چند روایت از محمد بلوری پدر حادثه‌نویسی ایران

ایــن سپیده ‌موی حادثه ‌آفرین

جامعه

85878
string(743) "[{"name":"a","aspect":"16:9","width_small":"480","width_medium":"720","width_large":"960","_sy":"1","_sx":"1","_r":"0","_h":"675","_w":"1200","_y":"0","_x":"0","source":"\/news\/photo\/1403\/11\/03\/c631a4ef8e3e73b35ffe4bc21399f537.jpg","_pr_css":"display: block; width: 160px; height: 90px; min-width: 0px !important; min-height: 0px !important; max-width: none !important; max-height: none !important; transform: none;"},{"name":"b","aspect":"1:1","width_small":"480","width_medium":"720","width_large":"960","_sy":"","_sx":"","_r":"","_h":"","_w":"","_y":"","_x":"","source":""},{"name":"c","aspect":"16:6","width_small":"720","width_medium":"960","width_large":"1250","_sy":"","_sx":"","_r":"","_h":"","_w":"","_y":"","_x":"","source":""}]" ایــن سپیده ‌موی حادثه ‌آفرین

او پدرحادثه نویسی است و استاد بسیاری از استخوان ‌خرد کرده‌های روزنامه نگاری ایران. نام محمد بلوری با حوادث عجین شده است.درسال ۱۳۳۶با ورود به روزنامه کیهان، دریچه جدیدی به روی مطبوعات ایران گشوده شد.

به گزارش گروه اجتماعی ایران آنلاین، بلوری بعد از مدتی کار و کسب تجربه فهمید مردم دوست دارند از قتل و جنایت‌ها سردربیاورند. گزارش محاکمات دادگاه‌ها برایشان جذاب بود. بنابراین به حادثه نویسی به طور جدی پرداخت. از آن به بعد صفحه‌ای خواندنی و بسیار پرمخاطب به روزنامه کیهان اضافه شد به نام «حوادث». استاد بلوری در سال ۷۳ و همزمان با آغاز به کار روزنامه ایران صفحه حوادث را راه‌اندازی کرد و این صفحه به سرعت به پرمخاطب‌ترین صفحه روزنامه تبدیل شد تا حدی که خیلی‌ها روزنامه ایران را فقط برای صفحه حوادث می‌خریدند. ستون جویندگان عاطفه روزنامه ایران دریچه دیگری بود که با تلاش بلوری و خبرنگارانش گشوده شد. ماجراهای بخشش‌ها وپیوند قلب، آزادی زندانیان بدهکار، به هم رساندن بچه‌ها و پدرومادرهای گم شده بعد از سال‌ها و...از خاطرات فراموش نشدنی بلوری در روزنامه ایران است. بلوری انتشارماجراهای شاهرخ و سمیه، خفاش شب و...را نقطه اوج کارخود و حوادث نویسی بعد ازانقلاب می‌داند.

قتل‌های زنجیره‌ای

بلوری درباره قتل‌هایی که خود نام «قتل‌های زنجیره‌ای» بر آن نهاد، گفته است: در آن روزهای پرالتهابی که زنجیروار نویسندگان مشهور ربوده و سپس کشته می‌شدند، نگرانی‌هایی بر جامعه حاکم شده بود. شاخص‌ترین قربانیان از میان نویسندگان، پوینده و مختاری بودند و از میان فعالان سیاسی پروانه و داریوش فروهر در میان قربانیان به چشم می‌آمدند. در آن ماه‌های پرالتهاب که اجساد قربانیان ربوده‌ شده در حواشی شهر تهران پیدا می‌شد، من دبیر سرویس حوادث روزنامه ایران بودم و بالطبع می‌بایست به اتفاق همکارانم در این سرویس درباره قتل‌ها تحقیق می‌کردیم. اما درباره هریک از این قتل‌ها با سکوت و فقدان اطلاعات کارآگاهان جنایی روبه‌رو می‌شدیم و بازپرسان جنایی هم در این مورد اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند و می‌گفتند پرونده چنین قتل‌هایی به دادسرا ارجاع نشده است.

پرسش مهم این بود که قربانیانی که چند ساعت پس از ربوده شدن اجسادشان در حاشیه شهر پیدا می‌شود چرا ربوده و کشته می‌شوند و عاملان این جنایات با چه انگیزه‌ای دست به چنین جنایاتی می‌زنند. پی برده بودیم هر قربانی پس از ربوده شدن در منطقه خلوتی به قتل می‌رسد و هنگام غروب هم جسدش را در کنار جاده طوری رها می‌کنند تا در معرض دید رهگذران قرار بگیرد. حتی بعدها یکی از عاملان قتل‌های زنجیره‌ای در دادگاه به این نکته اشاره کرده و گفته بود: «اجساد ربوده‌شدگان را طوری در مسیر رفت و آمد حاشیه شهر قرار می‌دادیم تا در همان ساعات اولیه صبح رهگذران هنگام رفتن به محل کار و کسب‌شان این اجساد را ببینند.» در آن روزها هرچند موفق به کسب خبر درباره این آدم‌ربایی‌ها از مقامات قضایی و پلیسی نمی‌شدیم،اما در جریان پی‌جویی‌ها موفق به درک شباهت‌هایی یکسان در ربوده‌شدگان و رها کردن اجساد قربانیان در حاشیه شهر می‌شدم. مثلاً با مراجعه به خانواده‌های قربانیان، آنها به نکات مشابه و یکسانی اشاره می‌کردند. هریک از قربانیان از خانه که بیرون می‌رفت دیگر برنمی‌گشت. این خانواده‌ها گمان می‌کردند که احتمالاً پدر خانواده‌شان به بازجویی احضار شده اما صبح روز بعد با مراجعه به پزشکی قانونی با جسد ربوده‌شدگان روبه‌رو می‌شدند.

قربانیان خاموش، اجسادی در گوشه و کنار شهر، بازپرسانی ساکت و خبرنگارانی کنجکاو، فضای غبارآلودی که در سال ۷۷ خبرنگاران حوادث روزنامه ایران را درگیر سؤالات بسیاری کرده بود و هنوز مانده بود تا با افزودن روشنفکران و نویسندگان به فهرست قربانیان و پی بردن به ارتباط میان آنها بتوان عبارت «قتل‌های زنجیره‌ای» را به کار برد. به هر حال، از اول آذر ۷۷ با قتل‌های پیاپی نویسندگان و مترجمان، شوک ناشی از این جنایات افکار عمومی را تکان داد. در پی اجرای برنامه قتل به طور پراکنده، سرانجام داریوش فروهر و همسرش پروانه اسکندری، در منزل‌شان کاردآجین شدند و به طور رقت‌باری به قتل رسیدند. در دوازدهم و هجدهم آذر همان سال محمد مختاری و محمدجعفر پوینده دو نویسنده دگراندیش را ربودند و سپس اجسادشان در اطراف تهران پیدا شد.

هرگاه جنازه یکی از نویسندگان شناخته‌شده‌ای چون مختاری یا پوینده پیدا می‌شد، آن را به عنوان مجهول‌الهویه به پزشکی قانونی انتقال می‌دادند و خانواده‌های هر قربانی با مراجعه به این سازمان جسدها را شناسایی می‌کردند.

به هر حال برایم مسلم بود که اعضای یک گروه، با سوءاستفاده از عنوان و وابستگی خود، در روز روشن چهره‌هایی را به عنوان مأمور و با داشتن کارت امنیتی به بهانه ادای توضیحات سوار خودروی خود می‌کنند و همان روز در محل خلوتی آنها را به قتل می‌رسانند و سپس اجسادشان را در منطقه خلوت دیگری می‌اندازند.

پس از قتل‌ پوینده و مختاری، یک صفحه حوادث روزنامه ایران را به طرح دلایلم اختصاص دادم و برای این واقعه نام «قتل‌های زنجیره‌ای» را انتخاب کردم که از آن پس این قتل‌ها به همین نام معروف شدند. من در مقاله‌ای تحلیلی در صفحه حوادث با ذکر دلایل و نشانه‌ها چنین نتیجه‌گیری کردم که عاملان قتل‌های زنجیره‌ای باید عده‌ای از مأموران خودسر امنیتی باشند. در این مقاله برای اثبات نظراتم نوشتم: «این گروه مرگ قربانیان خود را با توسل به زور و تهدید و ارعاب برای ربودن و کشتن انتخاب نمی‌کنند، بلکه با معرفی خود به عنوان مأموران امنیتی از آنها می‌خواهند برای پاسخ‌گویی به پرسش‌هایی همراه‌شان بروند و به همین خاطر قربانیان انتخاب‌شده بدون هیچ مقاومتی سوار اتومبیل مخصوص ربایندگان می‌شوند. عاملان قتل‌ها هم می‌دانند اگر بخواهند در کوچه و خیابان افراد مورد نظرشان را به زور سوار اتومبیل‌شان کنند، بالطبع آنها از خود مقاومت نشان خواهند داد و با داد و فریاد از مردم تقاضای کمک خواهند کرد، در حالی که تاکنون در هیچ نقطه شهر چنین درگیری‌هایی دیده نشده و به پلیس هم گزارش نشده است.»

خفاش شب

از بهمن ۱۳۷۳ انتشار روزنامه ایران، همزمان با ۵۷ سالگی من، آغاز شد و من دوره تازه‌ای از کارم را با فعالیت در این روزنامه شروع کردم. در آن زمان، مردان عرصه سیاست با گرفتن امتیاز انتشار روزنامه وارد عرصه مطبوعات می‌شدند. چنین مدیرانی که از این حرفه سررشته‌ای نداشتند، روزنامه‌های خود را به صورت ارگان‌هایی برای احزاب و سازمان‌های سیاسی - عقیدتی منتشر می‌کردند. آنان چندان توجهی به افزایش تیراژ نشان نمی‌دادند و تخصص و تجربه این کار را هم نداشتند، بلکه هدف‌شان از انتشار روزنامه، حفظ موقعیت سیاسی یا رسیدن به موقعیت برتری بود، در حالی که توده مردم خواستار روزنامه‌هایی مستقل بودند که به جناح‌های سیاسی گرایش نداشته باشند و اخبار و گزارش‌ها را بدون به‌کار بردن «صفت» و با رعایت اصول بی‌طرفی منتشر کنند. در نتیجه، روز به روز از اعتماد افکار عمومی به مطبوعات کاسته می‌شد و تیراژ روزنامه‌ها در حد ناچیزی باقی می‌ماند. جز این، با کناره‌گیری روزنامه‌نگاران باتجربه پیش از انقلاب، مطبوعات با فقر تجربه روبه‌رو شده بودند و درست زمانی که شبکه‌های مجازی بر عرصه خبررسانی تسلط پیدا می‌کردند، مطبوعات ما، به‌جای جستن راهی برای نجات از عقب‌ماندگی، مقهور این شبکه‌ها می‌شدند و خبرنگاران را نه‌تنها از تحرک بازمی‌داشتند، بلکه آنان را وابسته به خود می‌کردند و به این ترتیب روزنامه‌ها منعکس‌کننده مطالب کهنه شده این شبکه‌ها می‌شدند. البته امروزه خبرنگاران جوانی را می‌بینیم که در رهایی از این وابستگی، نوآوری‌هایی در عرصه خبرنویسی و گزارش‌نگاری از خود نشان می‌دهند و به تجربه‌های درخشانی دست می‌یابند، در حالی که راه نجاتی برای مطبوعات نمی‌بینم.

یک ماه قبل از انتشار روزنامه ایران، شروع به گزینش خبرنگاران و دبیران سرویس کردند. در این مدت، دوست و همکار قدیمی‌ام حسین الهامی، به‌عنوان سردبیر با من تماس گرفت تا به دیدنش بروم. محل دیدارمان ساختمانی در خیابان آپادانا (خرمشهر) بود که تحریریه و قسمت‌های مختلف فنی و اداری روزنامه در آن مستقر می‌شدند. در گفت‌و‌گو با الهامی برایم روشن شد که برای دبیری گروه حوادث انتخابم کرده‌اند و ضمناً قرار بود با شورای سردبیری همکاری کنم. همچنین شنیدم روزنامه‌نگاران باتجربه و پیشکسوتی چون فرج‌الله صبا، ابراهیم امین‌زاده و بهروز بهزادی را برای فعالیت در تحریریه این روزنامه درنظر گرفته بودند و مرتضی شادمانی و محمود مختاریان قرار بود در قسمت فنی و صفحه‌بندی فعالیت کنند. این دو از صفحه‌بندهای ماهر و باتجربه‌ای بودند که به‌خاطر سال‌ها کار در قسمت فنی روزنامه کیهان سابقه درخشانی داشتند.

فریدون وردی‌نژاد، مدیرمسئول روزنامه ایران که مدیرعامل خبرگزاری ایرنا هم بود، از طرف دولت مأموریت داشت این روزنامه را منتشر کند. وردی‌نژاد برای رسیدن به موفقیت در انتشار روزنامه ایران تصمیم داشت تحریریه‌ای فراهم آورد که با ترکیبی از نیروهای جوان و روزنامه‌نگاران باتجربه شکل بگیرد. به همین خاطر، گروهی از خبرنگاران و دبیران شاغل در خبرگزاری را به تحریریه روزنامه ایران انتقال داد و از ما روزنامه‌نگارانی هم که سالیان درازی در روزنامه‌های کیهان و اطلاعات فعالیت کرده بودیم، دعوت کرد. همین ترکیب سبب شد روزنامه‌ای بدون گرایش‌های جناحی و سیاسی در مدت کوتاهی خوانندگان بسیاری را به خود جذب کند و به همین خاطر، در میان روزنامه‌ها بیشترین تیراژ را به‌دست آورد.

من در این روزنامه به‌عنوان دبیر سرویس حوادث، گروهی از خبرنگاران جوان را به همکاری فراخواندم و با تلاش آنها توانستیم تحولی در حادثه‌نویسی مطبوعات پس از انقلاب به‌وجود بیاوریم. به گفته بسیاری از کارشناسان این حرفه، گروه حوادث ایران نقش مؤثری در افزایش سریع تیراژ و موفقیت چشمگیر این روزنامه در جامعه داشته است.

همان‌گونه که در روزنامه کیهان شیوه گزارش‌نویسی را در پرداختن به حوادث ابداع کرده بودم، در صفحه حوادث ایران نیز همین شیوه را به‌کار بردم، به این ترتیب که در ریشه‌یابی حوادث بویژه جنایات مختلف همچون کارآگاهان جنایی عمل می‌کردیم و در برخی از این رویدادها، در رسیدن به سرنخی از کلاف سردرگم جنایات چند قدم جلوتر از مأموران کشف جرم گام برمی‌داشتیم و حتی با تاباندن روشنی به زوایای یک جنایت، در شناسایی مجرمان به پلیس یاری می‌رساندیم. یکی از این جنایات ماجرای قتل‌های سریالی زنان و دختران جوانی بود که شبانه به دست یک جنایتکار بی‌رحم شکار می‌شدند و هنگام صبح جنازه‌هایشان را در بیابان‌های غرب تهران پیدا می‌کردند.

ما در گروه حوادث اسم قاتل را گذاشته بودیم «خفاش شب» و با آثار و نشانه‌های برجای‌مانده پی برده بودیم این جنایتکار روانی که خانواده‌ها را به وحشت انداخته بود، از نیمه‌شب تا سحرگاه با یک اتومبیل مسروقه در حاشیه شهرک‌هایی در غرب تهران پرسه می‌زند، هر زن یا دختری را که در پایان کار شبانه به خانه برمی‌گردد یا برای شیفت شب به سر کار می‌رود، به‌عنوان مسافر سوار می‌کند و به حاشیه شهرکی در غرب پایتخت می‌کشاند. این جنایتکار پس از تعرض جنسی به زنان یا دختران، آنها را خفه می‌کرد یا با ضربات چاقو به قتل می‌رساند و سپس جسد قربانی را در بیابان می‌انداخت و برخی از جنازه‌ها را به آتش می‌کشید. خفاش شب که شکار زنان جوان را از فروردین ۷۶ آغاز کرده بود، توانست تا مردادماه ۹ زن و دختر را به همین شیوه به دام بکشاند. البته تعدادی از زنان توانسته بودند خود را از چنگ او نجات دهند، وگرنه تعداد قربانیانش بیش از این می‌بود.

چشمانی که از یادم نمی‌روند

«بعضی از چشم‌ها هیچ وقت از یادم آدم نمی‌رود، مثل چشم‌هایی که زیر درخت چنار از ترس به خود لرزید و برای همیشه بسته شد...» محمد بلوری داستان را این‌طور آغاز می‌کند: «در سال‌های دهه ۴۰ دکتر بارنارد (اولین جراح پیوند قلب در دنیا) اعلام کرد می‌خواهد به ایران بیاید. یک روز سردبیر من را صدا کرد و گفت باید یک موضوعی پیدا کنیم و به این بهانه او را برای مصاحبه به تحریریه بیاوریم. من هم ناخودآگاه یاد نامه دختری افتادم که از شمال برایمان فرستاده بود و به گفته خودش چیزی به پایان عمرش نمانده بود. ۱۸ ساله و دختر یک صیاد بود. فکر کردم که اگر همزمان با آمدن دکتر بارنارد این دختر بگوید حاضر است قلبش را به انسانی دیگر ببخشد، ماجراهای قشنگی اتفاق می‌افتد.»

«فرصت زیادی نداشتم؛ به آسایشگاه «شاه‌آباد» رفتم، جایی در شرق جنگل‌های سرخه‌حصار تهران که از دختران و زنان جوان و مسلولی که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند، نگهداری می‌شد. نمی‌دانم چرا دخترانی که در آنجا انتظار مرگ را می‌کشیدند، آنقدر زیبا می‌شدند. رنگ و رویشان سرخ بود و زیبا. از در باغ که وارد شدم، درست کنار پله‌ها درخت چنار بلندی بود که بغل آن تختی گذاشته بودند. نزدیک‌تر که رفتم، روی تخت دختری خوابیده بود که کپسول اکسیژنی به او وصل شده بود. با چشم‌هایش می‌گفت تنها گذاشته شدم. از پرستار علت نگهداری دختر در زیر درخت را پرسیدم، گفت آن‌هایی که دیگر امیدی به ماندشان نیست را آنجا می‌خوابانیم. قلبم به درد آمده بود.»

«به سراغ مدیر مجموعه رفتم و گفتم پیشنهادی دارم که شاید بتوان از طریق آن راه نجاتی برای این دختران پیدا کرد. جمله‌ام تمام نشده بود که دیدم ۱۰ تا ۱۲ دختر روبه‌رویم ایستاده‌اند و یکی از دیگری زیباتر. هر کدام چند ماه بیشتر زنده نمی‌ماندند. از میانشان دختری که نامه نوشته بود را پیدا کردم. باورم نمی‌شد، انگار چشمانش را نقاشی کرده بودند. به او گفتم اگر این کار را بکنیم مردم حمایت می‌کنند و شاید بتوانیم تو را برای درمان به خارج از کشور بفرستیم. قبول کرد و ما هم گزارش منتشر کردیم و تیتر زدیم «من قلبم را به دکتر بارنارد هدیه می‌دهم». واکنش‌ها از سوی مردم باورنکردنی بود. یادم است مدیر یکی از کارخانه‌های تولیدکننده لوازم خانگی که خیلی خیر بود، پیشنهاد داد بلیت دو صندلی را به آلمان برای او می‌خرد تا خوابیده و به آنجا برود. خیلی پول از کمک‌های مردمی جمع شده بود؛ البته در این میان خیلی‌ها هم از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفتند. یادم است برای مثال مدیر یک مدرسه در پارچه‌ای که به حمایت از آن دختر نوشته بود، شماره مدرسه را هم برای تبلیغ آورده بود.»

روزنامه‌نگاری؛ لذت بخش مثل ویولن زدن

محمد بلوری عاشق کار روزنامه‌نگاری است و بعد از ۶۰ سال کار روزنامه‌نگاری، امروز با عشق از این پیشه دفاع می‌کند. «به نظرم کار روزنامه‌نگاری یک عشق است، با اینکه اثرات جانبی هم دارد. بسیاری از روزنامه‌نگاران خارجی در امریکا و اروپا از روزنامه‌نگاری، نویسنده شدند. در کار روزنامه‌نگاری به حاصل کار توجه نمی‌کنیم و فقط همان عاشقی مهم است. همین که یک روزنامه‌نگار با جامعه‌اش آشنا می‌شود، کاری لذت‌بخش است و آدم احساس می‌کند زنده است؛ البته اینکه بگوییم روزنامه‌نگاری هیچ حاصلی ندارد، درست همانند این است که بگوییم یک کوهنورد که به سختی و زحمت از کوه بالا می‌رود، زمانی که به قله می‌رسد، هیچ چیزی جز یک عکس یادگاری به دست نیاورده است!»

«روزنامه‌نگاری شهرت هم دارد و در این عرصه اثرات ماندگار زیادی وجود دارد. بگذارید این‌طور بگویم که روزنامه‌نگاری مثل ویلن زدن و صخره‌نوردی هم شور دارد و هم لذت‌بخش است.»
«گاهی وقتی به لحظه‌های عجیب تاریخ مثل دوران انقلاب اسلامی که تهران بوی خون و باروت گرفته بود، فکر می‌کنم، همیشه از خودم می‌پرسم که چرا آن زمان خاطراتم را ننوشتم؟! یا اتفاقات مهم دیگری که قبل و بعد از آن رخ داد؛ خاطرات زیادی دارم که باید آن زمان آنها را می‌نوشتم و الان به روزنامه‌نگاران توصیه می‌کنم که خاطراتشان را یادداشت کنند.»

گاهی از خواندن اخبار شرمنده می‌شوم

می‌گوید: «روزنامه‌نگارانی که امروز اخبارشان را از سایت‌های خبری برمی‌دارند، دیگر خلاقیتی به خرج نمی‌دهند. حتی خبر خودشان را هم نمی‌خوانند. یک نوع بی‌علاقگی و بی‌حسی بین آنها وجود دارد. برای اینکه یک نفر بخواهد با وزیر مصاحبه کند، باید لم این کار را بلد باشد. الان من شرمنده‌ام و اصلاً نمی‌توانم تلویزیون نگاه کنم. اینکه ارزیابی شما از فلان چیز چیست که سؤال نمی‌شود! آن زمان اگر برای مثال موضوع نفت بود به آرشیو می‌رفتیم و تمام سابقه آن را مطالعه می‌کردیم و بعد سؤالاتمان را درمی‌آوردیم و در مصاحبه کاملاً مجهز بودیم. برای همین هم اگر می‌دیدیم که فرد مصاحبه‌شونده جواب درست نمی‌دهد، حرفش را قطع می‌کردیم. همیشه از سؤالات فرعی بهترین خبرها درمی‌آمد، تیتر از سؤالات فرعی درمی‌آمد که ناشی از اطلاعات خبرنگار بود.»

او یکی مشکلات روزنامه‌نگاری امروز را شیوه نوشتن روزنامه‌نگاران می‌داند. «از لحاظ نوشتاری هم مشکلات زیادی داریم. الان دیده می‌شود که یک سوم ستون روزنامه‌ای، فقط یک جمله است که با «و» و «که» و «به طوری که» ساخته شده است. اینکه خبر نوشتن نیست. من همیشه می‌گویم که روزنامه‌نگاری ادبیات نیست. روزنامه را باید به زبانی نوشت که مردم در خیابان و قهوه‌خانه با هم صحبت می‌کنند. گاهی می‌بینم در صفحات هنری، روزنامه‌نگارها برای اینکه سوادشان را نشان دهند از چه لغاتی که استفاده نمی‌کنند.»

ماجرای دستگیری اولین زنی که اعدام شد

می‌گوید «کار ما روزنامه‌نگاران باید از بازپرس و کارآگاه دقیق‌تر باشد. مثلاً در پرونده ایران شریفی از اول تا آخر، دادگستری دنبال کار من بود.»

داستان ایران شریفی را بر عکس خاطرات دخترک مسلول با هیجان خاصی تعریف می‌کند. «فکر می‌کنم اوایل مهرماه سال ۴۹ بود که دو خواهر (۵ و ۱۰ ساله) هنگام ظهر پس از بیرون آمدن از مدرسه گم شده بودند و ما خبر ناپدید شدن آنها را در صفحه حوادث «کیهان» چاپ کردیم. روز بعد جنازه دختر کوچک‌تر در یکی از نهرهای کرج پیدا شد و پزشکی قانونی تشخیص داد که بچه خفه شده است.»

«یک روز دیدم که آگاهی در چند سطر نوشته مادری دو فرزند خود را یکی ۷ ساله و دیگری ۱۰ ساله، گم کرده است. خبرنگاری فرستادم که با آن مادر صحبت کنند، چند روز بعد دیدم چند صفحه از کرج آمده که امروز صبح در یکی از نهرهای کرج جسد یک بچه ۷ ساله پیدا شده و پزشکی قانونی تشخیص داده که بچه خفه شده است. گفتم آن مادر را بیاورید که کودک را شناسایی کند که مشخص شد این کودک یکی از بچه‌های او بوده است. کاملاً مشخص بود که آن یکی بچه هم جانش در خطر است. از صحبت‌هایی که با مادر دو دختر انجام دادم، برایم روشن شد که این کار ایران شریفی نامادری این دو بچه بوده است.پلیس هم هیچ کاری نمی‌کرد. ما در روزنامه «کیهان» مطالبی منتشر می‌کردیم که مردم کمک کنید، کودک دوم جانش در خطر است و چه جنجالی هم در روزنامه به‌ پا کرده بود. تا اینکه یک روز عصر یک نفر از نیاوران با دفتر روزنامه تماس گرفت که این خانم ایران شریفی در خانه ما خدمتکار بود و امروز تلفن کرده است که از شمال می‌خواهد بیاید و پول عقب‌افتاده‌ای که دارد را پس بگیرد. گفتم خانم یک کم طول بدهید تا ما به پلیس خبر بدهیم بیاید. چون آدرس نمی‌داد و می‌گفت آبرویمان در خطر می‌افتد، گفتم به‌ خاطر جان بچه، وگرنه یک عمر عذاب وجدان خواهید گرفت. آخر سر رضایت داد به شرط آنکه به خانه وارد نشویم. خدا رحمت کند، حسین پرتوی به عنوان عکاس رفت که از ایران شریفی عکس بگیرد تا حداقل عکس او را داشته باشیم و بتوانیم از مردم کمک بگیریم. از طرفی تلفن کردم به کلانتری نیاوران و تجریش و آنها را هم مطلع کردم.غروب که شد، حسین برگشت و ناراحت بود. گفت «وایستادم ایران شریفی آمد و از یک ماشین کرایهٔ بنز پیاده شد، رفت داخل خانه، بعد از نیم ساعت بیرون آمد و رفت. هیچ‌ کس هم جلو او را نگرفت، منم داد زدم ایران! برگشت و از او عکس گرفتم و بعدش هم فرار کرد.» ما عکس را در روزنامه منتشر کردیم و از مردم برای نجات جان بچه دوم کمک خواستیم. بعد از حدود ۲۰ روز، یک نفر از مولوی تلفن کرد که این زن را ما در خیابان مولوی دیده‌ایم. زنگ زدم کلانتری مولوی و خودم هم چند نفر را فرستادم. پلیس هم بعد از آبروریزی دفعه پیش، این دفعه رفت و او را دستگیر کرد. البته وقتی در روزنامه نوشتیم که دو کلانتری منطقه را از موضوع مطلع کرده بودم و اقدامی نکردند،رئیسان کلانتری توبیخ و برکنار شدند. این از قدرت روزنامه‌های ما در آن موقع بود.درنهایت مشخص شد که بچه دوم را یک شب که مست بوده، در بندر انزلی خفه می‌کند و جنازه‌اش را هم به چاه می‌اندازد. ایران شریفی در پایان به اعدام محکوم شد.»
 
بهترین عطر برایم بوی روزنامه بود

می‌گوید امروز از مسیری که طی کرده خوشحال است. «مسیری که آمدم و کاری که انجام داده‌ام بیهوده نبود. از اول به کار روزنامه‌نگاری خیلی علاقه‌مند بودم. یادم هست ۱۵ سال داشتم و وقتی روزنامه «کیهان» منتشر می‌شد، آن را بو می‌کردم؛ بهترین عطر برای من عطر روزنامه و چاپ و کاغذ بود. همان لذت برای من انگیزه شد و به سراغ روزنامه‌نگاری رفتم. سال چهارم دبیرستان که بودم، انشا خوب می‌نوشتم. بچه‌ها برای امتحانات نهایی انشا پیش من می‌آمدند و من هم برایشان مقدمه‌ای می‌نوشتم که به هر موضوعی بخورد. بعد از مدتی، بچه‌ها از من خواستند که برایشان نامه عاشقانه بنویسم و من هم در ازای هر نامه حدود یک قران از آنها می‌گرفتم. نامه‌ها جواب هم می‌دادند و خیلی از بچه‌ها می‌آمدند تشکر می‌کردند. البته یک بار هم برایم دردسر شد؛ شهرمان کوچک بود و همه همدیگر را می‌شناختند. وقتی برای همسر خودم هم نامه عاشقانه نوشتم، داد و بیداد کرد که تو هم از همین نامه‌های باسمه‌ای که در شهر شایعه شده، خریده‌ای؟! آن زمان هفته‌نامه‌ای در شهر ما منتشر می‌شد به اسم «میهن‌پرستان» و یک روز مدیر مجله به دفتر مدرسه ما آمده بود تا به من پیشنهاد کار بدهد. من هم قبول کردم. وقتی در آنجا کار می‌کردم، هم سرایدار بودم، هم مقاله می‌نوشتم و هم مصاحبه می‌کردم. پس از دو سال وقتی برای تحصیل به تهران آمدم و در مدرسه دارالفنون به تحصیل مشغول شدم، یکی از استادانم به نام آقای تربتی من را به روزنامه «کیهان» معرفی کرد. آن موقع‌ها وقتی روزنامه‌ها به یک خبرنگار احتیاج داشتند، به استادان دانشگاه سفارش می‌کردند. یادم هست وقتی به «کیهان» رفتم، سردبیر وقت به من گفت می‌توانی کار کنی؟ چون در عرض یک ماه، ۱۰ خبرنگار معرفی کردند، ولی از شدت کار نتوانستند بمانند. واقعاً هم کار روزنامه آن زمان سخت بود. یادم هست روزهایی که پیاده به پزشک قانونی می‌رفتم، پاهایم تاول می‌زد. آن زمان برای کسب اطلاعات، فقط آرشیو روزنامه بود. اینترنتی که امروز مطرح است، برای روزنامه‌نگاران از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. بد از این جهت که مانع رشد بچه‌ها می‌شود.»

«آن زمان «کیهان» ۶۵ خبرنگار داشت. ساعت ۹:۳۰ صبح یک نفر هم در تحریریه نبود، اگر کسی می‌نشست، همه فکر می‌کردند مریض است. هر خبرنگاری به حوزه‌اش می‌رفت، وقتی برمی‌گشتند حداقل ۶۵ خبر تولیدی داشتیم که اختصاصی روزنامه بود و ۹۵ درصد روزنامه را پر می‌کرد. این بود که «کیهان» هویت خاص خودش را داشت و «اطلاعات» هم همین‌طور. این رقابت باعث پیشرفت کار خبر در روزنامه‌ها می‌شد.»

روزنامه‌نگار: کامران علمدهی


انتهای پیام/
دیدگاه ها
آخرین اخبار جامعه