جانبه تحلیل کرد.

با این همه هرچه که باشد، این جنگ جنگی بسیار مهم است. شاید مهم‌ترین وجه آن که مستقیماً به بحث ما ارتباط پیدا می‌کند این باشد که پس از جنگ جهانی دوم، این تنها جنگ جدی در قاره اروپاست که در آن دو طرفِ درگیر به‌طور مستقیم و رو‌در‌رو با یکدیگر می‌جنگند.

پیش‌تر، در دهه ۱۹۹۰ میلادی، جنگ‌های بالکان را داشتیم که جنگ‌هایی سخت و خونین بودند، اما آن درگیری‌ها عمدتاً در چهارچوب فروپاشی یوگسلاوی رخ داد. هرچند در آن جنگ‌ها نیز نیروهای بین‌المللی حضور داشتند، اما جنگ اوکراین اولین جنگ در قاره اروپا پس از حدود ۸۰ سال است، به این معنا که اروپای به‌اصطلاح آرام، بار دیگر به چنین وضعیتی رسیده است. از این منظر، اهمیت جنگ بیش از هر چیز به محوریت اروپایی آن بازمی‌گردد و همین نکته است که جایگاه و نسبت ایالات متحده را روشن‌تر می‌کند.

اگر با این توضیح به موضوع نگاه کنیم، نسبت آمریکا با این جنگ نیز شفاف‌تر می‌شود. برای بایدن و ترامپ، نسبت این جنگ با ایالات متحده یکسان نیست. در نگاه دولت بایدن، ما با نوعی یکپارچگی غرب مواجه هستیم؛ غربی که در اینجا در برابر روسیه قرار گرفته و نوعی بسیج تقریباً همه‌جانبه امکانات شکل گرفته است. دولت بایدن تقریباً هر کاری انجام داد، جز آن‌که به‌طور مستقیم و رو‌در‌رو وارد جنگ با روسیه شود.

اما برای دولت ترامپ، وضعیت به این شکل نیست. اول آن‌که اروپا آن وزن و اهمیت را در ذهنیت ترامپ و تیم او ندارد. به نظر من، بهترین نمونه برای درک برداشت دولت ترامپ از اروپا، سخنان ونس، معاون رئیس‌جمهوری، در کنفرانس امنیتی مونیخ در فوریه ۲۰۲۵ است؛ سخنانی که به‌نوعی بیانگر بی‌ربط یا کم‌اهمیت تلقی شدن اروپا نسبت به بسیاری از مباحث جهانی، از جمله همین موضوع، در نگاه دولت ترامپ است.

بنابراین، اگر بخواهیم جمع‌بندی کنیم، نقطه افتراق اصلی در ایالات متحده، تفاوت برداشت‌ها از ماهیت این جنگ است. دقیقاً در همین‌جاست که از منظر ترامپ، جنگ اوکراین به یک «جنگِ بایدن‌محور» تبدیل می‌شود. در نگاه ترامپ، این جنگ، جنگی است که با این سؤال مواجه است؛ چرا ایالات متحده باید این همه هزینه را به خاطر اروپا متحمل شود؟ و این، اولین نکته درباره نسبت آمریکا با این جنگ  است.

نکته دوم، به سیاست خارجی ایالات متحده بازمی‌گردد که شما به آن اشاره کردید. در این زمینه، تردیدی وجود ندارد که با نوعی اجماع مواجه هستیم مبنی بر اینکه سیاست خارجی آمریکا در این دوره، سیاستی فردمحور است. به این معنا که در عین وجود نهادها و کنشگران متعدد داخلی در آمریکا حتی در درون دولت فعلی ترامپ که انواع و اقسام کنشگران در آن حضور دارند در نهایت، در موضوع این جنگ، مهم‌ترین فرد، خود ترامپ است.

ترامپ انگیزه‌های شخصی نیز در این زمینه دارد؛ از جمله تمایل به آن‌که به‌عنوان ناجی و فردی که توانسته آتش جنگ‌ها را خاموش کند، شناخته شود. علاقه شخصی او به دریافت جایزه صلح نوبل که پیش‌تر نیز درباره آن بحث کرده‌ایم و تصویر فوق‌العاده و خارق‌العاده‌ای که از خود در ذهن دارد، عوامل بسیار مهمی به شمار می‌آیند.

افزون بر این، از منظر روان‌شناسی سیاسی، باید به نکته مهم دیگری نیز اشاره کرد؛ ترامپ به‌شدت تحت تأثیر رهبران و افراد قدرتمند قرار می‌گیرد و اصولاً چنین شخصیت‌هایی را می‌پسندد؛ چه شی جین‌پینگِ چین باشد، چه پوتینِ روسیه، چه نخست‌وزیر مجارستان و چه نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی. از نگاه او، اینها افرادی مقتدر هستند که می‌توانند به تعبیر خودش حتی از طریق اعمال خشونت، اقتدار ایجاد کنند. این نکته، بسیار کلیدی است و باعث می‌شود بسیاری از ملاحظات دیگر به حاشیه رانده شوند.

مفهوم مهم دیگری که در چهارچوب روان‌شناسی سیاسی ترامپ باید به آن توجه کرد، این است که او از اعمال قدرت لذت می‌برد؛ اینکه بتواند نشان دهد کاری انجام داده و اثری از خود بر جای گذاشته است. منظور صرفاً قدرت سخت‌افزاری یا نظامی نیست، بلکه اصل «نشان دادنِ کنش» برای او اهمیت دارد. این ویژگی، در حدود ده ماه گذشته که مسئولیت داشته، به‌طور جدی در نحوه نگاه او به جنگ اوکراین اثرگذار بوده و نسبت او با این جنگ، در کنار سایر عوامل، نسبتی عمیقاً فردی است.

اما نکته سوم این است که در کنار تمام این پیش‌زمینه‌ها و فضاها، در نهایت با مجموعه‌ای به نام ایالات متحده آمریکا مواجه هستیم که باید در سطح کلان، استراتژی جهانی خود را دنبال کند. در چهارچوب این استراتژی کلان، همان‌گونه که شما نیز اشاره کردید کاهش هزینه‌ها یکی از اهداف اصلی است.

 اما برای درک دقیق‌تر این رویکرد لازم است به زوایای دیگری نیز توجه کنیم. اول، موضوع اروپا و امنیت اروپا مطرح است. از نگاه آمریکا در دوره ترامپ، امنیت اروپا بر عهده خود اروپایی‌هاست. به تعبیر او، ایالات متحده طی هشتاد سال گذشته هزینه‌های امنیت اروپا را پرداخت کرده، در حالی که خود اروپایی‌ها سهم چندانی در این هزینه‌ها نداشته‌اند. حال این پرسش مطرح می‌شود که چرا آمریکا باید هزینه این جنگ را نیز برای آنان بپردازد؟ ترامپ حتی معتقد است که ایالات متحده باید این هزینه‌ها را پس بگیرد. در مورد اوکراین نیز همین نگرش وجود دارد و این نگاه، نگاه ساده‌ای نیست؛ بلکه بر این فرض استوار است که آمریکا نه‌فقط برای اروپا، بلکه برای بخش بزرگی از جهان هزینه داده است.

اجازه بدهید در این‌جا از یک استعاره استفاده کنم که آن را از یکی از کارشناسان برجسته هندی، چندی پیش در یک کنفرانس مجازی در چهارچوب نشستی که به‌اصطلاح «باشگاه قاهره» نام داشت، شنیدم. او تعبیر جالبی به کار برد و گفت: «آمریکا یک قدرت عصبانی است»؛ عصبانی از اینکه این همه هزینه کرده و دیگران از منافع آن بهره‌مند شده‌اند.

این یک بُعد ماجراست. بُعد دیگر، بر اساس آنچه می‌خوانیم و می‌بینیم، ضرورت تمرکز بر چین است. به این معنا که باید پرونده‌های دیگر محدود شوند؛ چه خاورمیانه باشد، چه اوکراین و چه سایر مناطق. دلیل آن هم روشن است، بازیگری که به‌طور فزاینده قدرت جهانی ایالات متحده را بویژه از نظر اقتصادی به چالش می‌کشد، چین است؛ کشوری که به‌تدریج در حال صعود است. برای تمرکز بر چین، ایالات متحده ناگزیر است از برخی پرونده‌های دیگر فاصله بگیرد و انرژی و منابع خود را بر این محور متمرکز کند.

اما در مجموع، اگر بخواهم نکته پایانی را عرض کنم، به تعبیر شما، ایالات متحده همچنان به‌دنبال هژمونی جهانی است؛ نه لزوماً از طریق افزایش هزینه‌ها، بلکه از مسیر کاهش هزینه‌ها این باید انجام شود. منطق این رویکرد آن است که چون آمریکا قدرت برتر نظامی و قدرت برتر فناوری است، باید موقعیت برتر خود را حفظ کند.

 با این حال، جهان کنونی این ادعا را به‌سادگی نمی‌پذیرد. چرا که در کنار این مؤلفه‌های قدرت، آن چیزی که می‌توان گفت آمریکا طی شش دهه و نه یک دهه در آن آسیب دیده و آن را از دست داده است، «قدرت مشروعیت بین‌المللی» است.

آغاز روند افول و شکست آمریکا را می‌توان در جنگ ویتنام مشاهده کرد. هرچند ایالات متحده در آن جنگ حدود پنجاه هزار کشته داد که خود موضوع مهمی است، اما فراتر از آن، با یک شکست اخلاقی نیز مواجه شد؛ چراکه بیش از یک میلیون نفر از مردم ویتنام کشته شدند و در نهایت نیز آن جنگ به نتیجه‌ای نرسید.

 پس از آن، پرونده‌های خاورمیانه به‌تدریج به کاهش مقبولیت ایالات متحده انجامید. همچنین، پرونده‌های آمریکای لاتین، بویژه در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، این روند ‌شدت گرفت.
ادعاهای ایالات متحده پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی برای ایجاد یک نظم لیبرال جهانی نیز، بویژه با جنگ‌های عراق و کویت و افغانستان به‌شدت آسیب دید و در عمل با وضعیت متفاوتی روبه‌رو شد. در این میان، نباید اثر حمایت آمریکا از اسرائیل در جنگ غزه را دست‌کم گرفت.

همه این موارد در مجموع نشان می‌دهد که آمریکا اگرچه از نظر نظامی همچنان قدرت برتر را در اختیار دارد، اما از منظر مشروعیت بین‌المللی با مشکل جدی مواجه است.
این نابرابری میان توان سخت‌افزاری و میزان مقبولیت و مشروعیت، هژمونی آمریکا را دچار چالش می‌کند. هژمونی صرفاً به این معنا نیست که یک جنگ را به پایان برساند؛ چراکه قدرت، پدیده‌ای پیچیده است. صرف اعمال قدرت سخت‌افزاری ممکن است بتواند یک بحران را موقتاً خاموش کند، اما لزوماً به تحقق همه اهداف از جمله رسیدن به نقطه‌ای که دیگران به شما احترام بگذارند، منجر نمی‌شود.

آقای الجوهری از اساتید برجسته دانشگاه جورج میسون اخیراً در نشریه «فارن افرز» مقاله‌ای در این باره نوشته که روح حاکم بر آن مقاله این است که با وجود حجم گسترده کشتار در غزه و علیه فلسطینی‌ها، هنوز حماس پابرجاست و در واقع تنها نیرویی است که می‌تواند در نوار غزه از هرج‌ومرج جلوگیری کند. به نظر من، این نکته از این جهت قابل تأمل است که نشان می‌دهد اگرچه نارضایتی اقتصادی در غزه وجود دارد، اما این مسأله نافی قدرت و نوعی مشروعیت حماس نیست.
در نهایت، مشکل بزرگ اجتماعی و سیاسی آمریکا، مسأله تضعیف و آسیب‌دیدگی مشروعیت و در نتیجه هژمونی آن است. اکنون این پرسش مطرح می‌شود که آیا ایالات متحده می‌تواند این مسأله را صرفاً با اعمال قدرت بیشتر در جهان حل کند یا خیر. پاسخ به این پرسش، نیازمند گذر زمان است و باید منتظر ماند و دید.

 

آقای دکتر، با وجود آن‌که از تمایل ترامپ و جریان ترامپیست به پایان دادن به جنگ اوکراین آگاه هستیم، اما در عمل شاهدیم که این جنگ اکنون به آستانه چهار سالگی رسیده و همچنان ادامه دارد. بنابراین، ترامپ و ترامپیست‌ها، به‌رغم این تمایل، تاکنون در تحقق هدف خود برای پایان سریع جنگ به موفقیت نرسیده‌اند. این در حالی است که یکی از شعارهای انتخاباتی ترامپ نیز همین بود که «این جنگ را به‌سرعت پایان خواهد داد».
این وضعیت خود نشان‌دهنده پیچیدگی‌های درونی سیاست خارجی ایالات متحده، پیچیدگی‌های موجود در خود جنگ اوکراین، و همچنین پیچیدگی‌های تاریخی و پیوندهای هشتادساله‌ای است که پس از جنگ جهانی دوم میان ایالات متحده آمریکا و اروپا شکل گرفته است. افزون براین، به‌رغم تمایل آمریکا به کاهش هزینه‌ها در جنگ اوکراین، به نظر می‌رسد حتی در این حوزه نیز این تمایلات با واقعیت‌های امروز جنگ اوکراین همخوانی ندارد.
در چنین فضای پرفرازونشیب، پیچیده و پرچالشی، اکنون طرح صلحی از سوی ترامپ مطرح شده است که از همان ابتدای امر، مبنای آن واگذاری زمین در ازای برقراری صلح بوده است. به نظر شما، این طرح صلح تا چه اندازه می‌تواند پیش برود؛ با توجه به مقاومت تاریخی هشتادساله برای ایجاد پیوند و یکپارچگی در جبهه غرب، یعنی میان اروپا و آمریکا و نیز با در نظر گرفتن پیچیدگی‌های درونی جنگ اوکراین و همچنین مقاومت‌های احتمالی نهادی و بروکراتیک در درون سیاست خارجی ایالات متحده و نهادهای تصمیم‌ساز مرتبط با آن؟


سؤال بسیارجالبی است. اجازه بدهید از بخش پایانی پرسش شما آغاز کنم. به نظر من، ترامپ در عمل مقاومت نهادهای بروکراتیک در ایالات متحده را از میان برده است. در تاریخ معاصر آمریکا، به‌ندرت می‌توان موردی را یافت که یک فرد تا این اندازه در محوریت سیاست خارجی قرار گرفته باشد. همواره رؤسای‌جمهوری نقش محوری داشته‌اند، اما شرایط کنونی متفاوت است.

اگر به وضعیت دستگاه بروکراتیک سیاست خارجی آمریکا ــ همان بخشی که شما در پایان پرسش خود به آن اشاره کردید ــ نگاه کنیم، می‌بینیم که در عمل شورای امنیت ملی به آن معنای متعارف کارکرد مؤثری ندارد. در واقع، نقش مشاور امنیت ملی و وزیر امور خارجه تا حد زیادی در هم ادغام شده است. دقت کنید که این دو جایگاه در عمل در اختیار یک فرد قرار گرفته و حتی طی پنج یا شش ماه گذشته نیز جانشینی برای این وضعیت تعریف نشده است؛ به‌طوری که روبیو، در کنار وزارت امور خارجه، این مسئولیت را نیز برعهده داشته است. در نتیجه، نهادی که پیش‌تر به‌عنوان یک بازیگر مؤثر، در کنار وزارت خارجه عمل می‌کرد، اکنون در عمل در اختیار یک نفر قرار دارد.

نکته دوم این است که تعداد قابل توجهی از نیروهای وزارت امور خارجه ــ حدود هزار و پانصد نفر ــ یا کنار گذاشته شده‌اند یا در عمل پاکسازی شده‌اند. در نتیجه، افراد شاخص و اثرگذار کمتری در این ساختار حضور دارند. افزون بر این، حساسیت فوق‌العاده‌ای که ترامپ نسبت به هرگونه اظهارنظر مخالف با دیدگاه‌هایش دارد، فضا را بیش از پیش بسته است. حتی می‌بینیم که پنتاگون حدود هشتصد ژنرال ارشد را از نقاط مختلف گرد هم می‌آورد و محور اصلی سخن در آن نشست‌ها، وفاداری به شخص ترامپ است. سیستم به‌طور کلی به این سمت حرکت کرده و بنابراین، آن‌گونه فشار بروکراتیک مؤثری که بتواند مانع این روند شود، وجود ندارد.

اما در جبهه اروپایی، وضعیت متفاوت است و فشارهایی وجود دارد. اروپایی‌ها به شیوه‌های مختلف تلاش کرده‌اند ترامپ را از یک سازش سریع و همه‌جانبه ــ که از نظر آنان به نفع روسیه و بدون مجازات این کشور باشد ــ بازدارند. از جمله این اقدامات، رایزنی‌های جداگانه یا جمعی کشورهای اروپایی با ترامپ است. با این حال، به نظر می‌رسد علاقه ترامپ به حل‌وفصل سریع موضوع، همراه با نگاهی تحقیرآمیز به اروپا، دست بالا را دارد. به‌رغم همه ظاهرسازی‌های دیپلماتیک، در نهایت رفتار ترامپ و تیم او نسبت به اروپایی‌ها رفتاری تحقیرآمیز است و در برابر اراده ترامپ، در عمل مانع جدی و تعیین‌کننده‌ای وجود ندارد.

به نظر من، مسأله اصلی در این جنگ، خود روسیه است که در پرسش شما نیز به آن اشاره شد. برای تحلیل رفتار روسیه، باید منطق رفتاری آن را استخراج کنیم: اقداماتی که پوتین انجام داده بر چه اساس و محاسبه‌ای بوده و تا چه حد با الگوهای تاریخی امنیت خارجی روسیه مرتبط است.
فشار زیادی بر روسیه وارد شده است؛ چه از نظر روانی، چه از نظر سیاسی و نظامی. با این حال، روسیه دست از تلاش برنداشته است. پرسش اساسی این است که چرا؟ پاسخ تا حد زیادی به حس ناامنی تاریخی و عمیقی بازمی‌گردد که روس‌ها همواره داشته‌اند.

قطعاً جنگ‌ها پدیده‌هایی خانمان‌سوز و ناگوار هستند و باید فوراً متوقف شوند. با این حال، از منظر روسیه، بویژه در منطقه‌ای که جنگ در آن جریان دارد، ملاحظات سرزمینی اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد. این منطقه، نوعی دشت گسترده است و فاقد موانع طبیعی مثل کوه‌های بلند است، بنابراین آسیب‌پذیری و حس تهدید در آن بسیار زیاد است. تاریخ نشان داده که دو بار، هیتلر و ناپلئون از این دشت‌ها عبور کرده‌اند تا به قلب سرزمین روسیه برسند، هرچند هر دو با مشکلات جدی مواجه شده‌اند.
به همین دلیل، این مناطق برای روسیه اهمیت ویژه‌ای دارند و هر اتفاق سیاسی یا نظامی در کنار این مرزها، برای روس‌ها بسیار حیاتی تلقی می‌شود. علاوه برآن، رفتار ناتو نیز عاملی است که روسیه بر اساس آن تصمیمات خود را اتخاذ می‌کند.

من در کنفرانسی که سه هفته پیش در ابوظبی برگزار شد، از کارشناسان روسیه سؤال کردم. جالب این است که آنان معتقدند پوتین هیچ تهدید داخلی جدی ندارد، حتی با وجود طولانی شدن جنگ. تمامی این نکات نشان می‌دهد که برای روسیه، ادامه جنگ و تلاش برای رسیدن به چهارچوب‌های امنیتی قابل قبول، منطقی است و برهمین اساس، تصمیم گرفته است پیشروی کند و هزینه‌های سنگینی نیز متحمل شده است.

حتی یک بحث جالب علمی نیز در این زمینه مطرح شده است؛ اینکه افزایش چنددرصدی تورم در روسیه، تا حدی ناشی از پول‌های هنگفتی است که دولت به افرادی می‌پردازد که به جبهه جنگ می‌روند. این مسأله بویژه برای دهقانان مناطق سیبری بسیار جذاب بوده است. مبالغی که به آنان پرداخت می‌شود، پس از بازگشت به چرخه اقتصاد، خود عاملی برای ایجاد تورم شده است. منظور من از طرح این نکات آن است که روسیه، در چهارچوب محاسباتی که داشته، آماده پرداخت هزینه برای ادامه این جنگ بوده است.

در کنار این موضوع، باید یک عامل روان‌شناختی دیگر را نیز وارد تحلیل کنیم. در این منازعه، با دو سوی کاملاً متفاوت روبه‌رو هستیم. اگر به ایالات متحده و روسیه نگاه کنیم، در یک سو ما شاهد تغییرات بسیار رادیکال در رهبری سیاسی هستیم؛ یعنی جابه‌جایی میان بایدن و ترامپ که دو نگرش کاملاً متفاوت نسبت به یک پدیده واحد دارند. اما در سوی روسیه، با شخصی مواجه هستیم که طی حدود بیست سال گذشته سکان قدرت را در دست داشته است؛ فردی با پیشینه امنیتی، پرونده‌خوان و آشنا با جزئیات، که به‌خوبی بر روان‌شناسی طرف مقابل کار کرده و آن را  می‌شناسد.
مجموع این عوامل نشان می‌دهد که شاید ترامپ به این جمع‌بندی رسیده باشد که برای پایان دادن به این جنگ، ناگزیر است امتیازاتی به روسیه بدهد؛ چراکه در غیراین صورت، وارد یک فرآیند طولانی‌تر و پرهزینه‌تر خواهد شد که مشکلات متعددی برای او ایجاد می‌کند. البته این تحلیل به هیچ وجه نباید به‌منزله توجیه واگذاری سرزمین یا توجیه اصل جنگ تلقی  شود.

از این‌رو، به نظر می‌رسد به‌رغم موانع بروکراتیکی که شما به آن اشاره کردید و به‌رغم مخالفت‌های اروپایی‌ها، از آنجا که عامل اصلی در این معادله، روسیه و تصمیم شخص ترامپ است، امکان نوعی حل‌وفصل وجود دارد.

با این حال، بخش پایانی پرسش شما بسیار مهم است؛ آیا چنین حل‌وفصلی پایدار خواهد بود؟ آیا خود این روند به ایجاد مجموعه‌ای از تنش‌های جدید منجر نخواهد شد؟ و آیا این پیام را به جهان مخابره نمی‌کند که می‌توان از طریق ابزار نظامی به اهداف سرزمینی دست یافت؟ اینها پرسش‌هایی است که همچنان  باقی می‌ماند.

 

آقای دکتر، دومین موردی که می‌توانیم به‌عنوان مصداق تأثیر ترامپ و جریان ترامپیست‌ها در سیاست خارجی آمریکا بررسی کنیم، موضوع «عدم اشتیاق ترامپ و ترامپیست‌ها به تغییر رژیم» است. با این حال، تغییر و تحولاتی که در هفته‌های اخیر رخ داده، در ظاهر به نظر می‌رسد با این عدم تمایل به تغییر رژیم، مغایرت دارد یا حداقل تفاوتی نشان می‌دهد. یکی از صحنه‌های مهم این تحولات، ونزوئلاست.

 درون دولت ترامپ، ظاهراً دو گفتمان رقیب در ارتباط با موضوع ونزوئلا وجود دارد؛ یکی از این گفتمان‌ها که به نوعی نمایندگی روبیو را برعهده دارد، شاید نزدیکی چندانی به گفتمان ماگایی‌ها نداشته باشد و بیشتر بیانگر دیدگاه نئوکان‌ها باشد؛ این جریان علاقه‌مند است ایالات‌متحده از طریق مداخله نظامی، نظام سیاسی مادورو را تغییر دهد. در سوی دیگر، گفتمان غالب نزد معاون ترامپ، «ونس» دیده می‌شود که همچنان اشتیاق برای عدم مداخله و تغییر رژیم را بازتولید می‌کند.

تصور این حقیر این است که نتیجه نهایی این منازعه گفتمانی، نوعی سنتز شده باشد که هم دغدغه‌های هر دو جریان را در نظر می‌گیرد و هم از تجارب تلخ گذشته پرهیز می‌کند. این سنتز ممکن است به شکل یک نمایش قدرت نظامی یا نمایشی برای مداخله احتمالی نظامی ظاهر شود، به ‌گونه‌ای که خود رژیم مادورو در معرض فشار قرار گیرد و احتمالاً به برخی تغییرات تن دهد. از جمله اخبار منتشر شده در رسانه‌های آمریکایی این است که مادورو با تغییراتی در موقعیت خود موافقت کرده، اما اختلاف اصلی میان مادورو و ترامپ بر سر بازه زمانی ۱۸ ماه آینده است.
با توجه به این وضعیت، به نظر شما فرجام این دغدغه دوم ترامپیست‌ها در سیاست خارجی آمریکا، یعنی بحث «عدم تمایل به مداخله نظامی برای تغییر رژیم» به کجا خواهد انجامید؟ اگر فرض کنیم مداخله‌ای رخ دهد، آیا با توجه به دکترین مونرو و نزدیکی جغرافیایی ونزوئلا به ایالات‌متحده، این اقدام می‌تواند در جبهه ماگایی‌ها قابل توجیه باشد یا اینکه این اقدام صرفاً به‌عنوان یک امر هزینه‌زا برای سیاست خارجی آمریکا و طبقه متوسط و یقه‌ آبی آمریکایی تفسیر خواهد شد؟
 

سؤال بسیار عمیق و قابل‌توجهی است و می‌توان آن را در دو سطح بررسی کرد: اول در سطح کلان و استراتژیک و دوم در سطح خرد، جزئیات روزانه و گاهی بحث‌های تاکتیکی. برای درک کامل این موضوع، هر دو نگاه ضروری است.

در سطح کلان و استراتژیک، نکته اصلی این است که ونزوئلا چه نسبتی با کل سیاست خارجی ایالات‌متحده در دوره ترامپ دارد. اگر رفتارها، موضع‌گیری‌ها و منظومه فکری گروه‌های دست‌راستی مرتبط با ترامپ را بررسی کنیم، می‌بینیم که این گروه نگاه ویژه‌ای به قاره آمریکا دارند که خود آن را «همیسفریک» می‌نامند؛ یعنی قاره آمریکا، با تأکید بر اهمیت آن برای ایالات‌متحده در دوره ترامپ.

این رویکرد ریشه در دکترین مونرو دارد که در سال ۱۸۲۳ اعلام شد؛ در این دکترین، ایالات‌متحده اعلام کرد کشورهای اروپایی، بویژه اسپانیا و پرتغال و سایر قدرت‌های اروپایی، حق ندارند در آمریکای جنوبی دخالت کنند و این منطقه جزو حوزه نفوذ ایالات‌متحده است. از آن زمان تاکنون، حدود دو قرن گذشته و روابط آمریکا با این منطقه فراز و نشیب‌های زیادی داشته است: جنگ‌های متعدد، مداخلات گسترده و پرونده‌های متنوع.

نکته جالب این است که طی ۲۰ سال گذشته، با تغییرات جهانی و تغییر تمرکز سیاست خارجی آمریکا، اهمیت منطقه «مونرویی» در سیاست خارجی آمریکا کاهش یافته است. ورود چین به آمریکای لاتین، بویژه از نظر اقتصادی، نشان می‌دهد این قاره دیگر انحصاری برای ایالات‌متحده نیست. همزمان در خود آمریکای لاتین شاهد برآمدن دولت‌های قوی‌تر و مستقل‌تر نسبت به گذشته هستیم؛ کشورهایی مانند برزیل و مکزیک که با تجربه و توان مدیریتی خود، در مسائل جهانی پخته‌تر شده و برخی از آنها در عمل به قدرت‌های نوظهور جهانی تبدیل شده‌اند.

نکته جالب دیگر این است که آمریکای لاتین طی دهه‌های گذشته همواره یک حرکت آونگی را تجربه کرده است؛ یعنی بین حکومت‌های کودتایی و نظام‌های نظامی که احزاب و دولت‌های انتخاباتی را کنار می‌گذاشتند و نظام‌های انتخاباتی که امکان اداره کشور را داشتند، نوسان داشته است. اما تقریباً طی سی سال اخیر، آمریکای لاتین شاهد چیزی است که اصطلاحاً «ثبات دموکراتیک» نامیده می‌شود و این ثبات دموکراسی برقرار و در نتیجه این قاره امروز متفاوت شده و نفوذ و برجستگی سابق ایالات‌متحده در آن کاهش یافته است.

همچنین چند عامل، پیوند آمریکای لاتین با داخل ایالات‌متحده را برجسته می‌کند؛ اول، افزایش جمعیت اسپانیایی‌تبارها در آمریکا است؛ کسانی که ریشه اسپانیایی دارند و شامل شخصیت‌هایی مانند روبیو می‌شوند. تا حدود سی سال پیش اگر کسی هویت یا زبان اسپانیایی داشت، در فضای سیاسی آمریکا چندان برجسته نبود و حتی مطلوب تلقی نمی‌شد، اما اکنون اسپانیایی‌زبان‌ها و تبارهای لاتین، بخش مهم و تأثیرگذاری در انتخابات داخلی آمریکا هستند؛ بویژه در ایالت‌های جنوبی که حتی در انتخابات اخیر ترامپ نیز نقش قابل‌توجهی داشتند. جالب است که بسیاری از این افراد، مواضع رادیکال و تندی نسبت به برخی حکومت‌ها از جمله ونزوئلا و کوبا دارند.

دوم، مسأله مهاجرت است. بخش عمده مهاجرت غیرقانونی به ایالات‌متحده، از مسیر آمریکای لاتین صورت می‌گیرد، بویژه از مرزهای مکزیک که شامل مسائل انسانی پیچیده و جریان‌های مالی قابل‌توجهی است که در این صنعت جابه‌جایی انسان‌ها وجود دارد.

سوم، مسأله مواد مخدر و فعالیت باندهای جنایی است که ترامپ و تیمش توجه ویژه‌ای به آن دارند و آن را از اولویت‌های سیاست خارجی و امنیت داخلی خود می‌دانند.
در مجموع، اینها مسائلی هستند که از منظر آمریکا، آمریکای لاتین را بسیار مهم می‌کنند. ترامپ بر این باور است که باید به این قاره توجه ویژه‌ای شده و غفلت گذشته نسبت به آن کنار گذاشته شود.

آقای دکتر، دومین موضوعی که می‌توانیم به‌عنوان مصداق تأثیر ترامپ و جریان ترامپیست‌ها در سیاست خارجی آمریکا بررسی کنیم، موضوع «عدم اشتیاق ترامپ و ترامپیست‌ها به تغییر رژیم» است. با این حال، تغییر و تحولاتی که در هفته‌های اخیر رخ داده، در ظاهر به نظر می‌رسد که با این عدم تمایل به تغییر رژیم مغایرت دارد یا حداقل تفاوتی نشان می‌دهد. یکی از صحنه‌های مهم این تحولات، ونزوئلا است.

در درون دولت ترامپ، ظاهراً دو گفتمان رقیب در ارتباط با موضوع ونزوئلا وجود دارد. یکی از این گفتمان‌ها، که به نوعی نمایندگی روبیو را بر عهده دارد، شاید نزدیکی چندانی به گفتمان ماگایی‌ها نداشته باشد و بیشتر بیانگر دیدگاه نئوکان‌ها باشد؛ این جریان علاقه‌مند است که ایالات متحده از طریق مداخله نظامی، نظام سیاسی مادورو را تغییر دهد. در سوی دیگر، گفتمان غالب در نزد معاون ترامپ، ونس، دیده می‌شود که همچنان اشتیاقی برای عدم مداخله و تغییر رژیم را بازتولید می‌کند.

تصور این حقیر این است که نتیجه نهایی این منازعه گفتمانی، نوعی سنتز شده باشد که هم دغدغه‌های هر دو جریان را در نظر می‌گیرد و هم از تجارب تلخ گذشته پرهیز می‌کند. این سنتز ممکن است به شکل یک نمایش قدرت نظامی یا نمایشی برای مداخله احتمالی نظامی ظاهر شود، به‌گونه‌ای که خود رژیم مادورو در معرض فشار قرار گیرد و احتمالاً به برخی تغییرات تن دهد. از جمله اخبار منتشرشده در رسانه‌های آمریکایی این است که مادورو با تغییراتی در موقعیت خود موافقت کرده، اما اختلاف اصلی میان مادورو و ترامپ بر سر بازه زمانی ۱۸ ماه آینده است.

با توجه به این وضعیت، به نظر شما فرجام این دغدغه دوم ترامپیست‌ها در سیاست خارجی آمریکا، یعنی بحث «عدم تمایل به مداخله نظامی برای تغییر رژیم»، به کجا خواهد انجامید؟ اگر فرض کنیم مداخله‌ای رخ دهد، آیا با توجه به دکترین مونرو و نزدیکی جغرافیایی ونزوئلا به ایالات متحده، این اقدام می‌تواند در جبهه ماگایی‌ها قابل توجیه باشد؟ یا اینکه این اقدام صرفاً به‌عنوان یک امر هزینه‌زا برای سیاست خارجی آمریکا و طبقه متوسط و یقه‌ آبی آمریکایی تفسیر خواهد شد؟

سؤال بسیار عمیق و قابل توجهی است و می‌توان آن را در دو سطح بررسی کرد: نخست در سطح کلان و استراتژیک و دوم در سطح خرد، جزئیات روزانه و گاهی بحث‌های تاکتیکی. برای درک کامل این موضوع، هر دو نگاه ضروری است.

در سطح کلان و استراتژیک، نکته اصلی این است که ونزوئلا چه نسبتی با کل سیاست خارجی ایالات متحده در دوره ترامپ دارد. اگر رفتارها، موضع‌گیری‌ها و منظومه فکری گروه‌های دست‌راستی مرتبط با ترامپ را بررسی کنیم، می‌بینیم که این گروه نگاه ویژه‌ای به قاره آمریکا دارند، که خود آن را «همسفریک» می‌نامند؛ یعنی قاره آمریکا، با تأکید بر اهمیت آن برای ایالات متحده در دوره ترامپ.

این رویکرد ریشه در دکترین مونرو دارد که در سال ۱۸۲۳ اعلام شد؛ در این دکترین، ایالات متحده اعلام کرد که کشورهای اروپایی، به‌ویژه اسپانیا و پرتغال و سایر قدرت‌های اروپایی، حق ندارند در آمریکای جنوبی دخالت کنند و این منطقه جزو حوزه نفوذ ایالات متحده است. از آن زمان تاکنون، حدود دو قرن گذشته و روابط آمریکا با این منطقه فراز و نشیب‌های زیادی داشته است: جنگ‌های متعدد، مداخلات گسترده و پرونده‌های متنوع.

نکته جالب این است که طی ۲۰ سال گذشته، با تغییرات جهانی و تغییر تمرکز سیاست خارجی آمریکا، اهمیت منطقه «مونرویی» در سیاست خارجی آمریکا کاهش یافته است. ورود چین به آمریکای لاتین، به‌ویژه از نظر اقتصادی، نشان می‌دهد که این قاره دیگر انحصاری برای ایالات متحده نیست. هم‌زمان، در خود آمریکای لاتین شاهد برآمدن دولت‌های قوی‌تر و مستقل‌تر نسبت به گذشته هستیم؛ کشورهایی مانند برزیل و مکزیک، که با تجربه و توان مدیریتی خود، در مسائل جهانی پخته‌تر شده‌اند و برخی از آن‌ها عملاً به قدرت‌های نوظهور جهانی تبدیل شده‌اند.

نکته جالب دیگر این است که آمریکای لاتین طی دهه‌های گذشته همواره یک حرکت آونگی را تجربه کرده است؛ یعنی بین حکومت‌های کودتایی و نظام‌های نظامی که احزاب و دولت‌های انتخاباتی را کنار می‌گذاشتند، و نظام‌های انتخاباتی که امکان اداره کشور را داشتند، نوسان داشته است. اما تقریباً طی سی سال اخیر، آمریکای لاتین شاهد چیزی است که اصطلاحاً «ثبات دموکراتیک» نامیده می‌شود و این ثبات دموکراسی برقرار شده است. در نتیجه، این قاره امروز متفاوت شده و نفوذ و برجستگی سابق ایالات متحده در آن کاهش یافته است.

همچنین، چند عامل پیوند آمریکای لاتین با داخل ایالات متحده را برجسته می‌کند. نخست، افزایش جمعیت اسپانیایی‌تبارها در آمریکا است؛ کسانی که ریشه اسپانیایی دارند و شامل شخصیت‌هایی مانند روبیو می‌شوند. تا حدود سی سال پیش، اگر کسی هویت یا زبان اسپانیایی داشت، در فضای سیاسی آمریکا چندان برجسته نبود و حتی چندان مطلوب تلقی نمی‌شد، اما اکنون اسپانیایی‌زبان‌ها و تبارهای لاتین، بخش مهم و تأثیرگذاری در انتخابات داخلی آمریکا هستند؛ به‌ویژه در ایالت‌های جنوبی، که حتی در انتخابات اخیر ترامپ نیز نقش قابل توجهی داشتند. جالب است که بسیاری از این افراد، مواضع رادیکال و تندی نسبت به برخی حکومت‌ها از جمله ونزوئلا و کوبا دارند.

دوم، مسئله مهاجرت است. بخش عمده مهاجرت غیرقانونی به ایالات متحده، از مسیر آمریکای لاتین صورت می‌گیرد، به‌ویژه از مرزهای مکزیک، که شامل مسائل انسانی پیچیده و جریان‌های مالی قابل توجهی است که در این صنعت جابجایی انسان‌ها وجود دارد.

سوم، مسئله مواد مخدر و فعالیت باندهای جنایی است که ترامپ و تیمش توجه ویژه‌ای به آن دارند و آن را از اولویت‌های سیاست خارجی و امنیت داخلی خود می‌دانند.

در مجموع، این‌ها مسائلی هستند که از منظر آمریکا، آمریکای لاتین را بسیار مهم می‌کنند. ترامپ بر این باور است که باید به این قاره توجه ویژه‌ای شود و غفلت گذشته نسبت به آن کنار گذاشته شود.

این غفلت چندلایه است. یک لایه آن مربوط به توجه ژئوپولیتیکی به آمریکای لاتین است. منظور از این لایه این است که ایالات متحده باید برخی نقاط کلیدی و سرپل‌ها را از منظر ژئوپلیتیک مدیریت کند. فراموش نکنیم که در این تحلیل، منظور کل قاره آمریکا است، نه صرفاً بخش آمریکای لاتین.

برای مثال، از مسائل قطب شمال و اهمیت آن در سیاست خارجی ایالات متحده در دوره ترامپ گرفته تا گرینلند که به قطب شمال مرتبط است، هدف این است که نفوذ چین و روسیه در این منطقه محدود شود. سپس، نگاه پایین‌دستی به آمریکای لاتین، از جمله پاناما، مطرح می‌شود؛ جایی که آمریکایی‌ها معتقدند اشتباه کرده‌اند و باید نفوذ خود را بازگردانند. این اقدامات بخشی از نگاه مقتدرانه‌ای است که ترامپ می‌خواهد در آمریکای لاتین نشان دهد؛ نگاهی که پیام روشنی برای دیگر کشورها داشته باشد و دولت‌هایی که روابط خوبی با آمریکا ندارند، از ترس مجبور شوند روابط خود را بهبود دهند.

مسئله مهاجرت نیز یکی از مهم‌ترین دستورکارهای دولت ترامپ است؛ به‌ویژه کنترل مهاجرت غیرقانونی و بازگرداندن مهاجران غیرقانونی به کشورهای مبدأ.

بنابراین، تصویری که در سطح کلان دیده می‌شود، بازگشت تمرکز آمریکا به آمریکای لاتین است. برخی کارشناسان اشاره می‌کنند که در سند امنیت ملی ترامپ (در زمان انجام این مصاحبه هنوز سند امنیت ملی ۲۰۲۵ منتشر نشده بود) اولویت منطقه‌ای قاره آمریکا مشخص خواهد شد و نه اروپا یا مناطق دیگر. این اولویت‌بندی تحت عنوان «همیسفریک» یا همان قاره آمریکا مطرح است.

حتی درباره کانادا نیز بحث‌هایی مطرح شده است؛ به‌عنوان مثال، اوایل گفته می‌شد که کانادا به نوعی ایالتی از ایالات متحده است. این‌ها همه نشان‌دهنده ذهنیت کلان تیم ترامپ نسبت به آن‌چه «قاره آمریکا» خوانده می‌شود، است و اهمیت این منطقه را در سیاست خارجی ترامپ آشکار می‌کند.

ونزوئلا نیز در این چارچوب باید بررسی شود، یعنی در قالب بازگشت نظامی یا همان « مَسکیولین» به معنای قدرت‌نمایی و اعمال اقتدار ایالات متحده برای برقرار کردن نظم و سامان در این قاره. برخی اقدامات چند ماه گذشته بسیار دردناک بوده است. برای مثال، عملیات حمله به قایق‌هایی که به ادعای آمریکا حامل مواد مخدر بودند، از سپتامبر دوباره آغاز شد. تقریباً ۲۰ مورد از این نوع عملیات انجام شد و حدود ۱۰۰ نفر کشته شدند. این اقدامات منجر به تنش قابل توجهی میان آمریکا و کلمبیا شد، زیرا کلمبیا اعلام کرد که این افراد ماهیگیر بودند و اتباع ما هستند؛ بنابراین چرا آمریکا این حملات را انجام می‌دهد؟

هفته گذشته نیز حادثه‌ای وحشتناک رخ داد که اکنون تبدیل به یک پرونده داخلی در آمریکا شده است. در یکی از عملیات سپتامبر، دو نفر کشته و دو نفر دیگر مجروح شده بودند. گفته می‌شود دستور داده شده که این دو نفر مجروح نیز کشته شوند، در حالی که طبق قوانین جنگی، مجروحان جنگی نباید کشته شوند. این موضوع در چند روز گذشته به یک پرونده جدی داخلی تبدیل شده است.

در سطح کلان، آنچه مشاهده می‌کنیم، بازگشت تمرکز آمریکا به آمریکای لاتین و تلاش برای پاک‌سازی این منطقه از مخالفان و رقبای ایالات متحده است. این‌که آمریکا در این مسیر موفق شود یا نه، بحث دیگری است، اما به نظر می‌رسد با قدرت‌نمایی نظامی می‌توانند بخشی از اهداف خود را پیش ببرند، هرچند طبیعی است که مقاومت‌هایی نیز در برابر این اقدامات شکل گیرد.

در سطح خرد، یعنی چرایی تمرکز ویژه بر ونزوئلا، چند عامل قابل توجه است. یکی از موتورهای اصلی این حرکت در داخل دولت، همان‌طور که اشاره کردید، شخص روبیو است. او نگاه تند و مداخله‌گرانه‌ای نسبت به کوبا و ونزوئلا دارد و از زمانی که سناتور بوده، پیگیر بحث تغییر رژیم در این کشورها بوده است. این رویکرد هنوز هم در سیاست وی ادامه دارد و نقش مهمی در جهت‌گیری کلی سیاست آمریکا در این منطقه ایفا می‌کند.

اما فراموش نکنیم که روبیو چه جایگاهی دارد؛ او عنصر نئو محافظه‌کار در درون دولت است. همان‌طور که می‌دانید، محافظه‌کاران خود تقسیم‌بندی می‌شوند: گروه ماگا، که معتقد است آمریکا را دوباره به عظمت برسانیم، و نئو محافظه‌کاران. این دو گروه تفاوت دارند؛ ماگاها مخالف مداخله نظامی هستند، در حالی که نئو محافظه‌کاران موافق مداخله‌اند. بنابراین، این تنش در سیاست خارجی آمریکا قابل مشاهده است و گروه ماگا نیز به‌صورت مطلق مخالف نیست و معمولاً با استدلال‌ها و پاورقی‌هایی همراه است.

برای مثال، در قضیه ایران و جنگ ۱۲ روزه، بررسی‌ها و مصاحبه‌ها نشان می‌دهد که در روزهای اولیه، ماگاها نگران ورود آمریکا به یک جنگ دیگر در خاورمیانه بودند، زیرا تجربه جنگ عراق و افغانستان هنوز تلخ بود. اما وقتی ترامپ جنگ را به سرعت و در مدت معینی خاتمه داد و به نوعی یک روایت پیروزمندانه ارائه شد، این رویکرد مورد موافقت گروه ماگا قرار گرفت.

به همین ترتیب، در مورد ونزوئلا نیز شرایط مشابه است. گزارشی که مؤسسه تحقیقاتی «رند» درباره جنگ‌های جدید آمریکا ارائه کرده، نشان می‌دهد که آمریکا و گروه‌های محافظه‌کار و ماگا به جنگ‌های کوتاه‌مدت و زودبازده علاقه دارند؛ اما جنگ‌های طولانی، پرهزینه و بدون نتیجه، مطلوب آن‌ها نیست.

بنابراین، در مورد ونزوئلا، پرسش اصلی این است که آیا آمریکا وارد یک جنگ بی‌پایان خواهد شد یا نه. برخی محاسبات نشان می‌دهد که حدود ۱۵ هزار نیروی آمریکایی در حوزه فرماندهی نظامی آمریکای مرکزی مستقر هستند. گرچه ناو هواپیمابر «فورد» و امکانات نظامی دیگری نیز در منطقه وجود دارد، اما کارشناسان معتقدند این نیروها برای اشغال کامل ونزوئلا کفایت نمی‌کنند و ورود آمریکا به این جنگ ممکن است دردسرهای جدی ایجاد کند.

به نظر می‌رسد از منظر تاکتیکی، آمریکا و به‌ویژه شخص ترامپ—بر اساس مصاحبه‌ها و تحلیل‌هایی که انجام شده—در هر موضوعی فشار را افزایش می‌دهد و تنش را به اوج می‌رساند، اما پیش از آن‌که به نقطه برخورد کامل برسد، پرهیز می‌کند و فضایی برای معامله و توافق ایجاد می‌کند. به نظر می‌رسد در مورد ونزوئلا نیز چنین رویکردی اعمال شده است.

این امر خصوصاً به این دلیل است که ترامپ در داخل آمریکا با چند نوع فشار مواجه است: نخست، فشار کنگره است. طبق قانون اساسی آمریکا، اعلام جنگ به عهده کنگره است و اقداماتی که ترامپ انجام می‌دهد، از نظر کنگره نوعی جنگ تلقی می‌شود که بدون مجوز قانونی آن‌ها انجام نمی‌شود؛ این جریان قابل اعتناست.

دوم، فشار گروه ماگا است که همان‌طور که اشاره کردید، نقش ترمز را در جلوگیری از ورود آمریکا به یک جنگ طولانی و جدی ایفا می‌کند.

سوم، روایت‌هایی که دولت ترامپ برای مداخله نظامی در دریای کارائیب ارائه می‌کند از جمله مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر و معرفی مادورو به عنوان رهبر یکی از کارتل‌های مواد مخدرهنوز از پذیرش عمومی برخوردار نیست و مورد تأیید گسترده افکار عمومی نیست.

با این حال، با فردی روبرو هستیم که قابل پیش‌بینی نیست، لحظه‌گرا و خطرناک است و با یک رهبر دارای استراتژی کلان و پایدار مواجه نیستیم؛ این ویژگی‌ها تعیین‌کننده رویکرد آمریکا نسبت به ونزوئلا و هرگونه اقدام نظامی احتمالی در این منطقه است.

هرچند که در مورد آمریکای لاتین منظومه محافظه‌کاران همچین فکری دارند. اما نکته جالب این است که در قضیه اوکراین نیز شاهد رفتار مشابهی هستیم. حدود سه هفته پیش، در ایالات متحده مطلبی منتشر شد که به‌اصطلاح «لیک» شده بود. این افشاگری، در واقع، کار همان مخالفان بوروکراتیک داخلی بود و مربوط می‌شد به یک گفت‌وگوی محاوره‌ای میان آقای ویتکاف و طرف روسِ او، درباره مسئله اوکراین.
در این گفت‌وگو، ویتکاف به طرف روس توصیه کرده بود که بهتر است در تمجید از ترامپ کمی اغراق کند تا کارش تسهیل و مسائلش حل‌وفصل شود. این موضوع با همین صراحت منتشر شد و به‌سرعت به یک داستان مهم در فضای رسانه‌ای آمریکا تبدیل شد.

مقصود من از اشاره به این مثال آن است که با فردی روبه‌رو هستیم که با یک تمجید ساده، دچار دگرگونی رفتاری می‌شود و این ویژگی، برای نظام بین‌الملل امری خطرناک است. بنابراین، در مورد ونزوئلا، چه در سطح خرد و چه در سطح کلان، همان‌طور که اشاره کردم، هر اتفاقی ممکن است رخ دهد؛ اما به نظر می‌رسد که بیش از آن‌که مداخله نظامی به‌عنوان هدف نهایی مطرح باشد، از قدرت نظامی عمدتاً برای کسب امتیازهای سیاسی استفاده می‌شود.

در عین حال، دولت ونزوئلا، با وجود همه گرفتاری‌ها و مشکلاتی که دارد، روایت‌سازی قابل توجهی انجام داده است. این دولت مدعی است که هدف این حملات، تسلط بر منابع و امکانات نفتی ونزوئلاست؛ منابعی که از نظر آن‌ها بی‌نظیر است. این روایت‌سازی دولت ونزوئلا به‌قدری جالب و مؤثر بوده که در یکی از آخرین مطالب منتشرشده در نشریه «فارن پالیسی»، نویسنده‌ای که اتفاقاً مخالف مادورو و دولت ونزوئلاست، صراحتاً پاسخ می‌دهد که این حمله برای نفت نیست. همین واکنش نشان می‌دهد که روایت ونزوئلا مبنی بر این‌که هدف حمله، نفت است، دست‌کم در بخشی از افکار عمومی اثرگذار بوده است.

در مجموع، اگر بخواهم این بحث را در یک جمله خلاصه کنم، باید گفت داستان آمریکا و ونزوئلا و نسبت ترامپ با ونزوئلا را، در سطح استراتژیک، باید در چارچوب نگاه دوباره ایالات متحده به کل قاره آمریکا و آمریکای لاتین تحلیل کرد. در سطح خرد نیز ممکن است این سیاست به گرفتن امتیازهایی از دولت فعلی ونزوئلا منجر شود، اما در عین حال، خطر برخورد و تنش جدی همچنان وجود دارد.

آقای دکتر، این فعل‌وانفعالاتی که در ایالات متحده مشاهده می‌شود چه در ارتباط با اوکراین و چه در مورد ونزوئلا خود نشانه‌هایی از این واقعیت است که هم سیاست خارجی آمریکا و هم نظام بین‌الملل، به‌نوعی، در وضعیت گذار قرار دارند. به هر حال، مهم‌ترین و بزرگ‌ترین قدرت در این نظام بین‌المللی و این ساختار، در حال بازبینی نقش‌های خود است. در چنین وضعیتی، که معمولاً با تغییرات ساختاری در نظام بین‌الملل همراه است، زمینه برای مجموعه‌ای از تقلاها و پویش‌های فکری و نظری نیز فراهم می‌شود؛ پویش‌هایی که البته راه خود را به حوزه عمل و کاربست نیز باز می‌کنند.

برای مثال، در دوره جنگ سرد و به‌دنبال روند تنش‌زدایی که میان اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا رخ داد، فضای مساعدتر و مناسب‌تری برای ظهور یک قطب دیگر قدرت، تحت عنوان جنبش عدم تعهد، ایجاد شد. در همان مقطع، بحث‌هایی مطرح شد که این تحولات را نشانه‌ای از گذار یا تبدیل ساختار دوقطبی متصلبِ نظام بین‌الملل به یک ساختار دوقطبی انعطاف‌پذیر تلقی می‌کردند.

در شرایط کنونی نیز، در متون روابط بین‌الملل شاهد پیدایش مجموعه‌ای از مفاهیم و واژگان جدید هستیم. در جلسات قبلی، اگر خاطر شریف‌تان باشد، در ارتباط با تلاش پست‌مدرن‌ها و پسا‌ساختارگرایان برای ارائه تعاریف جدید و عبور از کلیشه‌های رایج در تاریخ روابط بین‌الملل مانند اتحادها، ائتلاف‌ها و بلوک‌ها و طرح آن‌ها در قالب مفهومی چون «نظم چندهمسویی» صحبت کردیم.

اخیراً نیز تلاش‌هایی برای ابداع و ترویج واژه‌ای تحت عنوان «جنوب جهانی» صورت گرفته است که خود بازتابی از تغییر و تحولات در ساختار و نحوه توزیع قدرت در نظام بین‌الملل به شمار می‌رود. این بحث نظری و تئوریک، اتفاقاً راه خود را به عرصه عمل نیز پیدا کرده و کشورهایی را حول این مفهوم گرد آورده و متحد کرده است. در همین چارچوب، اجلاس‌ها و نشست‌هایی، به‌طور خاص در ابعاد سیاسی و دیپلماتیک، برگزار شده و همچنان در حال برگزاری است.

نظر حضرت‌عالی، هم از زاویه نظری و تئوریک درباره مفهوم «جنوب جهانی» و هم از منظر مسیری که این مفهوم به حوزه عمل و کاربست پیدا کرده است، چیست؟

بسیار سؤال جالبی است. در حوزه نظری، می‌توان گفت که ما به‌نوعی شاهد هم‌زمانی تداوم و تغییر هستیم. آن‌چه شما به جنبش عدم تعهد اشاره کردید، در واقع ناظر بر شکل‌گیری یک «راه سوم» در برابر پیوستن به بلوک غرب به رهبری ایالات متحده و بلوک شرق به رهبری اتحاد جماهیر شوروی بود. اعضای جنبش عدم تعهد، عمدتاً از کشورهایی تشکیل می‌شدند که به آن‌ها خانواده «جنوب جهانی» اطلاق می‌شود و همچنان نیز می‌شود. از همین‌جا، نوعی تصور و تطور مفهومی شکل گرفت که بر این ایده تأکید داشت: «ما به جنوب جهانی تعلق داریم، اما به معنای کلاسیک، نه به غرب تعلق داریم و نه به شرق». این مفهوم، در عین برخورداری از تداوم، دچار تحول و دگرگونی نیز شده است.

در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، در کنار این تقسیم‌بندیِ عدم تعهد که عمدتاً ماهیتی سیاسی داشت، یک برش اقتصادی نیز به آن افزوده شد. در همین چارچوب، واژه «جهان سوم» مطرح شد؛ مفهومی که ابتدا از سوی برخی نظریه‌پردازان فرانسوی ارائه گردید. بر اساس این تقسیم‌بندی، «جهان اول» به کشورهای پیشرفته اطلاق می‌شد، «جهان دوم» عمدتاً معادل بلوک شرق تلقی می‌گردید و «جهان سوم» ناظر بر اکثریت کشورهایی بود که بعدها با عنوان کشورهای در حال توسعه یا اکثریت جهانی شناخته شدند. این مفهوم همچنین با برخی نظریه‌های چینی، از جمله نظریه «سه جهان» مائو، پیوند خورد.

با این حال، اقتصاد سیاسی این مفهوم فراز و نشیب‌های متعددی را تجربه کرد. یکی از مقاطع برجسته در تداوم مفهومی آن، تمرکز بر مفهوم «توسعه» است؛ مفهومی که بیشترین تجلی خود را در چارچوب سازمان ملل متحد یافت. شکل‌گیری گروه ۷۷ در سازمان ملل، به‌ویژه بحث‌هایی که در آنکتاد (UNCTAD) آغاز شد، و نیز نظریه‌هایی که از سوی برخی نظریه‌پردازان برزیلی مطرح گردید، همگی نشان‌دهنده این روند هستند.

در مجموع، آن‌چه می‌توان مشاهده کرد، تداوم یک خط مفهومی است که اگرچه دستخوش تغییرات و بازتعریف‌های متعدد شده، اما همچنان به حیات نظری و عملی خود ادامه داده است.

اما این تداوم، حتی پس از فروپاشی نظام دوقطبی نیز ادامه پیدا می‌کند. درست است که مفهوم «عدم تعهد» علت وجودیِ اولیه خود را—یعنی وجود دو قطب مسلط و بنیادین—تا حدی از دست می‌دهد، اما با این حال، به حیات خود ادامه می‌دهد. تغییری که در این مرحله رخ می‌دهد، به‌ویژه مربوط به دو دهه گذشته و عمدتاً دهه اخیر است؛ جایی که مفهوم «جنوب جهانی» به‌صورت برجسته مطرح می‌شود. بر اساس این مفهوم، این ایده شکل می‌گیرد که ما به یک خانواده بزرگ‌تر با عنوان «جنوب جهانی» تعلق داریم؛ مفهومی که صرفاً جغرافیایی نیست. حتی برخی صاحب‌نظران اشاره می‌کنند که در درون غرب نیز مناطقی وجود دارد که از جهاتی بیش از آن‌که به جهان اول شباهت داشته باشند، به جهان سوم نزدیک‌اند. مانوئل کاستلز در کتاب مشهور خود درباره «جامعه شبکه‌ای» به این نکته اشاره می‌کند؛ بحثی که به نظر من بسیار قابل تأمل است. از این منظر، می‌توان به‌روشنی شاهد تطور مفهومی بود.

با این حال، آن‌چه در ۱۰ تا ۱۵ سال گذشته برجستگی بیشتری یافته، موفقیت چند کشور مشخص است که به این مفهوم علاقه‌مند بوده و در برجسته‌سازی آن نقش فعالی ایفا کرده‌اند. در این میان می‌توان به برزیل، آفریقای جنوبی، هند و تا حدودی اندونزی اشاره کرد. این کشورها این مفهوم‌پردازی را عمدتاً با این رویکرد دنبال کرده‌اند که هدف اصلی آن‌ها «توسعه» است. افزون بر این، تقریباً همه این کشورها بی‌استثنا دموکراسی را در درون خود به‌عنوان یک سازه سیاسی مدنظر قرار داده‌اند.

برای مثال، در برزیل، پس از سال‌ها حکومت نظامیان، انتقال قدرت به‌صورت دموکراتیک انجام شده است. شخص لولا، که زمانی بازداشت و زندانی شده بود، در یک روند دموکراتیک از زندان به کاخ ریاست‌جمهوری راه یافت؛ به تعبیر نمادین، فاصله میان «PRISON»  و «PALACE» در این فرآیند به‌سادگی طی شد. این تحولات برای این کشورها نوعی اعتبار سیاسی ایجاد کرده است.

اجازه دهید به نکته دیگری نیز اشاره کنم؛ این کشورها ادعای حقوق بشری نیز دارند و بر این باورند که «حقوق بشر واقعی» را نه صرفاً مدعیان غربی آن بلکه این کشورها رعایت می‌کنند. بنابراین، می‌توان مشاهده کرد که این سیر تحول به مفهوم «جنوب جهانی» رسیده است.

 اما نقطه‌ای که در آن، «جنوب جهانی» هم‌زمان جنبه‌های نظری و عملی خود را به‌صورت برجسته نشان داد، جنگ اوکراین بود. دلیل این امر آن است که به‌ویژه همان چهار کشوری که به آن‌ها اشاره کردم، یعنی برزیل، آفریقای جنوبی، هند و تا حدودی اندونزی، همزمان روابط حسنه‌ای با ایالات متحده و فدراسیون روسیه دارند.

هر دو طرف تلاش داشتند این مجموعه کشورها را به‌سمت خود جذب کنند و به‌اصطلاح، روایت و استدلال آن‌ها درباره جنگ اوکراین مورد تبعیت قرار گیرد؛ اما این کشورها اعلام کردند که «راه سومی» را برگزیده‌اند. راه سوم آن‌ها این بود که در عین حفظ روابط خوب با هر دو طرف، هیچ‌یک از استدلال‌ها و روایت‌های ارائه‌شده را به‌طور کامل نپذیرند. حتی هند، با وجود آن‌که روابطش با ایالات متحده در وضعیت مطلوبی قرار دارد، همین رویکرد را دنبال کرده است.

از منظر تئوریک، اگر بخواهیم جمع‌بندی کنیم، مفهوم «جنوب جهانی» واجد هم‌زمانی تداوم و تغییر است؛ هم عناصر اقتصادی در آن حضور دارد و هم عناصر سیاسی. با این حال، آن‌چه در مقطع کنونی برای من بیش از همه قابل توجه است، این است که بحث نظری را باید با تأکید بر همین تداوم و تغییر مدنظر قرار داد و اینکه در دل این تحول، نوعی آگاهی سیاسی، نوعی پختگی سیاسی و شاید مهم‌تر از همه، نوعی اعتمادبه‌نفس سیاسی شکل گرفته است.

 جهانی که در گذشته نه لزوماً همه آن، اما بخش عمده‌ای از آن در موقعیت استعمارشدگی قرار داشت و از نظر توسعه اقتصادی عقب‌مانده و از نظر سیاسی عمدتاً تحت حاکمیت رژیم‌های غیر دموکراتیک بود، امروز به سطحی از اعتمادبه‌نفس رسیده است که هم رشد اقتصادی را تجربه کرده، هم رشد دموکراتیک را پشت سر گذاشته و هم قادر است در تحولات جهانی نقش اثرگذار ایفا کند.

اکنون اگر اجازه دهید، به بُعد عملی بحث بپردازم. در سطح عملی، این چند کشور عملاً نقش موتور محرک را ایفا کرده‌اند و این نقش‌آفرینی در دو یا سه قالب مشخص قابل مشاهده است. یکی از این قالب‌ها، شکل‌گیری نهادهای جدید است که مهم‌ترین آن‌ها «بریکس» است. بریکس، در واقع، بازتاب عملی همین جهان در حال ظهور است. البته در این‌جا باید چین را نیز، به یک معنا، مدنظر قرار داد. همچنین سازمان همکاری شانگهای نیز از حیث عملی، در همین چارچوب قابل تحلیل است.

نکته برجسته‌تر آن است که این کشورها در درون نهادهای مهم و پیشرفته نظام بین‌الملل نیز فعالانه حضور دارند. منظور از «پیشرفته» در این‌جا، برتری ارزشی نیست، بلکه به این معناست که این نهادها عضویت محدودی دارند و از حیث ساختاری نخبه‌گرا محسوب می‌شوند. با این حال، همین گروه از کشورها توانسته‌اند دیدگاه‌ها و دستورکارهای خود را در این نهادها مطرح کرده و پیگیری کنند.

یکی از مصادیق مهم این روند، «گروه ۲۰» است. در گروه ۲۰، همه این کشورها حضور دارند و این گروه شامل ۲۰ اقتصاد مهم جهان است. جالب‌ترین نمونه در این زمینه، اجلاس گروه ۲۰ است که حدود سه هفته پیش در ژوهانسبورگ برگزار شد و ریاست دوره‌ای آن بر عهده آفریقای جنوبی بود. ایالات متحده عملاً این اجلاس را بایکوت کرد؛ زیرا اجلاس در سطح رهبران برگزار می‌شد و مستلزم حضور رئیس‌جمهور آمریکا بود. نکته قابل توجه آن‌که ریاست دوره بعدی گروه ۲۰ بر عهده ایالات متحده است. با این حال، نه‌تنها ترامپ در این اجلاس شرکت نکرد، بلکه آمریکا صرفاً نمایندگانی در سطح کارشناسی یا دیپلماتیک پایین اعزام کرد. با وجود این، آفریقای جنوبی اجلاس را برگزار کرد.

نکته جالب دیگر آن است که بیانیه نهایی، که معمولاً در پایان اجلاس‌ها به تصویب می‌رسد، در این مورد در همان جلسه افتتاحیه مورد تصویب قرار گرفت. در این نشست، یک بیانیه ۱۲۲ ماده‌ای، با حضور سایر رهبران غربی، به تصویب رسید؛ بیانیه‌ای که بخش عمده آن بازتاب‌دهنده نگرانی‌ها و مطالبات «جنوب جهانی» و به‌ویژه پیوند میان جنوب جهانی و قاره آفریقا بود.

نکته بعدی آن است که آمریکایی‌ها به این موضوع حساسیت دارند و به‌ویژه دولت ترامپ بر اساس دیدگاهی عمل می‌کند که گرایش به تک‌محوری در نظام تک‌قطبی دارد و نهایتا تلاش می‌کند تا روسیه را تا حد امکان در قالب یک جهان  «یک و نیم قطبی» لحاظ کند و به نحوی با آن تعامل داشته باشد. از سوی دیگر، چینی‌ها بر توسعه تأکید دارند و عملاً تمام فعالیت‌ها و رویکردهای خود را در جهت توسعه می‌بینند. بنابراین، روایت‌های مختلفی از «جنوب جهانی» وجود دارد و برداشت‌ها در این زمینه متفاوت است.

اگر اجازه دهید، با این بحث پرسش جنابعالی را جمع‌بندی کنم. سؤال اصلی، که یکی از محورهای بحث نظریه‌پردازان روابط بین‌الملل و کارشناسان عملی نیز هست، این است که در جهان پیش رو وضعیت قطب‌ها در جهان چگونه خواهد بود؟ آیا نظام بین‌الملل به سمت تک‌قطبی شدن پیش می‌رود؟ آیا دو قطب وجود خواهد داشت، مانند روسیه و آمریکا؟ آیا سه‌قطبی می‌شود، مانند چین، آمریکا و روسیه؟ یا دو قطبی، مانند چین و آمریکا؟ و یا چندقطبی است؟

اما آن‌چه مسلم است، این است که مفهوم قدرت دچار تغییر شده و مفهوم «قطب» نیز دگرگون شده است. با این حال، «جنوب جهانی» به‌عنوان یک قطب، قابل نادیده گرفتن نیست. یعنی نمی‌توان در مجامع بین‌المللی چه در چارچوب سازمان ملل و چه خارج از آن و نیز در هر موضوع جدی بین‌المللی، نقش جنوب جهانی را نادیده گرفت. از این منظر، می‌توان به این جمع‌بندی رسید که «جنوب جهانی» هم یک مفهوم نظری قابل اعتناست و هم یکی از چارچوب‌های عملی قابل پیگیری در عرصه سیاست بین‌الملل محسوب می‌شود.

استاد بسیار بهره بردیم ممنونم خیلی لطف کردید.


انتهای پیام/
دیدگاه ها
آخرین اخبار سیاست