چند تصویر از زلزله بم، بعد از ۲۲ سال
از شهری که بود
آن روز «عصری با قصه» داشتیم و محمود دولتآبادی و جواد مجابی مهمانمان بودند. تا خبر زلزله آمد، گفتم تكهای از اول داستان «عقيل عقيل» دولتآبادی را بگذارند توي بروشور مراسم و با کامیونهای کمکی هلال احمر راهی شدم. بیستوچهار ساعت کامل توی راه بودیم و وقتی رسیدیم «دهلو خوشگله» و بقیه ترانههای عباس قادری را حفظ حفظ بودم.
ایران آنلاین: اینها چند تصویر پراکنده است از آن یک هفته که صبحها خبرنگار بودم و شبها امدادگر. تلاشی برای سبک کردن بار ذهن از آواری که بعد هجده سال، نه یقهام را رها میکند، نه نظم و نسق و قالب بهتری برای خودش پیدا میکند. تصاویر پراکندهای از شهری که مصداق تصاویر سوره تکویر بود: «و اذا الشمس کورت...»
*۱*
بچهها میدوند جلو و میگویند عکس بردار. میخندند و جلو دوربین ادا درمیآورند. از دور سروکله یک وانت پیدا میشود. آن را که میبینند، عکس گرفتن یادشان میرود. میدوند سمت چادرشان که ظرفی چیزی بیاورند: «آب... آب...» به همین زودی به این زندگی جدید عادت کردهاند.
چند تا زن و مرد مسن و پیرمرد پیرزن، جلوی در خانهای نشستهاند. تا ما را میبینند، شروع میکنند به نوحهخوانی و گریه و زنجموره. بهمان خرما تعارف میکنند. پیرزن مویه میکند و میخواند. کلمات محلی را از دهان بیدندان زن تشخیص نمیدهم. چیزهایی است شبیه دوبیتیهای باباطاهر. ولی سوزوگداز آوازش به کلمهها کاری ندارد. بیرون نیامده به گوشت و پوست و استخوان آدم شلاق میزند. آخر هر مصرع یک «ننه» هم میگوید. «ننه» ترجیعبند همه مصرعها است.
یکیاش که یادم مانده، از لالهزار بودن زمین و رساندن خبر به مادر علیاکبر میگوید. بقیه هم لابد ترانهها و لالاییهای قدیمی این منطقه است که وقت کار یا لالایی برای بچهها زمزمه میکنند. بهاحتمال زیاد از دوران جنگ در ذهنشان مانده یا از لابهلای روضههای خانگی. گاهی صدای زار و شیون چند نفرشان در هم میپیچد و دیگر نمیشود تشخیص داد.
مرد از پسر بیستویکسالهاش میگوید که خدا بعد سه تا دختر بهش داده. واکمن را روشن میکنم که سؤال بپرسم. زبانم نمیچرخد. فکر میکنم اگر جای او بودم و توی این حال، کسی با واکمن و دوربین و قلم و کاغذ میآمد سراغم، واکمن را تو سرش خرد میکردم. فاتحه میخوانیم و خداحافظی میکنیم. زن هنوز مویه میکند.
*۲*
با بسته خرما جلو میآید و اصرار دارد برداریم. انگار او آمده به ما کمک کند. میگوید مال علیاصغر امام حسین است. محمود میگوید: «میتونم یه عکس ازت بگیرم؟»
میگوید: «بگیر یادگاری، بگیر...» و چادرشب زردی را که معلوم نیست برای چی روی دوشش انداخته، روی سرش مرتب میکند. وقت رفتن به ما سفارش میکند از وسط کوچه برویم. میگوید کنار دیوار خطر دارد.
*۳*
یک گونی دستش است. میرود به سمت مغازه. شروع میکند به جمع کردن واکسها. یک مغازه کوچک کفاشی است. نگاهش که میکنم، میگوید: «مغازه بابامه، اومدم جنسهاش رو جمع کنم.»
تابلو است که مغازه باباش نیست، مغازه هیچ کس دیگرش هم نیست. از آن مسیر که برمیگردیم، گونیاش پر شده. هر چیز بهدردبخوری بوده جمع کرده. تو مغازه کفاشی غیر از واکس و فرچه و کفش کهنه چی پیدا میشود؟ پسرک با آن همه واکس چه میتواند بکند؟ اصلاً در این دیار، دیگر کی کفش واکس میزند؟ جوری خاک مرگ توی شهر هو میکشد که بعید است تا هزار سال دیگر کسی به این چیزها فکر کند.
*۴*
یکی از چیزهایی که تو ذهنم ماندگار شده، تصویر آدمهایی است که ناخودآگاه کاری میکنند در جهت ادامه زندگی. یکیاش دخترک جوان و زیبایی است که لابهلای تلنبار لباسهای اهدایی، دنبال لباسی است که به چشمش خوش بیاید. فکر میکنم توی این شرایط، رنگ و مدل و اندازه یا حتی گرما چه فرقی میکند؟ اما انتخاب، یعنی میل به ادامه زندگی. وقتی پلیور قرمزِ تر و تمیز و خوشفرمی پیدا میکند، تازه متوجه نگاه من میشود: «واقعاً معلومه اینجا قبلاً برای خودش شهری بوده؟!»
این را بیمقدمه میگوید، برای پر کردن فضای خالی یا برداشتن بار سنگین نگاه ناخودآگاه من که گرچه از جانب من بیمنظور و صرفاً کنجکاو و ثبتکننده است، لابد برای او مزاحم و فضول است. منتظر جواب هم نمیماند. لابهلای خرابی شهر گم میشود.
*۵*
دیگری تصویر آدمهایی است که آمدهاند در خانههای خودشان، در حقیقت بر بقایای خانههای خودشان کندوکاو میکنند. یکیشان خوب در ذهنم مانده. مردی است با یک پسربچه کوچک. از خانوادۀ نمیدانم چندنفریاش همین پسربچه مانده. خودش زخمی است. با خودش یکی را آورده که بتواند بیل بزند. دارند جایی را میکَنَند که پولها و طلاها را میگذاشتهاند.
این را با شرمندگی میگوید، بیآنکه من چیزی بپرسم. لابد پیش خودش فکر میکند حالا که همه دنبال نجات دادن جان عزیزانشان از زیر خاکاند و معلوم نیست هنوز چند نفر زنده زیر آوارند و لحظهبهلحظه نفسشان تنگتر و تنگتر میشود، خیلی زشت است که او آمده دنبال طلا. لابد فکر میکند من دربارهاش چه فکر میکنم. لابد میترسد بگویم عجب آدم طماعی! تو این اوضاع هم از مال دنیا دست نمیکشد. شاید برای همه اینها میگوید: «برای این بچه...»
*۶*
براوات یکی از روستاهای اطراف بم است که خیلی آسیب دیده. یک روز برای کمک میرویم آنجا. مردم ما را در کوچههای براوات میگردانند و همه آوارگیها و بدبختیها را نشانمان میدهند. مشکلشان پتو و والور و کنسرو نیست. خودشان هم دقیق نمیدانند چی میخواهند و احتمالاً خودشان هم میدانند که نهایت کار ما همان پتو و والور و کنسرو است. تیرهای چراغ برق شکسته و سیمها پایین افتاده. طویلهها خراب شده و لاشه گاو و گوسفندها بو گرفته.
پیرمردی جلوی خانهاش نشسته، به بقایای ویرانهای که زمانی خانهاش بوده نگاه میکند و به سیگارش پکهای عمیق میزند. ما را که میبیند، بیحرف در را باز میکند که برویم تو. دلش میخواهد حال و روزش را ببینیم. انگار دیدن ما آرامش میکند. جز تل خاک چیزی نیست. بوی تعفن از کوچه شدیدتر است.
پیرمرد شانس آورده. طویله فقط روی سر گاو بیچارهاش خراب شده، بز و گوسفندهاش جان سالم به در بردهاند. برهها و بزغالهها عین خیالشان نیست. دنبال هم میدوند و بازی میکنند. بوی تعفن کله آدم را میپراند. بهداشت در این نقطه از زمان و مکان، یک شوخی تلخ و سیاه است.
- هرچی میگیم، کسی نمیآد لاشه گاو رو ببره. میگن کلی آدم زیر آوارند. پس بهداشت ما چی میشه؟
مرگ گاو، بدبختی بزرگی است برایش. از مشحسنِ «گاو» مهرجویی چیزی کم ندارد. ولی وقتی آدمها بهراحتی آب خوردن مردهاند، لابد به خودش اجازه نمیدهد مثل مشحسن دچار استحاله بشود.
*۷*
هنوز دوره دوربینهای آنالوگ است و ظهور عکس در ۱۷ دقیقه و آلبومهای اشانتیونی یکبارمصرف. چند تا از این آلبومها را زیر تل خاک پیدا میکنم. کیک و شمع و بادکنک دارد و در و دیوار پر است از کاغذکشی و لوستر و بادکنک. عکسهای تولد یک دختربچه است. دخترک پنجششساله خیلی بانمکی است و مثل مادر و پدرش سبزه تند. پدر و مادرش و مهمانها تکتک کنارش ایستادهاند و عکس گرفتهاند.
فکر میکنم هرکدام از آدمهای این عکس الان کجا هستند. چندتاشان دیگر زنده نیستند؟ دخترک اگر زنده مانده باشد، چه سرنوشتی دارد؟ میگویند از هر سفری یک سوغاتی برای خودت بیاور. آلبومها میشوند سوغاتی من از این سفر.
انتهای پیام/