جانور کوانتومی
فرهنگ
100150

کتاب «اول خیابون قنات» نوشته محمد چرمشیر، نوولایی است که با زبانی محاورهای و لهجه تهرانی قدیمی، داستانی جذاب و طنزآمیز از زندگی مردم یک محله قدیمی در تهران روایت میکند. در این مطلب درباره این کتاب میخوانید.
ایران آنلاین: یکی از عجایب تازهیافته شده خلقت که از کشفش سه، چهار دهه بیشتر نمیگذرد این است که اگر به الکترونها نگاه کنی رفتارشان را عوض میکنند. تا وقتی بهشان توجه نکنی مسیر مشخص و سرعت معینی دارند و وقتی حضور تو را و نگاه تو را حس(!) کنند آن کار دیگر میکنند. الکترون گویا به محض اطلاع از حضور ناظر، برمیگردد و گذشتهاش را تغییر میدهد. فرآیند اندازهگیری باعث تغییر در ماهیت و رفتار موضوع اندازهگیری میشود. به یک معنی چیزی به نام واقعیت تا پیش از آنکه به آن توجه کنیم وجود ندارد (یا حداقل آنطور که به چشم ما آمد، وجود نداشته)، حین توجه ما به وجود میآید و توجه را که از رویش برمیداریم، چیز دیگری میشود. انگار بخواهیم بگوییم درخت، پیش از آنکه آن را بنامیم چیز دیگری بوده است. ما با نامیدنش، آن را تبدیل به درخت کردهایم. حالا اگر چنین ایدهای را بتوان درباره داستان و جهان روایت به کار برد، میشود گفت «اول خیابون قنات» در فرآیند خوانش دچار استحاله میشود و همزمان با توجه خواننده به هر بخش، قسمت تازهای از گذشته خود را نشان میدهد. بخشی که موقع خواندن از آن رد شدهایم و فکر کردهایم معنا و اهمیت آن در طرح روایت و مضمون داستان را فهمیدهایم با درک تازهای که چند صفحه بعد پیدا میکنیم تغییر شکل و ماهیت میدهد و حتی تبدیل به ضدخود میشود.
اینچنین است که «اول خیابون قنات» به موجودی جاندار با خصلتهای کوانتومی تبدیل میشود که در مسیر ارسال و رساندن پیغام خودش به شخصیتهای داستان و البته بعدتر به خواننده، مدام به پشت سر نگاه میکند و هر کنش و دریافت تازه مخاطب را جذب کرده و با توجه به آن، گذشته و مسیر انتقال پیام و حتی خود پیغام را دستکاری میکند.
دو
هفت نفر قرار گذاشتهاند یک صبح جمعهای بروند سر مزار کسی که تازه مرحوم شده و برای او فاتحهای بخوانند. کسی که نام قبرستان و محل دقیق سنگ قبر را میداند نیامده و بقیه هم آدرس را بلد نیستند. در نهایت تصمیم میگیرند از طریق انداختن قرعه یک نفر از میان خودشان انتخاب کنند و هرجا که او گفت بروند.
همینقدر کترهای. برای این کار قرار میشود بازی کنند، هفت سنگ یا بیخ دیواری که امکاناتش فراوان است همه جا؛ سنگ. اما اینجا سنگ نیست. چون که «اول خیابون قنات قحطی سنگه». ادامه داستان با پیچشهای محیرالعقول و از افواه تمام مردم شهر، در پی پاسخ به این سؤال است که چه شده که اول خیابون قنات سنگ پیدا نمیشود؟
داستان انگار از آخر به اول روایت میشود اما خود این خط سیر هم به سادگی قابل تشخیص نیست. اصلاً تا نیمههای داستان معلوم نیست که خط سیری در آن وجود دارد یا اینکه وقایع همینطور شتره شلخته و بیربط به هم روی داریه (دایره) ریخته شدهاند و مثل راوی به ظاهر بیحواس و دهنبین و شلوغکن آن، تند و تند فقط از قول اهالی محل و فامیل و آشنا و غریبه و کاسب و دوست و دشمن دارد هرچه را به یادش میآید با اغراق و شاخ و برگ بیدلیل پشت هم قطار میکند. اما هرچه پیش میرویم ارتباط میان اجزای روایت پررنگتر میشود و خطوطی از موقعیت و شخصیتهای اصلی کمکم نمودار میشود.
محمد چرمشیر داستانش عامدانه اما با هوشمندی ظریفی سعی میکند طرح اصلیاش را از دسترس راوی دور نگه دارد. خطوط روایت از سرتاسر محله و حتی سرتاسر شهر جمعآوری میشود. راوی هیچگاه نمیگوید چطور مثلاً از گفتوگوهای توی میهمانی خانه پینهدوز آگاه شده و یا چطور از آخرین حرفهای پیش از جدا شدن نومزه همشیره فلانی که با آقاشون توی خلوت اختلاط میکردند، مطلع شده است. البته که در نهایت ما علت این آگاهی راوی را حدس میزنیم و فکر میکنیم که اگر او واقعاً خواهرزاده یوسف قوزی باشد که یک جفت قوز دارد، احتمالاً حالا (و در پایان داستان) که زمان زیادی از گم شدن حسن قوزی و احتمالاً ازدواجش با صَبیه کوچیکه شاه پریون گذشته و حالا حسن قوزی مرده و این صبیه کوچیکه زن این جفتقوزی است، و اگر هنوز نشده باشد، به واسطه ارتباطهایی که احتمالاً با او دارد از این جریانات و این موقعیتهای مکانی بعید و زمانهای دور آگاه است. (بله داستان همینقدر به شوخی میماند و همینقدر پیچیده است و اگر آن را نخواندهاید و یا فقط یک بار خواندهاید این اسامی و روابطشان با هم برایتان کمی عجیب باشد)
اما داستان تا انتها این اطلاعات را از دسترس خود راوی هم انگار دور نگه میدارد. اجزای روایت در این داستان همچون تک تک مورچههایی هستند که با گاز بیرنگ و نادیدنیای به نام فرمین که از خود منتشر میکنند، بوی یکدیگر را تشخیص میدهند و بدون اینکه ناظر بیرونی سر از کار آنها دربیاورد و عملاً چیزی ببیند، نقشهای ناگفته را میان خود اجرا میکنند و عملیات پیچیده بقا را دنبال میکنند. درست مثل قدرت همین پروتئین خاصی که در ساختار بدن این مورچهها وجود دارد، استحکام اجزای چنین طرحی نیز حاصل قدرتمندترین عنصری است که در عناصر داستانی سراغ داریم؛ علت و معلول. اجزای داستان در طرحی که در خوانش اول و با چشم و ذهن غیرمسلح دیده نمیشود، چنان به یکدیگر چفت و بست شدهاند که یافتن روزنهای میان آنها اگر نگوییم غیرممکن که بعید است. با هربار بازخوانی اما داستان گویی پاسخ تازهای به خواننده میدهد و امکان یافتن روزنههایی را در پیرنگ باز میکند که در نگاه اول ممکن است از شل بودن پیچ و مهرهها حکایت کند، اما با دقت بیشتر خواننده را متوجه میکند که حاصل از انعطاف آنهاست. مثل اسکلت ویژه بدن مورچهها که به آنها امکان تحمل و جابهجایی باری تا ده برابر وزن خودشان را میدهد؛ اگر از ارتفاعی چند صد برابر طول بدن خودشان هم سقوط کنند باز سالم به زمین میرسند.
سه
چنین ویژگیای که در شیوه روایی داستان تعبیه شده به آن این امکان را میدهد که همزمان که طرح واپسنگرانه قصه خود را میسازد، امکان تفسیرهای تازه را نه فقط از مضمون داستان که از طرح داستانی آن نیز فراهم میکند. بنابراین داستان میتواند درباره جامعهای باشد که گفتوگو در آن مشکل یا حتی دیگر غیرممکن شده است. در این وضعیت انتقال معنا از مهمترین رسانه ارتباطی میان انسانها یعنی زبان و از طریق کلمات دیگر ممکن نیست، اما چون هیچ ابزار بهتری نسبت به آن نداریم، مجبوریم با وسواس بیشتری تلاش کنیم تا دوباره راه استفاده از آن را بیابیم و شخصیتهای این نمایشنامهها گویی بهدلیل همین وسواس بیشازحد، به کل از درک ارتباط میان کلمات و بعد هم جملات و بعدتر ارتباط میان انسانها و در نهایت ارتباط میان ظرف و مظروف یعنی کلام و معنی ناتوان شدهاند. برای آنها تنها چیزی که مانده امکان امتحان کردن این راه ارتباطی است فقط. انگار کسانی پشت میکروفنهایشان (تنها وسیلهای که برای گفتوگو در اختیار دارند) فقط بتوانند بگویند: «یک دو سه امتحان میکنیم» و دیگری نیز در جواب بگوید: «امتحان میکنیم، سه دو یک». ضرورت خلق چنین وضعیتی در ادبیات، حاصل آن فضای رعبآور و سراسر ناامیدکنندهای بود که در جنگ سرد بود. چنین شرایطی بود که منجر به بازتعریف اولین و بدیهیترین خصلتهای انسانی شده بود. آیا ما هنوز یکدیگر را میشناسیم؟ آیا هنوز اعضای دیگرِ گونه خود را به عنوان انسان، به رسمیت میشناسیم؟
چهار
راوی اول خیابون قنات بدون اینکه دانای کل باشد از همهچیز به شیوه خاص خودش آگاه است. او که گویی روحی برفراز شهر و زمانه است، داستانش را، یا به تعبیر دیگر آرزو و درد دلش را خوشهچینانه از فراز خانهها و کوچهها و از دهان اهل بازار و حمامی و قصابی و خانهدار و بچهدار، کلمه به کلمه جمع میکند و تندوتند سعی میکند سر وشکلی به آنها بدهد و چیزی از آنها بسازد. او تا میانههای داستان، در این کار ناموفق است و حاصل تلاشش تنها جمعآوری توده عظیمی از گُلههای نکوبیده گندم است که کاه و دانه درهم روی هم تلنبار شدهاند. اما از میانههای داستان انگار باد موافقی وزیدن میگیرد و راوی کمکم آنچه را خرمن کرده به چارشاخ منطق و معما به باد میشاند و بیزیدن آغاز میکند. کمکم دانهها نمایان میشود و کاه اگر چه به ظاهر بیاهمیت و دورریختنی اما ضرورت حضورش برای حفاظت از دانه تا لحظه آخر احساس میشود.
هر واقعه علتش را موکول میکند به رخدادی که هنوز در روایت نیامده و امیدواریم در قسمت بعدی تعریف شود. هر تعریف، اجزا و اشخاص اصلی خود را حواله میدهد به وضعیتی که هنوز گفته نشده و امیدواریم در بخش بعدی گفته شود. هر بخش آجر دومینویی است که پیش از این ریخته و ما برای درک و دیدن تصویر بزرگتری که از ریختن این آجرها حاصل آمده، مجبوریم زنجیره را تا آجر اول پی بگیریم. آنجا احتمالاً بلندی باشد؛ جایی که بتوانیم بایستیم و بفهمیم از کجا تا اینجا آمدهایم و چه شد که اصلاً آمدیم و چه مسیری را پیمودیم.
پنج
تازه بعد از اینکه دانستیم اینجا قحطی سنگ است، مطلع میشویم که قضیه قحطی سنگ برمیگردد به آن روز صبحی که والده آقاماشاالله قناتی بینگفت و ناگهان از خانه میزند بیرون تا برود سر محل، آنجا که حسن باباقوری سالهاست به انتظار صبیه کوچیه شاه پریون منتظر مانده، تا به او بگوید پیغامی را به اخویزاده یوسف قوزی برساند.
این پیغام در طول داستان چندین بار دستبهدست میشود و پیغامبرانش تغییر میکنند و حتی در لحظاتی خود پیام نیز ماهیتش عوض میشود. درست مثل نوزادان عروس آقایحیی و والده آقاماشاالله وقتی که هنوز والده آقاماشاالله نشده بود، چون هنوز آقاماشاالله روی خشت نیافتاده بود. داستان انگار تطور و تغییر و استحاله همین پیام است در طول زمان و عرض جغرافیا.
شش
در رمان کوتاه محمد چرمشیر همه انگار همهچیز را میدانند اما درواقع هیچکس اطلاع درستی از اوضاع ندارد. همه از روابط پشت پرده آدمها خبر دارند، همه میدانند که راه چاره آنها چیست و کدام دروازهکهنه در خواب عیال کدام مرد خیانتکاری است که پشتش حکیمی نشسته که کلید گشایش قفلهای زندگی را در اختیار دارد. اما هیچکس درباره مسائل عینی اطلاعات درستی ندارد. هفت نفر قرار است بروند سر خاک مردهای و برایش فاتحه بفرستند اما هیچیک نمیدانند قبر او کجاست. نه تنها از نشانی قبر خبر ندارند، حتی نمیدانند در کدام گورستان شهر به خاک سپرده شده. کسی نمیداند طرف چرا واقعاً مرده است. و به همین ترتیب درباره باقی اشخاص داستان هم اطلاعات واقعاً قابل اعتمادی در دسترس هیچکس نیست.
«اول خیابون قنات» همچون الکترونی که تحت آزمایش رفتارش عوض میشود، به جای پاسخ دادن به این سؤال مدام پرسشهای تازه ایجاد میکند. داستان مدام سؤالهای تازه ایجاد میکند. آقایحیی از کجا خبر داشته که امشب قابلهای در خانه والده آقاماشاالله اینها هست؟ غریبه پیامرسانی که سلطون را به خانه یحیی برد که بود؟ سلطون چرا موقع تعریف کردن از آن شب مدام دروغ میگوید که شکمم خیکی است و پایم نیقلیون است و چشمم باباقوری است؟ مردم اهل محل همه این حرفها را شنیدهاند و تعجب کردهاند که اینها که سلطون نیست. و ما میپرسیم آیا اینها اوهام و هذیانات دم مرگ سلطون نیست؟ آیا محمودآقا عطار با آن ذهن نیمخواب و ترسخورده و مضطربش آدرس را درست آمده؟ پیام را درست شنیده؟
این سؤالها تازه اهم مسائلی است که توی داستان رویشان دست میگذاریم وگرنه راوی و شاید حتی هوش مخفی خود داستان در سرتاسر روایت تلاش میکند سؤال تازه ایجاد کند. هر واحد اطلاعاتی که در داستان داده میشود از بیرون ظاهری دقیق و درست دارد و همچون تکهای پازل میرود و گوشهای از تصویر بزرگتر را پر میکند.
اما انگار خود آن تکه همچون آفتابپرستی که از مخفیگاه تاریکش بیرون آمده باشد، در مجاورت با هر بخش تازه، رنگی نو میگیرد و محیط ناشناختنی جدیدی پدید میآورد که شناسنده را مجبور به بازنگری و بررسی دوباره شرایط و رخدادها میکند.
همین ویژگیها است که «اول خیابون قنات» را واجد هوشمندی کرده و آن را مثل جانوری دارای قوه تکوین و قابلیت انعطاف و پاسخ به محرکهای متفاوت میکند. ویژگیای که ما را برآن میدارد فکر کنیم با جانوری کوانتومی طرف هستیم که تحتتأثیر دیدن ما شکل میگیرد و اگر ما نبینیمش خودش هم نمیتواند خود را ببیند.
رضا بهرامی،منتقد ادبی
انتهای پیام/