string(63) "{"title":"","caption":"","location":["35.685745","51.4209478"]}"

یادداشت

25744
کارخانه آدم‌سازی

کارخانه آدم‌سازی


اکرم احمدی/خبرنگار سابق ایران ورزشی:  مرداد 22 سال پیش دانشجوی ترم آخر ادبیات فارسی بودم، همین. نازک نارنجی، آفتاب و مهتاب ندیده و ترسو. از همه چیز می‌ترسیدم، از تاریکی، از آدم‌های غریبه، از خیابان خلوت، از سگ‌های ولگرد. اما چند ماه بعد، وقتی در یک شب برفی بهمن ماه از ورزشگاه آزادی تا میدان آزادی پیاده می‌رفتم، دیگر نه از خیابان خلوت می‌ترسیدم و نه از سگ‌های ولگرد، یک کماندو بودم. کوله‌پشتی قرمزم را روی دوشم انداختم، سرپایینی خیابان را گرفتم تا برسم به میدان آزادی. برف می‌آمد، هوا تا چند درجه زیرصفر بود. ساعت شاید 10 شب. تازه تمرین تیم ملی ووشو تمام شده بود.

دو ساعت توی سالن تمرین نشسته بودم و زدوخورد سانشوکاران را تماشا کرده بودم. زدوخورد می‌گویم به قصد کشت، انگار برای بقا می‌جنگیدند. مثل خود من. من جنگیدن را از ایران ورزشی یاد گرفتم، وقتی دبیر سرویسم هیوا یوسفی کارها را تقسیم می‌کرد و می‌رفت، تازه جنگ شروع می‌شد. قسمت من ورزش‌های رزمی بود. تکواندو، کاراته، جودو، ووشو و... هیچ شباهتی به من آن روزها نداشتند، برای همین من شبیه آنها شدم. زنگ می‌زدم برای مصاحبه، جواب نمی‌دادند، می‌رفتم سالن تمرین، می‌رفتم سالن مسابقه. مصاحبه نمی‌کنم نداریم، باید حرف می‌زدند، باید مصاحبه می‌گرفتم حتی شده از زیر سنگ. همین. برای همین ما کماندوها از کارخانه آدم‌سازی ایران ورزشی بیرون آمدیم.

شاهین رحمانی، سیامک رحمانی، هیوا یوسفی و لیلی خرسند با سختگیری، گاهی مهربانی و همیشه آموزگار از ما کماندوهایی ساختند که خیلی جان سختی داریم. ما جان سخت‌های ایران ورزشی بعد از یکی دو سال از هم جدا شدیم، اما همیشه مرید همان مراد هستیم.


انتهای پیام/
دیدگاه ها