حاج قاسم به روایت ظریف
سیاست
84222
پنج سال از آن بامداد تلخ جمعه ۱۳دی ۱۳۹۸ می گذرد . ساعات عجیبی که منطقه غرب آسیا با خبر شهادت سردار سلیمانی در بهت و حیرت فرورفت . منطقه ای پرتنش که با رشادت های قاسم سلیمانی، سردار دل ها ، کابوس تروریست های داعش را پشت سر گذاشته بود و رو به آرامش می رفت اما دست های همیشه مداخله گر آمریکایی نگذاشتند تا این آب خوش از گلوی مردم پایین رود و با ترور مرد صلح ساز و فرمانده مبارزه با تروریسم بار دیگر و تا امروز آرامش را از این منطقه گرفتند. اما قاسم سلیمانی به جهت ابعاد مختلف وجودی اش حرف های زیادی برای گفتن درباره اش وجود دارد که با گذشت پنج سال از شهادتش همچنان باقی است .
به گزارش گروه سیاسی ایران آنلاین، یکی از چهره های نزدیک به او در این سال ها محمدجواد ظریف وزیرخارجه اسبق جمهوری اسلامی ایران و معاون فعلی راهبردی رئیس جمهور است که در عرصه های مختلف سابقه همکاری با حاج قاسم را در منطقه داشته است . ظریف که در ۴۵ سال اخیر در عرصه دیپلماسی نقش انکارناپذیری در سیاست خارجی ایران داشته ، از افغانستان تا لبنان و از فلسطین تا عراق و سوریه ، خاطرات و حرف های شنیدنی زیادی برای گفتن از حاج قاسم دارد . او همچنان معتقد است قاسم سلیمانی قهرمان صلح و مبارزه با تروریسم در منطقه بود و بدون تردید یک اسطوره در حفظ منافع ملی . ظریف به خاطرات خود از سردار سلیمانی اشاره می کند و از دیدارهای هفتگی و صبحانه های کاری در وزارت خارجه ای می گوید که با شهادت سردار ، ساختمان محل دیدارها به نام شهید مزین شد. همان دیدارهایی که هماهنگی بالایی بین میدان و دیپلماسی ساخت و نتیجه اش پیروزی های درخشان در عرصه مقابله با تروریسم در نیمه دوم دهه نود بود.در ادامه، این گفت وگو را می خوانید:
خصوصیتی که شما به یاد میآورید از حاجقاسم یا حاجقاسمی که شما میشناسید چه بود؟
بسما... الرحمن الرحیم. مرحوم شهید سلیمانی بسیار فرد باهوش و عملیاتی بود، یعنی این که خودش را درگیر بازیهای اداری و این ها نمیکرد و با هوش سرشاری که داشت برنامهریزی میکرد، تصمیم میگرفت و عمل میکرد. این برداشت من است، ممکن است کسان دیگری نگاه دیگری داشته باشند، بسیار آدم روشنی بود واین را از حرفهایی که راجع به خانمهای شل حجاب صحبت کرده، می شود حس کرد. ارتباط نزدیک من با شهید سلیمانی از جریان مذاکرات بن بود و بعد هم در جریان حمله آمریکا به عراق و دو دور مذاکره که قبل از حمله داشتیم با آمریکاییها و یک دور مذاکره که من بعد از حمله داشتم. خب طرف اصلی من در مورد مذاکرات در ایران، شهید سلیمانی بود و طرف اصلی هم در مذاکرات بن شهید سلیمانی بود. ایشان واقع بین و کاملاً با نگاه عملیاتی و رسیدن به نتیجه موردنظر جمهوری اسلامی، بحث میکرد. اطلاعات بسیار ذیقیمتی ارائه میکرد و هماهنگیهای بسیار مهمی را در میدان انجام میداد که من فکر میکنم برای منافع ملی ما بسیار حیاتی بود.
به نظر شما چرا جمهوری اسلامی ایران نیروی قدس سپاه پاسداران را به وجود آورد و چرا حاجقاسم را مسئول آن کرد؟ آیا اصلاً نیاز بود و در راستای منافع ملی ماست؟
حاجقاسم اولین فرمانده نیروی قدس نبود، ابتدا یک اداره کل نهضتها در وزارت خارجه داشتیم در دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ ، بعد این کار واگذار شد به نیروی قدس و نیروی قدس تشکیل شد. در واقع ما طبق قانون اساسی از آرمان نهضت های آزادی بخش حمایت می کنیم، ولی آن ها از طرف ما نمی جنگند، آن ها نیروهایی هستند که به خاطر اشغال خارجی به خاطر ظلم، استعمار و بر اساس مقاومت شکل می گیرند و از سوی ما حمایت می شوند. شما نمی توانید یک نیروی مقاومت ایجاد کنید. مقاومت را زمینه های واقعی ایجاد می کند و شما می توانید حمایت کنید. در یک مقطعی این حمایت به عهده اداره کل نهضت های آزادی بخش وزارت خارجه بود و سپس با نیروی قدس شد. تصمیمی بود که در سطح بالای کشور گرفته شد و دلایل خودش را داشت.
فکر میکنید که میدان در زمینه دیپلماسی به شما کمک میکرد؟
ببینید هم در قضیه افغانستان و هم در قضیه عراق، میدان و دیپلماسی با هم و مکمل هم بودند و دستاوردهای بسیار بسیار عظیمی برای کشور داشتند. اما بحثی که من راجع به دیپلماسی و میدان دارم، این است که بر اساس قانون اساسی جمهوری اسلامی، شما ۵ عنصر تشکیلدهنده امنیت ملی دارید که نمایندگانشان در شورای عالی امنیت ملی حضور دارند. یکی نیروهای مسلح که طبق قانون اساسی یک نماینده دارد در شورایعالی امنیت ملی و آن رئیس ستاد کل است. یکی وزارت خارجه است، یعنی دیپلماسی، یکی رئیس سازمان برنامه و بودجه عضو شورایعالی امنیت ملی به عنوان نماینده اقتصاد، یکی انسجام داخلی که وزیر کشور عضو شورایعالی امنیت ملی، و یکی اطلاعات خارجی و امنیت که وزیر اطلاعات است. این پنج مؤلفه یا پنج ستون امنیت ملی است که طبق قانون اساسی شناسایی شدند. البته این شورا ۵ عضو دیگر هم دارد شامل رئیسجمهور، رئیس مجلس، رئیس قوه قضاییه و دو نماینده رهبری که در زمانهای مختلف گرایشهای مختلفی داشته اند.
اعتقاد بنده این است که این پنج صنف باید با همدیگر یک جایی کارشان با هم هماهنگ بشود، به همدیگر کمک کنند، نهتنها برای همدیگر تزاحم نداشته باشند، بلکه همافزایی داشته باشند. هر زمانی که ما این کار را کردیم، حالا یا با هدایت دبیرخانه شورایعالی امنیت ملی و یا خود شورایعالی امنیت ملی، مثل همان که عرض کردم، مذاکرات بن و بعد از آن سرنگونی صدام حسین در عراق، توانستیم منافع زیادی را به دست بیاوریم و کاملاً هم همافزایی کردیم. در قضایای سوریه در مواردی توانستیم خیلی همافزایی داشته باشیم و در واقع ما زمانی که نیاز بود بازوی میدان بودیم و در برخی موارد هم میدان بر اساس نیازهای دیپلماسی عمل کرد. اما مواردی هم هست که این هماهنگی اتفاق نمیافتد، اگر این هماهنگی اتفاق نمیافتد یا نیفتاده گناه کنشگر میدان یا دیپلماسی نیست بهخاطر این است که او دارد به وظیفهاش عمل میکند، جایی که باید این ها را هماهنگ میکرد، کوتاهی کرده و هماهنگی نکرده است.
خود حاج قاسم در بحث هماهنگی ها چه نقشی داشت؟
حاجقاسم که عضو رسمی شورایعالی امنیت ملی نبود، ولی در جلسات ما، چه جلسه سران در محضر آقا و چه جلساتی که شورایعالی امنیت ملی داشت در موضوع مربوط به منطقه، حاجقاسم حضور داشت. جلسات دیگری هم بود که من و حاجقاسم با همدیگر عضو بودیم. البته میدانید که بنده و شهید سلیمانی هفتهای یک بار در وزارت امور خارجه با همدیگر ملاقات داشتیم و آن جایی را که با هم ملاقات میکردیم به اسم ساختمان شهید سلیمانی نام گذاری کردیم.
ما در این چند بعد هماهنگی را انجام میدادیم، بهصورت دوجانبه، چندجانبه در دبیرخانه شورایعالی امنیت ملی و در خود شورایعالی امنیت ملی و در جلسات سران در محضر آقا. حاجقاسم هم با قدرت بیانی که داشت و هم با ذکاوت و هوشیاری که داشت و هم با اعتمادی که به او بود، معمولاً در جلسات حرف خودش را جا میانداخت. در بیشتر موارد نظر ما مشابه بود و در بعضی موارد هم نظرمان مشابه نبود که البته در اکثرش نظر ایشان غالب میشد و در بعضی موارد هم ممکن بود نظر ما جا بیفتد. ولی معمولاً در ۹۰ درصد موارد، بنده و حاجقاسم در جلساتی که معمولاً دونفری داشتیم در صبحهای سهشنبه در وزارت امور خارجه، دیدگاهمان را هماهنگ میکردیم و معمولاً کمتر اتفاق میافتاد که ما در شورایعالی امنیت ملی یا در دبیرخانه با هم اختلافنظر داشته باشیم.
حاجقاسم در زمینه مهارتهای دیپلماتیک هم اشراف داشتند یا فقط بهعنوان یک فرد نظامی میتوانیم به ایشان نگاه کنیم؟
گفتم حاجقاسم فرد بسیار باهوشی بود. افراد باهوش معمولاً خیلی سریع ضرورتها و ظرافتهای نقشهای مختلفی را که به عهده میگیرند پیدا میکنند و میتوانند از آن استفاده کنند. می دیدم در جلسات مختلفی که حاجقاسم با مقامات کشورهای همسایه مثل عراق، روسیه و ترکیه که بیشتر از بقیه اتفاق میافتاد، توانمندی های بسیار خوبی داشت. مذاکرهکننده بسیار خوبی بود و این همافزایی که ما داشتیم با هم میتوانست خیلی کمک کند.
چقدر حاج قاسم اهل مشورت با سایر دستگاه ها بود یا این که شخصا تصمیم می گرفت و اجرا می کرد؟
ببینید یکوقت یک تصمیمی در میدان باید در لحظه گرفته بشود که خود حاجقاسم هم این اختیار را داشت و هم توانش را داشت که این تصمیم را بگیرد؛ ولی بهصورت معمول ما با هم هفتهای یک بار گفت وگو داشتیم و من یقین دارم که حاجقاسم همه پیشنهادهایش را به رهبری ارائه میداد و بدون اجازه رهبری اقدامی نمیکرد. این را میتوانم مطمئن باشم. حالا اکثرش را میآوردند در دبیرخانه شورایعالی امنیت ملی یا خود شورایعالی امنیت ملی بحث می کردند و تصمیم گیری می کردند.
چقدر حاجقاسم در زمینه منافع ملی کشور ما تاثیرگذار بود؟ آیا ما میتوانیم بهعنوان یک اسطوره به ایشان نگاه کنیم و بگوییم توانست منافع ملی کشورمان را تامین کند؟
ببینید در این که حاجقاسم اسطوره بود تردیدی نیست. در این که حاجقاسم ماموریتهایی که به ایشان واگذار شده بود برای پیشبرد منافع ملی، بهخوبی انجام میداد در این هم شکی نیست. در این که اقداماتی که حاجقاسم میکرد نهتنها منافع ملی، بلکه منافع منطقه در مبارزه با تروریسم را به نتیجه رساند، در این هم شکی نیست. این ها مواردی است که شما میتوانید راجع به آن بدون شک صحبت کنید. در این که ما آیا بهترین سیاست را در منطقه داشتیم یا نداشتیم، این ها قابلبحث است، من یک نظری ممکن است داشته باشم و دیگران نظرات دیگری داشته باشند، بهترین قاضی در این زمینه تاریخ است و اتفاقاتی که میافتد که ببینیم چه میزان منافع ملی تامین شده، ولی در منافع ملی آنگونه که تعریف شده بود و وظایفی که به حاجقاسم سپرده شده بود به نظر من حتماً یک اسطوره در تاریخ ایران خواهد بود.
قبل از شهادت ایشان، شما فکر میکردید که حاجقاسم ترور بشود؟
همه ما نگران سلامتی حاجقاسم بودیم شاید بهغیراز خود ایشان، چون خودش هم طالب شهادت بود وهم بر اساس تعریفی که داشت معتقد بود که اتفاقی برایش نمیافتد. ما هر هفته همدیگر را می دیدیم و تقریباً بدون استثنا، هر وقت میگفت من می خواهم به منطقه بروم، در گوش ایشان «فالله خیر حافظا و هوالرحم الراحمین» را میخواندم، چون نگران بودم. میدانم که مقام معظم رهبری هم همیشه نگران سلامتی حاجقاسم بودند. آقای رئیسجمهور هم نگران سلامتی ایشان بودند.
چرا آمریکاییها حاجقاسم را ترور کردند؟
پمپئو وزیرخارجه وقت آمریکا دلیلش را گفت و گفت که میخواهیم بازدارندگی خودمان را در منطقه بازسازی کنیم. آمریکاییها حس میکردند که با حضور حاجقاسم در منطقه، منافعشان به خطر افتاده و این شخصیت که واقعاً هم شخصیت بینظیری بود، خودش رأساً نقش قابلتوجهی دارد و بر اساس همین نگرش اقدام کردند؛ ولی این اقدام حتماً خلاف مقررات بینالمللی بود و حتماً به تامین منافع آمریکا نینجامید، یعنی یک اقدام کوتهبینانهای بود. معمولاً دولتها وقتی که از اینگونه اقدامات انجام میدهند به هدفشان نمیرسند.
ارتباط حاجقاسم و مقام معظم رهبری چطور بود؟
ارتباطی مبتنی بر عشق و علاقه و به نظر من متقابل بود، یعنی آقا هم بسیار حاجقاسم را دوست داشتند و این کاملاً در جلسات مشهود بود.
آیا رهبری توصیهای نسبت به حاج قاسم در زمینه فعالیتهای منطقهای به شما داشتند؟ یکبار آقای متکی گفته بودند که رهبری زمانی که در وزارت خارجه بودم به ما گفتند در زمینه سوریه یا عراق در وزارت خارجه با حاجقاسم هماهنگ کنید. میخواستم بپرسم توصیهای به شما از جانب رهبری در این زمینه بود؟
به نظرم رهبری مشاهده میکردند که من و حاجقاسم کاملاً هماهنگ و همراهیم. مثلاً من میرفتم خدمت آقا میگفتم اجازه میدهید من در فلان سفر که میروم حاجقاسم هم همراه شود؟ یا مثلاً فلان موضوع من و حاجقاسم با هم بحث کردیم و میخواهیم این کار را انجام بدهیم. انجام بدهیم انجام ندهیم؟ در بسیاری از موارد که مثلاً من با حاجقاسم تصمیم میگرفتیم در یک سفری که میخواستیم مذاکرات محرمانهای انجام بدهیم با رئیس آن کشور به نتیجه میرسیدیم که خوب است حاجقاسم هم حضور داشته باشد، میگفتند پس خودتان بروید و با آقا صحبت کنید. ممکن است آقا بخواهند این پیشنهاد را از خود شما بشنوند؛ لذا من برداشتم این است که آقا میدیدند که من و حاجقاسم کاملاً هماهنگ هستیم، لذا به من هیچ توصیهای نکردند که هماهنگ باشیم. توصیه میکردند به اهمیت مقاومت و بارها این تاکید را میکردند که بنده هم به آن ملتزم بودم؛ ولی این که با حاجقاسم هماهنگ باشیم ایشان خیلی خشنود بود که ما با هم هماهنگیم و لذا یادم نمیآید توصیهای کرده باشند. شاید یکی دو بار اظهار خشنودی کردند از این که ما با هم هماهنگ هستیم.
شما فکر میکنید رمز موفقیت حاجقاسم در موضوعات عراق و سوریه چه بود؟
عرض کردم حاجقاسم یک انسان بسیار زیرک و باهوش و در حوزه طراحی و استراتژی تاکتیک نظامی، بینظیر بود. نکته بعدی این که بسیار عاقل و بسیار سلیمالنفس بود. با مردم خیلی خوب برخورد میکرد. من هر جا همراه حاجقاسم بودم، میدیدم که با افراد پاییندست مثل برادر رفتار میکرد و اصلاً اینطور نبود که ایشان فرمانده هستند. نسبت به حق مردم و حقالناس حساس بود، لذا این یک مجموعه است. یعنی یک خاصیت نیست که یک فرمانده را موفق میکند. ولی به نظرم مهمتر از همه، اتکای حاجقاسم به خدا و آماده بودن ایشان برای ایثار بود. همیشه میگفت که من منتظر یک گلوله هستم. بارها این را به من گفته بود.
در قالب صلحطلبی حاج قاسم چهکار میکردند برای رسیدن به صلح؟
به نظر من حاجقاسم اولا قهرمان مبارزه با تروریسم بود و دوم این که همیشه صلح را بر جنگ ترجیح میداد، یعنی اگر راهی برای رسیدن به توافق بود آن را دنبال میکرد. عرض کردم توافق افغانستان در بن بدون حاجقاسم شدنی نبود. حاجقاسم بود که باعث شد وضعیت در عراق بعد از حمله آمریکا به یک فاجعه نینجامد، بلکه به یکروند معقولی بینجامد. البته هیچوقت اشغال و تجاوز بدون واکنش نخواهد بود و این را ما پیشبینی هم کرده بودیم و در مذاکراتی که من با همکاری حاجقاسم با آمریکاییها داشتم با نظر مقام معظم رهبری این را به آمریکاییها منتقل کرده بودیم؛ اما بعد از این که آن ها اقدام خود را کردند، بیشتر تلاش کرد که این وضعیت با کمترین خونریزی و خسارت برای عراق ادامه پیدا کند و این نظر حاجقاسم بود که مردم در واقع قربانی نشوند. در موضوع یمن و سوریه هم همین نگرش بر ایشان حاکم بود. در افغانستان هم همینطور. خدا رحمتشان کند، انسان بینظیری بود.
وقتی که خبر شهادتشان را به شما دادند کجا بودید و چگونه متوجه شدید؟
ساعت ۴:۳۰ صبح جمعه و در منزل بودم. دکتر عراقچی زنگ زد و خبر شهادت را داد. من هم بلافاصله جلسه شورای معاونین را ۷ صبح در وزارت خارجه تشکیل دادم. بعد هم ساعت ۱۱ رسیدیم خدمت مقام معظم رهبری، جلسه سران. لحظات بسیار سختی بود. من علاوه بر این که یک دوست بسیار نزدیک را از دست داده بودم می دانستم که جای حاج قاسم به این راحتی پر نخواهد شد و احساس می کردم که کشور یک سرمایه بسیار بزرگ را از دست داده است. به هر حال یکی از هفته های سخت زندگی بنده بود. از شهادت حاج قاسم تا جمعه بعد آن که متاسفانه فاجعه سقوط هواپیمای اوکراینی اتفاق افتاد، در تمام این مدت ما و همکارانمان در وزارت خارجه روزها و لحظات خیلی خیلی سختی را گذراندیم.
از وقتی که در اختیار مخاطبان روزنامه خراسان قرار دادید، متشکرم.
مشهد؛ میزبان نخستین آشنایی «حاج قاسم» با امام(ره)
مروری خلاصه وار بر بخش هایی از کتاب «از چیزی نمیترسیدم» زندگی نامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
کتاب «از چیزی نمیترسیدم» شامل دست نوشتههای شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای «قنات ملک» کرمان تا میانه مبارزات انقلابی در سال ۵۷ است.به گزارش ایسنا، کتاب «از چیزی نمیترسیدم» در دو بخش نوشتار و دستنوشته به چاپ رسیده است.متن زیر خلاصه بخش هایی از این کتاب است.
تیره و تبار قاسم
به قول خواهرم هاجر، جد ما، میرقربان چهار پسر به نام های ولی، محمد، حسین و ابراهیم داشت و یک دختر که او را به شخصی به نام علیداد میدهد. این چهار پسر، هر یک، طایفه ای را به مرور شکل میدهند که در درون هر طایفه ای، تیره ای از پسرهای آنان شکل میگیرد؛. آنان از نِیریزِ فارس به سرچشمه های هَلیل رود میآیند. این رود از سرچشمههای ارتفاعات بالای ۳۵۰۰ تا قریب ۴۰۰۰ متری شروع میشود و طی مسافت بیش از ۳۰۰ کیلومتر، به دریاچه جازموریان در انتهای استان کرمان و ابتدای مرز بلوچستان می ریخت. پس از سکونت، تمام زمینهای اطراف این رودخانه را از ابتدا تا شعاع ۱۵ تا ۲۰ کیلومتری تصرف می کنند.پدرم از طایفه ابراهیمی و مادرش از طایفه لُری است. تیره من، طولی و عرضی، در ریشه و خویشاوندی به این شکل است. بنا به دلایلی، ابراهیمی ها از املاک بیشتری برخوردار بودهاند.
طعم غلیظ فقر با چاشنی سرخچه
پدرم زندگی فقیرانهای داشته است؛ اما آرام آرام صاحب دامهایی میشود، به نحوی که بعضی وقتها یک یا دو چوپان داشته است. اولین ثمره زندگی آنها دختر میشود و به دنیا میآید، به نام سکینه که در سه سالگی به دلیل سیاه سُرفه فوت میکند. پس از مدتی کوتاه، خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد میشوند. سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده ام.
در زمستان بسیار سردی، دچار مریضی سُرخچه می شوم. پدر و مادرم امیدی به شفایم پیدا نمی کنند. از کلیه داروهای محلی بهره می گیرند اما اِفاقه نمی کند. بنا به قول پدرم، درحالی که برف تا بالای زانو بود، مرا بر پشت مادرم می بندند و به سمت رابُر برای معاینه دکتر حرکت می کنند. به هر صورت، پس از مدتی، مشیّت خداوند این گونه میشود که زنده بمانم. عاشق فرارسیدن بهار بودم. زمستانِ ما بسیار سخت بود. پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کِرامت، آن را می دوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقت ها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان می گرفتیم. مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم می بست که به تعبیر خودش باد توی گوش هایمان نرود.
بهار برای ما فصل نعمت بود.هم فرار از سرمای جان سوز زمستان هم فصل کوچ بود. بعد نوروز ایل ما به سمت ارتفاعات تنگل، کوچ می کرد. بهار فصل شیر و ماست، صدای بع بع کرهها و برهها و شرشر دوشیدن بزها و میشها بود. بهار با بچههای فامیل علی خانی، تاج علی، احمد و بچه های صمد، پیاده از کوهستان تَنگَل به دِهِ زمستان نشین قَنات مَلِک برای مدرسه می رفتیم. ناهار ظهرمان هم بر پشتمان بود که عموماً یک یا دو دسته نان و مقداری مغز یا مغزوپنیر بود.
حالت نترسی از همان کودکی
از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. ۱۰ سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِروکردنِ ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانه ما فاصله داشت و سرسبزتر بود و خانه عمه ام همان جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان برداری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من میکوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا ده عمه ام رفتم.
مهمان نوازی سر سفره تنگدستی
با همه نداری روزی نبود که خانه ما خالی از مهمان باشد. نان اصلی ما گندم بود ولی هفته ای یکی دوبار هم نان ارزن و سالی دو سه بار هم برنج می خوردیم که به آن «قبولی» می گفتند. در صورتی برنج می خوردیم که مهمان داشتیم.
در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشت. مادرم که نان می پخت، بچههای او می ایستادند به تماشا. هنوز ایستادنِ آن دو دختر در ذهنم مجسّم است. مادرم چند دسته نان به آن ها می داد و این عمل هر روز تکرار می شد. بعضی وقت ها هم برادرم، حسین، ناراحت می شد و آنها را دعوا میکرد؛ اما گرسنگی باعث میشد تکان نخورند تا دستههای نان را دریافت کنند.
تقید پدر به نماز اول وقت
پدرم به شدت اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواندند؛ اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. به حلال و حرام هم همین گونه بود. همه اهل عشیره مان او را به درستی می شناختند. آن وقتها ایشان مشهد رفته بود و به «مَشدی حسن» مشهور بود. زَکات مالَش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد میداد. نکته دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غُسل بود.
سفر به کرمان به خاطر بدهی پدر
به خاطر بدهی پدرم تصمیم گرفتم به کرمان سفر کنم و آنجا کار کنم. بعد ۵ ماه با کارگری در جاهای مختلف از جمله کارگری ساختمان و رستوران توانستم با فرستادن هزار تومان، بدهی پدرم را بپردازم و این موفقیت بزرگ، در آن سن و سال و جسم ضعیف من به حساب می آمد.
رستورانی که در آن کار میکردم مال حاج محمد بود که مرد با محبتی بود. کم کم زندگی من در حال تغییر بود. ابتدا که وارد شهر شدم، وحشت عجیبی مرا در برگرفته بود. ترس از غربت و دوری از خانواده باعث آزار من بود ولی بعد از گذشت چند ماه به آن شرایط عادت کردم. کت و شلواری خریدم به رنگ کرم همراه پیراهن و کفش برای رفتن به ده. دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود؛ ۹ ماه بود که آن جا بودم. برای همه سوغاتی خریدم و همراه با هم ولایتیهایم که با هم در خانه عبدا... زندگی میکردیم، به سمت ده حرکت کردیم.
برف سنگینی باریده بود ولی به هر سختی به ده رسیدیم. مادر و پدرم خیلی خوشحال بودند. مادرم جوجه خروسی کشت و شام مفصلی تدارک دید. سوغاتی ها را بین همه تقسیم کردم. پدرم خیلی از محل کارم سوال میکرد. بعد از ۱۰ روز به کرمان برگشتیم. ولی با دفعه اول خیلی فرق داشت. دیگر احساس غربت نمی کردم. پس از بازگشت شروع به ورزش زورخانهای کردم. کلاس کاراته هم می رفتم. هفتهای دو روز هم وزنه برداری و زیبایی اندام کار میکردم.کم کم به فکر اجاره کردن خانه افتادم. به همراه دوستانم یک اتاق از پیرزنی اجاره کردیم با ماهی ۱۰ تومان. ورزش و اعتقاد به ودیعه گذاشته دینی از پدر و مادرم، باعث شد به رغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم.
شنیدن اولین کلمات علیه شاه
اولین بار که کلمهای علیه شاه شنیدم، در سالن غذاخوری با علی یزدان پناه مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان بود، روز تولد شاه. من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شده بود، می خواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما می دونید همه این فسادها زیر سر همین خانواده است؟» ناراحت شدم و گفتم: «کدوم فسادها؟» علی از لختی زن ها و مراکز فساد حرف زد. حرفهای او مرا ساکت کرد. آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این مثل پتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم. علی مسیر خود را به خوبی انتخاب کرده بود. به حاج محمد ایمان داشتم. پیش او رفتم و حرفهای پسرش را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینی اش و گفت: «هیس!» من متوجه شدم از حاج محمد چیزی نمی توانم بفهمم. با علی بیشتر رفاقت کردم. او بیپروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیرقابل باور بود: از زن شاه، خواهران شاه .گفتههای علی همه افکار مرا دستخوش دوگانگی فوق العادهای کرد. مطالبی هم از ظلم شاه شنیدم که اجازه نمیدهد روضه امام حسین(ع) خوانده شود. من از کودکی با روضه امام حسین(ع) رشد کرده بودم و از اول سال تا مهرجان، فصل کوچ ایل، در انتظار روضه خونی ها بودم، با صدای بلند گفتم: «غلط می کنه!» با این کلمه، رنگ دوستم مثل گچ سفید شد.
بارقه آشنایی با امام(ره) و دکتر شریعتی
سال۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی بودم. چشمم به یک زورخانه نزدیکی حرم افتاد. در آن جا با آقا سید جواد آشنا شدم. بعد از چند بار ملاقات سید جواد از من سوال پرسید: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیدهای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید، توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.»
این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیتا... خمینی رو میشناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلد کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» سید و دوستش توضیح مفصلی در مورد او دادند. بعد نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را در برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود. گفت: «می خوای عکس رو بدم به تو؟» به سرعت جواب دادم: «بله» عکس را گرفتم و زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ درحالی که عکس سیاه وسفیدی که حالا به شدت به او علاقه مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا می کُشندِت.» جرئت و شجاعتِ عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض کردم.کرمان در حال تغییر وضعیت بود.من به دلیل عدم تجربه و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بی پروا حرف می زدم و از شاه و خانواده او بد می گفتم. شب ها تا صبح، با دوستانم بر دیوارها شعارنویسی می کردیم. عمده شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود.
انتهای پیام/