سفری از تاریکی‌ها به کاروان نور/ رزمنده‌ای که «حُرّ انقلاب» شد

فرهنگ

134614
سفری از تاریکی‌ها به کاروان نور/ رزمنده‌ای که «حُرّ انقلاب» شد

«شاهرخ ضرغام» یکی از شهدای نخستین ماه‌های دفاع مقدس بود که توانست خود را از تاریکی‌های جهالت به کاروان نور و نجات برساند.

ایران آنلاین: امروز، دوشنبه ۱۷ آذر مصادف است با چهل و پنجمین سالروز شهادت شاهرخ ضرغام؛ رزمنده ای که پیکرش به وطن برنگشت و به آرزوی خود رسید که بارها گفته بود «خدایا! مرا پاک کن و شهادت را نصیبم نما». ضرغام همان رزمنده ای بود که در عاشورای حسینی سال ۱۳۵۷ مسیر زندگی خود را تغییر داد و به «حُرّ انقلاب» معروف شد.

به گزارش ایرنا، ستاد مرکزی راهیان نور در سال ۱۴۰۱ «شاهرخ ضرغام» را به عنوان یکی از هفت شهید شاخص معرفی کرده است. ماجرای حضور لوطی‌ها و داش‌مشتی‌ها یکی از جذاب‌ترین اتفاقات دفاع مقدس است. توابین و کسانی که در یک لحظه متحول شده و زندگی‌شان در گذشته را پشت سر گذاشتند وبا ایمانی راسخ راهی جبهه شدند.

شاهرخ که نام اصلی‌اش، ابوالفضل بود، در اولین روز از دیماه سال ۱۳۲۸ در محله نبرد در شرق تهران متولد شد. پدرش کارگر ساختمان بود و زمانی که شاهرخ ۱۲ سال داشت، به رحمت خدا رفت. اگرچه شاهرخ دانش‌آموز زرنگ و درس خوانی بود اما به دلیل اعتراض به معلم مدرسه برای تبعیض در نمره دادن، اخراج شد. او پس از این ماجرا، سرخورده شد و وقتش را به بطالت در خیابان ها می گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد تا اراذل محله او را به جمع خود راه بدهند و به «یکه بزن» محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شد.

شاهرخ در دوره‌ جوانی به سراغ کشتی رفت و قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت ۱۰۰ کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد اما ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند تا ۲۷ یا ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادر، سر به راه شدن شاهرخ بود. مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیری ها، دسته گل ها و خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته و منتظر بود تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.

شهید سیدمجتبی هاشمی رئیس گروه فدائیان اسلام در ابتدای جنگ تحمیلی با گرد آوردن افرادی همچون شاهرخ ضرغام به آن‌ها انسجام بخشید و او که جوانی ورزشکار با هیکلی تنومند و رشید بود، به عنوان نماد گروه فدائیان اسلام در جبهه های جنگ معروف شد. ضرغام با آغاز جنگ راهی جبهه شد و حضورش تأثیر فراوانی در جبهه داشت؛ به گونه ای که موجب رعب و وحشت فرماندهان رژیم بعث شده بود. ضرغام در سال ۱۳۵۹ و در چنین روزی در دشت‌های شمال آبادان بر اثر اصابت گلوله تیربار تانک به شهادت رسید و هنوز پیکرش به وطن برنگشته است.

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در کتاب «شاهرخ؛ حُرّ انقلاب اسلامی» که توسط نشر شهید ابراهیم هادی ۱۲۰ صفحه به چاپ رسیده، از زبان خانواده، دوستان و همرزمان این شهید، مروری بر خاطرات و زندگی نامه شاهرخ ضرغام کرده است که در این گزارش به چند خاطره اشاره می کنیم.

ادب سفره

خاطره از علیرضا کیانپور برادر شاهرخ: یکی دیگر از ویژگی‌های شاهرخ که بعد از سال‌ها در ذهن من مانده، مربوط به زمانی بود که در خانه، سفره پهن می‌شد و می‌خواستیم غذا بخوریم. شاهرخ بیشتر مواقع بهانه‌های الکی می‌آورد و دیر سر سفره می‌آمد. نمی‌دانستم چرا. حتی بعضی مواقع خودش را بی‌خود سرگرم می‌کرد. وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام می‌شد، جلو می‌آمد و حسابی غذا می‌خورد و سفره را تمیز می‌کرد. یک بار گفتم «شاهرخ! این چه کاریه که تو دیر میای سر سفره. خب زود بیا و کنار ما غذا بخور.»

نگاهی به اطراف کرد. مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست، گفت «پسر خوب! من صبر می‌کنم مامان و بچه‌ها غذا بخورند و سیر بشن؛ بعد بیام جلو. شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه. برای همین صبر می‌کنم تا شما و مامان سیر بشید، بعد بیام جلو. اینطوری خیالم راحته و هرچی مونده، می‌خورم.» تا حالا فکر می‌کردم از روی بی‌توجهی دیر میاد سر سفره؛ ولی فهمیدم چقدر به همه مسائل توجه دارد. (صفحه ۱۴)

رگ غیرت

خاطره ای از عباس شیرازی، دوست قدیم شاهرخ: صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سربه‌زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت «این کیه تا حالا اینجا ندیده بودمش؟» در ظاهر زن بسیار باحیایی بود اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت «همشیره! تا حالا ندیده بودمت! تازه اومدی اینجا!» زن خیلی آهسته گفت «بله، من از امروز اومدم.» شاهرخ دوباره با تعجب پرسید «تو اصلاً قیافه‌ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی‌خوره! اسمت چیه؟ قبلاً چه کاره بودی؟» زن در حالی که سرش را بالا نمی‌گرفت، گفت «مهین هستم. شوهرم چند وقته که مُرده. مجبور شدم که برای اجاره خونه و خرجی خودم و پسرم، بیام اینجا!»

شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد. رگ گردنش زده بود بیرون. بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت «ای لعنت بر این مملکت کوفتی!» بعد بلند گفت «همشیره راه بیفت بریم.» شاهرخ همینطور که از در بیرون می‌رفت، رو کرد به ناصر جهود و گفت «زود برمی‌گردم.» مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.

مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی‌مقدمه پرسیدم «راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟!» اول درست جواب نمی‌داد اما وقتی اصرار کردم، گفت «دلم خیلی براشون سوخت. اون خانم یه پسر ۱۰ ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث‌ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیروهوایی براشون اجاره کردم و به مهین خانم هم گفتم تو خونه بمون و پسرت رو تربیت کن. من اجاره و خرجی شما رو می‌دم». (صفحه ۲۱)

اولین جرقه‌های هدایت

خاطره ای از عباس شیرازی، دوست قدیم شاهرخ: در عاشورای سال ۱۳۵۷، ساواک به بسیاری از هیات‌ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد اما با صحبت‌های شاهرخ، دسته هیات جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ، میان‌دار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می‌زد. نمی‌دانم چرا، اما آن روز حال و هوای شاهرخ با سال‌های قبل بسیار متفاوت بود. موقع ناهار حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه‌هایشان رفتند اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنارشان نشستیم. صحبت‌های او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی‌کردیم. این صحبت‌ها تا اذان مغرب به طول انجامید؛ بسیار هم اثربخش بود. من شک ندارم اولین جرقه‌های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد آن هم ۱۳ قرن پس از عاشورا! حری به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام(ره). (صفحه ۲۶)

معنای ولایت فقیه

چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب، جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید «شاهرخ! این که میگن همه باید مطیع امام باشند یا همین ولایت فقیه؛ تو اینو قبول داری؟ آخه مگه می‌شه یه پیرمرد ۸۰ ساله کشور رو اداره کنه؟!» شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت «ببین! ما قبل از انقلاب هرجا می‌رفتیم و یا هر کاری می‌خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی‌زدید. درسته؟»

آن‌ها هم با تکان دادن سر تایید کردند. بعد ضرغام ادامه داد «هرجایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه؛ کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو تو مملکت ما کسی می‌زنه که عالِم دین، بنده واقعی خداست. خدا هم پشت و پناه ایشونه.» بعد مکثی کرد و گفت «به نظر شما غیر از خدا کسی می‌تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه؟ پس همین نشون می‌ده که پشتیبان ولایت فقیه، خداست. ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی، ولی فقیه کار اجرایی نمی‌کنه. بلکه بیشتر نظارت می‌کنه.» این استدلال‌های او هرچند ساده و با بیان خاص خودش بود اما همه قبول کردند. (صفحه ۳۸)

جنگ که بچه‌بازی نیست!

میرعاصف شاهمرادی از همرزمان شهید: شاهرخ کارهای گروه(فدائیان اسلام) را هماهنگ می‌کرد. همین‌طور این طرف و آن طرف می‌رفت تا بتواند امکانات بیشتری برای گروه خودش تهیه کند. یکی از دوستان ما می‌گفت روزی سوار بر موتور، همراه شاهرخ به سمت آبادان می‌رفتیم. در نزدیکی روستای چوئبده متوجه حضور تعداد زیادی از نیروهای نظامی و انتظامی شدیم. شاهرخ تعجب کرد و ایستاد. رفتیم جلو و گفتیم «چه خبره؟» گفتند هلی‌کوپتر حامل رئیس جمهور، بنی صدر تا لحظاتی دیگر به اینجا می‌آید. ما هم منتظر ماندیم.

چند دقیقه بعد هلی‌کوپتر نشست و بنی صدر پیاده شد. اطرافیان، هر یک چیزی می‌گفتند. شاهرخ هم با همان هیبت همیشگی در مسیر عبور رئیس جمهور قرار گرفت و با صدای رسای خودش گفت «آقای بنی‌صدر! چرا به ما سلاح و مهمات نمی‌رسونید. نیروهای دشمن دارن شهر رو می‌گیرن. شما فرمانده کل قوا هستی. ۲۵ روزه داری این حرف‌ها رو می‌زنی. پس این نیرو و تجهیزات کِی می‌رسه. ما تانک احتیاج داریم تا شهرو نگه داریم.»

بنی‌صدر لحظه‌ای ایستاد و قد و بالای شاهرخ را برانداز کرد. بعد گفت «شما؟» شاهرخ هم گفت «نیروهای مردمی آبادان هستیم.» بنی صدر هم در حالی که به راه خودش ادامه می‌داد، گفت «جنگ باید دست فرمانده‌ها باشه. جنگیدن که بچه‌بازی نیست.» شاهرخ هم در حالی که عصبانی شده بود، بلافاصله با صدای بلند گفت «اگه جنگ بچه‌بازی نبود که کار، دست شما نمی‌افتاد.» بعد مکثی کرد و به حالت تمسخرآمیزی گفت «می‌خوای اگه مشکل داری یه کیسه دست بگیریم و برات پول جمع کنیم!» سید بلند قامتی (شهید سیدمجتبی هاشمی) فریاد می‌زد. بنی صدر که خیلی عصبانی شده بود، چیزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فردای آن روز دوباره به نیروهای ارتشی نامه نوشت که به هیچ عنوان به نیروهای مردمی حتی یک فشنگ تحویل ندهید! (صفحه ۵۱)

شاهرخ در معراج

عباس درویشی از دوستان شاهرخ: نمازهای او در روزهای آخر واقعاً معراج بود. حال عجیبی داشت. در خارج از نماز هم حال او دیدنی بود. بارها دیدم که با صدای بلند گریه می‌کرد. وقتی آرام می‌شد، سوال می‌کردم «آقا شاهرخ! چی شده؟» می‌گفت «من خیلی اشتباه کردم. ۳۰ سال راه رو کج رفتم. یعنی خدا منو می‌بخشه؟» یک بار پشت فرمان ماشین نشسته بود که دوباره حالش تغییر کرد. آنقدر گریه کرد که نگران حالش شدم. باز هم به یاد اعمال گذشته‌اش افتاده بود. می‌گفت «عباس! مرگ و قیامتی در کاره. من با این اعمال خراب، پیش خدا چی بگم؟!» من تا روزهای آخر از شاهرخ جدا نشدم. در تمام ماموریت‌ها و در جبهه با او بودم اما او با شهادت از ما جدا شد و با ملائک خداوند راهی آسمان گردید. (صفحه ۸۳)


انتهای پیام/
دیدگاه ها
آخرین اخبار فرهنگ